داستان یک عکس

تا به خودم بیام دیدم کامبیز یکی از عکس‌های قدیمی‌ رو توی فیس‌بوک، شِر کرده و علی هم تَـگ‌ش کرده و روی سینه‌ی نفر دوم از سمت راست، اسم و فامیل من رو نوشته و خیلی هم زود چند نفری لایک زده و کامنت گذاشتن. عکس برمی‌گشت به حدود پونزده سالِ قبل. یه جایی (یا شاید هم دهی) به اسم کندلوس، بین چالوس و متل‌قو. مزرعه‌ای که اون سال‌ها گیاهان دارویی کشت‌و‌کار می‌کرد و نمی‌دونم هنوز هم هست یا نه.

توی فیس‌بوک، ظرف چند دقیقه کلی کامنت رَدوبدل شد. نصفه شبی، دوستان زیر عکس چیزهایی نوشتن و خندیدن و همین عکس قدیمی و قاعدتاً دیدنِ ریخت و قیافه‌ی من، بهونه‌ای شد که حتی شراگیم هم از غلام پشکل کرجی و خاطرات کودکی و تیری که شلیک کرد و به کپل‌ش نشست، بنویسه. اول منکر شدم و تکذیبیه‌ی دادم که ایهالناس، ایشون من نیستم و عوامل بیگانه سعی در خدشه‌دار کردن اسم و رسم من دارن و صبح که بیدار شدم، با خودم گفتم اصلاً چرا تکذیب؟!

توی این دو روزه، عکس و آدم‌های قاب گرفته‌ای که سال‌هاست دست‌هاشون رو روی شونه‌‌های همدیگه گذاشتن و همین‌جوری مات و مبهوت زندگی رو نگاه می‌کنند، شوتم کرده به اون روزها که انگاری خیلی بیشتر و دورتر از پونزده سال قبل بوده. آدم‌هایی که خوشبختانه هنوز هم هستند ولی نه دیگه این‌جوری چسبیده به هم. نه دیگه این‌جوری رفیق. نه دیگه این‌جوری نزدیک. نه دیگه این‌جوری خوشبخت.  

عکس‌های این‌جوری که یه سرش گیر کرده توی گذشته و وصل شده به آدم‌ها، کلی داستان داره واسه‌ی خودش. کلی خاطره داره. کلی تاریخ داره. کلی. ولی از حوصله‌ی شما جماعتی که فقط کاپشن چرم و دمپایی ابری و موهای کرنری رو می‌بینید دوره. خیلی دور.

نه اینکه ایرادی بگیرم به خنده‌های شما که من‌هم کم نخندیدم وقتی بار اول و بعد از مدت‌ها این عکس رو دیدم. ولی یه فرق اساسی بین من با همه‌ی شماست و اون اینکه من دلم برای آدم‌های توی این عکس تنگ شده ولی برای شما، بود و نبود این آدم‌ها اصلاً مهم نیست. شاید یه روزی که حوصله‌ای بود، یه روزی که دلی بود برای گفتن و گوشی برای شنیدن، نشستم و از این آدم‌ها گفتم. از این عکس‌ها. از این روزهایی که انگاری شب نداشت. هر چی بود روز بود و خورشید.

نفر اول از سمت راست، همونی که شلوار گرمکن آبی پوشیده و بلوز مشکی، یه روزی که خیلی دور نبود یکی از بهترین والیبالیست‌های این مملکت بود. تعارف الکی نیست که خوشبختانه آرشیو فدراسیون و روزنامه‌ها هست و کم ننوشتن از این بازیکن که توی این عکس این‌جوری چوب به‌دست شده، عینهو چوپون‌ها! بازیکن تیم‌های ملی جمهوری اسلامی ایران، اون موقع‌ها هیچ‌کدوم از این سه قسمتِ جمهوری و اسلامی و ایران، براش مهم نبود و یکی دو سال بعد از این عکس، به امید زندگی بهتر راهی ینگه دنیا شد. به من چیزی نگفت، (یا شاید هم گفت و نیازی نیست که من برای شما بنویسم) ولی غربت و تنهایی به جایی رسوندش که بعد از هفت، هشت سال زندگی در آمریکا، برگشت. احتمالاً قسمت سوم و اون «ایران» براش اونقدر مهم شد که برگشت و دیگه نرفت. موند همین‌جا. توی ایران.

انگاری قسمت بود که سه نفر اول، چند سال بعد، توی یکی از همون ایالت‌های عریض و طویل آمریکا، ظهر یه روز جمعه، بعد از سال‌ها دوری، ناباورانه همدیگه رو بغل کنند. من هم رفتم و علی، زودتر از همه‌‌مون رفته بود. هنوز هم اونجاست. غربِ غربِ وحشی موندگارش کرد. چسبید به ته آمریکا. از تهران، بیست‌و‌چهار ساعت طیاره باید بره و بره تا برسی به خونه‌شون. هنوز هم وقتی تلفنی با هم صحبت می‌کنیم محاله که از اون روزها و شمال رفتن‌هامون یاد نکنیم. از همین روزهایی که این‌جوری توی این عکس داریم نگاه می‌کنیم امروزمون رو. معلوم نیست اون چرا چوب کشیده. شاید برای گرفتن حقش از زندگی! علی موند. سعید که نفر بعدی باشه گم شد توی روزگار. گم شد توی یکی از همین خیابون‌های شهر تهران. حوالی میدون وثوق. خیابون پیروزی. روز به روز گم و گم‌تر شد. احتمالاً حالا دیگه سرمایه‌دار بزرگی شده که همون روزها هم کاسبی بود وسطِ بازار شلوغ تهران.

