یــازده

يارو پشت تلفن، با صدای نكره‌ای گفت از ساعت 5/7 صبح تا 2 بعدازظهر هستيم.

می‌‌دونستم اون موقع صبح كسی، پشت ميزش نيست. بهمين خاطر فرداش ساعت 15/8 توی دفتر تائيد گواهی مدارك پزشكی بودم. اطاق بزرگی كه سه چهار تا خانم و دو سه تا آقا، پشت كامپيوترهاشون نشسته بودند و اون موقع صبح، همه‌شون خميازه می‌كشيدن و خواب‌آلو خواب‌آلو،‌ هر كسی بطور فُرادا لقمه‌ی ميذاشت توی دَهن‌ش. ساكت و مودب يه گوشه‌‌ی واستادم. داشتند صبحونه می‌خوردند و نمی‌خواستم مزاحم‌شون بشم. البته ظاهراً اون‌ها هم هيچ توجه‌ای به اين موجود دوپا كه حالا يه لِنگه پا و عينهو بچه يتيم‌ها گوشه‌ی اطاق واستاده بود نداشتند. آقا و خانمی سَر اينكه كولر رو خاموش كنند يا نه، جر و بحث می‌كردند.

يكی از خانم‌های اطاق صِدام كرد. رفتم جلوی ميزش. بخار از روی ليوان چايی‌ش بلند ميشد و ظرفِ پنير و تكه‌ی نون سَنگك كنار كيبوردش بود. ازش معذرت‌خواهی‌ كردم و گفتم: اگه لطف كنيد، می‌خواستم اين دو تا گواهی ‌پزشكی رو تائيد كنيد. اول برگه‌های دكتر و بعدش خودم رو بطور تمام قد، نگاهی ‌كرد و پرسيد: خودتون هم عضو سازمان هستيد؟!

خنديدم و گفتم: به ريخت و قيافه‌ی من می‌خوره دكتر باشم؟!

چيزی نگفت. از پشت ميزش بلند شد و همون‌جور كه لُقمه‌‌ش رو می‌خورد، رفت پشت ميز ديگه‌ای كه مشخص بود ميز همكارش هست و ايشون هنوز نيومده.

_ بابت هر برگه بايد 11 هزار تومن بديد.

_ مشكلی نيست.

كاغذها رو گشت و توی فيش بانكی و جلوی رقم به عدد، نوشت 110000بعد فيش رو داد دستم و گفت برو پايين، طبقه‌ی همكف. بانك اونجاست.

نگاهی كردم و گفتم ولی من دو تا برگه رو می‌خوام تائيد كنم. قاعدتاً ميشه 22 هزار تومن.

مانتو مقعنه‌ی مشكی پوشيده بود. تيپيك نمونه‌ی لباس كارمندی يه خانم توی اين سی سال. همون‌جور كه داشت برمی‌گشت تا بره پشت ميز خودش بشينه گفت: خاك عالم توی سرشون! بخدا آدم خجالت می‌كشه بخاطر اينكه امضاء دكتری رو تائيد كنيم و يه مُهر بزنيم پای يه گواهی، يازده هزار تومن از مردم بگيريم. نمی‌خواد. شما برو بانك، همين يازده تومن رو بده بيا، كافی‌يه.

ذهن‌ها در قفس

جدول خيابانجدول‌‌ خيابون‌ها رو عوض می‌كنند. اين خيابون‌ها هم كه ماشالله يكی و دو تا نيستند. زيادن و بی‌انتها و برای ‌جدو‌ل‌های اين شهر هيچ فرقی‌ نداره كه خط‌كش ِ يه كوچه‌ی بن‌بست باشند يا حريم اتوبانی دَرن‌دَشتِ چند لاينی، چون نه بوسه‌های عاشقانه‌ی تـَه كوچه‌ی بن‌بست رو يادشون می‌مونه و نه ويراژهای بچه‌ سرمايه‌دارهایی ‌كه اين روزها پُشت پورشه و مازرآتی می‌شينند و فارغ از عرق‌های راننده‌ی مسافركش بدون بنزين مسير ونك _ آزادی، گاز ميدن اين اتوبان‌هايی رو كه حالا مجهّز شده به دوربين‌های بی‌مدار و بامدار و می‌خندن به نيش تموم بازنشسته‌هايی كه روی صندلی‌های آهنی ايستگاه‌های متروك، منتظر اتوبوس شركت واحد نشستند كه برای ‌جدول‌های اين شهر هيچ فرقی نداره كه ساكنان خوشبخت منطقه‌ی 1 و پای دامنه‌ی البرز باشند يا منطقه‌ی 20 شهرداری‌ و بـَر قبرهای‌تنگ و تاريكِ بهشت‌زهرا كه قراره همه‌شون بزودی توسط پيمانكاران عوض بشن.

