برف نو سلام

برف تهرانبرفِ اين دفعه بدون در نظر گرفتن چهار جهت اصلی، تهران رو سفيد كرد. كاری به بالا و پايين شهر نداشت. باريد و باعث شده مايی كه الان سر كاريم يه جايی اين تَه‌تَه‌های شهر كه هيچ‌وقت بارون هم نداشتيم، واستيم پُشت پنجره و ليوان‌های چايی‌مون رو بگيريم دست‌مون و برف‌ها رو نگاه كنيم.

ديگه داشت يادمون می‌رفت رنگ و روی برف رو. می‌‌دونستيم يه چيزهايی هست سفيد و پنبه‌ی كه از آسمون مياد پايين ولی شده بود خاطره، نوستاليژی و حالا باريده عينهو اين كشورهای خوشبختِ خارجی كه زمستون‌هاشون با فصل‌های ديگه فرق داره! باريد تا يادمون بندازه ميشه با همين خوشی‌ها زمستون رو سَر كرد. باريد تا يكی عكسی از كله پاچه آپلود كنه و دوستاش از اَقصی نقاط دنيا بيان و ورق بزنند خاطراتِ همين دو سه ساله‌ی گذشته رو كه انگاری سالهاست گذشته از بَس بهمون سخت گذشت اين دو سه سال اخير.  

ديشب تا ساعت 2 بيدار بودم. اينترنت خلوت بود و سوت و كور. نيم ساعت بعد، عكس بود كه توی فيس‌بوك آپلود ميشد از دوست و رُفقايی كه ولو شده بودند توی برفِ تهران. و استَتوس زدند، برف نو، برف نو، سلام، سلام! بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام.

من خونه بودم. ولو بودم و دل‌م رو به اين خوش كرده بودم كه امروز رو نميام سركار. می‌مونم خونه و امروز صبح دوربين‌م رو ميندازم گردن‌م و تك و تنها ميزنم بيرون و عكس می‌گيرم تا ديگه اين هفته سَر كلاس، استاد گوشمالی‌م نده بخاطر تنبلی و نگرفتن عكس‌هايی بر اَساس عُمق ميدان و نورسنجی و پرسپكتيو و فوكوس ... راستی سلام استاد! ولی زهی خيال باطل. تعصب و وفاداری به كار شريفِ كارمندی باعث شد مثل هر روز بشينم پشت ميز كار و حالا در خيال تنظيم كنم سرعت شاتر رو با ديافراگم.

ما كه خونه‌مون توی كوه‌ها و دَر و دهاتِ مينی‌سيتی هست با نيم متر برف، اومديم سر كار و اونوقت كسانی‌‌كه خونه‌شون افسريه و پل چوبی بوده، هنوز نيومدن بخاطر بارش زمستونی! قطعاً ديگه هم نميان. اتفاقاً خيلی هم بهتر. اطاق خلوته. چايی‌م رو خوردم. تا اينجا كه ساعت هشت‌و‌نيمه دو تا ماگ گـُنده. يه سِلكشن هم از انواع و اقسام خواننده‌ها گذاشتم كه دارن دونه دونه می‌خونند. الان گوگوش داره ميگه:

مزار شاملوتو بگو جز تو كدوم رود

ناجی لَب تشنگی بود

جز تو آغوش كدوم باد

سايه‌گاه خستگی بود

 

ديشب دوستانِ خارج‌نشين، چه اون‌ها كه الان توی خروارها برفِ سوئد و كانادا هستند و چه اونهايی كه توی آب و هوای پُر از ناز و كرشمه‌ی كاليفرنيا زندگی می‌كنند، همه‌شون خوشحال بودند از باريدن اين برف زمستونی. نژاد آريايی و مردان پارسی به كجا رسيدن كه اينجوری بی‌حس و بی‌روح و خميده شدن و حالا ديگه سُور ميدن و قربونی می‌كنند بخاطر باريدن برف و بُردن تيم كره شمالی! ولی باز هم شُكر. به تموم شدن و به سَر اومدن زمستون فكر می‌كنم و روح فرهادِ خدابيامرز كه حتماً آرامش داره. گوگوش داره می‌خونه:

اين شكستن بی‌صدا بود

من برای گريه كردن شونه‌هات رو كم ميارم    

* عكس سنگِ مزار شاملو از سايت كسوف

شبیه عطری در نسیم

از خوندنِ بعضی کتاب‌ها که فارغ ميشی، شاید خودت هم تکلیف‌ت رو با خودت ندونی! گیج و منگ، زير لب با خودت ویز ویز می‌کنی که آیا کتاب رو دوست داشتم یا نه؟! عصر پنج‌شنبه وقتی ولو شده بودم کنار بخاری و تموم شد خوندنِ شبیه عطری در نسیم، همچین خیلی درست حسابی نمی‌دونستم دوست داشتم کتاب رو یا نه؟!