دومین علی، اون روزها سرباز بود. زرنگ بود و ایست خبرداری که واسه علی، سرباز وظیفه‌ی ساده و صفر کیلومتر می‌دادند واسه سردار و فرمانده‌ی پادگان نمی‌دادند. حالا دیگه ایشون هم همچین موندگار نیست توی این وطن. دور نیست روزی که چمدون‌هاش رو بذاریم فرودگاه و نفرین بگیم به تموم هواپیماهای آماده‌ی پرواز. هر چند حالا دیگه به زشتی آدمی که توی این عکس هم هست، نیست! کامبیز هست و یه جایی از این شهر، رَج میزنه زندگی رو و مهران هم مثل خیلی از هموطنان، حالا دیگه شده ساکن مالزی.  

زندگی آدم‌های توی این عکس هر کدوم داستانِ دور و درازی داره. سونامی زندگی، پرت‌شون کرده هر کدوم رو یه طرف دنیا. از شرق آسیا بگیر و برو و تا برسی به ... شاید ناکجا آباد. اون‌هایی هم که توی این شهرن حالا دیگه سال‌هاست همدیگه رو گم کردند. پی همدیگه هم نرفتن. شاید می‌خواستن گم بشن. شاید دیگه پی زندگی هم نرفتن. آره، زندگی بازی‌هایی داره واسه‌ی خودش. از تن یه سری‌ها رخت و لباس درمیاره و تو تن بعضی‌ها کت‌و‌شلوار می‌پوشونه. یه سری رو چاق می‌کنه و یه سری لاغر میشن عینهو مقوا. آدم‌های توی این عکس دیگه، آدم‌های اون موقع نیستن. حالا دیگه شاید اصلاً آدم هم نیستن.

دختره یا پسر؟!

صبح شنبه است. چشم‌هام پُف کرده. موتوری بدون اینکه راهنما بزنه می‌پیچه جلوم. دو پایی میرم رو ترمز. نکات و آموخته‌های مدیریتی یادم میاد. می‌شمارم. یک. دو. سه. چهار... آروم میشم. اینبار فحشی نمیدم و حتی می‌خندم. وقتی از کنارش رد میشم براش دستی هم تکون میدم که بگم من خیلی جنتلمن و کوییت هستم.

ما باید با هم مهربون باشیم. بنی آدم اعضای یکدیگرند. تهران سـلااااااااام. اینها رو مجری رادیو نعره میزنه. چنان سلام می‌کنه به تهران، که انگاری زاهدان نشسته و قراره جوری داد بزنه که صداش به تهران برسه. مجری داد میزنه و موتوری نامردِ بی‌معرفت، در جواب اون لبخند ملیح بهم بیلاخی میده و می‍پیچه توی یکی از فرعی‌ها. بیلاخ فارسی هم میده. از همین‌ها که شصت عمود میشه بر چهار انگشتِ مُشت شده. شیشه‌ی ماشین رو میدم پایین و داد میزنم، مادرت رو ....!

دکمه‌ا‌یی رو فشار میدم و کانال رادیو میره روی ضبط. داریوش و فرامز اصلانی دو تایی با هم می‌خونند.

پشت چراغ قرمز غرق در فکر و هزارویک بدبختی که توی این هاگیر واگیر، عکاسی کردنم چی بود و حالا پولِ دوربین کانن 7D رو از کجا بیارم که یه چیزی شَتلق می‌خوره بغل گوشم. برق ازم می‌پره. برمی‌گردم. کفِ دستِ سیاه و نوکِ دماغش رو چسبونده به شیشه‌ی ماشین. هیچی هم نمیگه و نگام می‌کنه. به سختی شیش ساله‌اش میشه. بین پسر و دختر بودنش شک دارم. مُردد بین خندیدن و اخم کردنم که چراغ سبز میشه. نگامون تو هم گره می‌خوره. منطق و احساس رو که میذارم کفه ترازو، میاحث جامعه شناسی و مطالعات شهرشناسی بهم میگه که نباید بهش پولی بدم. ماشین پشتی بوق میزنه. نگاش می‌کنم. هنوز شک دارم دختره یا پسر. عینهو اسپایدرمن چسبیده به شیشه‌ی ماشین. بوق، بوق. راه میوفتم. از توی آینه که نگاه می‌کنم گم میشه لابه‎لای ماشین‌ها.

همیشه متنفر بودم از ریاضی. از عدد. از تموم رشته‌های حسابداری. اگه قرار بوده چکی بنویسم یا پولی بریزم به حساب کسی، دویست بار صفرهاش رو شمردم. عددها رو سه تا ‌سه تا، از راست به چپ شمردم و یه ممیز ذهنی گذاشتم وسط‌شون تا اشتباه نکنم. هی یه صفر از ریال ور داشتم و تبدیل به تومن‌ش کردم. هر چند، کاری هم نداشتم با این همه صفر و عدد که نه حقوق میلیونی می‌گیرم و نه خریدهای میلیاردی دارم که سروکارم نهایتاً با دو میلیون و سه میلیون بوده که حالا این 7D هم شده یکی از همین قوزهای بالای قوز.

