روزهای بدی است. روزهای سختی است. روزهايی كه خوندن و نوشتن، (اين شايد تنها دليل خوش بودن يه سری از ماها) هم كاری سخت و دشوار شده. نه تمركزی هست برای خوندنِ چهار صفحه كتاب و نه دل‌ِ خوشی برای خط خطی كردن همين ورق پاره‌ها كه نوشتن در اين روزهای بی‌قواره كه انگار همه‌مون در حصر هستيم، سخت‌تر شده حتی از عمل جراحی قلب باز.

روزهای بدی است. روزهای سختی كه بايد خيلی بگردی تا شايد پيدا كنی سر سوزن انگيزه‌يی برای شب رو به صبح رسوندن. صبح و ساعت و اين ثانيه‌های كِشدار رو بُردن و چسبوندن به ظهر و هنر كنی با خودت خِركش كنی تا تَنگِ غروب و وصله پينه كنی به شبی كه نمی‌دونم چرا سياه‌تر از همه‌ی شب‌های اين سال‌های عمرمون شده.

روزهای بدی است. روزهايی كه نه فقط مملكت، كه تمام اين دهكده‌ی جهانی برامون قفس شده. روزهايی كه هر چی م‍ی‌شنويم از خيانت و كُشتن و مرگ و باروته و ما خسته شديم از اين همه نبودن. از اين همه نديدن. از اين همه نَفسی كه نكشيديم. از اين همه دَمی كه پی بازدم گشت و يافتن‌ش، آرزو شد. از اين همه بُغض فرو خورده. از اين همه نبودنِ آدم‌ها. از اين همه نموندن. رفتن و نخواستن.

روزهای بدی است. روزهايی كه حتی در خلوتِ خودمون عذاب وجدان می‌گيریم از لبخندی كه شايد از رسيدن عيد نقش ببنده روی صورتِ به سيلی سرخ نگه داشته‌مون كه چه عيدی؟ دعوتنامه‌ی هنوز باز نشده‌ی روی ميز و وقتِ سفارتی كه آنقدر نرفتم تا باطل شد، مقياس خوبی است برای امسال با سالهای همين حوالی.

روزهای بدی است. خوش بحال‌تون، نيستيد و نمی‌بينيد این همه غبار و دود رو.