و در چنين روزي بود كه!
دوستان توی كامنتهای پُستِ قبل و فيسبوك اونقدر لطف داشتند و تبريك گفتند كه ديگه مجبور شدم هنوز يه روز مونده به دنيا اومدنم! و احتمالاً قبل از اينكه سیواندی سال قبل مادر گرامی بنده توی اين لحظه حتی دردش هم گرفته باشه، بيام و از همهتون تشكر كنم بابت اين همه شور و حماسهی حسينی، بخصوص در ايام مُحرم.
خب راستش اين همه سال از خود نوشتن باعث شده كه ديگه همگی به تموم
خُلل و فُرج بنده آشنا شده باشند و شايد ديگه جايی نمونده باشه كه شما خوانندههای گرامی با ابعاد و طول و عرضش آشنا نباشيد. خيلی از بلاگرها سالها فرار میكردند از ديده شدن و حضور در مجامع بينالمللی كه شُكرخدا بواسطهی اون قديمترها اوركات و حالا ديگه فيسبوك، كمتر كسی هست كه از وسوسهی عضو شدن در اين سايت جون سالم بدر برده باشه. يه دوری بزنیم توی فيس بوك همه رو با هم میبينيم در پوزيشنهای مختلف.
خلاصه كه يه روز پَس و پيش، توی همين روزها كه اون سَر دنيا پاپا نوئل با سورتمهش كادوهای كريسمس رو میبرد دَم خونهها و از توی لوله بخاری ميرفت پايين و كادوهای سال نو رو میذاشت توی جوراب آدمها، زمانیكه تهران زمستونی داشت و برف ميومد اين هوا، دسته گلی اينچنينی هم بدنيا اومد. اسمش رو گذاشتند كيوان تا نسل اين خونواده رو ادامه بده كه جا داره همينجا گفت زرشك!
بهرحال میدونم حالا همهتون مياييد و فقط لَسانی میگيد كيوان جان تولدت مبارك ولی بخدا اين راه و رَسمش نيست. يه شاخه گلی، چهار تا كتابی، يه هارد اِكسترنالی، ادكلنی، لپ تاپی، سفر به تايلند و مالزی و ... خلاصه از داشتن اين همه دوست و رفيقِ پخشوپلا شده در اقصی نقاط دنيا خيلی خوشحالم. تا اينجا كه كاری نكردين حالا بايد ديد تولدِ امسال چه میكنيد.