نمی‌دونم چند سال باید درس بخونم تا بدونِ کمک از انگشت‌هام بتونم بنویسم یک میلیارد. بنویسم ده میلیارد. صد و هزار میلیارد. نمی‌دونم باید کدوم مدرک مهندسی رو بگیرم تا بشه بدون شمردن صفرها از هزار میلیارد نوشت. دو هزار میلیارد. از سه هزار میلیاردی که این روزها عینهو آب خوردن قورتش میدن. خاک تو سر ما مهندس‌های این مملکت که هنوز نمی‌دونیم سه هزار میلیارد چند تا صفر داره. خاک تو سر ما مهندس‌های این مملکت که هنوز دل‌مون به تئوری‌های مدیریت غربی خوشه. خاک تو سر ماهایی که قراره بسازیم شهر و دیار و کاشانه رو و هنوز موندیم توی پیچ‌و‌خم‌های شناختِ خودمون. خاک تو سر ما مهندس‌های این مملکت که صبح ناشتا که هوا گرگ و میشه، پشت چراغ‌های سبز و قرمز راهنمایی وامیستیم و نمی‌دونیم اینی‌که بهمون زل زده عینهو کلاغ، دختره یا پسر.

انگاری توی این شهر تا جماعت شلوارشون رو نکشن پایین، جنسیت‌شون معلوم نمیشه.

صدای خروس میاد، می‌شنوی؟!

زنی از گذشتهانگاری با اومدنِ حتی بوی پاییز، میل و رغبت آدم‌ها برای حضور در کارهای سالنی بیشتر میشه. والیبال و بسکتبال ورزش‌های خاص شش ماهه‌ی دوم ساله‌اند و شاید باید تئاتر رو هم بیاریم توی این (به‌قول برخی از دوستان) کتِگوری.

هوا که سرد بشه، سالن‌های تاریکِ تئاتر، بیشتر به آدم می‌چسبه. قسمت بشه، توی تاریکی سالن، آدمیزادی از جنس مخالف هم باشه که بهمون بچسبه و ضیافتِ دیدن تئاتر تکمیل‌تر بشه!

این روزها رامبد جوان، پانته‌آ بهرام، سحر دولتشاهی، الهام کردا و سعید چنگیزیان به کارگردانی محمد عاقبتی «زنی از گذشته» رو اجرا می‌کنند. البته دیدنِ این کار باعث نشده که من هنوز هم با ایرانشهر آشتی کنم و مشکل دارم با حس و حال این مجموعه‌ی هنری.

نمایش، داستانِ زنی است که بعد از 24 سال یادِ عشق دوران قدیم‌ش میوفته و دوباره برمی‌گرده و مرد رو پیدا می‌کنه. مرد که مدت‌هاست ازدواج کرده و پسر بزرگی هم داره تصمیم می‌گیره که ... هرچند داستان ژول‌ورنی و تخیلی است و هیچ زنی در هیچ نقطه از کره زمین، چنین مَرام و معرفتی نداره! ولی بهرحال نویسنده‌ی آلمانی این نمایشنامه رو نوشته و دیدنش هم، ای، بد نیست.

نمی‌خواستم «زمستان 66» هم به سرنوشتِ «نوشتن در تاریکی» دچار بشه و وقتی مردم سه دور، دایره‌ی تئاتر شهر رو برای خریدن بلیت، سرپا واستادن و چیزی عایدشون نشد برم سراغ این کار دوباره اجرا شده‌ی محمد یعقوبی و دست از پا درازتر برگردم؛ این بود که تا هنوز تنورش داغ نشده و کسی ازش خبر نداره، رفتم و کار رو دیدم.

زمستان 66 / محمد یعقوبیموقع دیدن «زمستان 66» انگاری یه کسی از پشتِ سَر، یقه‌ات رو می‌گیره و شوتت می‌کنه به 25 سال پیش. روزهایی که پنجره‌های این شهر مُزین شده بود به علامتِ X قهوه‌ای تا به قولِ پوریا عالمی، شیشه‌ها بیشتر از این نلرزه و تب نکنه و نمیره. توی این مملکت، روزهای نحس‌تر از امروز هم داشتیم. زیاد، و کار یعقوبی دوباره همون روزهایی که موشک عینهو باقلوا وسط زندگی‌هامون بود رو میاره جلوی چشم‌مون. روزهایی که سَرمون به آسمون بود و رَد موشک رو دنبال می‌کردیم و گوش‌مون به تلفن تا ببنیم اینبار کدوم کوچه و خیابون و محله‌، تل خاک شده و جنازه‌ها دراز به دراز رو به قبله خوابونده شده تا هفته بعد اسم یکی‌شون بشه، اسم کوچه.