توی همون روزهای اول که کتاب چاپ شد، زودتر از خیلی‌ها شروع به خوندن‌ش کردم. رضیه جان دروغ چرا! شاید سی صفحه‌ی خوندم و بعدش گذاشتم‌ش کنار. فصل اول‌ش رو دوست داشتم و خوب بود و فصل‌های بعدی بدخوان شد برای من ِ تنبل و انگار که داستان خیلی کُند و سنگین داره پیش میره. نمیدونم این عادتی كه من دارم خوبه يا نه ولی حتی معروف‌ترین کتاب‌های دنیا هم اگه بعد از 30 – 40 صفحه جذب‌م نکنه، خوندن‌ش رو ادامه نمیدم.

شبيه عطری در نسيم / رضيه انصاریبرای دومین بار که شروع به خوندنِ کتاب کردم، یه نَفس خوندم‌ش تا آخر. مطمئن هستم که اگه اینبار هم دوست‌ش نداشتم با خودم تعارف نداشتم و دوباره نصفه نیمه می‌بستم و می‌ذاشتم‌ش کنار کتاب‌های نخونده ولی خوندم و مطمئن‌م که این خوندن، مرهون لُطفِ گرمای بخاری و چایی‌های دَم‌به‌دَم نبود که داستان رو دوست داشتم. داستانی که قطعاً بعنوان کتاب اول رضیه انصاری کار خوبی‌یه و البته می‌تونست بهتر از این هم باشه.

کارگاه داستان‌نویسی نوواژ به سرپرستی آقای فیروزی، تا حالا چند کتاب تقدیم دوست‌داران و جامعه‌ی کتابخوان کرده که امیدوارم این حرکت همین‌جوری ادامه داشته باشه و از قرار معلوم این کتاب هم در این کارگاه به نتیجه رسیده. طرح ساده ولی زیبای روی جلد قطعاً باعث میشه توی کتابفروشی حتی اگه نخواهی کتاب رو هم بخری ولی بَرش داری و ورقی بزنی. طرحی از علی حسینخانی که اگه روزی روزگاری قرار شد من هم کتابی بنويسم! میرم و دست به دامن ایشون میشم.

داستان، سرنوشتِ سه مرد ایرانی خارج از وطن و ساکن آلمانه. داستانِ مهاجرت، اینبار از زبون نویسنده‌یی نوشته شده که خودش همین‌جا، توی ایران زندگی می‌کنه ولی حتماً آشنا بوده با محیط و ادبيات و مردمان مهاجری که مابقی زندگی‌شون رو توی کشور غیرمادری می‌گذرونند.

نکته‌ی برجسته‌ی داستان از دید من این بوده که نویسنده با توجه به جنسیت‌ش نخواسته نگاه زنونه‌ش رو توی داستان دخالت بده و براساس نگاهی جنسیتی قضاوت کنه مردان و شخصیت‌های داستان رو. خانم انصاری داستان زندگی مردانی رو که اتفاقاً هر سه هم زندگی از هم گسسته‌ی دارند رو فقط شرح داده و خوشبختانه راوی کاملاً بی‌طرفی بوده و حداقل من ِ خواننده جایی این حس رو نداشتم که داستان بر اساس جمله‌ی معروفِ خیلی از خانم‌ها که، شما مَردها همه‌تون ... پیش رفته. نویسنده، داستانی رو روایات کرده و قضاوت در این زمینه رو گذاشته بر عهده‌ی خودِ خواننده.

هر چند اینکه نویسنده نخواسته نظرش رو به ضرب و زور به من ِ خواننده بقبولانه، نکته‌ی مثبت داستان بوده ولی به نظرم چيزی رو که خانم انصاری نتونسته اون رو خوب به تصویر بکشونه این بوده که والله بخدا مرد جماعت، بواسطه‌ی مرد بودن و تنهایی‌ش، به همین راحتی هم با هر زنی ارتباط برقرار نمی‌کنه! حالا یا رضیه این موضوع رو میدونه و به عمد! خواسته این روابط رو توی داستان نشون بده و یا بر اساس یکی از همون نظریاتِ سنتی و قدیمی که منطبق بر هیچ اصل و پایه‌ی نیست خواسته نشون بده که مرد ایرانی می‌تونه امروز با سارا باشه، فردا با میترا، پس فردا با شیلا و پَسون فردا با جیران!

هرچند داستان براساس شخصیت‌ها نوشته شده و پیش میره ولی بنظرم تعداد شخصیت‌های داستان زیاده و متاسفانه حتی شخصیت‌های اصلی داستان هم بخوبی ساخته نشده و توی خیلی از موارد خیلی سطحی، گذر کرده از کنار بعضی از جنبه‌های شخصیتی و خواننده خیلی زود یادش میره که مثلاً زن بهزاد، آذر بود یا دیبا! پیمان چند تا بچه داشت و کیا چند تا؟! من خودم برای اینکه یه سَری چیزها یادم بیاد مجبور شدم که دو سه بار برگردم و فصل اول رو نگاهی دوباره بندازم.