بزرگمردان و سيستم مريض جامعه اونقدر پی‌پی كرده توی روح و ديد و نگرش و ذهن من و تو و همه‌ی‌ ما كه سالهاست با ديدن هر كارگری كه يقه‌ی جدولی رو گرفته تا از بيخ و بُن درش بياره و يا آسفالتی كه پخش خيابونی شده تا روتوش كنه زخم و زيل‌ و چاله چوله‌های اين شهر رو، ناخودآگاه به پيمانكار جديدی ‌فكر كرديم كه با زَدوبند وارد اين جريان بيمار شده و با پرداخت‌های دُرشت پول گونی‌های چايی، حالا زورش به جدول‌های مادر مُرده‌ی گوشه خيابون رسيده كه اتفاقاً همين چندی پيش عوض شده بود.  

و من به جدول‌هايی فكر می‌كنم كه هيچ پيمانكار با پارتی و بی‌پارتی، حتی بدون شركت در مناقصه و مزايده حاضر نيست براشون آستين همّتی بالا بزنه تا شايد با ياعلی گفتنی چند تايی از اون‌ها رو جابجا كنه. آبی بياد و بادی بياد و ريشه‌های پوسيده‌ی اين درخت‌های كج و معوَج رو سيراب كنه. جدول‌هايی كه سالهاست رديف شده توی ذهن بيمار من. تو. او. من و تو و اون كه باشيم پس ذهن ِ ما و شما و اونها هم درگير همين جدول‌هاست. جدول‌هايی به بلندی ديوار حاشا.

همين ديوارهای بلندی كه از شهريور هزاروسيصدوبيست بوده. حتی قبل‌‌تر. از رضاشاه. احمد شاه. دوران مادها. هخامنشيان. از زمانی كه ميرزا رضای كرمانی، بعد از ترور شاه شهيد در آخرين درخواستِ قبل از مرگ‌ش سفارش خربزه داد و نشست و با مجری‌ قانون خربزه خورد. با همونی‌كه قرار بود تا لحظاتی بعد جنازه‌اش رو راهی‌ قبرستون كنه. پس چرا كسی به فكر اين جدول‌های درب و داغون بتونی نيست؟!

پس چرا پيمانكاری نيست كه اين جدول‌های بلند و سيمانی كوچه‌های باريك و بُن‌بستِ اين شهر آشفته رو تكونی بده تا شايد اين همه خرافات، اين همه ديوثـ.ـی، اين همه نقشه‌های بی‌سرانجامی‌ كه هر روز بدون مختصات و استفاده از كَد، كشيده ميشه برای ايكس و ايگرگ، حداقل كمی تعديل بشه. كمی‌ مُنصفانه‌تر رَسم بشه. اين همه باور و عقايدِ پوچ نخ‌نما شده‌ی پشت اين خط‌ها كمی هوايی بخوره شايد افاقه‌ی كرد. تار و پودهای سُست تفكراتِ عنكبوت كمی با لايه‌ها و سلول‌های خاكستری مغز همخو و هم‌نشين شد، شايد فرجی شد. پس كجاست پيمانكاری كه بدون پرداخت رشوه و پارتی بتونه جدول‌های سيمانی ذهن ما آدم‌ها رو عوض كنه؟! عوض هم نكرد، نكرد فقط تكونی‌ بده.

اين روزها و اين شب‌ها، خيلی‌‌‌ها در ظاهر و در خفا، ‌فرصت كنند تكونی ميدن يار و غير يار رو، ولی‌ ايكاش فقط به فكر هُول دادن توی اون سوراخ كوچك نباشيم و به سوراخ‌های بزرگی فكر كنيم كه ديگه داره همه‌ی وجود و زندگی‌ها‌مون رو توی خودش فرو می‌بره. مطمئن باشيم كسی در اين مناقصه شركت نمی‌كنه، پس خودمون بايد جدول‌ها رو جابجا كنيم.

