واژه‌ها عینهو مریض رو به موت شده‌اند. دراز‌به‌دراز رو به قبله خوابیده و منتظرن تا حضرت، بالا سَرشون برسه. آب تُربت رو بریزه تَه حلق‌شون و دست روی چشم‌شون بکشه تا سفیدی غالب چشم آروم بگیره پشت پلک و فاتحه. بی‌رنگ و بی‌بو شده‌اند؛ واژه‌ها رو میگم. شُل و وارفته. مثل غذایی که خودت مزه نکردی ولی می‌دونی چی پُختی. نَه نمکی داره و نه فلفل و زردچوبه‌ای و تو می‌دونی که لبخندِ همه‌ی مهمون‌های پای سُفره، کم نداره از فحش خوار مادر!

واژه‌ها تلخ شده‌اند مثل خودِ منِ این روزها. بی‌حوصله. کلافِ سَر در گم، حکایتِ منِ این روزهاست. نمی‌دونم باید ربط‌ش بدم به هوای تهران و آزبست لنت‌های ترمز که روزبه‌روز بی‌حوصله‎ترمون می‌کنه یا هوای مسموم زندگی که هم در نیمکره‌ی شمالی هست و هم نیمکره‌ی جنوبی. حتی جاهایی که سال‌هاست ترمزهای بدون آزبست تولید میشه، آدم‌های شهر، تلخ و بی‌حوصله و زَهرماری شده‌اند. انگاری تلخی آدم‌ها، نمی‌تونه محدود بشه به هیچ نصف‌النهار و خط‌الراس جغرافیایی. حتی اون‌جاهایی که هنوز لایه‌ی اُزن، بکرات خودش رو از دست نداده آدم‌ها تلخ هستن. تلخ تلخ.

واژه‌ها کـُند شدن. میاد و نمیاد. عینهو قطره‌چکون. خسیس شدن؛ واژه‌ها رو میگم. انگاری باید تَشت بذاریم و ساعت‌ها منتظر بشینیم تا شاید بچیکه و تشت پُر بشه. واژه‌ها هم نارفیق شدن. مثل دوست‌های تلخ این‌ور مرز، مثل دوست‌های زَهرماری اون‌ور مرز،

تموم داستان‌هایی که باید نوشت مثل گوسفندِ آماده‌ی ذبحی دراز‌به‌دراز رو به قبله خوابیدن. به‌یادِ شهید کربلا، آبی هم تَه حلق‌شون ریخته شده که چهار صباح دیگه، مَدیون خدا و پیغمبر و چهارده معصوم نباشم تا به‌خاطر یه پیاله آب نداده به گوسفندِهای همیشه تشنه‌ی این شهر، شرمنده‌ی گذرگاه باریک پُل صراط بشم ولی حیف که واژه‌ها همراهی نمی‌کنند. کُند شدن. لامروت‌ها نمی‌بُرند.

و حالا من موندم و این حجم زیادِ داستان‌های تلخ، مردم تلخ این شهر تلخ و چشم‌های معصوم گوسفندِ بلاتکلیف که خسته شده از خوردنِ این همه روزنامه‌ی باطله.