برف نو سلام
برفِ اين دفعه بدون در نظر گرفتن چهار جهت اصلی، تهران رو سفيد كرد. كاری به بالا و پايين شهر نداشت. باريد و باعث شده مايی كه الان سر كاريم يه جايی اين تَهتَههای شهر كه هيچوقت بارون هم نداشتيم، واستيم پُشت پنجره و ليوانهای چايیمون رو بگيريم دستمون و برفها رو نگاه كنيم.
ديگه داشت يادمون میرفت رنگ و روی برف رو. میدونستيم يه چيزهايی هست سفيد و پنبهی كه از آسمون مياد پايين ولی شده بود خاطره، نوستاليژی و حالا باريده عينهو اين كشورهای خوشبختِ خارجی كه زمستونهاشون با فصلهای ديگه فرق داره! باريد تا يادمون بندازه ميشه با همين خوشیها زمستون رو سَر كرد. باريد تا يكی عكسی از كله پاچه آپلود كنه و دوستاش از اَقصی نقاط دنيا بيان و ورق بزنند خاطراتِ همين دو سه سالهی گذشته رو كه انگاری سالهاست گذشته از بَس بهمون سخت گذشت اين دو سه سال اخير.
ديشب تا ساعت 2 بيدار بودم. اينترنت خلوت بود و سوت و كور. نيم ساعت بعد، عكس بود كه توی فيسبوك آپلود ميشد از دوست و رُفقايی كه ولو شده بودند توی برفِ تهران. و استَتوس زدند، برف نو، برف نو، سلام، سلام! بنشین، خوش نشستهای بر بام.
من خونه بودم. ولو بودم و دلم رو به اين خوش كرده بودم كه امروز رو نميام سركار. میمونم خونه و امروز صبح دوربينم رو ميندازم گردنم و تك و تنها ميزنم بيرون و عكس میگيرم تا ديگه اين هفته سَر كلاس، استاد گوشمالیم نده بخاطر تنبلی و نگرفتن عكسهايی بر اَساس عُمق ميدان و نورسنجی و پرسپكتيو و فوكوس ... راستی سلام استاد! ولی زهی خيال باطل. تعصب و وفاداری به كار شريفِ كارمندی باعث شد مثل هر روز بشينم پشت ميز كار و حالا در خيال تنظيم كنم سرعت شاتر رو با ديافراگم.
ما كه خونهمون توی كوهها و دَر و دهاتِ مينیسيتی هست با نيم متر برف، اومديم سر كار و اونوقت كسانیكه خونهشون افسريه و پل چوبی بوده، هنوز نيومدن بخاطر بارش زمستونی! قطعاً ديگه هم نميان. اتفاقاً خيلی هم بهتر. اطاق خلوته. چايیم رو خوردم. تا اينجا كه ساعت هشتونيمه دو تا ماگ گـُنده. يه سِلكشن هم از انواع و اقسام خوانندهها گذاشتم كه دارن دونه دونه میخونند. الان گوگوش داره ميگه:
تو بگو جز تو كدوم رود
ناجی لَب تشنگی بود
جز تو آغوش كدوم باد
سايهگاه خستگی بود
ديشب دوستانِ خارجنشين، چه اونها كه الان توی خروارها برفِ سوئد و كانادا هستند و چه اونهايی كه توی آب و هوای پُر از ناز و كرشمهی كاليفرنيا زندگی میكنند، همهشون خوشحال بودند از باريدن اين برف زمستونی. نژاد آريايی و مردان پارسی به كجا رسيدن كه اينجوری بیحس و بیروح و خميده شدن و حالا ديگه سُور ميدن و قربونی میكنند بخاطر باريدن برف و بُردن تيم كره شمالی! ولی باز هم شُكر. به تموم شدن و به سَر اومدن زمستون فكر میكنم و روح فرهادِ خدابيامرز كه حتماً آرامش داره. گوگوش داره میخونه:
اين شكستن بیصدا بود
من برای گريه كردن شونههات رو كم ميارم
* عكس سنگِ مزار شاملو از سايت كسوف
برای دومین بار که شروع به خوندنِ کتاب کردم، یه نَفس خوندمش تا آخر. مطمئن هستم که اگه اینبار هم دوستش نداشتم با خودم تعارف نداشتم و دوباره نصفه نیمه میبستم و میذاشتمش کنار کتابهای نخونده ولی خوندم و مطمئنم که این خوندن، مرهون لُطفِ گرمای بخاری و چاییهای دَمبهدَم نبود که داستان رو دوست داشتم. داستانی که قطعاً بعنوان کتاب اول رضیه انصاری کار خوبییه و البته میتونست بهتر از این هم باشه.
بعد از خوندن پرسه زير درختان تاغ به اين نتيجه رسيدم كه توی اين يكسال كه از انتشار كتاب
بَبرهای سيبری به چه اميدی پا گذاشتند به اين شهر؟! قرارشون ميانكاله بود كه مادرمُردهها همينجا شد گورشون. يكماه پيش اسهال گرفتند، تب و لرز كردن و چند روز پيش يكی از اونها خسته شد از اين شهر و شايد هم از آدمهای متمدنِ شهریش. يك شب بیهوا، دست نوازشی بر سر ماده ببر كشيد و بعد از پچپچی عاشقانه، ريق رحمت رو سر كشيد و در غربت، دارفانی را وداع گفت و رفت.