واشنگتن / كاخ سفيد / خانه‌ی رئيس جمهور آمريكا

مارك و پلو / ضابطياناطرافِ كاخ سفيد، مهم‌ترين محل برای اجرای ‌نمايش دموكراسی آمريكايی است. دولتی كه در چند دهه‌ی گذشته از ديكتاتورترين رهبران جهان حمايت كرده، در كشور خود اجازه می‌‌دهد بدترين توهين‌ها به رئيس جمهور در مقابل خانه‌ی او صورت گيرد.

درست روبروی در ِ اصلی كاخ، پيرمردی ‌چادر زده و زندگی می‌كند. وقتی ‌او در سال 1982 تصميم به اين‌ كار گرفت، جوان و سروحال بود و حالا ريش‌های خاكستری بلندی دارد كه دودِ توتون بعضی قسمت‌هايش را زرد كرده است. اعتراض او به جنگ است و اطرافش پُر است از شعارهای صلح‌طلبانه. از او می‌پرسم كه هيچ‌وقت شده پليس يا ماموران كاخ سفيد مزاحم او شوند و او پاسخ منفی می‌دهد

مارك‌و‌پلو / منصور ضابطيان / ۱۷۶ صفحه / نشر مثلث / ۴۰۰۰ تومان

كاش ميشد زرشك رو با ت دسته‌دار نوشت!  

آلرژیانگاری زدن و با زور آوردن پای اين كامپيوتر. پُشت اين ميز. گفتند بشين و زر نزن. نه! گفتن بتمَرگ و زر زر زيادی نكن. هر چند زر زری هم نكرده بودم. ساكت‌م. از همون روزی كه برگه‌ی قرارداد رو امضاء كردم لال‌مونی‌گرفتم. همه كه نبايد بيزينس‌من بشن توی وال‌استريت، خب اين مملكت هم كارمند بدبخت دون‌پايه هم ميخواد ديگه. حالا هم كه انگاری نامردا در رو بستن و رفتن و حالا من از فرصت بوجود اومده، دارم استفاده می‌كنم و چيزكی می‌نويسم تا برای شما گفته باشم زنده‌ام.

تب‌خال گوشه‌ی لب و عطسه‌های هر روزه‌ی اين فصل ِ از سال، هيچ حال و حوصله‌یی برای آدميزاد باقی نميذاره. خيلی وقت‌ها دردهای چُس‌مثقالی بدتر از هر دردِ سرطانی، روح و جسم رو اذيّت و آزار می‌كنه و آلرژی فصلی يكی از همون‌ دردهاست. فقط اميدوارم كه سَر صبحی، فرشته‌ی مقّرب خداوند عادت به خوندن وبلاگ نداشته باشه كه خودش رو لوس كنه و زرتی بدو و بره اين حرف‌ها رو به گوش خدا برسونه و درد تب‌خال و عطسه‌ها خوب و سرطان اهدا بشه!

اصلاً غلط كردم. گنج قارونببخشيد. همين درد و مرض ِ سَر و كون و تبخال و عطسه خيلی هم خوبه. ماها كه عادت كرديم شاكر باشيم و كم بخوريم و گِرد بخوابيم. بالاتر رو نبنيم و همه اون‌هايی رو كه سوار بر بنز و بی‌ام‌و، اندرزگو و ايران‌زمين و جاده‌ی چالوس رو بالا و پايين می‌كنند، پولدارهای مريضی بدونيم كه نمی‌‌تونند غذا بخورند. مطمئن باشيم كه كسانی هستند كه آرزوی زندگی ما رو دارند و قارونی هستند كه دكتر گوارش هر شب فقط خوردن 7 تا 9 تا دونه برنج رو براشون تجويز كرده. بنز دارن و خونه‌ی توی فرشته ولی حتی از خوردن 10 تا دونه‌ برنج عاجزند. در عوض ما اگر هيچی نداريم سلامتی داريم. آبگوشت بُزباش رو دو لپی می‌خوريم و در خونه‌مون رونق اگر نيست صفا هست و آنجا كه صفا هست پُر از نور خدا هست. بنابراين خداياااا شُكرت. شكر. 

رَج ميزنم خبرها رو. خوب و بد رو دَرهم می‌خونم. منشور لوله شده‌ی كوروش رو داخل اطاقك شيشه‌ای نگاه می‌كنم. دنبال كلمه‌ی آزادی می‌گردم بر روی سنگ‌نوشته ولی‌ هر چه هست خطوطِ دَرهم و بَرهمی‌يه كه برای من بيسواد بی‌معناست.