در پایان اینکه برخلاف یه سری اسم‌های خارجی اجناس (که انگار نویسنده تاکید زیادی هم داشت روی اونها) من دوست داشتم بجای اين اسامی تصویر ببینم از فضاهای رستوران، کافه، مغازه و خیابون‌های شهر آلمانی. تصاویری که می‌تونست بر جذابیت داستان اضافه کنه و متاسفانه خیلی کم بود توی داستان.

شبیه عطری در نسیم / رضیه انصاری / نشر آگه / 128 صفحه / 2500 تومان

پرسه زير درختان تاغ

پرسه زير درختان تاغ / علي چنگيزيبعد از خوندن پرسه زير درختان تاغ به اين نتيجه رسيدم كه توی اين يكسال كه از انتشار كتاب علی چنگيزی می‌گذره (هر چند خودش هم بعنوان منتقد دستی به قلم داره) ولی اين اثر يه كمی مورد بی‌مهری واقع شده و جا داشت كه بيشتر از طرف اهالی رسانه و داوران و مخاطبين مورد توجه قرار می‌گرفت.

زنگی آباد دهی است در حاشيه‌ی يكی از همين شهرهای كويری كه اتفاقاتِ داستان اونجا ميوفته. دو اتفاق مهم در دهی كوچيك كه همه‌ی اهالی با چيك و پوكِ زندگی همديگه آشنان.

پرويز، مهندسی كه برای ترميم آثار باستانی به زنگی آباد رفته، خسته از تمام روزمرگی‌ها، دنبال گنج و مجسمه‌ی دفن شده در دل كويره و در همين زمان هم سارا توسط پدرش كشته ميشه. دختری كه ارتباطاتی با غلام داشته و بعضی از اهالی هم از سَر و سِر اونها باخبر بودند.

پرسه زير درختان تاغ رو دوست داشتم. كتابی‌يه خوش‌خون كه از همون صفحه‌ی اول جذب داستان ميشی. داستان از زبان راویان مختلف بيان ميشه. پرويز، غلام، استوار غلامی، سارا، سهرابی، ماه منير و ... اشتباه نكنم دوازده راوی، هر قسمت داستان رو پيش می‌برند. راويانی كه شايد خيلی از مواقع اگه اسم‌شون بالای صفحه و عنوان فصل نبود، تو از لحن و كلماتِ استفاده شده، متوجه نمی‌شدی كه اينبار داستان رو كدوم يكی‌شون داره روايات می‌كنه. يكی از ايراداتی كه ميشه گرفت به داستان، شايد همين لحن تقريباً يكسان خيلی از شخصيت‌هاست.

داستان با روايت پرويز شروع و تموم ميشه. شروعی خوب كه خواننده خيلی زود درگير داستان ميشه و من به شخصه دوست نداشتم فصل آخر داستان رو كه به نظرم منزل و خونواده‌ی پرويز توی فصل آخر، همچين خوب چفت و بست نشده بود با فصل‌های قبل. هر چند هر دو اتفاق كه در طول داستان به موازات هم پيش ميرن، جذاب و پُركشش‌اند ولی شايد نقاط مشتركی كه بايد اين دو اتفاق رو بهم وصله و پينه كنه، خيلی پُرمَلات نيست! فقط بعضی از شخصيت‌ها هستند كه كم و بيش در هر دو اتفاق نقش دارند و تا حدودی سهيم‌ند كه ايكاش اين نقاط مشترك تبديل به فصل مشترك ميشد.

بنظرم يكی از نكات مهمی كه باعث شده پرسه زير درختان تاغ (كه البته من اسم كتاب رو هم دوست نداشتم) از طرف مخاطب ديده نشه، فضای روستايی بوده كه اتفاقاتِ داستان در اونجا ميوفته. مطئمن‌ام كه اگر علی آقا چنگيزی كه با همين اولين كتاب نشون داد كه ميتونه آينده‌ی خيلی خوبی داشته باشه، داستانی شهری می‌نوشت كه توی اون ماشين‌های آخرين مدل، شيرينی بی‌بی، كافی‌شاپ ويونا و برندهای معروفی بود خيلی بيشتر ديده ميشد كه البته اين ضعف نه از طرف نويسنده، بلكه از جانب من ِ خواننده‌ی تنبله كه دوست دارم مولفه‌ها و عناصر برام كاملاً آشنا و فضای شهری حاكم باشه ولی توصيه می‌كنم خوندن پرسه زير درختان تاغ رو و منتظر ميمونم تا پنجاه درجه بالای صفر، دومين رمان اين نويسنده هر چه زودتر منتشر بشه كه حتماً اون‌هم مثل اين كتاب، ارزشمند و خوندنی‌يه.       

پرسه زیر درختان تاغ / علی چنگیزی / نشر ثالث / ۲۲۱ صفحه / ۴۵۰۰ تومان

خدايا غلط كرديم، برف نخواستيم

لَپ‌تاپ رو گذاشته بودم روی زانو‌هام و زانوهام رو هم بغل كرده بودم و گذاشته بودم بَغلِ بخاری. حواس‌م به تلويزيون نبود ولی گوش‌م شنيد كه مُجری برنامه‌ی 20:30 گفت: يك فروند هواپيمای ... ناخودآگاه گفتم يا ابوالفضل!