این که چیزی نیست، ما روزهای بدتر و نکبت‌تر از امروز هم دیدیم. زیاد. خروسی که عصر یه روز دلگیر زمستون سال 1366، بال‌هاش رو تکون داد و روی خرابه‌ها، آواز شوم زوال و فنای آدم‌ها و شهرها رو خوند، هنوز هم داره می‌خونه. خرابه‌ها بیشتر و صدای خروس بدآواتر شده. گوش کن. قوقولی قوقووووووو ...... قوقولی قوقوووووو ...... می‌شنوی؟!

...

ایکاش من هم مثل تموم مادر بزرگ‌ها، به خیلی از چیزهای ورایی و ماورایی این دنیا معتقد بودم. دست‌هام رو مُشت کرده و می‌زدم به سینه‌ام و با نفرین و ناله می‌سپردم‌ت به خدا و دست‌های بُریده‌ی حضرت ابوالفضل! ایکاش من هم به نفرین، اعتقاد داشتم. به آه. به صدای بی‌صدای چوب خدا. شاید وقتی واگذارت می‌کردم به خدا، خیالم راحت می‌شد و می‌تونستم بدون کابوسِ تنها بودن‌ت بخوابم.  

بزرگ کنیم، یا کلفت؟!

عصر جمعه است. تَنگِ غروب. ولو شدم کفِ اتاق. پنجره بازه ولی هنوز زنده است! بوی پاییز میاد. کانال‌های ماهواره رو بالا پایین می‌کنم. پنچ دقیقه از هر برنامه‌ای رو که نگاه می‌کنی تبلیغی پخش میشه که از بزرگ کردن آلـ.ـت تـ.ـناسـ.ـلی آقایون میگه. از حلِ مشکلاتِ زود انـ.زا.لـ.ـی. از کلفت و قطور کردن چیزی که مایه‌ی مُباهات و افتخار تمام مردانِ روی زمین هستش. خودِ آقایون کم به این چیزشون می‌نازن، حالا همه‌ی کانال‌های ماهواره هم دَربست سعی در بزرگ کردن و کلفت کردنِ این آلتِ قتاله دارند.

هر چند هیچ‌ مردی زیر بار این ننگ نمیره که شاید چیزش کمی کوچکتر از استاندارد و عُرف جامعه باشه ولی هم خانم‌ها و هم آقایون! با شور و ذوق، تبلیغات رو دنبال می‌کنند و سعی دارن یواشکی حداقل یکی از شماره‌های تماس رو واسه روز مَبادا حفظ کنند. برنامه‌های تبلیغاتی ماهواره اونقدر میگه و میگه که حتی من هم شک می‌کنم به طول و عرض چیز مورد نظرم. استانداردش رو هم نمی‌دونم که حالا با خط‌کش و کولیس و پرگار، ابعاد و اندازه‌اش رو بسنجم که ببینم نیاز به این دارو و وسایل و قرص و پماد دارم یا همینی که هست از سَرم هم زیادیه!

در اینکه خیلی از مشکلاتِ زندگی امروز زن و مردِ ایرانی ریشه در مشکلاتِ سـ.ـکـ.س داره هیچ شک و شبهه‌ی نیست ولی قطعاً عمده‌ی مشکلات آدم‌ها در دو سانت بزرگی طول و ده میلمتر افزایش قطر چیز آقایون نیست که سَر بزرگِ این مشکلات زیر چندین لایه‌ی کلفتِ لحاف کرسی زمستونی مخفی شده. باید بتونیم اون رو حل کنیم نه اینکه مثل بادی‌بیلدینگ‌کارها به چیزمون وزنه ببندیم و هی کلفت و درازش کنیم.

آخه آدم این رو به کجاش ببنده؟!خیلی از مردها و زنان ایرانی که هر روز پله‌های دادسرا و دادگاه و محضرهای طلاق رو بالا و پایین میرن، بخاطر اینه که توی سکـ.س‌شون مشکل دارن. مشکلی که توی کمتر پرونده‌ای نوشته میشه. توی کمتر آماری گفته میشه. جلوی کمتر قاضی و دکتر و حتی دوست و رفیق و مَحرمی بیان میشه. حتی زن و مرد بین خودشون هم به زبون نمیارن. خجالت نمی‌کشیم که درباره‌ی همه چیز صحبت کنیم الا همین غریزه‌ی اصلی که انجام‌ش حتی از نون شب هم واجب‌تره و ماها بخاطر عدم آموزش درست و داشتن نگاه سُنتی، کلاً از بیخ‌و‌بُن کندیم و منکرش شدیم و انداختیم‌ش یه گوشه‌ی از زندگی. اونوقت آدم‌ها همه دارن جدا میشن بخاطر «عدم تفاهم». این لغتِ خوش‌آوا و روشنفکرمابانه رو چسبوندیم به تموم زندگی و ابعادش هم اونقدر بزرگ و وسیع هست که هیچ لاJerباکسی نتونه بیشتر از این بهش وسعت بده.

به‌قول قدیمی‌ها هیج سوراخی از آدمیزاد اونقدر تنگ و هیچ چیزی اونقدر بزرگ نیست که با هم جفت‌و‌جور نشه. عمده‌ی مشکل زن و مردها در ابعاد و اندازه نیست. به این ربطی نداره که زود انـ.ـزا.ل هستند و یا چیزشون به نعـ.و.ظ مناسب نمی‌رسه. مشکل آدم‌ها برمی‌گرده به یکی دو تا مرحله قبل از رسیدن به این مرحله‌ی حساس. ثـ.ـکس فرایندیه که مراحل مختلفی داره. ماها مشکل داریم توی تموم این مسیر. اینجاست که دیگه هیچ کانال ماهواره‌ایی و هیچ ژل و وسیله‌ای آمریکایی و اروپایی نمی‌تونه مشکلات رو حل کنه.