منشور كوروشپيرمردی بالای سنگ‌نوشته واستاده. ماسماسَكی دستش گرفته و با چشم‌های لوچ‌ش از پشت اون، منشور كوروش رو بررسی می‌كنه. دوربين تلويزيون زوم می‌كنه روی صورت پيرمرد. گيج‌و‌ويج دور و برش رو نگاه می‌كنه. ياد ايزی لايف ميوفتم! لبخند كمرنگی ميزنه و سری تكون ميده. بعلامت اينكه بله، خودِ خودشه. همون منشور كوروش معروف و من توی دل‌م فحش ميدم به پيرمردِ هاف‌هافویی كه از كشيدن تنبون كـ.ـون‌ش عاجزه و حالا قراره سَند بزنه به اصالتِ اين سند منگوله‌دار تاريخی كه ما ايرانی‌ها بواسطه‌ی همين يه لوله سفالی درب و داغون، دهن تمام مليّت و قوميت‌های مختلف دنيا رو سرويس كرديم كه بله ما اِل هستيم و بل هستيم و  لندن هم سالهاست كه تائيدش كرده و حالا اين پيرمرد احتمالاً باستان‌شناس كه خودش كم نداره از سَرستون‌های تخت‌جمشيد سر تكون ميده كه اين منشور آزادی است و من همونجور كه زولبيا باميه‌های باقی‌مونده از ماه رمضون رو با چايی می‌خورم به داستانی فكر می‌‌كنم كه شايد بزودی نوشتم‌ش!

موزه لندنداستانی در ژانر جنايی_پليسی. لندن، منشور كوروش كبير رو برای مدت 4 ماه به موزه ايران باستان تهران قرض ميدهه تا هم حُسن نيت خودش رو در روابط ديپلماتيك با ايران نشون بده و هم ايرانيان دوستداران تاريخ ِ اين مرز پُرگهر، اين امكان رو داشته باشند از نزديك اين اثر باستانی رو ببينند.

تيم حرفه‌ای كه در قاچاق آثار باستانی يد طولايی داره، قرار ميشه كه برای دزديدن منشور راهی لندن بشه ولی سفارت انگليس به رئيس و سركرده‌ی باند ويزا نمیده! ربودن منشور با مشكل مواجه ميشه. رئيس تلفنی با شخصی صحبت می‌كنه و بهش ميگه كه اگه ويزا جور نشه نمی‌تونند اين‌كار رو داخل ايران انجام بدن. رئيس تاكيد می‌كنه كه دزيدن منشور حتماً بايد توی خاكِ انگليس انجام بشه تا ذهن‌ها به سمت قاچاقچيان بين‌المللی متمركز بشه، دوربين در نمای بعد شخصی رو كه تلفنی با رئيس صحبت می‌كنه نشون ميده. بله، آقای X . يك مقام بلند‌پايه دولتی و حالا بيننده سَردرگم ميشه كه اين دزدی يك برنامه از پيش طراحی شده توسط دولت ايران هست يا آقای X با اين تيم حرفه‌ای بده بستون داره و ...

خدا شاهده تا همين جا هم خيلی لطف كردم و خاطره‌تون خيلی عزيز بود كه اين‌ها رو گفتم چون اصلاً و ابداً به اين داستان‌ و فيلم‌نامه‌نويس‌های وطنی اعتباری نيست. تا همين جا هم مطمئن باشيد ايده رو دزديدن و نشستن دارن می‌نويسند ولی اگه يه پول خوبی بهم بدن بقيه‌اش رو هم به‌شون ميگم. داستان خيلی جذاب‌تر از اين حرفهاست!

مهاجرتخبرها رو می‌خونم. در حاليكه امروز كرج به استان البرز تبديل ميشه، سيل كوچ روستائيان به شهر‌ها هنوز ادامه داره. بيشتر از سی ساله كه دارن ميان و لامصب تموم نشده و حالا امروز دولت چاقو رو گذاشته بيخ گلوی اداره‌یها و كارمندهای مادر مُرده كه اِلا و بلا شما بايد به شهرستان كوچ كنيد.