بعدش انگار نخواستم بقيه‌ی حرفِ مجری رو بشنوم و خودم رو زدم به خری‌ت و لبخند مليحی هم زدم و توی دل‌م گفتم: سلام آقای ابوالفضل عباس. بعد مامان نيم‌خيز شد روی مبل و گفت: ای بميرید. اين‌هم شد خبر دادن؟!

خبر هنوز كامل نبود. گفت به محض مشخص شدنِ سرنوشتِ هواپيما و مسافران، به اطلاع ما بينند‌گان عزيز خواهند رساند. اينبار همچين با سوز و گداز و از ته دل، جوری كه ميگن اگه مظلومی آه بكشه، دود ميشه همه‌ی هست و نيست، گفتم: يا ابوالفضل. چون‌كه دوست نداشتم هيچ‌وقت خبر تكميل بشه و به اطلاع ما بينندگان عزيز برسه.

سرمای بی‌سابقه و برف سنگين، اروپا و آمريكا را ... خبری كه توی هفته‌های اخير زياد شنيديم. نحوه‌ی اعلام خبر از طرف راديو و تلويزيون هم بگونه‌ی بود كه انگاری تمام ساكنين غرب وحشی، آنچنان در گناه و معصيت غرق شدند كه خداوندگار وسط تابستون، بلايی آسمانی نازل كرده بر سرشون.

تمام فرودگاه‌ها بسته و بيش از هزاران مسافر تعطيلاتِ سال نو خود را در فرودگاه‌ها گذراندند. هيچ مقامی نيز پاسخگوی اين مسافران نيست! بعد دوربين چند زن و مردِ مو بور و چشم آبی رو خيلی خوشحال و خندون نشون می‌داد كه توی فرودگاه لای پتو خوابيدن و از اينكه نمی‌تونند سال نو، كنار خونواده‌هاشون باشند، اظهار ناراحتی می‌كردند.

قديمی‌ترها كه حالا تك و توك‌شون موندن و شدن بركتِ خونه‌هامون می‌گفتند: چيزی رو به‌زور از خدا نخواه!

ديروز برف زمستونی خيلی از استان‌ها رو سفيدپوش كرد. در سرزمين ايران كه حداقل بين خودمون! مشهوره به چهار فصل بودن، شمال‌ش بهار بود و غرب‌ش برف بود و جنوب‌ش بايد دنبال مايو می‌گشتی برای شنا، خوشحال شديم از بارش برف و بارون اون‌هم وسطِ چهله‌ی زمستون! فقط كم مونده بود ديروز رو عيد و تعطيل رسمی اعلام كنيم بخاطر بارش نزولات آسمانی. برف باريد. همچين خوب هم باريد ولی هنوز 24 ساعت نشده، هواپيمايی بدون اعلام وضعيتِ اضطراری ولی بخاطر بدی شرايط جوی به زمين برخورد كرد و ...

بابا، هنرمند!اگر در يكی از فرودگاه‌های اروپا و يا آمريكا، كنار پنجره‌های بزرگِ قدی سالن ِ مُشرف به باندِ پرواز نشسته باشيد خواهيد ديد كه بدون اغراق شايد در كمتر از دو سه دقيقه، يه هواپيمای غول‌پيكر بلند می‌شه و يا فرود می‌آيد. ساعتی شايد نزديك به 40 هواپيما.

در آغاز سال نو و در حاليكه هزاران پرواز هوايی انجام ميشه تا ميليون‌ها مسافر از خدا بی‌خبر! رو جابجا كنه، برفِ بی‌سابقه غرب را فلج كرد و قطره‌ی خون از دماغ مسافری نيومد و بارش سانتی‌متری برف در اروميه جون 100 مسافر رو همچين آروم و خيلی نايس گرفت و روح‌شون رو فرستاد يه كمی بالاتر از صندلی‌های هواپيمايی كه تا لحظاتی قبل روش سفت و محكم نشسته بودند تا درس عبرتی بشه برای ما مانده‌گان در روی زمين كه ديگه بعد از اين چيزی رو از خدا به زور و اصرار نخواهيم!

حرف‌های سَر صبح و ناشتای امروزم هم تكراریه. ديگه حال خودمون هم بهم می‌خوره از اين هم چُس‌ناله. از اين هم انشالله و ماشالله و جعبه‌های سياه‌ی كه قراره آخرين مكالماتِ خلبان با برج مراقبت رو افشاء كنه. دنبال كدوم مكالمه‌ی ضبط شده و نشده می‌گرديم. شك نكنيم كه خلبان در آخرين لحظه‌ی سقوط گفته: برج مراقبت، اينجا ايران. سرزمين دليران. بيشه‌ی شيران. طويله‌ی بزرگی كه همه داريم تدريجی توش ميميريم. اون هفته بخاطر نباريدن برف و بارون. اين هفته بخاطر باريدن برف و بارون.   

