زمین سوخته
کمردردی که اصلاً معلوم نشد سَروکَلهاش از کجا پیدا شد، تمومِ تعطیلاتِ هفتهی قبل رو خونهنشینم کرد. بد هم نشد. اون وسوسه و ویر زدن به جاده و رفتن به مسافرت رو کُشت و باعث شد بشینم خونه و... البته درازبهدراز بخوابم خونه و استراحت کنم و مناظرهی کاندیداهای ریاست جمهوری رو تماشا کنم.
«زمین سوخته» کتابی بود که توی این چند روز خوندم. یکی از اولین کتابهایی که دربارهی جنگ ایران و عراق، توسط احمد محمود نوشته شد. محمود، نویسندهی محبوب من بوده و هست. موقع خوندن کتاب و توی جابهجا شدنها، کمردرد گاهی چنان میپیچه توی عضلاتم که نَفس کشیدن رو برام سخت میکنه. چندتایی قرص و مُسکن و کپسولِ خوشرنگ هم که یادگاری سفرهای خارجی بود خوردم ولی افاقه نکرد. بعد از سالها دوباره رو آوردم به ژل متیلسالیسیلات و...
آدمهایی که قراره یکی از اونها، تا چند روز دیگه رییس جمهور این مملکت بشه دربارهی مسایل مختلف سیاسی، فرهنگی و اجتماعی صحبت میکنند. تا همین چند روز پیش خیال میکردیم مدیران مملکت اصلاً خبر ندارند از این همه وخامت اوضاع و گرونی و بدبختی و... ولی حرفها همه نشون از اون میده که انگار همه چیز رو خوب میدونند. خیلی بهتر از همهی ما آدمهای عادی جامعه. از دشمن میگن. همهشون. از دشمنی که انگار روی خط مرزی سنگر گرفته.
شاهد و خالد جنوبیاند. هر دو برادرند. جنگ شروع شده. شهرهای خوزستان درگیر توپ و تانکاند. دشمن، نه پشت دروازههای شهر که پُشتِ در خونهی آدمهای خونگرم جنوبی منتظره. توپی شلیک میشه و خالد رو که بهزور، زن و بچهی چند ماههاش رو فرستاده شهر دیگهای، و حالا با ماشین اومده تا مصدومی رو به بیمارستان برسونه آتیش میزنه. شاهد، شاهد مرگِ برادرش خالده.
کاندیداها از دشمن میگن. از اوضاعِ وخیم مملکت. کمرم تیر میکشه. سالیسیلات آتیش میزنه کمرم رو. داغ میشم. میسوزم. عراق، سوریه، افغانستان، ترکیه و پاکستان، کشورهای همسایهمونن. همهشون وسط دود و آتیش. تیر و خمپاره. کتاب رو ورق میزنم. لحظهی خاکسپاری خالد، آتیشم میزنم. ساعت از دو شب گذشته. تنها توی اتاق اشک راحت چشمم رو تر میکنه.
شاهد، سینه خالد را به سینه چسبانده است. دستها را دور کمر خالد حلقه کرده است و تو سردخانه پابهپا میشود. پای خالد برهنه است. موی جوگندمیاش خونی است. پیراهن لاجوردی رنگش از خون، سیاه شده است...
_ از صمد خبر نداری؟
_ کشته شد.
_ خدامراد شهید شد.
_ پریروز که دیدمش. دَم دکان نانوایی.
_ دیروز شهید شد.
_ عباسعلی؟
_ خدا بیامرزتش. کشته شد.
این روزها مرگ همه جا دام گسترده است. هیچکس توقع ندارد که کسی برایش کاری انجام دهد.
شاهد سی سال پیر شده است. خمیده از سردخانه بیرون میآید و انگار که کوکش کرده باشند با گامهای یکنواخت میرود تو آمبولانس و مینشیند کنار خالد. انگار نمیتواند ازش دور شود.
محمود از جنوب میگه. از کارون. از شرجی هوا. از خوزستان. کاندیداها از دشمن. از فتنه. از گذشته و آینده. آتیش دورتادور میدون تقسیم رو روشن کرده. توی عراق به یه کاروان ایرانی حمله میشه. کمرم تیر میکشه. شاهد، جنازهی خالد رو بغل کرده و اجازه نمیده دفنش کنند. بوی باروت میپیچه توی دماغم.