نه مقدمه رو بلدیم و نه موخره رو. دیگه خودتون بهتر از من می‌دونید که از چی حرف می‌زنم که همین پُست و یه سری کلمات هم می‌تونه به تنهایی باعث فیلتر شدن این وبلاگ بشه. مطمئن باشیم که هر چیزی به معامله‌مون ببندیم و هر چقدر هم که کلفت‌ترش کنیم حتی به قاعده‌ی درختِ نخل، اگر ندونیم چه جوری بخوابیم، حرف بزنیم، نازونوازش کنیم، ببوسیم و ... هیچ تاثیری بر کیفیت و حتی کمیت این مرحله‌ی مهم از زندگی نخواهیم گذاشت. حالا برفرض که قطر آلـ.ـت رو هم از پونزده به نوزده برسونیم؛ نه بهمون مدال میدن و نه می‌تونیم کاری برای خودمون و طرف مقابل‌مون کنیم.

شاید مرگ همین نزدیکی‌هاست

به آرومی گفتم: سلام.

منشی مُسن با صدای بلند جواب سلامم رو داد و نَفس بلندی کشید. انگار که به‌جای من، اون از پله‌ها بالا اومده بود. رفتم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم. زیر چشمی مطب رو نگاه کردم. 5-6 نفر منتظر بودند. خانم منشی گفت: آقای ... آروم فامیلی‌م رو گفتم. سری تکون داد. چینی به چروک‌های زیاد صورتش اضافه شد و دوباره پرسید: آقای ....

اینبار بلندتر از قبل گفتم. حالا همه داشتن نگام می‌کردن. مثل اینکه کار بدی کرده باشم سَرم رو انداختم پایین. منشی پیر، موهایی که اصلاً معلوم نبود رو فشار داد تا بره زیر روسری. نگاهی به ساعت دیواری بالا سرش کرد و گفت: باید بشنید تا بین مریض بفرستم‌تون تو.

تلفن مطب زنگ زد. گوشی رو برداشت و گفت: تا هفت هستیم خانم جون. یادداشت کنید. بالاتر از سیدخندان. روبروی پارک شریعتی. خیابونِ ...

کتاب «مرگ بازی» رو باز کردم. نگام به خط پدرام افتاد که توی صفحه‌ی اول نوشته بود:

برای کیوان عزیز

با مهر

پدرام رضایی‌زاده

شهریور 90

داستان اول و دوم رو خوندم. داشتم پانوشت و توضیحات پدرام، درباره‌ی سوختن پژو 405 رو می‌خوندم و بگیر و ببندهای ایران‌خودرو که سَر این داستان درآورده بود رو مرور می‌کردم توی ذهن‌م که مرد مُسن و خانمی که گویا دخترش بود وارد مطب شدند. خانم، همچین خانم هم نبود. بالای 55 سال رو داشت. دو نفری اومدن و کنار من نشستند. پیرمردِ دولا شد و از روی میز وسط مطب، چند تا کاغذ برداشت و چهارتاش کرد و با اون خودش رو باد زد. همیشه بدم اومده از دکترهایی که حتی روزی دویست تومن بابت یه روزنامه نمیدن تا سَر مریض‌های منتظر رو گرم کنند. کاغذها یه سری بروشور و کاتالوگ‌های دارو بود.

صدای تـَلق‌تـلق پایی اومد. سلام بلند و کشداری گفت و بعد خانمی قد بلند با مانتوی سُرمه‌ایی جلوی میز منشی واستاد. بوی عطرش مطب رو پُر کرد. همه‌ی سرها به طرفِ مریضی که البته هیچ نشونی از بیماری نداشت، برگشت. از کفش‌های مشکی ورنی پاشنه بلندش بالا رفت. نتونست از باسن‌ش بالاتر بره! همونجا چند لحظه مکث کرد. مریض که نیم‌رخ شد تا از توی کیف بزرگ روی شونه‌اش پول دربیاره، سرها تا توی کیف و بعد گردن‌ش بالا رفت. دوباره روی گوشواره‌های دایره‌ی شکل بزرگ‌ش مکث کرد. بعد، چشم‌ها چسبید به مانتوی مریض و دنبالش رفت و روی صندلی آروم گرفت.

پیرمردی که کنارم نشسته بود گفت: خانم اون کولر رو روشن کن. پختیم از گرما. با یه دست یقه‌اش رو کنار زد و با اون یکی دست خودش رو باد زد. دخترش گفت: امروز دوباره خیلی گرم شده. منشی همون‌جور که سرش پایین بود و دفتر رو ورق می‌زد گفت: رو دور تُـنده. بیشتر از این که نمیشه. پیرمرد غرغری کرد و به دخترش گفت: حالا چون پاش درد می‌کنه نباید کولر رو روشن کنه؟!