برای ببری كه مهمون‌ بود و ما كُشتيم‌ش

كلاغ‌های اين شهر كه عمری به درازای نوح داشتن و بومی بودن با اين سرزمين و اقليم، نااميد شدند و رفتند. سالهاست كه آرزو به دل مونديم، بشنويم صدای قارقار كلاغی رو توی كوچه پس كوچه‌های اين شهر خاكستری. فرقی نداره از آشيانه‌يی بالای چنارهای خوشبختِ شمرون باشه يا تيرهای چوبی سقفِ خونه‌ی گِلی، ته كوچه‌یی بُن‌بست، حوالی ميدون شوش كه ديگه بايد بعد از اين تكه كلام "شوش برف مياد" رو برای هميشه به فراموشی بسپاريم.

حالا ديگه شهر به اين بزرگی، بی‌كلاغ مونده و تموم صابون‌های پای حوض، آرزو به دل كه پرواز رو تجربه كنند.

ببر سيبریبَبرهای سيبری به چه اميدی پا گذاشتند به اين شهر؟! قرارشون ميان‌كاله‌ بود كه مادرمُرده‌ها همينجا شد گورشون. يكماه پيش اسهال گرفتند، تب و لرز كردن و چند روز پيش يكی از اونها خسته شد از اين شهر و شايد هم از آدم‌های متمدنِ شهری‌ش. يك شب بی‌هوا، دست نوازشی بر سر ماده ببر كشيد و بعد از پچ‌پچی عاشقانه، ريق رحمت رو سر كشيد و در غربت، دارفانی را وداع گفت و رفت.

و ما آدم‌های اين ديار كه شُهره هستيم به مهمون‌نوازی در بالا و پايينِ خط استوا، چه بی‌معرفتی كرديم در حق هم اين ببرهای سيبری و هم اون دو قلاده پلنگ‌های مازندران كه به زور كوچ‌شون داديم.

و ما چه جون‌سخت هستيم. ما آدم‌های اين سرزمين. مونديم. سالهاست كه مونديم و تـَرك نكرديم اين شهر و دياری رو كه يه سَرش سر روی پاهای بلندِ البرز داره و اون يكی سرش ولو شده توی دشت‌های فراخ ورامين، كنار خربزه‌های قند مثل عسل و بخور به شرط چاقوی‌‌ش. مونديم با تموم تب و لرزی كه توی هر چهار فصل سال به اون مبتلا هستيم. با تموم اسهال‌ و بالا و پايين شدن‌های وقت و بی‌وقت فشار خونی كه شايد يكی از همين شب‌های سرد زمستونی، برای هميشه يقه‌مون رو گرفت و فرستاد جايی كنار همون ببر مهاجر راه‌راه سرزمين سيبری.  

آدمکش متولد 1361

آدمکش | مهتاب کرامتی / بهرام رادان / حامد بهداد / افسانه بایگانتوی هفته‌ی که گذشت در عرصه‌ی سینما و تئاتر دو تا تصمیم مهم گرفتم! حامد بهداد هنرپیشه‌یی هستش که منهم مثل خیلی از شماها دوست‌ش دارم (داشتم) ولی متاسفانه بعد از دیدنِ فیلم آدمکش، تصمیم گرفتم دیگه سینما و فیلمی نرم که حامد خان بهداد توش نقشی رو بازی کرده باشه.

تکرار. تکرار. تکرار. تکرار. تکرار و تکرار از طرفِ هنرپیشه‌ی بااعتماد به نفسی که خودش رو کم نمیدونه از بهروز وثوقی و حتی مارلون براندو که والله این اعتماد به نفس رو هر کدوم از ماها داشتیم الان با این سَر سوزن ذوق و هوش و استعدادی که داریم قطعاً در یکی از شاخه‌های هنر پُخی شده بودیم برای خودمون.

آدمکش هیچ چیزی نداره که وقتی از سینما اومدی بیرون قسمت‌های تحتانی‌ت نسوزه از وقت و زمانی که برای دیدن این فیلم گذاشتی. یک بهرام رادانِ دکتر مثل همیشه خوش‌تیپ و خوش‌پوش، یه حامد بهداد کمی تا قسمتی خُل‌وَضع با همون حالت‌ و تیک‌های خاص خودش که دیگه بدجوری داره میره روی اعصاب و روان بیننده و داستانی کاملاً عادی و کلیشه و تکراری در ژانر جنایی_پلیسی که گذشته‌ها نشون داده هنوز نتونستیم از پَس چنین داستان‌هایی بَر بیایم.

انگاری جور فیلم رو قراره که اسم هنرپیشه‌ها به دوش بکشه. رادان. بهداد. مهتاب کرامتی. افسانه بایگان ولی من به شخصه آدمکش رو بهیج‌وجه دوست نداشتم و بعدِ دیدن این فیلم بود که تصمیم برای ندیدن فیلم‌های بهداد رو گرفتم.

پیام دهکردی | متولد 1361انتخابِ هوشمندانه‌ی اسم متولد 1361 و بودن پیام دهکردی بعنوان کارگردان و همچنین وجود هنرپیشه‌هایی چون ستاره پسیانی و پگاه آهنگرانی این جذابیت رو ایجاد می‌کنه که توی این دود و دَم پا شی بری مجموعه‌ی ایرانشهر و بلیط 15 هزار تومنی بخری و امیدوار باشی که یه کار خوب ببینی ولی ...!

