برای دوستی نوشتم، این روزها حتی آدم‌های متاهل و متعهد هم وقتی قرار باشه سنگر رو خالی و محل رو تَرک کنند و برن، به‌راحتی می‌رن دیگه وای به‌حال غیرمتعهد‌هاش. آدم‌ها برای رفتن پی بهونه نمی‌گردند. عقد و مهر و قباله و لباسِ سفید و کفن فلان و... هیچ‌کدوم از این‌ها، گره محکمی نیست برای چسبوندنِ آدم‌ها به هم و به زندگی‌ها‌شون. وقتی قرار به رفتن شد یکی‌شون، فرقی نمی‌کنه زن یا مَرد، چمدونش را برمی‌داره و راهش رو می‌کشه و می‌ره.

کجا و ناکجاآبادش با خودش. مهم اینه که دیگه نمی‌مونه و می‌ره. اگر هم ریش‌سفیدی، دوستی، بزرگتری خریت کرد تا پادرمیونی کنه و بخواد اون‌ها و زندگی‌هاشون رو دوباره عینهو چینی بندزن بهم تُف‌مال کنه زن و مرد مجبورند در دفاع از خودشون حرف‌هایی بزنند که فقط خودشون فکر می‌کنند مبتنی بر اصل و اساس و منطق هستش، ولی واقعیت اینه که دوزار نمی‌ارزه و شاید فقط میگن تا عذاب وجدان‌شون کم بشه.

یه کم که فکر کردم دیدم اصلاً چه عذاب وجدانی؟! این وسط کسی عذاب وجدان نداره. کسی عذاب نداره. کسی وجدان نداره. بعد برای همون دوست نوشتم، شاید دیگه مثل قدیم برای موندن یا رفتنِ آدم‌ها نباید دودوتا چهارتا کرد. هم اومدن‌شون بدون حساب‌کتابه و هم رفتن‌شون. نشستی وسط حیاتِ زندگی، لَب حوض، داری هندوونه محبوبی قاچ می‌کنی یهویی می‌بینی طرف با پاراگلایدر از آسمون اومد لَب باغچه و تو دیدی و دل باختی و سال‌ها باهاش ساختی و... یه روز هم می‌بینی رفته. همچین رفته که اصلاً انگار نبوده. بدون حتی یه نوشته که عینهو همه‌ی فیلم‌های کلیشه‌ای سینما به در یخچال چسبونده باشه.

دیدم حالا که (حداقل از دید خودم) همچین بی‌راه هم نمی‌گم شاید بد نباشه این تئوری‌ها رو جهانی کنم. ثبت و عرضه کنم. حیفه که این‌جور در انزوا خاک بخوره!

پس یادمون باشه آدم‌ها نه با کارتِ دعوت و ساز و دهل میان و نه به خودشون زحمت میدن برای شما، دو خط بنویسن و بچسبون به در یخچال. به در توالت. کنار سیفون. این روزها آدم‌های حتی اگه بابهونه بیان، بی‌بهونه میرن. ‌