اتوبوسهای دو طبقه، نعمت بود
باید میرفتم بانک. تنبلی میکردم. چند روز بود هی دستدست میکردم. این سیستمهای آنلاین، آدم رو تنبل میکنه. بیزینسمَن هم که نیستم همچین کار بانکیای داشته باشم. یه چسمثقال حقوق هست که اون رو هم سَر ماه یا بُرج (که من هیچوقت نفهمیدم این بُرج دیگه از کجا سروکلهاش پیدا شده وسط تقویم ما) میریزن توی حساب و به هفتهی دوم نرسیده تموم شده. نه چک و سفتهای دارم و نه حساب ارزی و طولیای.
خلاصه دیروز سعی کردم فاتح بشم به این گشادی مزمن شهریور ماه. کَندم و رفتم. از اینجایی که من الان نشستم تا برم و برسم به بانک، ده دقیقهای باید پیادهروی کنم. ساعت یازده بود و خب رفتم و کار هم انجام نشد. اصولاً اینجور کارها اگه توی یک بار رفتوبرگشت انجام بشه باید تعجب کرد!
برگشتم دوباره پشت میز. رفتوبرگشت مجموعاً شد نیم ساعت. ولی دیدنِ آدمها توی اون موقع روز خیلی خوب بود. انگار توی یه شهر دیگهای بودم. یه آدمهای دیگهای رو میدیدم. انگار اینها همون آدمهایی نبودن که عصر، موقع رفتن به خونه هم میدیدمشون.
دیشب مونده بودم توی استاتوسهای فیسبوک چی بنویسم. نمیدونستم دوباره تیکهایی از شعرهایی رو که دوست دارم بنویسم یا یه چیزی از خودم در کنم!
اینجوری نوشتم:
ما آدمهای «کارمند» جماعت که هر روز صبح خروسخون، قبل از اینکه آفتاب بزنه تا بوقسگ، پشت میز اداره میشینیم باید بعضی روزها، ساعتِ ده و یازده به هوای خریدی، تزریقی، بانکی، کوفتوزهرماری از اداره بزنیم بیرون .
بریم توی خیابون و توی پیادهروهای این شهر قدم بزنیم. آدمها رو ببنیم. زنها رو. مردها رو. جوون و پیرها رو. اصلاً دیدنِ آدمهای شهر، وسطِ روز یه حسوحال دیگهای داره. خیلی خوبه. خیلی.
ما آدمهای «کارمند» خسته شدیم از بَس آدمها رو همیشه قبل و بعد غروب دیدیم.
بعد دیدم ای دل غافل، همین دو خط، دغدغه و دردِ دل چقدر از همین جماعت مثل خودم بوده. همهی دوست و رفقایی که مثل خود من زندگیشون محدود شده به ساعتهای خاص اداری و معمولاً ساعت ده صبح هیچجایی جز پُشت میزشون نیستند چقدر دلشون تنگِ بودن وسط خیابون و دیدن آدمها بوده، توی اون ساعت روز.
من دیدم، شما رو نمیدونم. اون دربوداغون و قدیمیهاش که صندلیهای قرمز تند که دیگه از فرط کثیفی هم جیگری شده بود رو من دیدم. لامصب جون میکَند تا راه بره. هنهن میکرد. ولی خوب بود. خیلی خوب. اتوبوسهای دو طبقه رو میگم.
معمولاً کمتر پیش میاومد اون بالا، روی دو ردیف صندلیهای اولش، اون جلو، بچهای با پدر و مادرش ننشسته باشه. خیلی از ماها عشق به رانندگی و خلبانی و درایوری رو از پشت شیشههای بزرگ طبقهی دوم اتوبوسهای شرکت واحد به یادگار داریم. از همون روزها.
و کاش هنوز بود. اتوبوسهای دو طبقه رو میگم.
کاش هنوز بود و هفتهای یکبار میاومد و ما کارمندهای خسته رو بدون بلیط سوار میکرد و میبُرد دور تا دور این شهر را نشونمون میدهد. میشستیم پُشت شیشههای طبقهی دوم و شهر و آدمها و خونهها رو از اون بالا میدیدیم.
اتوبوسهای دو طبقه، نعمتی بود توی این شهر. این رو کسی میتونه حس کنه که اون پلهی نیم پیچ فلزی رو بدو میرفت بالا تا روی صندلیهای ردیف اول بشینه و فرمون خیالی اتوبوس رو بگیره دستش و رانندگی کنه توی خیابونهای پیروزی، بهارستان، پیچ شمرون، حسنآباد، تجریش و توپخونه.