ده دقیقه مونده بود تا دو ساعت انتظارم توی مطب، کامل بشه. آقایی که با خانم‌ش تازه از راه رسیده بودن روزنامه‌ی خبر ورزشی می‌خوند. عکس علی کریمی صفحه‌ی اول بود. کتاب رو بستم. چشم‌هام رو هم. خانم جوون خوش‌پوش و پیرمرد و دخترش رفته بودند. مطب از ساعت 5 که اومده بودم خیلی شلوغ‌تر شده بود. نگاهم که به خانم منشی افتاد انگاری ذهنم رو خوند، گفت: بعد اون خانم، شما برو تو.

با انگشت، خانم چادری رو نشون داد که رنگش سفید شده بود عینهو گچ. لب‌ش تکون می‌خورد. سَری تکون دادم. در اطاق دکتر باز شد و خانم چادری از روی صندلی بلند شد. چادر رو روی سرش مرتب کرد. با دندون لبه‌ی چادر رو گرفت و کیفش رو از روی صندلی برداشت و رفت توی اطاق دکتر. روی صندلی جابجا شدم. کتاب، کیف، موبایل و سویچ ماشین رو گذاشتم روی صندلی کنار دستم که خالی شده بود. دختری که زیر ساعت دیواری نشسته بود، اول کتاب رو نگاه کرد و بعد من رو. بعد این چرخه هی تکرار شد. نمی‌دونم شاید حوصله‌اش سر رفته بود و دوست داشت کتاب رو بخونه. شاید هم من رو می‌شناخت. شاید هم پدرام، نویسنده‌ی کتاب رو.

دکتر گفت لبه‌ی تخت بشینم. دستگاه فشار رو بست دور دستم و تُلمبه رو فشار داد و هی پیس‌‌پیس کرد. دستم زیر اون لایه‌ی پلاستیکی باد کرد و بزرگ شد. عقربه تکون خورد. عقربه داشت نزدیک صفر می‌رسید که دوباره دکتر تلمبه زد. پیس‌پیس. دستم باد کرد. دکتر دقیق شد به صفحه‌ی گرد کوچولو. عقربه مکث کوتاهی کرد و یه ضربه زد. دوباره دکتر تلمبه زد؛ عقربه اومد بالا. گوشی رو درآورد و انداخت دور گردنش.

_ حق با شماست. فشارت بالاست. 14 روی 10.

یه جوری 14 روی 10 رو گفت که انگار من باید می‌دونستم معنی این عددها چیه.

_ دراز بکش روی تخت.

دستش رو فشار داد زیر دنده‌هام. یکی رو گذاشت روی شکم و اون یکی دستش رو هم عمود کرد روی دست زیری. قلبم رو که معاینه کرد، رفت و پشت میزش نشست.

از روی تخت بلند شدم. پشتم رو به دکتر کردم. کمربندم رو باز کردم و پیرهنم رو هول دادم توی شلوارم. گفتم: دکتر، عزرائیل این روزها دنبال بهونه می‌گرده. یه وقت‌هایی سَرم می‌خواد بترکه. خودم حس می‌کنم که مویرگ‌هام .... گفت: متورال رو چه جوری می‌خوری؟!

خواستم بگم اول قرص رو درمیارم و میذارم توی دهنم، بعد نصف لیوان آب می‌خورم و قورتش میدم! ولی با خود گفتم: یه موقع حال و حوصله نداره بهش بَرمی‌خوره. جلوش روی صندلی که نشستم گفتم: هم صبح، هم شب.

روی پرونده‌ام یه چیزهایی رو به انگلیسی نوشت.

_ برات آملودیپین هم نوشتم. روزی یه دونه هم با نهارت بخور تا ببنیم چی میشه.

دکتر دستش رو دراز کرد. دستش رو فشار دادم و از روی صندلی که بلند شدم، کتاب از دستم افتاد روی زمین. «مرگ بازی»

کتــاب درمانی

توی این چند روز تعطیلی خودم رو بسته بودم به کتاب. نه دیگه رفیق هنر دوستی باقی مونده که باهاش سینما و تئاتری برم و نه من اهل فتح قله و رشته کوه‌های کوتاه و بلندام. دوستان‌ بنده یا هیچ‌کدوم ورزش نمی‌کنن و یا اگر می‌کنن تا دست‌شون رو به نوک دماوند و اون کاکُل سفیدش نزنن ول‌کن معامله نیستن! خلاصه که «کتاب درمانی» هم یه وقت‌هایی خوب جواب میده. سه روز تعطیل بود و جماعت دو دور ایران رو گشتن و اونوقت من تخم گذاشته بودم خونه و چهار تا کتاب خوندم.

فرشتگان پشت صحنه / بی‌تا ملکوتی«فرشتگان پشت صحنه» مجموعه‌ی از چند داستان کوتاهه که من دوست داشتم یه سری از این داستان‌ها بلندتر و مفصل‌تر از همین دو سه صفحه‌ی فعلی بود.

