کابوساین روزها، خواب‌های شبونه‌مون زود تعبیر میشه. کابوس‌هامون فقط کابوس باقی نمی‌مونه، زود بال‌و‌پَر درمیاره، زنده میشه، جون می‌گیره، حتی رفیق میشه باهامون و ساندویچ ژامبونش رو از وسط نصف می‌کنه و با دستِ کثیف، خیارشور رو از وسطش می‌کشه بیرون و به زور می‌چپونه لای نصفه ساندویچ ما تا ثابت کنه چقدر دوست‌مون داره.

صبح‌ها زودتر از خودمون مسواک می‌زنه و روی پله‌های یخ خونه می‌شینه و کونش رو زمین می‌زنه و کفشش رو وَر می‌کشه، کابوس‌هامون رو می‌گم.

تا تو به‌خودت بیایی و استارت بزنی، رفته و نشسته روی صندلی جلو و کمربندش رو هم بسته، از ترس این‌که وقتی تو ترمز محکم زدی، با کله نَره توی شیشه و جابه‌جا فوت نکنه.

می‌بینی! کابوس‌هامون جون‌دوست شدن. دو دستی چسبیدن یقه‌ی زندگی رو. توی ماشین کمربند می‌بندن و پُشت موتور که می‌شینن، کلاه کاسکت میذارن سرشون. غذای یه شب مونده نمی‌خورن و همه‌ی شهر رو زیرورو می‌کنن تا از یه متخصص خوب وقت بگیرن. سر چهارراه، یا از روی خط‌کشی عابر پیاده رد میشن یا پل هوایی و اونوقت ما خلاص کردیم زندگی رو تا زودتر بره و برسه تَه دره.