ما بُرو نیستیم. ما از این شهر بُرو نیستیم. 

چسبیدیم دو دستی بهش تا... تا شاید شفا بگیریم. آره، شفا بگیریم. حتماً که نباید مسجد و منار و گلدسته شفا بده. چسبیدیم دو دستی به... به همین دودودَم و ترافیک و بوق‌ و ذراتِ معلقِ بی‌هویت و ریز‌دونه‌های بی‌رنگ و آدم‌های داغونِ هزار رنگش‌ که اگه این شهر، خسته و بی‌قواره‌ و سیاه‌تر از اینی که هست هم بشه ما دوستش داریم. نه این‌که فقط دوستش داشته باشیم که لاکردار عاشقشیم. 

که اگه گه‌گاهی نِق می‌زنیم، که اگه از آلودگی هوا و زمین و موش‌های جوب‌های خیابون‌هاش شکایت می‌کنیم، که اگه از بی‌حالی کلاغ‌ها و چاله‌چوله‌ی کوچه‌ها‌ و ریقو بودنِ گربه‌ها و مریضی چنارهاش می‌گیم، که اگه از گداهای باسواد و باسوادهای گداش می‌نویسیم، به‌خاطر اینه که جون‌مون بسته شده به جونِ این شهر.

که اگه تمومِ سال هم بی‌برف و بارون بمونیم باز یه نَمه بارون و صدای ناودون، می‌تونه حالی‌به‌حالی و مست‌مون ‌کنه. که هوای بی‌حوصله‌ی این شهر، هنوز هم می‌تونه معجزه کنه. 

ما بُرو نیستیم. ما از این شهر بُرو نیستیم. ما حالاحالاها به این شهر بدهکاریم.