«بی‌تا ملکوتی» که با تاریخ و اسم شهر و مکانی که زیر داستان‌هاش نوشته، مشخص کرده که توی موقعیت و شرایطِ زندگی خارج از ایران بوده، تصویرسازی خیلی خوبی از موقعیت‌های مختلف داستان داره. نمایی از یک شهر و فرهنگ غربی، یک آدم مهاجر سرگشته، یک پیرمرد منتظر و ... ولی گویا نویسنده به عمد یا شاید هم سهواً خساست می‌کنه در دادن اطلاعات. تو دوست داری از شخصیت‌ها و اتفاقات داستان بیشتر بدونی و خب همه چی خیلی زود تموم میشه. هرچند به نظرم لذتی که در خوندن داستانِ بلند هست در هیچ مجموعه داستان کوتاهی نیست ولی فرشتگان پشت صحنه، چند داستان خوب داره.

فرشتگان پشت صحنه / بی‌تا ملکوتی / نشر افکار / 64 صفحه / 2500 تومان

 

«کفش‌های شیطان را نپوش» مجموعه‌ی سه داستان نسبتاً بلنده که اگه نویسنده همتی کرده بود و یه یاعلی گفته بود اونوقت می‌شد براحتی بهش داستان بلند گفت! برای من کوتاهی یا بلندی داستان‌هاش خیلی مهم نبود بلکه چیزی که اهمیت داشت این بود که هیچ‌کدوم از این سه داستان که توی سه فضای مختلف شهر، جنگ و روستا می‌گذره رو دوست نداشتم.

به نظرم اگه کتاب به چاپ سوم رسیده فقط به‌خاطر اسم نویسنده است که برای کفش‌های شیطان را نپوش / احمد غلامیاهالی و دوستداران مطالعه نامی آشناست. از دیدِ من، «احمد غلامی» روزنامه‌نگاری که تجربه‌ی زندانی سیاسی شدن در همین اواخر رو هم داشته، مجموعه‌ی خوبی برای خوندن نداشت.

برای مثال در داستان «آخرین بار کی پدرت رو دیدی؟» روزنامه‌نگاری متوجه مریضی پدرش می‌شه. سوار قطار میشه و به طرف سودانکوه میره. یک سوم ابتدایی داستان داخل کوپه‌ی قطار می‌گذره و ما با مسافرهای داخل قطار آشنا می‌شیم. دیالوگ‌هایی بین روزنامه‌نگار و دیگران ردوبدل می‌شه. روزنامه‌نگار به روستا می‌رسه. از قطار پیاده می‌شه و سراغ پدرش رو می‌گیره و .... داستان ادامه پیدا می‌کنه. در همون ابتدای داستان به‌قدری با مسافرها آشنا شدیم که حالا حس می‌کنیم رد پایی از هر کدوم (و یا حداقل اون آقای ریشو) باید توی ده و اتفاقات بعدی وجود داشته باشه. هیچ اثر و نشونی از مسافرها نیست. داستان کاملاً دو پاره است. بیاییم و یک سوم داستان و اتفاقات داخل قطار را از داستان اصلی جدا کنیم. قصه از جایی شروع بشه که مرد روزنامه‌نگار وارد روستا شده و سراغ وکیل را می‌گیره؛ آیا لطمه‌ای به داستان می‌خوره؟ آیا نویسنده در این یک سوم ابتدایی به شما اطلاعاتی داده که بدون دونستن‌ش متوجه مابقی داستان نشید؟

بهرحال کفش‌های شیطان را نپوش به چاپ سوم رسیده. «چشمه» هم اونرا چاپ کرده و آقای غلامی، نویسنده‌ی کتاب هستش. دوست دارید بخوانید. شاید شما خوش‌تون اومد.

تهران، این روزهای شهریوری

تهران، این روزهای ما!اتوبان‌های هر شهر باید یه لاین کُندرو داشته باشه مخصوص کسانی‌که دوست دارن بدون توجه به کیلومتر ماشین، شیشه‌ی ماشین رو بدن پایین و فارغ از زن و مرد بودن و جنسیت‌شون، موهاشون رو پریشون کنن و بسپارن دست باد و یا با صدای خواننده‌ای که توی سیاهی شب می‌خونه، اشک بریزند.

لاینی که کسی نباشه تا پُشتِ سَرت چراغ بده و بوق بزنه. لاینی که راننده پُشتی هم حالت رو درک کنه. اون‌هم آروم برونه و شیشه‌های ماشینش رو داده باشه پایین و دل داده باشه به صدای بلندِ موسیقی. اون‌هم سرش تو حساب و کتاب باشه و با گیر و گورهای حسی و عاطفی رفیق باشه، مزه‌ی درد رو کشیده باشه و حالی کنه با این خلوت و سکوت و تاریکی شب.  

هر شهر باید خیابون‌هایی داشته باشه که تو وقتی پشت چراغ قرمزش وامیستی بتونی گم بشی توی خاطراتت. بتونی پشت چراغِ اون خیابون رویاپردازی کنی. بتونی بی‌دغدغه از پُشت فرمون پرواز کنی و از توی رویاها دستی بگیری و بیاری و بشونی روی صندلی همیشه خالی و به آغوش بکشی‌ش. رنگِ چراغ راهنمایی فرقی نداشته باشی واسه‌ی همه‌ی اون آدم‌ها و راننده‌ها و ماشین‌هاشون. سبز بشه، زرد بشه، قرمز بشه، کسی بوقی نزنه تا نَشئگی این حس‌و‌حال از سَرت بپره.

