این روزهای تهران
آدرسِ چند تا آزمایشگاه رو از بچههای شرکت پرسیدم تا یکی رو انتخاب کنم که خیلی هم دور نباشه و مجبور نباشم با ماشین برم. هر روز خروسخون، خواب و بیدار، مست و هوشیار، یه ساعت زودتر از خونه میزنم بیرون و میام سَر کار تا جایی پیدا کنم که ماشین رو بچپونم اونجا. این روزهای تهران، جای پارک مهمتر و عزیزتر از ماشینها شده و ماشینها مهمتر و عزیزتر از آدمها. اونقدر عزیز که وقتی جا پارک پیدا میکنی دیگه دلت نمیاد ماشین رو از جاش تکون بدی. ترجیح میدی اگه بینروز هم کاری داری سوار تاکسی بشی یا پیاده گز کنی. انگار که ما از ماشینمون اعتبار میگیریم و ماشینمون از دو متر جای خالی کنارِ خیابون.
آزمایشگاه شلوغ نبود. تَر تمیز بود. آدم دوست داشت روی یکی از صندلیهای شیکوپیکش لَم بده و آدمها رو ببینه و خیالبافی کنه دربارهی هر کدومشون. لامصب انگار خدا اون بالا میشنوه تو با خودت چی میگی و چی دوست داری تا دقیقاً برعکسش رو برآورده کنه. خودش گفته از رگِ گردن بهمون نزدیکتره.
هنوز باسنم به صندلی چرمی نرسیده، خانمِ پُشتِ باجه اسم و فامیلم رو صدا کرد. سن و سالم رو پرسید و روی کیبورد چند تا تَق و توق کرد. همه چی توی این مملکت اونقدر گرون شده که وقتی قرار میشه بابت آزمایش، بیستوهشت هزار تومن بدی، دوست داری از ذوقت، خانمِ روپوش سفید رو از اون پشت بکشی جلو و باهاش روبوسی کنی! هرچند از کلِ هزینهی آزمایش، سهمِ بیمه چیزی حدود یکپنجم بود، مابقی سهمِ بیمار بود که من باشم. پس این همه بیمهایی که هر ماه، از این چسمثقال حقوق کم میشه فقط بابتِ پرداختِ این یکپنجم؟ فقط خمس؟
اون یکی خانم سُرنگِ که فرو کرد تو دستم، چشمم رو بستم و سَرم رو برگردوندم. طاقت ندارم ببینم. بحث دلنازکی و تیتیش و آی مامانماینها و غَش و ضعف نیست. هرچند تا حالا هم جرئت نکردم نگاه کنم، شاید هم یه موقع وسطِ آزمایشگاه و روبه قبله دراز شدم و از حال رفتم.
اینجور مواقع به محض فرو رفتنِ سوزن، انواع و اقسام بیماریهای خونی و غیرخونی به ذهنِ آدم میرسه. به پَسفردا فکر میکنی که وقتی برگهی آزمایش رو گرفتی بهت بگن کمخونی داری. گلبولهای خونیت داسی و چاقویی و مربعی شده. مبتلا به هپاتیت بی و سی و دال و ضال هستی. سالهاست ایدز و سفلیس گرفتی. سرطانِ روده داری. دیابت داری و باید پات رو از زیر زانو قطع کنند و... چه خوبه که زمانِ خونگیری چند ثانیه است وگرنه آدم دیوونه میشه از این حجمِ بیماری لاعلاجی که وقتی رو اون صندلی نشستی حمله میکنه به روح و روانت.
انگار وقتی آزمایش ادرار میدی دیگه خبری از بیماری نیست. شاید فکر میکنی از توی این چند قطره، هیچ دکتری نمیتونه پی به واقعیتِ بیماری ببره. ولی وقتی پای خون میاد وسط انگار قضیه جدیتره. رابطههای خون. بیماریهای خونی. آزمایشاههای خونی. مشکلات خونی. خون. خون. خون.
جلوی آزمایشگاه روی خطِ هاشورخوردهی عابر پیاده بودم، هنوز دو قدمی جلو نرفته بودم که یه موتوری ویراژی داد و از پشتم رد شد. بادش بهم خورد و به فاصلهی چند سانتیمتری، جلوم یه تاکسی زردرنگ زد رو ترمز و دستش گذاشت رو بوق. هوای این روزهای تهران بد گرفته. صحبت از آلودگی هوا و زمین فقط یه شوخی خندهداره. تک سرفهها دوباره شروع شده. سَرم یه لحظه درد گرفت. انگار خون به مغزم نرسیده باشه. یه لحظه.
راننده تاکسی سرشُ آورد بیرون تا چیزی بگه. انگار که از پشتِ شیشهی ماشین به واقعیتِ قد و هیکلم پی نبرده بود. وقتی که نگاش بیواسطهی به من افتاد، هر چی میخواست بگه، همه رو یهویی قورت داد. من وسطِ خطِ عابر پیاده بودم، چراغ روبروم سبز و صورتِ من سرخ. وسطِ خطِ عابر پیاده، موتوری از پشتم رد شده بود و حالا من بدهکار بودم به رانندهی تاکسی که انگار همهی فحشها گوله شده بود وسط گلوش.
تکسرفهای کردم و از جلوش رد شدم. زیرلب چیزی گفت. مطمئنم برام دعا نکرد.