منشور كوروش رو می‌بينم كه بدون اینکه بتونه فارسی صحبت کنه سر صبحی، تك و تنها توی موزه نشسته و تقويمی گذاشته جلوش و روزها رو يكی يكی تيك ميزنه و روزهای باقی‌مونده رو ميشماره تا ببينه اين چهار ماه لعنتی كی تموم ميشه تا برگرده به شهری بارونی لندن، كنار موزه‌ی مادام توسو و من به آهنگ آبی دريا قدغن گوش می‌كنم و به تقويمی چشم دوختم كه همه‌مون سالهاست گذاشتيم جلومون و منتظريم تا ببنيم خلاصه كی خونه‌هاش پُر و صبر ما لبريز ميشه.

كارناوال مرگ

قيصرزمان ِ خيلی زيادی لازم نيست تا توی تاريكی سينما بفهمی كه برای چه فيلم مزخرفی‌، وقت گذاشتی. حالا ديگه عادت كرديم كه بطور ديفالت، وقتی قراره يه فيلم ايرانی ببينيم اصل و اساس رو بر محوريت يه فيلم فوق‌العاده بد بذاريم مگر اينكه برعكس‌ش ثابت بشه.

صنعت سينمايی كه اون سر دنيا باعث ميشه شهر لس‌آنجلس پايه‌گذاری بشه، استوديوهای سينمايی كه باعث ميشن شهر و ايالت و مملكتی به بزرگی آمريكا خودش رو بچسبونه به سينما و ديگه ول‌ش هم نكنه، در اين‌سوی كره زمين به بدوی‌‌ترين! و بدترين شكل ممكن به حركت لاك‌پشتی خودش ادامه ميده.

استاد كيميايی كه در سن بيست و هفت و هشت سالگی قيصر رو ميسازه، ظاهراً توی همون عصر و تاريخ فريز ميشه و بعد از اون فيلمی نيست كه استاد بسازه و چاقو دسته سفيد زنجانی توی تن و بدن كسی جا خوش نكنه. دهه‌ی بيست و سی و هفتاد و هشتاد برای استاد هيچ فرقی نداره. انگاری‌ تقويم‌ش همونی‌يه كه از بابای خدا بيامرزش به يادگار مونده!

سينمای‌ ما بدبخت و من و تويی كه دوست داريم فيلم خوب فارسی ببنيم بدبخت‌تر از تمام عوامل سينما‌يی‌م. باز اون‌ها پشت پرده يه حالی می‌كنند! ولی ما چی؟! سينمايی كه نقطه‌ی اوج افتخارش هنوز هم قيصر 50 سال پيشه. سينمايی كه 5 ساله پرچم افتخارش رو سپرده به اصغر فرهادی مادر مُرده تا يه تنه دور دنيا رو بزنه و بگه اَيهالنّاس اون سر زمين يه كشوری هست كه آدم‌هاش ادعا می‌كنند كُهن‌ترين تاريخ دنيا رو دارند. منشور آزادی و انسانيت رو اين‌ها نوشتند و حالا فقط اين من هستم كه درباره الی رو ساختم كه حالا حالاها پُزش رو بديم كه بله ايرانی هست و فرهادی هست و درباره الی و سينمايی است.

سينمايی كه قيصرش هنوز فيلم خوب‌ش باشه. سوسن تسليمی بهترين هنرپيشه‌ی زن‌ش و اون‌هم فقط بواسطه‌ی موفقيت در يك فيلم و اتفاقاً اونقدر هم اذيت و آزارش كرده باشند كه بره و پشت كنه به مملكت و هنر و سينماش بايد شاشيد بهش رفت پی كارش.

بهرام رادانكارناوال مرگ فيلمی كه چند سال پروسه‌ی توليدش طول كشيد،متاسفانه! اين روزها داره اكران ميشه. با كارگردانی حبيب الله كاسه‌ساز كه قبل‌تر از اين‌‌ها فقط و فقط تهيه‌كننده‌ی سينما بود و ما چقدر بدبخت هستيم كه توی عصری زندگی می‌كنيم كه بايد اولين تجربه‌ی كارگردانی آقای كاسه‌ساز رو ببنيم!

البته شايد ايشون بعد از اين بتونه جوايز نه فقط اسكار، بلكه نوبل رو هم بگيره ولی ما چه گناهی‌كرديم كه بايد بياييم و كاردستی ساختن شماها رو ببنيم. شمايی كه شايد تحصيلات آكادميك سينما هم داشته باشيد ولی ساختن چنين مزخرفی نشون ميده كه سرسوزنی اصول اوليه‌ی فيلم و فيلم‌نامه رو نمی‌شناسيد.

