موجهای سينوسی عصر یک روز سرد زمستونی
دستش روی كَشكك زانوم بود. شايد بيست دقيقهی پا رو از چهار جهت اصلی به اينور و اونور كشيده بود. وسطهای كار ناخودآگاه ياد مسابقهی كُشتی افتادم و نيمچه خندهی روی لَبم نشست. خودم رو وسط تُشتك كشتی ديدم كه دكتر زير يه خَمم رو گرفته و داره میتابونه. بارانداز ميزنه و داور سه تا از انگشتهاش رو باز و به سمت مُنشی ميدوه و روی تابلو سه نمره به دكتر ميدن. حالا من روی پُل هستم. سَر و دو تا پام روی زمين هستند و پُل زدم روی تـُشك عينهو رنگينكمون. تماشاچیها سوت ميزنند به معنی اينكه داور بايد زودتر سرپا بده. يه سریها شعار شير سماور ميدن. دكتر روی گردنم فشار مياره و من ...
_ میبينی، لَق ميزنه!
راست میگفت دكتر زرينه. كشككم زير دستش لق ميزنه و بازی میکنه.
_ رباط و منيسك سالمه. عضلهی رون ضعيف شده. كشككت هم رو به تو، جابجا شده.
دكتر بدون اينكه منتظر جواب من باشه از توی كابين ميره بيرون. خانم پرستار رو صدا میزنه. خانم پرستار مياد و ژل رو ميماله روی فرورفتگی زانوم. صندلی فلزی پايه بلندی رو میكشه جلو و میشينه روش. خسته است. روی روپوش سفيدش، كنار جيبش يه لكه اندازهی دوزاری افتاده. نزديك سی سالشه. زير اَبروهاش رو تازه برداشته. شايد همين ديروز و يا شايد هم همين امروز. حرفی نميزنه. منهم چيزی نمیگم. سَرم رو ميذارم روی بالش و خوشحالم از اينكه ملافه تميزه. اول به سقف خيره ميشم ولی وقتی چيز دندونگيری به سقف، آويزون نمیبينم، چشمهام رو میبندم. شايد ده دقيقهی كه میگذره دستگاه بوقی ميزنه و خانم پرستار با دستمال، ژل روی پام رو تميز میكنه. پام خيس و سرد ميشه. دستگاه و صندلی فلزی رو با هم از توی كابين میكشه بيرون. صندلی جيرجيری میكنه. میدونم هيچ خبری نيست ولی موبايلم رو نگاه میكنم. بیهدف. دوباره سَرم رو ميذارم روی بالش.
صدای پای دكتر زرينه مياد. لبخند ميزنه. مثل هميشه. قوطی رو نشونم ميده و میگه: با اين زانوت رو Typeش میكنم.
دو تا دستش رو ميذاره روی كشككِ پام. آروم تكونش ميده. چشم چپش رو يه كمی كوچيك میكنه. مثل كسیكه میخواد گاو صندوقی رو باز كنه و منتظر اون تـِق باز شدن گاو صندوقه. يه جايی دستش رو محكم نگه ميداره.
_ درد كه نداری؟!
_ نه دكتر.
چسب رو با مهارت از زير كشكك میچسبونه تا بالای روون. هلالی. جوریكه كشكك به سمت بيرون میاد و سر جاش فیکس میشه. زانوم رو میبنده. خانم پرستار پَدهای زرد رنگ رو ميذاره روی زانوم و الكترودها رو بهش وصل میكنه. يه حس خوب پخش ميشه توی وجودم. زانو و عضلاتِ بالای رون پام منقبض و منبسط ميشن.
_ الان خوبه؟
يهويی موجی سينوسی وحشتناكی تا تَه كمرم میره. ميره و انگار همونجا هم میمونه. ناخودآگاه كمرم رو از روی تخت بلند میكنم. فكم رو محكم و عضلات گردنم كِش مياد. خودش متوجه ميشه. دكمهی روی دستگاه رو میچرخونه.
_ حالا چی؟
چين و چروكهای صورتم باز ميشه. كمرم میچسبه به تخت. چشمهام رو باز میكنم.
_ بله، خوبه.
_ من مرادی هستم. كاری داشتين صدام كنيد.
پردهی سبز رنگ رو كه میكشه دوباره كابين كوچك ميشه. دكتر زرينه و خانم مرادی بيرون میمونند و اينور پرده عضلاتِ بالای رون پای راستم مثل ماهی كه از تـُنگ آب بيرون افتاده باشه، هی نفس نفس ميزنه.