"به احساسات زياد ميدان ميدهی فرزند، و چنان به اين زنِ جوان دل بسته‌ای كه اگر خداوند بخواهد او را از تو بگيرد بيم آن دارم كه نتوانی از او دل بكنی. حالا گوش كن، هيچ مؤمنی نبايد به شخصی يا چيزی در اين دنيا دل ببندد، مگر در حدی كه اگر مشيّت الهی، اقتضا كرد كه آن شخص يا چيز از فرد مؤمن گرفته شود، خود مؤمن بتواند در كمال آرامش، طمانينه و رضا از آن چشم بپوشد."

همين موقع يك نفر با عجله آمد و به جناب آدامز اطلاع داد كه پسر كوچك‌‌ترش غرق شده است. جناب آدامز يك لحظه خشك‌ش زد، بعد شروع كرد به گرپ‌گرپ راه رفتن توی اتاق و با درد و اندوه شديدی تاسف خوردن. جوزف هم كه به شدت متاثر شده بود كمی خودش را جمع‌و‌جور كرد و خواست كشيش را آرام كند و همان حرف‌هايی را به او زد كه بارها از زبان خود او شنيده بود، چه در خلوت و چه در جمع (زيرا او دشمن سرسخت احساسات بود و بيش از هر چيز ديگری موعظه می‌كرد كه بايد با عقل و با كمك فيض الهی بر احساسات غلبه كرد). اما كشيش حالا اصلاً دل و دماغِ شنيدنِ حرفهای جوزف را نداشت.

می‌گفت: "فرزند، فرزند از چيزهای ناممكن حرف نزن. اگر يكی ديگر از فرزندانم بود با شكيبايی تحمل می‌كردم، اما اين شيرين‌زبان كوچولوی من، اين عزيزدردانه و مايه‌ی آرامش پيری من _ اين طفلك از دامان زندگی ربوده شود، آن هم تازه موقعی كه به دامان زندگی آمده است، اين پسر مليح‌تر و خوش‌اخلاق‌تر از همه، كه هيچ‌وقت هيچ كاری نكرده بود كه مرا ناراحت كند. درست همين امروز صبح بود كه اولين درس كوئای گِنوس را به او دادم. اين كتابی بود كه ياد می‌گرفت، فرزند بی‌نوا! ديگر اين كتاب به كارت نمیآيد. بهترين عالِم در ميان علما می‌شد. باعث افتخار كليسا می‌شد _ چنين استعداد و حُسنی هرگز در شخصی به اين سن و سال جمع نشده بود."

هنری فيلدينگ / جوزف اندروزخانم آدامز كه در آغوش فانی غش كرده بود به خود آمد و گفت: "خوشگل‌ترين بچه هم بود."

كشيش مويه‌كنان گفت: "طفلكی جك كوچولو، ديگر تو را نخواهم ديد؟"

جوزف گفت: "البته كه خواهيد ديد، آن هم در جايی بهتر. بار ديگر او را خواهيد ديد و بعد ديگر از هم جدا نخواهيد شد."

به گمانم كشيش اصلاً اين حرف‌ها را نشنيد، چون اعتنايی نكرد بلكه به زاری و ناراحتی ادامه داد و در همين حال قطره‌های اشك به روی سينه‌اش می‌چكيد. سرانجام فرياد زد: "كوچولوی عزيزم كجاست؟" و داشت راه می‌افتاد كه ناگهان، در كمال حيرت و خوشحالی، پسرش را ديد كه البته سراپا خيس بود اما زنده بود و داشت می‌دويد و به طرف‌ش می‌آمد.

*هنری فيلدينگ / جوزف اندروز ۱۷۲۴

هنر داستان‌نويسی / ديويد لاج / رضا رضايی / نشر نی / 422 صفحه / 8000 تومن

هنری فيلدينگ، داستان‌سرا، نمايشنامه‌نويس و روزنامه‌نگار برجسته بريتانيايی است كه از او به عنوان بنيانگذار سبك رئاليسم در ادبيات انگلستان ياد می‌شود. به رغم توانايی‌های برجسته او در نمايشنامه‌نويسی، فيلدينگ بيشتر به عنوان يك رمان‌نويس صاحب شهرت است. او در جايی می‌نويسد: «آن هنگام كه از شما قدردانی نمی‌شود، بدانيد كه وظيفه خود را به بهترين صورت انجام داده‌ايد و كاری باقی نمانده است.»    

در نوزده سالگی دو نمايشنامه خلق كرد كه از آنها «عشق در چند پرده» با موفقيت به روی صحنه رفت. او سپس برای مطالعه در زمينه ادبيات كلاسيك به هند رفت و پس از بازگشت به انگلستان تمام وقت خود را وقف نوشتن كرد. او در سال ۱۷۳۰ چهار نمايشنامه ديگر خلق كرد كه از آنها «تام بندانگشتی» به مشهورترين اثر او بدل شد. فيلدينگ در خلال سالهای ۱۷۲۹ تا ۱۷۳۷ ، ۲۵ نمايشنامه و چندين رمان به رشته تحرير درآورد كه در ميان آنها «تام جونز، كودكی سرراهی» و «ماجراهای جوزف اندروز» از شهرت بيشتری برخوردارند.