نمونه ميارم:

1- الناز شاكردوست رو وارد فيلم می‌كنيد. برفرض كه اسم و رسم و قيافه‌ش برای مخاطب مهم نباشه كه برای مخاطب عام 100% هست. دوربين بعد از اولين قتل و بعد از بررسی‌های كارشناسانه و رديابی به الناز شاكردوست می‌رسه. وارد خونه‌ی شاكردوست می‌شه. خونه‌ی آنچنانی كه كارآگاه و همكارش مات و مبهوت اون هستند. الناز شاكردوست برای‌ من ِ بيننده، بزرگ می‌شه. بولد و برجسته می‌شه به اندازه‌ی تموم صفحه‌ی سينما. حتی بيشتر! خونه‌‌اش. تماس‌های تلفنی‌ش با مقتول. اس‌ام‌اس‌‌هاش. پس توی اين فيلم، با توجه به حساسيت دوربين، بزرگ بودن اسم شاكردوست توی سينمای ايران، برجسته و متمايز كردن خونه، زندگی، ماشين، كلاس و حتی نوع سيگار كشيدن شاكردوست، ايشون بايد نقش مهمی در اين فيلم داشته باشه.

دومين و سومين قتل هم انجام ميشه. شاكردوست ول ميشه توی داسالناز شاكردوست / كارناوال مرگتان. اس‌ام‌اسی به سرگرد ميزنه كه چون توی اولين برخورد نگاه‌ت نلرزيد حالا من عاشق‌ت شدم!!! (والله بخدا ما سرگرد هم نيستيم و با طرف 5 تا قرار هم گذاشتيم و توی اين مدت، هيچ جايی‌مون هم نلرزيده و هنوز كسی عاشق‌مون نشده)

داستان فيلم و سينمای ما تخمی‌تر از اونی‌يه كه متن رو علامتگذاری كنم كه خوندن ادامه‌ی مطلب داستان رو لو ميده كه اتفاقاً من می‌نويسم تا كسی وقت و پول‌ش رو برای ديدن چنين مزخرفتِ بی‌پايه و اساسی نذاره. پس برگرديم دوباره به داستان.

آقايون، دانشمندان بزرگ سينما! من بيننده‌ی عام نمی‌تونم بپذيرم توی 10 دقيقه‌ی اول فيلم مريم با بازی شاكردوست اونقدر در فيلم بزرگ باشه و بعدش ديگه هيچ اثری ازش نباشه. اگر قرار بود النازی باشه با اون قر و قميش كه در كنارش به سرگرد نيروی انتظامی ارج و قرب بدين كه ريدين با اين تزتون. اين راه و رسم بزرگ جلوه دادن نيروی انتظامی و سرگرد اداره آگاهی نيست.

فرهاد قائميان2- بياييم و نقش كارشناس ارشد مبارزه با تروريست وزارت اطلاعات با بازی فرهاد قائميان رو به كل از فيلم حذف كنيم. فيلم چه لطمه‌‌ای می‌خوره؟! ايشون توی اين فيلم چيكاره بودن؟ چه نقش و چه حضور جدی داشتند؟! آيا غير از اين بوده كه چون فيلم بغير از داستان اصلی (كه اتفاقاً سوژه‌ی بسيار خوب و جالب و جذابی‌ هم بود ولی متاسفانه با اين فيلم بد، خراب شده) هيچ داستان فرعی نداشته و شما مجبور شدين كارشناس وزارت اطلاعات و نقش مريم رو توی فيلم بسازيد؟ نقش‌هايی كه شخصيت‌ش اصلاً درنيومد و كاملاً اضافه و ول بودند در جريان داستان؟!

از ديد من فيلم مشكلات زيادی داشت. اينها مشت نمونه خروار است! هر چقدر كه فيلم شروع خوب و تندی داشت ولی ادامه‌ش كاملاً كـُند و كسل‌كننده است. يادمون باشه ما داريم فيلمی در ژانر جنايی_پليسی می‌بينيم، اونوقت برای اين فيلم بايد اين موزيك ساخته بشه؟! نگاهی دوباره ‌كنيد به صحنه‌‌ای كه بعد از ديدن تصاوير از طريق دوربين‌های مداربسته، واحدهای‌ گشتی پليس رو به قسمت‌های مختلف شهر اعزام می‌كنند و موزيك فيلم رو گوش كنيد. انگاری داش آكل از عشق مرجان برای طوطی‌ش درد دل می‌كنه!