شبی که من تئاتر رو دیدم آدم‌های معروف و کله گُنده‌یی چون حسن فتحی، خانم آدینه و آقای بهشتی توی سالن نمایش بودند و دهکردی کار رو به سرکار خانم گلاب آدینه که همین جلوی شَصت پای چپ من جلوس کرده بودند تقدیم کرد.

کار بد بود. بدِ بد. کلیشه‌ی با مونولوگ‌های طولانی و کِشدار با حرف‌هایی که از بَس از زبون یه دختر متولدِ دهه‌ی شصت شنیدی، دیگه حالت بهم می‌خوره از این همه کلیشه و تکرار و نبودنِ حرف جدید و نو. از این همه آژیر قرمز و کوپن و شامپوی تخم‌مرغی که توی تمام فیلم و داستان و سریال‌ها بوده و انگاری که سرنوشت یه دهه آدم این مملکت فقط به همین چند تا چیز وصله پینه شده.

6 تا هنرپیشه مختلف، شیش تا از مراحل مختلفِ زندگی یه دختر بچه‌ی دهه‌ی شصتی رو (که بچه‌های این دهه فکر می‌کنند خیلی آدم‌های بدبختی هستند که ندیدن دوره‌ی نوجوانی و جوانی دهه‌ی پنجاه‌ها رو تا بفهمند توی چه ناز و نوازشی بزرگ شدن و خودشون خبر ندارند) رو اجرا می‌کنند. از زمانی‌که قراره متولد بشه تا زمانی‌که ازدواج کرده و حالا قراره خودش مادر بشه. در تمام این مراحل فقط یک نفر روی صحنه است. یک نفر و یک چمدون و یک عروسک. یک نفر که فقط خودش حرف میزنه و حرف میزنه و تو و خیلی‌ از تماشاچی‌های دیگه هرازگاهی که چُرت‌ت پاره میشه و دست‌ت از زیر چونه‌ت در میره و سرت تالاپی میوفته پایین، تازه یادت میوفته که اومدی تئاتر ببنی!

متولد 1361 داستان تنهایی آدم‌هاست. تنهایی این نسل درب و داغون. موقع دیدن این نمایش اگه چشم‌تون رو ببندید و فقط گوش کنید مطمئن باشید که هیچ چیزی رو از دست ندادید. هیچ چیز که شما هیچ هنری از بازیگرهای روی صحنه نمی‌بینید که با بستن چشم‌هاتون حتی خیلی بهتر می‌تونید توی ذهن‌تون صحنه‌ها رو برای خودتون بسازید که هر چند مونولوگ‌ها هم هیچ نقطه‌ی برجسته و قابل دفاعی نداشت که اگه ماها چنین متنی نوشته بودیم معلوم نبود دیگران چی به سر خودمون و نوشته‌مون میاوردند!

در کنار تمام نقاطِ ضعفِ نمایش، نوشته، اجرا و مونولوگ‌ها چنان صریح و راستِ حسینی و بدون فراز و نشیب، ارائه میشه و هر آنچه که در زندگی این دختر اتفاق افتاده رو میریزه وسطِ صحنه که دیگه هیچ جایی نمی‌مونه که من بیننده با فکر و اندیشه و تامل بخواهم یه کمی از شخصیت و یا زندگی نوا، شخصیت داستان رو کشف کنم. قاعدتاً بد نیست یه جاهایی از داستان رو سه نقطه بذاریم تا خواننده و بیننده خودش اونجاها رو پُر کنه و تمام پازل‌های رو خودمون کنار هم نچینیم. امروز آدم‌ها دوست دارند یه قسمت‌هایی از داستان رو خودشون بازی کنند.

کم‌کم که نه، بلکه با صرف کلی هزینه در پول و زمان به این نتیجه رسیدم که اجراهای گرونی که در تماشاخانه‌ی ایرانشهر برگزار میشه حداقل برای من هیچ جذابیتی نداره و با خلق و خوی من سازگار نیست. متولد 1361، حضرت والا، کالیگولا، 17 دی کجا بودی و ... دیدن هیچ کدوم از این نمایش‌هایی که هر کدوم‌شون هم بلیط‌های پونزده و بیست هزار تومنی داشته نتونسته من رو راضی کنه. بنابراین همونجوری که تصمیم دارم دیگه بازی‌های فوق‌العاده کلیشه‌ی که دیگه داره به لودگی میرسه از بس تکرار و تکرار شده‌ی حامد بهداد رو نبینم، دیدن تئاتر رو هم به همون مجموعه‌ی تئاتر شهر و سالن مولوی محدود می‌کنم که هیچ کار خوبی تا اینجا توی سالن‌های تر و تمیز ایرانشهر ندیدم.

و در چنين روزي بود كه!

