یه مادر بزرگ داشتم، که خب حالا دیگه نیست. سِن بلوغ و نوجوانی رو هم رَد کرده بودم که هر موقع می‌رفتم خونه‌اش یه نعلبکی‌ای، کاسه، بشقابی‌ از توی یخچالش درمی‌آورد و می‌گفت: بیا برات گذاشته بودم کنار!

من دشمنِ سَرسخت شیرینی‌جات بودم که خب هنوز هم هستم. که همین الان، اگه بحث سلامتی، رژیم، چاقی و چربی نباشه دو کیلو نون خامه‌ایی یا شیرینی تر رو، ده دقیقه‌ای می‌خورم. خلاصه که مادر بزرگ که از علاقه‌ی من به خوردنی‌های شیرین خبر داشت، هر چی خودش درست می‌کرد یا همسایه‌های کوچه محله‌شون، اعم از حلوا، شیر برنج، شله‌زرد، خرما، کیک، سوهان و... براش می‌آوردن، سهم من رو می‌ذاشت توی یخچال.

من پونزده، شونزده ساله بودم و اون تقریباً هفتاد سال رو داشت. روپا بود و سَروحال. بابام که خب حالا دیگه اون‌هم نیست، بهش می‌گفت عزیز. مادرش بود. ما نَوه، نتیجه‌‌ها هم عادت کرده بودیم همه بهش می‌گفتیم عزیز. همیشه یه جَروبَحث بین بابا و عزیز بود.

بابا بهش می‌گفت: عزیز، این‌ها مونده. خراب شده. این بچه می‌خوره مریض می‌شه. ولی عزیز با اون منطقِ خاصِ اون سن‌و‌سال، تو کَتش نمی‌رفت. می‌گفت: تو چیکار داری. این بچه شیرینی دوست داره. براش گذاشتم توی یخچال. و من مجبور بودم برای این‌که دلِ عزیز نشکنه، شُله‌زرد یک ماه قبل رو بخورم و دَم نزنم. حلوایی که عینهو چوب، خشک شده بود رو سَق بزنم!

دراز باشی مثل من و سیخ رفته باشی بالا تو دل آسمون مثل من، خوبی‌ش اینه دوست و رفیق‌ها خلاصه یه جایی از زندگی‌شون یادت می‌کنند. لامپ توالتی سوخته باشه، قرار باشه از بالای کابینت چیزی بردارند. بخوان حصیری رو گَل میخ آویزون کنند. در و دیواری رنگ کنند، میزی رو جابه‌جا کنند یهویی یاد تو می‌افتند.

خوبه. ‌همین که آدم رو حداقل بواسطه‌ی قدِ درازش یه جایی از زندگی‌شون یاد می‌کنند هم خوبه. ما که خیلی ساله عادت کردیم به این حداقل‌‌های زندگی!