کار سختی بود امروز از خواب بیدار شدن و لِخ‌لِخ خودم رو تا سَرِ کار کشوندن. سخت که چه عرض کنم، مَرد می‌خواست!

دیشب خونه‌ی دوستِ عزیزی مهمون بودم و صُحبت‌مون به درازا کشید و رفت تا خیلی سال‌های قبل. سال‌هایی که نه اینترنت بود و نه این همه آلودگی زمین و هوا و دریا و خیابون و بیابون و آدم و ماهی و ماشین و اخلاق و مَرام و مَسلک. همچین نبود که بابتِ اون همه بالا و پایین پریدن در والیبال پولی نگیریم. می‌گرفتیم ولی در حدی که موتور گازی بخریم تا به تمرین برسیم یا من که بیزار بودم از موتور، هزینه‌های واحدهای دانشگاه آزاد اسلامی رو هر چند شهریه‌ی ثابتم ده هزار تومن بود ولی همون موقع هم با توجه به شرایط اقتصادی کمرشکن بود، پرداخت کنم.

ما بودیم و دنیای جوانی. هی ورق زدیم تاریخِ والیبالِ و ورزش این سرزمین رو. باشگاه حیدرنیا. افراسیابی. آزادی. مسابقات دانشگاه و لیگ و گنبد و ارومیه و... رسیدم خونه و تا بخوابم، شد ساعتِ سه صبح. کار سختی بود، هَم کشیدن و بیدار شدن، راس ساعتِ شیش؛ اما بیدار شدم. این تعهد و اون اخلاق‌مداری، همیشه باعث دردسر من بوده. هی با خودم گفتم سه ساعت، دو ساعت، یک ساعت، یک ربع بیشتر بخوابم که قرآن خدا غلط نمی‌شه ولی همین‌که چشم روی هم می‌ذاشتم کابوس می‌دیدم و عذاب وجدانی که نمی‌دونم چرا اون‌موقع صبح بیدار شده بود و زل زده بود توی چشم‌های قی گرفته‌ی من!

بیدار شدم. مثل هر روز و البته خیلی خیلی بیشتر از هر روز، به خودم فحش دادم بابتِ این کار کارمندی و نصفه‌شب بیدار شدنش و اون حقوق بخور و نمیری که لامصب خیلی وقته دیگه آب باریکه هم نیست دل‌مون رو بهش خوش کنیم. شده عینهو قطره‌چکون، سَر ماه چند قطره‌ایی می‌چکونند تَه حلق‌مون که فقط مهندس مملکت، سرپا و ایستاده و در عنفوانِ جوانی، نمیره.

خیابون و اتوبان خلوت. عینهو روز جمعه. آسمون تاریک. قیر گرفته. همه جا تعطیل. بانک و دانشگاه و اداره و... به خودم فحش دادم بابت این کار و این شرکت که نه مرغ هستیم بپریم و نه شتر هستیم بار ببریم. بسته به شرایط و موقعیت، گاهی خصوصی می‌شویم، گاهی دولتی، گاهی نیمه‌خصوصی. فقط باید جهتِ باد رو ببنیم. تعطیلی‌ قبلی مربوط به آلودگی هوای تهران، مدیریت اعلام کرد ما تعطیل نیستیم و همگی حی و حاضر، حضور کاملاً جدی در شرکت داشتیم تا چرخ‌های سنگین و زنگ‌زده‌ی صنعت رو بچرخونیم که خب انصافاْ هم چرخوندیم!

همچین کِش اومده رفتم تا کارت‌زنی و وقتی کارتم رو زدم و اون صدای دلینگ‌دلینگِ دستگاه بلند شد، مسئول محترم شرکتِ تبسمی نموده و فرمودند: آقای مهندس برای چی اومدین؟ امروز شرکت تعطیله!