دوستان توی كامنت‌های پُستِ قبل و فيس‌بوك اونقدر لطف داشتند و تبريك گفتند كه ديگه مجبور شدم هنوز يه روز مونده به دنيا اومدن‌م! و احتمالاً قبل از اينكه سی‌و‌اندی سال قبل مادر گرامی بنده توی اين لحظه حتی دردش هم گرفته باشه، بيام و از همه‌تون تشكر كنم بابت اين همه شور و حماسه‌ی حسينی، بخصوص در ايام مُحرم.

خب راستش اين همه سال از خود نوشتن باعث شده كه ديگه همگی به تموم پاپا نوئلخُلل و فُرج بنده آشنا شده باشند و شايد ديگه جايی نمونده باشه كه شما خواننده‌های گرامی با ابعاد و طول و عرض‌ش آشنا نباشيد. خيلی از بلاگرها سال‌ها فرار می‌كردند از ديده شدن و حضور در مجامع بين‌المللی كه شُكرخدا بواسطه‌ی اون قديم‌ترها اوركات و حالا ديگه فيس‌بوك، كمتر كسی هست كه از وسوسه‌ی عضو شدن در اين سايت جون سالم بدر برده باشه. يه دوری بزنیم توی فيس بوك همه رو با هم می‌بينيم در پوزيشن‌های مختلف.

خلاصه كه يه روز پَس و پيش، توی همين روزها كه اون سَر دنيا پاپا نوئل با سورتمه‌ش كادوهای كريسمس رو می‌برد دَم خونه‌ها و از توی لوله بخاری ميرفت پايين و كادوهای سال نو رو میذاشت توی جوراب آدم‌ها، زمانی‌كه تهران زمستونی داشت و برف ميومد اين هوا، دسته گلی اين‌چنينی هم بدنيا اومد. اسم‌ش رو گذاشتند كيوان تا نسل اين خونواده رو ادامه بده كه جا داره همين‌جا گفت زرشك!   

بهرحال می‌دونم حالا همه‌تون مياييد و فقط لَسانی می‌گيد كيوان جان تولدت مبارك ولی بخدا اين راه و رَسم‌ش نيست. يه شاخه گلی، چهار تا كتابی، يه هارد اِكسترنالی، ادكلنی، لپ تاپی، سفر به تايلند و مالزی و ... خلاصه از داشتن اين همه دوست و رفيقِ پخش‌و‌پلا شده در اقصی نقاط دنيا خيلی خوشحالم. تا اينجا كه كاری نكردين حالا بايد ديد تولدِ امسال چه می‌كنيد.

امان از این حس بویایی

سرما خورده بودم. همچين سِفت و سَخت. خودم رو بسته بودم به دارو و آمپول و آبميوه و شير داغ. ولی خب سرماخوردگی هم يه دوره‌ی زمانی داره كه بايد طی بشه. از اينجا تا دوحه‌ی قطر راهی نبود. حدود 2 ساعت. ولی وقتی رسيدم فرودگاه دوحه پا درد شده بودم. شديد. دو ساعت توقف داشتم توی دوحه. فرودگاه كوچك بود و جمع‌و‌جور. يه دور كه زدم سَر‌و‌ته‌ش اومد دستم. توی فری‌شاپ دنبال مُسَكن بودم كه چشم‌م افتاد به ادكلنs.e.x appeal. خيلی وقت بود كه ديگه نديده بودم اون جعبه‌ی مستطيلی آبی _ خاكستری رو. دو تا پيس زدم روی پيرهن‌م و رفتم تا گيتِ ملبورن رو پيدا كنم.

پرواز طولانی بود. 14 ساعت. حالم بهتر شده بود و كتاب نيمه‌ی غايب سناپور رو كه شروعنيمه غايب / سناپور به خوندن كردم، پا درد يادم رفت. كتاب برمی‌گشت به سال‌های شايد دور. دهه‌ی شصت. بزرگتر از اونی بودم كه اون روزها رو يادم نياد و كوچكتر از اونی كه همسن و سال شخصيت‌های داستان باشم. پس اين همه فلش بك برای چی بود؟! گم شده بودم توی دوران راهنمايی. دهه‌ی نكبتِ شصت. فكر می‌كردم اين همه دور شدن مال داستان بوده باشه. شايد هم بود كه يهويی ياد بويی افتادم. سِكـ.ـس اَپيل. مثل اين خارجی‌ها Wowww گفتم. سمت راست‌م راهرو بود و سمت چپ‌م پسركی نمی دونم مال كدوم كشور و مليت كه حتی قبل از اينكه هواپيما از روی باند بلند بشه، هدفون‌ش رو چپونده بود توی گو‌ش‌ش. حتی سلام و عليكی هم نكرديم. قطعاً اون آدم‌به‌دورتر از من بود كه منهم استقبال می‌كردم از اين خصلتِ خوب‌ش!

بو كشيدم. تا جايی‌كه توان داشتم. اين بوی ادكلن بود كه پَرت‌م می‌كرد به شايد بيست سال‌ِ قبل. شايد هم بيشتر. آره حتی بيشتر از بيست سال قبل.

