داستان یک عکس
تا به خودم بیام دیدم کامبیز یکی از عکسهای قدیمی رو توی فیسبوک، شِر کرده و علی هم تَـگش کرده و روی سینهی نفر دوم از سمت راست، اسم و فامیل من رو نوشته و خیلی هم زود چند نفری لایک زده و کامنت گذاشتن. عکس برمیگشت به حدود پونزده سالِ قبل. یه جایی (یا شاید هم دهی) به اسم کندلوس، بین چالوس و متلقو. مزرعهای که اون سالها گیاهان دارویی کشتوکار میکرد و نمیدونم هنوز هم هست یا نه.
توی فیسبوک، ظرف چند دقیقه کلی کامنت رَدوبدل شد. نصفه شبی، دوستان زیر عکس چیزهایی نوشتن و خندیدن و همین عکس قدیمی و قاعدتاً دیدنِ ریخت و قیافهی من، بهونهای شد که حتی شراگیم هم از غلام پشکل کرجی و خاطرات کودکی و تیری که شلیک کرد و به کپلش نشست، بنویسه. اول منکر شدم و تکذیبیهی دادم که ایهالناس، ایشون من نیستم و عوامل بیگانه سعی در خدشهدار کردن اسم و رسم من دارن و صبح که بیدار شدم، با خودم گفتم اصلاً چرا تکذیب؟!
توی این دو روزه، عکس و آدمهای قاب گرفتهای که سالهاست دستهاشون رو روی شونههای همدیگه گذاشتن و همینجوری مات و مبهوت زندگی رو نگاه میکنند، شوتم کرده به اون روزها که انگاری خیلی بیشتر و دورتر از پونزده سال قبل بوده. آدمهایی که خوشبختانه هنوز هم هستند ولی نه دیگه اینجوری چسبیده به هم. نه دیگه اینجوری رفیق. نه دیگه اینجوری نزدیک. نه دیگه اینجوری خوشبخت.
عکسهای اینجوری که یه سرش گیر کرده توی گذشته و وصل شده به آدمها، کلی داستان داره واسهی خودش. کلی خاطره داره. کلی تاریخ داره. کلی. ولی از حوصلهی شما جماعتی که فقط کاپشن چرم و دمپایی ابری و موهای کرنری رو میبینید دوره. خیلی دور.
نه اینکه ایرادی بگیرم به خندههای شما که منهم کم نخندیدم وقتی بار اول و بعد از مدتها این عکس رو دیدم. ولی یه فرق اساسی بین من با همهی شماست و اون اینکه من دلم برای آدمهای توی این عکس تنگ شده ولی برای شما، بود و نبود این آدمها اصلاً مهم نیست. شاید یه روزی که حوصلهای بود، یه روزی که دلی بود برای گفتن و گوشی برای شنیدن، نشستم و از این آدمها گفتم. از این عکسها. از این روزهایی که انگاری شب نداشت. هر چی بود روز بود و خورشید.
نفر اول از سمت راست، همونی که شلوار گرمکن آبی پوشیده و بلوز مشکی، یه روزی که خیلی دور نبود یکی از بهترین والیبالیستهای این مملکت بود. تعارف الکی نیست که خوشبختانه آرشیو فدراسیون و روزنامهها هست و کم ننوشتن از این بازیکن که توی این عکس اینجوری چوب بهدست شده، عینهو چوپونها! بازیکن تیمهای ملی جمهوری اسلامی ایران، اون موقعها هیچکدوم از این سه قسمتِ جمهوری و اسلامی و ایران، براش مهم نبود و یکی دو سال بعد از این عکس، به امید زندگی بهتر راهی ینگه دنیا شد. به من چیزی نگفت، (یا شاید هم گفت و نیازی نیست که من برای شما بنویسم) ولی غربت و تنهایی به جایی رسوندش که بعد از هفت، هشت سال زندگی در آمریکا، برگشت. احتمالاً قسمت سوم و اون «ایران» براش اونقدر مهم شد که برگشت و دیگه نرفت. موند همینجا. توی ایران.
انگاری قسمت بود که سه نفر اول، چند سال بعد، توی یکی از همون ایالتهای عریض و طویل آمریکا، ظهر یه روز جمعه، بعد از سالها دوری، ناباورانه همدیگه رو بغل کنند. من هم رفتم و علی، زودتر از همهمون رفته بود. هنوز هم اونجاست. غربِ غربِ وحشی موندگارش کرد. چسبید به ته آمریکا. از تهران، بیستوچهار ساعت طیاره باید بره و بره تا برسی به خونهشون. هنوز هم وقتی تلفنی با هم صحبت میکنیم محاله که از اون روزها و شمال رفتنهامون یاد نکنیم. از همین روزهایی که اینجوری توی این عکس داریم نگاه میکنیم امروزمون رو. معلوم نیست اون چرا چوب کشیده. شاید برای گرفتن حقش از زندگی! علی موند. سعید که نفر بعدی باشه گم شد توی روزگار. گم شد توی یکی از همین خیابونهای شهر تهران. حوالی میدون وثوق. خیابون پیروزی. روز به روز گم و گمتر شد. احتمالاً حالا دیگه سرمایهدار بزرگی شده که همون روزها هم کاسبی بود وسطِ بازار شلوغ تهران.
