زندگی، فالی چند؟
کاش میشد این موزیکّ بیکلامی رو که الان دارم گوش میدم، یه جورایی میچسبوندم به این صفحه و این حروف و نوشتهها تا عیشمون تکمیل میشد و حسمون مشترک. فروردین و اردیبهشت، روزهای نابی هستند که گویا تو هر جای دنیا باشی، حسوحال خوبی خواهی داشت. روزهایی که تو میدونی خیلی زود تموم میشه و باید همهی انرژی سال رو ذخیره کنی تا کم نیاری چلهی تابستون، تا نَبُری توی دودودَم و کثافتِ پاییز و سرمای خشکِ و گداکُشِ زمستون.
حالا یکی دلش رو خوش میکنه به طعم و مزهی چاغاله بادوم، اون یکی به گز کردن بیهدف و طولانی خیابونها که از سیدخندان بره تا برسه بام تهران، یکی دیگه هم تقویم رو ورق میزنه تا زودتر برسه به نمایشگاه کتاب تا توی این روزهای بیپولی که گوجهفرنگی شده دونهی 600 تومن، رژیم اجباری بگیره و پیتزا نخوره، برگ و کوبیده و نکوبیده نخوره، دیزی نخوره، باقلیپلو حتی بدون ماهیچه نخوره، خورشتِ فسنجون نخوره، ماهی سفید و رنگی نخوره، درد نخوره، کوفت نخوره، گوجه فرنگی نخوره، تخممرغ نخوره، تخمه و پسته نخوره، پیاز نخوره، خاویار نخوره، بادمجون نخوره، سیر نخوره، گه اضافی نخوره تا شاید تَه موندههای جیبش رو جمع کنه و کتابی بخره تا بخونه.
تا، تا، تا... ایکاش زندگی این همه «تا» نداشت. ایکاش میشد این موزیک بیکلام رو یه جوری چسبوند به این صفحهی مانیتور تا همه با هم گوش میدادیم و توی این روزهای بهاری، همهمون با هم جمع میکردیم و میرفتیم تا قطب. نزدیک شمال. تا جادهی چالوس. تا بوشهر تا سنگی از روی اون همه آوار برمیداشتیم، شاید هنوز کسی زنده باشه. شاید هنوز بدنی داغ مونده باشه. تا نیمکرهی جنوبی که خیس بشیم زیر بارونهای این روزهای پاییزیش. تا آفریقا. نه همین آفریقای شیک و شلوغ و بَدلی جُردن، که خودِ خود آفریقای سیاه که طعم ناب شب میده. میرفتیم تا ونک و تجریش که پیادهروهای تهران این روزها عجیب رفیق شدند با قدمهای ما. مرداب انزلی، دور نیست. صدای آوازهخونها، هنوز هم از زیر پلهای اصفهان میآد. انگار لنچسازیهای قشم، همین کنار دستمونه. همین جاست. به اندازهی فاصلهی دو ایستگاه اتوبوس که میشه بعد نهار پیاده قدم زد و بین راه، سیگاری گیراند و دود کرد و دلخوش بود که تا چند ماه دیگه حال همهی ما خوب خواهد شد.
ایکاش زندگی این همه «تا» نداشت. این همه تابهتا. این همه آدم تاشده، خم شده، دولا شده.