اواخر فروردين 82 تب وبلاگ‌نويسی يقه‌ی من رو كه علاقه‌ی شديدی به خوندن وبلاگ‌هايی كه اون موقع مثل امروز به اين گستردگی‌ و وسعت نبود رو گرفت و اين شد كه از پشت يك سوم يه روز صبح، احتمالاً وقتی كه نَم بارونی زده و هوا، بهاری‌تر از هوای اين روزهای تهران بود پا به محيط مجازی گذاشت. محيط مجازیی كه البته خيلی زود اين فضا برام دلنشين‌تر از هر فضای حقيقی شد.

از پشت يك سوم، يك اصطلاح واليباله. بواسطه‌ی محدوديت حركتی، واليباليست‌ها نمی‌تونند مثل فوتبال، بسكتبال، هاكی، هندبال، هفت‌سنگ، لی‌لی، زو و .... خيلی از ورزش‌های دسته جمعی ديگه به هر نقطه از زمين كه خواستند سَركی بكشن. واليبال قواعدی داره و محدوديت‌های زيادی و شايد همين عوامل باعث شد كه من عاشقانه دنبال كنم اين رشته‌ی ورزشی رو تا جايكه از كوچه پس‌كوچه‌ و زمين‌های خاكی! به مدارج نسبتاً بالايی هم رسيدم و الان بواسطه‌ی اون شيرجه و دفاع و اسپك‌ها‌، جای صحيح سالم ندارم بخاطر اين ورزش پُرتحركی كه البته تا وقتی از تلويزيون ببينی و جواد خان محتشمی بخواد گزارش‌ش كنه فكر می‌كنی سوسولی‌ترين ورزش دنياست حال اينكه از زير چونه و مچ دست و پا و عصب اُلنار من آسيب ديده تا يه جاهايی كه حالا خوبی‌ت نداره بواسطه‌ی تشويش اذهان عمومی توی جمع عنوان بشه!

از پشت يك سوم اگه بود و يا دوستان می‌ذاشتن باشه! امروز جشن تولد هشت سالگی‌ش رو گرفته بوديم. بدون هيچ توضيح و دليلی فيلتر شد و احتمالاً چون می‌بايستی توی همين روزها، هاست و دامين‌ش رو تمديد كنم و تا الان نكردم، حتی كسانيكه بدون مشكلِ فيل و با اسب و الاغ و یابو هم وارد صفحه‌ش ميشن با پيغامی مبنی بر نبودن‌ش مواجه ميشن.

برای من، از پشت يك سوم خيلی بيشتر از هشت سال خاطره است كه اون وبلاگ برای من قسمتی از زندگی بود. دوستی و رابطه‌های خيلی خوبی از توی اون محيط ريشه گرفت. حالا ديگه توی ملبورن و سيدنی كه اون جلوهای دنيا چار دست و پا به سمت فردا ميرن، دوست و رفيق دارم تا تَه كاليفرنيا كه عقب‌ترين فاصله‌ی زمانی و مكانی رو به تهران داره. حالا ديگه اگه چند ساعتی توی هامبورگ، پاريس، اصفهان، كِبك، دبی، بوشهر، توكيو، سنندج، آمستردام، استكهلم و خيلی از شهرهای كوچيك و بزرگ دنيا بخواهم زير آلاچيقی بشينم و قهوه ایی بخورم، می‌دونم توی اون نقطه از جهان دوست و رفيقی دارم كه می‌تونيم نديده، اعتماد كنيم به هم و قهوه‌‌‌هامون رو تلخ نخوريم.

از پشت يك سوم هشت ساله شد. ميگم هشت ساله شد چون اميدوارم كه باز هم چشم‌مون به همون صفحه روشن بشه. توی لابيرنت، خودم رو مهمونی ميدونم كه قراره خيلی زود بار و بنديل‌ش رو جمع كنه و دوباره برگرده سر خونه زندگی اول‌ش. اميدوارم كه خيلی زود، سلام بعدی رو از توی همون از پشت يك سوم بشنويم.