دومین علی، اون روزها سرباز بود. زرنگ بود و ایست خبرداری که واسه علی، سرباز وظیفهی ساده و صفر کیلومتر میدادند واسه سردار و فرماندهی پادگان نمیدادند. حالا دیگه ایشون هم همچین موندگار نیست توی این وطن. دور نیست روزی که چمدونهاش رو بذاریم فرودگاه و نفرین بگیم به تموم هواپیماهای آمادهی پرواز. هر چند حالا دیگه به زشتی آدمی که توی این عکس هم هست، نیست! کامبیز هست و یه جایی از این شهر، رَج میزنه زندگی رو و مهران هم مثل خیلی از هموطنان، حالا دیگه شده ساکن مالزی.
زندگی آدمهای توی این عکس هر کدوم داستانِ دور و درازی داره. سونامی زندگی، پرتشون کرده هر کدوم رو یه طرف دنیا. از شرق آسیا بگیر و برو و تا برسی به ... شاید ناکجا آباد. اونهایی هم که توی این شهرن حالا دیگه سالهاست همدیگه رو گم کردند. پی همدیگه هم نرفتن. شاید میخواستن گم بشن. شاید دیگه پی زندگی هم نرفتن. آره، زندگی بازیهایی داره واسهی خودش. از تن یه سریها رخت و لباس درمیاره و تو تن بعضیها کتوشلوار میپوشونه. یه سری رو چاق میکنه و یه سری لاغر میشن عینهو مقوا. آدمهای توی این عکس دیگه، آدمهای اون موقع نیستن. حالا دیگه شاید اصلاً آدم هم نیستن.
انگاری با اومدنِ حتی بوی پاییز، میل و رغبت آدمها برای حضور در کارهای سالنی بیشتر میشه. والیبال و بسکتبال ورزشهای خاص شش ماههی دوم سالهاند و شاید باید تئاتر رو هم بیاریم توی این (بهقول برخی از دوستان) کتِگوری.
موقع دیدن «زمستان 66» انگاری یه کسی از پشتِ سَر، یقهات رو میگیره و شوتت میکنه به 25 سال پیش. روزهایی که پنجرههای این شهر مُزین شده بود به علامتِ X قهوهای تا به قولِ پوریا عالمی، شیشهها بیشتر از این نلرزه و تب نکنه و نمیره. توی این مملکت، روزهای نحستر از امروز هم داشتیم. زیاد، و کار یعقوبی دوباره همون روزهایی که موشک عینهو باقلوا وسط زندگیهامون بود رو میاره جلوی چشممون. روزهایی که سَرمون به آسمون بود و رَد موشک رو دنبال میکردیم و گوشمون به تلفن تا ببنیم اینبار کدوم کوچه و خیابون و محله، تل خاک شده و جنازهها دراز به دراز رو به قبله خوابونده شده تا هفته بعد اسم یکیشون بشه، اسم کوچه.
خیلی از مردها و زنان ایرانی که هر روز پلههای دادسرا و دادگاه و محضرهای طلاق رو بالا و پایین میرن، بخاطر اینه که توی سکـ.سشون مشکل دارن. مشکلی که توی کمتر پروندهای نوشته میشه. توی کمتر آماری گفته میشه. جلوی کمتر قاضی و دکتر و حتی دوست و رفیق و مَحرمی بیان میشه. حتی زن و مرد بین خودشون هم به زبون نمیارن. خجالت نمیکشیم که دربارهی همه چیز صحبت کنیم الا همین غریزهی اصلی که انجامش حتی از نون شب هم واجبتره و ماها بخاطر عدم آموزش درست و داشتن نگاه سُنتی، کلاً از بیخوبُن کندیم و منکرش شدیم و انداختیمش یه گوشهی از زندگی. اونوقت آدمها همه دارن جدا میشن بخاطر «عدم تفاهم». این لغتِ خوشآوا و روشنفکرمابانه رو چسبوندیم به تموم زندگی و ابعادش هم اونقدر بزرگ و وسیع هست که هیچ لاJerباکسی نتونه بیشتر از این بهش وسعت بده.
«فرشتگان پشت صحنه» مجموعهی از چند داستان کوتاهه که من دوست داشتم یه سری از این داستانها بلندتر و مفصلتر از همین دو سه صفحهی فعلی بود.
اهالی و دوستداران مطالعه نامی آشناست. از دیدِ من، «احمد غلامی» روزنامهنگاری که تجربهی زندانی سیاسی شدن در همین اواخر رو هم داشته، مجموعهی خوبی برای خوندن نداشت.
اتوبانهای هر شهر باید یه لاین کُندرو داشته باشه مخصوص کسانیکه دوست دارن بدون توجه به کیلومتر ماشین، شیشهی ماشین رو بدن پایین و فارغ از زن و مرد بودن و جنسیتشون، موهاشون رو پریشون کنن و بسپارن دست باد و یا با صدای خوانندهای که توی سیاهی شب میخونه، اشک بریزند.
تهران، با تموم دود و دَمش، سیاهی و دل نگرونیهاش، ترافیک و گدا و چراغهای 199 ثانیهی قرمزش، بوقهای لاینقطعی که شده بخشی از رشتههای عصبی تن و بدنت، آدامسهایی که میچسبه تَه کفشت و میاد و میاد تا پیدا کنه آدرس کوچه و خونهات رو، عابرهای سواره و موتوریهای پیادهاش، آدمهای بیمعرفت و خاطراتِ سیاه و سفیدش، ولنجکِ اون بالا و شهرری اون پایینش، هنوز هم جایی برای زندگییه.