پَس کله‌ام درد می‌کنه. خودِ کله که نیست. گردنمه. تیر می‌کشه. خط‌کش که بذاری، دقیقاً همون نقطه‌ی وسطه. ندید می‌دونم، عددِ به‌دست اومده رو هر چی که باشه، اگه تقسیم به دو کنیم و گردن رو از چپ یا راست، بشماریم و به اون عددِ نصفه برسیم، همون جا تیر می‌کشه. دردی داره که بیا و ببین.

حالا همچین از گردنم صحبت می‌کنم، انگار از طول و عرضِ سدِ امیرکبیر حرف می‌زنم. چُس‌مثقال گردن، به اندازه‌ی باریکه‌ی بالِ مرغ که دیگه این حرف‌ها رو نداره که با جی‌پی‌‌اِس و مختصاتِ ایکس و ایگرگ و زد، وسطش رو پیدا کرد. سه انگشت گردن که اتوبان تهران-قم نیست این‌ور و اون‌ورش عوارضی بذاریم و دیگه این حرف‌ها رو نداره.

البته خودم می‌دونم درد مربوط به چیه. از همین دردهای شیک‌و‌پیکِ زندگی‌های مُدرن و صنعتی امروزیه. دردهای قرن بیست‌و‌یکمی. ماها بیل که نزدیم کفِ دست‌مون تاول بزنه و ستون فقرات‌مون تاب ورداره. جعبه‌ی پرتقال، که نذاشتیم روی شونه‌مون تا سَر و تَه باغ رو پیاده بریم. پس شاید هم درست می‌گن بعضی‌ها که این دردها، از بی‌دردیه! که صبح تا شب نشستیم پای این کامپیوتر صاب‌مُرده و عینهو عَملی‌های مُفنگی مُچاله شدیم و زُل زدیم بهش، انگار که قراره یه چیز ماورایی از توش دربیاد و مژده بده که آی فلان آمد و بیسار رفت و مطرب‌ها تار بزن، ساز بزن و...

ما عملی‌‌های دنیای اینترنت، فرقی نداریم با عملی‌های شیشه و بَنگ و هرویین دنیای واقعی. هر دو، دنبال اینیم که بچسبیم به چیزی تا دور بشیم از واقعیت، تا نبینیم این همه زجر و بدبختی و دربه‌دری بیخِ گوش‌مون رو. اون‌ها شیشه می‌کشن و مچاله می‌شن، ما با پُز روشنفکری، پُشتِ این شیشه‌ی چند اینچی مچاله می‌شیم به امید این‌که یه روز خوب می‌آد.