فرار از زندانبا اين فيلم‌ها و با اين سينما به هيچ جايی نمی‌رسيم. همين ميشه كه بسياری از بيننده‌های تلويزيون جذب برنامه‌های فارسی 1 ميشن و منی كه هيچ علاقه‌ی به هيچ كدوم‌ش ندارم، ترجيح ميدم هر شب حداقل يه قسمت از سريال فرار از زندان prison break رو ببنيم تا ذائقه‌ام با ديدن فيلم و سريال‌های مزخرف ايرانی هرزه نشه.

45 قسمت از سريال فرار از زندان رو ديدم و هنوز هيچ صحنه و اتفاقی رو بدون اصل و اساس درست و غير منطقی نديدم، اون‌هم با اون حجم اتفاقات و داستان‌های فرعی و اون‌وقت كارناوال مرگ ساخته ميشه با اين همه رابطه‌های كشكی و تفمالی و دستمالی شده كه حال‌ت از هر چی هنر هفتم بهم می‌خوره.   

پل اُستر _ هاروكی موراكامی

دست به دهان / پل اُسترشايد يكی از جاهايی كه خيلی دوست دارم برم و ببينم‌ش شهر نيويورك باشه (چه گـُه خوردن‌ها!) من‌هم نگم خودتون خوب می‌دونيد كه امروز نيويورك، يكی از مهم‌ترين مراكز هنری و ادبی دنياست. نمی‌دونم آب و هوای اين شهر چی‌داره كه نصف بيشتر نويسنده و كارگردان‌های بزرگ و حتی ‌معاصر آمريكا، ساكن اين شهر هستند.

زياد ديدم كسانی‌كه سالها آمريكا زندگی كرده‌اند و ديدن نيويورك رو برای خودشون افتخاری‌ می‌‌دونند و با تاكيد گفتن كه همه جای آمريكا يك‌طرف و نيويورك يه طرفِ ديگه! و حالا من بی‌صبرانه منتظرم تا قسمت بشه و اون‌ سمت آمريكا رو كه هيچ‌وقت نرفتم رو ببينم.

پل اُستر يكی از بچه معروف‌های اين روزهای آمريكاست كه در نيويورك زندگی می‌كنه. نويسنده‌ی معاصری كه برای ما ايرانی‌‌ها كاملاً آشناست و حدود 7-8 سال قبل با شهر شيشه‌ای كه سه گانه‌ی نيويوركی اين نويسنده‌ی پُست‌مدرن هست به خواننده‌ها‌ی ايرانی معرفی شد. عمده‌ شهرت اين نويسنده، مترجم، شاعر و فيلم‌‌نامه‌نويس آمريكايی بخاطر سه‌گانه‌ی نيويورك‌ هست.

چند وقت‌يه كه نشر چشمه كتابی بنام دست به دهان از اُستر چاپ كرده. شخصاً علاقه‌ی زيادی دارم به شرح حال نويسنده‌هايی كه از تجربه و شكست‌ها و طريقه‌ی نويسنده شدن‌شون می‌نويسند و اين يكی از همون كتاب‌های خيلی خوبه كه در اين زمينه نوشته شده. اُستر در اين كتاب از گذشته‌‌هاش می‌نويسه و از اينكه چقدر مصيبت و بدبختی كشيده تا نويسنده شده و اين برای ‌كسانی‌كه همه چی رو خيلی راحت و دَم‌دستی و هلو بيا برو تو گلو ميخوان می‌تونه تجربه و درس خيلی خوبی باشه. اُستر در جايی از كتاب می‌نويسه:

به لحاظ اصولی هم گمان می‌كردم برای يك نويسنده اشتباه است توی دانشگاه قايم شود. خودش را بين كُلی آدمِ شبيه خودش بيندازد، زيادی راحت و آسوده باشد. خطرش در احساس ِ رضايت كردن ِ آدم است و همين كه به نويسنده‌ای چنين حسی دست دهد ديگر عملاً از دست رفته است.