ملبورن بزرگ بود و شيك و مُدرن. شهری كه نميشه بری و ببينی و ديگه دل‌ت براش تنگ نشه. شايد قياسِ مَعل‌‌الفارق باشه ولی حالا كه به ملبورن فكر می‌كنم نمی‌دونم چرا ياد اصفهان می‌افتم. يكی دو تا از فروشگاه‌های بزرگ‌ش رو گشتم، نبود. سيدنی اونقدر قشنگ و وقت من كم بود كه ديگه هرزه نرم توی مال و پاساژ. توی اون دو سه روز هی بدو بدو از اين سر به اون سر شهر بود تا دوست و رفيقی رو ببينم و يا جاهای ديدنی شهر رو كه خب واقعاً هم ديدنی‌يه.

هفته‌ی بعد آمريكا بودم. هرچقدر هم كه عميق بو می‌كشيدم اون پيرهن مشكی آستين بلندی رو كه آستين‌هاش رو طبق معمولِ هميشه تا زده بودم تا بالاي بالا، ديگه اپسيلونی بوی خاطرات رو نميداد. توی گشت‌و‌گذار و خريدِ چهار تا دونه سوغاتی با چشم گشتم دنبال‌ش ولی نبود. عطرها و ادكلن‌های شيك و مُدرنی كه رقابت داشتند برای اينكه كدوم‌شون 2010 و كدوم برند جديدتره، هيچ جايی برای سـ.كـ.ث اپيل سی سال پيش نميذاشت. برگشتم.

فری‌شاپ دبی جای خوبی‌يه برای تمام كسانی‌كه توی سفر فراخی باسن دارند. شكلات و يه سری چيزهای خنزر پنزر می‌تونه كارت رو آسون‌ كنه برای كسانی‌كه باهاشون رودرواسی داری و بايد براشون چيزی می‌خريدی و تو يادت رفته. چرخ دستی فلزی رو پُر كرده بودم از شكلات و اسمارتيز و خوردنی‌هايی كه همين‌جا هم هست، دو زار گرون‌تر ولی خب مسافری و بايد كول كنی و هِن‌هن بكشی با خودت از اون سر دنيا به اين سَر سوغاتی‌ها رو. لابه‌لای اون همه خوردنی فقط يه شيشه‌ نسكافه سهم خودم بود. اگه من انگليسی بلد نيستم حداقل با صندوقدار اينجور بلند بلند حرف نميزنم كه بعضی هموطنان انگليسی رو چنان مزخرف و بدوی! و البته با اعتماد به نفس حرف می‌زدند كه آدم دوست داشت ميموند توی فروشگاه و دل می‌سپرد به اين همه ترك‌مون زدن به زبانِ اول دنيا! خنده روی لب‌م بود و داشتم فكر می‌كردم اگه من مثل اين‌ها اعتماد به نفس داشتم می‌تونستم سمينار برگزار كنم توی خاكِ آمريكا كه يهويی توی قفسه‌ی كوچك عطر و ادكلن چشم‌م به سكث اپيل افتاد. سر‌و‌ته‌ش كه كردم ديدم هفت، هشت دلار بيشتر نيست. نمی‌‌دونم شايد هم نهايت ده دلار.

ادكلن مردانه ورساچهتوی اين دهسال اخير، بربری و بخصوص ورساچه اُدكلن‌های محبوب من بوده. عادت به تغيير ادكلن ندارم ولی سال‌های قبل، اون موقع كه شايد تازه پُشت لَب‌م سبز شده بود، اين ادكلن تنها چيزی بود كه به سَر و كله‌ی! خودم ميزدم. و حالا اين خصلت‌ِ عجيب‌و‌غريب بو هر روز پَرت‌م می‌كنه به همون دوران. دوران مدرسه كه شايد سه حرف اول ادكلن‌ برام خيلی جذاب‌تر از بوش بود. همون روزهايی كه رمز و رموز عطر شب و ادكلن زمستونی و تابستونی رو نمی‌دونستيم. گرما و سرما، شب و روز همين يه دونه رو ميزديم كه نه چيز ديگه‌ی داشتيم و نه قدرتِ انتخاب.

اين روزها زندگی می‌كنم با يه ادكلن هفت، هشت دلاری كه انگار خوش بوترها از تمام ادكلن‌های بالای صد دلاری شده. اين روزها تمام خاطراتِ دوران راهنمايی و دبيرستان، نمره‌ها، قرارها، كرايه‌های پنج و ده تومنی برام زنده شده. بليط‌های اتوبوس و صندلی‌های تنگ مينی‌بوس. ميدون بهارستان و باشگاه استقلال. مسابقات آموزشگاهی واليبال. آب و شونه كردن زلف‌ها. طپش‌های قلب. كلاسور مشكی. مقنعه‌ی چونه‌دار دخترهای مدرسه. يه سری نامه‌های عاشقانه.           

پی‌نوشت: بواسطه‌ی وجود همون سه حرفِ معروف نتونستم هيچ عكسی از ادكلن مزبور پيدا كنم.

بعدِ پی‌نوشت: به لطف دوستی عزيز عكس ادكلن هم پيدا شد!