توی هفتهی که گذشت در عرصهی سینما و تئاتر دو تا تصمیم مهم گرفتم! حامد بهداد هنرپیشهیی هستش که منهم مثل خیلی از شماها دوستش دارم (داشتم) ولی متاسفانه بعد از دیدنِ فیلم آدمکش، تصمیم گرفتم دیگه سینما و فیلمی نرم که حامد خان بهداد توش نقشی رو بازی کرده باشه.
انتخابِ هوشمندانهی اسم متولد 1361 و بودن پیام دهکردی بعنوان کارگردان و همچنین وجود هنرپیشههایی چون ستاره پسیانی و پگاه آهنگرانی این جذابیت رو ایجاد میکنه که توی این دود و دَم پا شی بری مجموعهی ایرانشهر و بلیط 15 هزار تومنی بخری و امیدوار باشی که یه کار خوب ببینی ولی ...!
ع دیدن این نمایش اگه چشمتون رو ببندید و فقط گوش کنید مطمئن باشید که هیچ چیزی رو از دست ندادید. هیچ چیز که شما هیچ هنری از بازیگرهای روی صحنه نمیبینید که با بستن چشمهاتون حتی خیلی بهتر میتونید توی ذهنتون صحنهها رو برای خودتون بسازید که هر چند مونولوگها هم هیچ نقطهی برجسته و قابل دفاعی نداشت که اگه ماها چنین متنی نوشته بودیم معلوم نبود دیگران چی به سر خودمون و نوشتهمون میاوردند!
خُلل و فُرج بنده آشنا شده باشند و شايد ديگه جايی نمونده باشه كه شما خوانندههای گرامی با ابعاد و طول و عرضش آشنا نباشيد. خيلی از بلاگرها سالها فرار میكردند از ديده شدن و حضور در مجامع بينالمللی كه شُكرخدا بواسطهی اون قديمترها اوركات و حالا ديگه فيسبوك، كمتر كسی هست كه از وسوسهی عضو شدن در اين سايت جون سالم بدر برده باشه. يه دوری بزنیم توی فيس بوك همه رو با هم میبينيم در پوزيشنهای مختلف.
به خوندن كردم، پا درد يادم رفت. كتاب برمیگشت به سالهای شايد دور. دههی شصت. بزرگتر از اونی بودم كه اون روزها رو يادم نياد و كوچكتر از اونی كه همسن و سال شخصيتهای داستان باشم. پس اين همه فلش بك برای چی بود؟! گم شده بودم توی دوران راهنمايی. دههی نكبتِ شصت. فكر میكردم اين همه دور شدن مال داستان بوده باشه. شايد هم بود كه يهويی ياد بويی افتادم. سِكـ.ـس اَپيل. مثل اين خارجیها Wowww گفتم. سمت راستم راهرو بود و سمت چپم پسركی نمی دونم مال كدوم كشور و مليت كه حتی قبل از اينكه هواپيما از روی باند بلند بشه، هدفونش رو چپونده بود توی گوشش. حتی سلام و عليكی هم نكرديم. قطعاً اون آدمبهدورتر از من بود كه منهم استقبال میكردم از اين خصلتِ خوبش!
هفتهی بعد آمريكا بودم. هرچقدر هم كه عميق بو میكشيدم اون پيرهن مشكی آستين بلندی رو كه آستينهاش رو طبق معمولِ هميشه تا زده بودم تا بالاي بالا، ديگه اپسيلونی بوی خاطرات رو نميداد. توی گشتوگذار و خريدِ چهار تا دونه سوغاتی با چشم گشتم دنبالش ولی نبود. عطرها و ادكلنهای شيك و مُدرنی كه رقابت داشتند برای اينكه كدومشون 2010 و كدوم برند جديدتره، هيچ جايی برای سـ.كـ.ث اپيل سی سال پيش نميذاشت. برگشتم.
توی اين دهسال اخير، بربری و بخصوص ورساچه اُدكلنهای محبوب من بوده. عادت به تغيير ادكلن ندارم ولی سالهای قبل، اون موقع كه شايد تازه پُشت لَبم سبز شده بود، اين ادكلن تنها چيزی بود كه به سَر و كلهی! خودم ميزدم. و حالا اين خصلتِ عجيبوغريب بو هر روز پَرتم میكنه به همون دوران. دوران مدرسه كه شايد سه حرف اول ادكلن برام خيلی جذابتر از بوش بود. همون روزهايی كه رمز و رموز عطر شب و ادكلن زمستونی و تابستونی رو نمیدونستيم. گرما و سرما، شب و روز همين يه دونه رو ميزديم كه نه چيز ديگهی داشتيم و نه قدرتِ انتخاب.