انگاری تهرانِ این روزها، به‌خصوص توی این تعطیلات، خیلی بزرگ شده. انگاری این شهر بالغ شده. حالا دیگه میشه با این شهر عاشقی کرد. توی این روزها و این شب‌ها میشه با خیابون‌ها و اتوبان‌های این شهر دردِ دل کرد. انگاری شده مَحرم اسرار. تهران این روزها، البته اگه به دوستان خارج‌نشین برنخوره و دوباره ما رو متهم نکنند به بی‌جنبه‌گی! شده شهری دوست‌داشتنی که باید بودید و می‌دیدید این شهر، توی این روزهای شهریوری چقدر بالغ و قشنگ و عاشق شده.

تهــران

تهرانتهران، با تموم دود و دَمش، سیاهی و دل نگرونی‌هاش، ترافیک و گدا و چراغ‌های 199 ثانیه‌ی قرمزش، بوق‌های لاینقطعی که شده بخشی از رشته‌های عصبی‌ تن و بدنت، آدامس‌هایی که می‌چسبه تَه کفش‌ت و میاد و میاد تا پیدا کنه آدرس کوچه و خونه‌ات رو، عابرهای سواره و موتوری‌های پیاده‌اش، آدم‌های بی‌معرفت و خاطراتِ سیاه و سفیدش، ولنجکِ اون بالا و شهرری اون پایین‌ش، هنوز هم جایی برای زندگی‌یه.

روزهای بارونی و شب‌های تاریک و خلوتِ این شهر، به آدم انگیزه‌ی موندن میده. تهرانِ بارونی و شب‌های تهران، یعنی زندگی.  

ماتیز تهران _ 75 ط

اسم‌ش «مَگوچ» بود. بر وزنِ مَلوس یعنی به انگلیسی میشه این‌جوری نوشت: Magoch.

نه معنا و مفهومی داشت و نه معلوم بود از کجا اومد و کی این اسم رو براش گذاشت. یه ماتیز مشکی مدل 81 بود. مربوط میشه به سال‌هایی که خیلی چیزها بود و شاید خیلی از آدم‌ها. بدون هیچ شناسنامه و ننه و بابایی، بدون هیچ قصه و مراسم ختنه سورونی، ماتیز مشکی‌یه اسمش شد مگوچ.

چند سالی عصای دستم بود و وقتی کارهای مهاجرت درست شد، یک هفته قبلِ رفتن فروختم و دو تا چشم لوچ و خمارش رو ماچ کردم و خداحافظ. مگوچ رو سپردم دست خدا و صاحب جدیدش. ماتیز رو خیلی دوست داشتم. هنوز هم دوست دارم. سال‌ها همین مدل ماشین رو داشتم و در جواب تویی که اگه توی دنیای واقعی تا حالا ازم نپرسیده باشی، حالا حنماً می‌خواهی بگی: کیوان چه جوری تو ماتیز جا میشی؟! یه لبخندِ ملو می‌زنم و میگم: جاش می‌کنم!

ماتیز دوم رو هم که خریدم اسمش رو گذاشتم مگوچ. فکر می‌کردم چون این هم ماتیزه می‌تونه همون اسم اولی رو داشته باشه. مثل سال‌های خیلی دور همین شهر و دیار.همون موقع که وقتی بچه‌ی اول می‌مُرد شناسنامه‌اش رو باطل نمی‌کردن و میذاشتن واسه بچه‌ی دوم. ولی نشد. انگاری مگوچ فقط و فقط اسم همون ماتیز مشکی مدل 81 پلاک تهران بود. این اسم به ماتیز دوم نچسبید. دو سالی سوارش بودم. اون هم ماشین خوبی بود. ماتیز بود ولی مگوچ نبود.

ما آدم‌ها، فارغ از سن و سال و جنسیت، یه جاهایی باید چهار دست و پامون رو اره کنیم و بچه بشیم. ترس و ابایی هم نداشته باشیم که هیچ عیب و ایرادی نداره. باید واسه اشیاء‌مون اسم بذاریم. می‌خواد عروسک باشه یا یه نیسان 8 متری که پشتش خربزه و هندوونه بار کردیم. اسم که براش میذاری باهاش مهربون میشی. بهش جون میدی. باهاش رفیق میشی. انگاری بهش خون دادی. حالا دیگه اون برات حس داره. فرقی هم نداره؛ موهای بافته شده‌ی عروسکت باشه یا قالپاق‌های استیلِ نیسانِ آبی رنگت.

چند ماهیه که دیگه اون ماتیز بژ دومی هم نیست. فروختمش. الان سوار یه ماشین دیگه شدم. دیگه ماتیز هم نیست. دنبال یه اسم براش می‌گردم ولی نمیشه، اسم باید خودش بیاد و شَتلَق بچسبه به شیشه‌ی جلوی ماشین. مثل یه پشه که می‌چسبه و له میشه، ولی شیشه رو ول نمی‌کنه. مثل تیمور، که حالا شده اسم ماشینِ هادی!

زمونه چه زود گذشت. یه وقت‌هایی دلم برای اون مگوچ اولی تنگ میشه. همون ماتیز مشکی‌یه. 75 ط.