پل اُسترپل اُستر با بدبختی و بيچاره‌گی تونست پل اُستر بشه و زمانی‌كه تونست حق‌ش رو از جامعه‌ی 300 ميليونی آمريكا بگيره و اون جايی‌كه ديگه می‌تونست استاد دانشگاه باشه و بشينه توی دفترش و از امكانات پل اُستر شدن‌ش استفاده كنه جمله‌ی بالا رو ميگه و اين همون نگرشی‌كه‌ باعث ميشه يكی بشه اُستر و جاودانه بمونه در فرهنگ و ادبيات دنيا.

يكی ديگه از جملات شاهكاری كه اُستر در اين كتاب گفته اينه كه:

تصميم نويسنده شدن يك‌جور "تصميمِ شغل ِ آينده" مثل دكتر يا پليس شدن نيست، آدم نويسنده شدن را انتخاب نمی‌‌كند، بلكه برای اين‌كار انتخاب می‌شود.      

 دست به دهان / پل اُستر / نشر چشمه / 142 صفحه / 3000 تومن

وقتی از دو حرف می‌زنيم از چه حرف می‌زنيم / موراكامیاين پست می‌تونه بهونه‌ی خوبی باشه تا دوباره از نشر چشمه تعريف و تمجيد كنيم. نشری‌ كه حالا با مديريت و انتخاب خوب و درستِ كتاب‌های فارسی و ترجمه شده‌ی خارجی، تونسته يكی از مهم‌‌ترين انتشاراتی‌‌ها برای اهالی ادب بخصوص دوست‌داران داستان و رمان باشه.

اتفاقاً چند روزيه كه سايت فروش اينترنتی نشر چشمه هم راه افتاده و هر چند مشكلاتی داره ولی سركار خانم مهتدی‌ اين قول رو داده كه بزودی رفع مشكل بشه هرچند گشت‌و‌گذار لابه‌لای قفسه‌های كتاب و خريد مستقيم يه حس و حال ديگه‌ای داره.

 "ده سال از روزی می‌گذرد که ایده‌ی نوشتن کتابی در مورد دویدن برای بار نخست به ذهنم خطور کرد. سال‌ها پشت سر هم می‌آمدند و می‌رفتند و من همین‌طور افکار و طرح‌های گوناگون را یکی پس از دیگری در ذهن مرور می‌کردم بی‌آن‌که یک‌بار هم شده بنشینم و آن‌ها را بنویسم. دویدن موضوعی روشن و مشخص نیست که بتوان راحت از آن نوشت و از آن‌جا که نمی‌دانستم دقیقاً از چه می‌خواهم بگویم، کار برایم سخت شده بود."

صحبت از هاروكی موراكامی است. مرد ژاپنی كه روزی ده كيلومتر می‌‌دوه و امروز يكی از معروف‌ترين نويسندگان دنياست. نويسنده‌‌ای كه تجربه‌ی زندگی در فرهنگ‌های مختلف رو داشته و توی سن 29 سالگی وقتی داشته مسابقه‌ی بيسبال تماشا می‌كرده ايده‌ی نوشتن اولين كتاب به ذهن‌ش خطور ‌كرده. داستان‌های ژاپنی رو دوست نداشته و خودش رو از ادبيات ژاپن دور نگه داشته و بنا به ادعای ساندی تايمز، موراكامی، موفق‌ترين و تاثيرگذارترين نويسنده‌ی امروز دنياست كه كتاب‌هايش به 40 زبان دنيا ترجمه شده و تيراژهای ميليونی دارده.

موراكامی 60 ساله برخلاف بسياری از نويسنده‌ها كه هميشه بايد سيگاری لای انگشت‌ها‌شون باشه تا ذهن‌شون كار كنه! هر روز بايد چند كيلومتر بدوه و به ورزش كردن علاقه‌ی بسيار زيادی داره. او سالهاست كه در مسابقات ماراتن و همچنين سه گانه (دو، شنا، دوچرخه سواری) شركت می‌كنه. شركتی از سر علاقه ‌به ورزش و نه بدنبال كسب مقام.

مواركامی در كتاب جديدی كه نشر چشمه آنرا چاپ كرده و اسم‌ش رو هم از نويسنده‌ی مورد علاقه‌‌اش يعنی كارور الهام گرفته از دو كه حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم به شرح برنامه‌های ورزشی خود پرداخته. بخش عمده‌ی مطالب حدفاصل تابستان سال 2005 تا پاييز 2006 نوشته شده و در نهايت، بدليل علاقه‌ی زياد موراكامی به دويدن، كتاب رو به تمام دوندگانی كه توی جاده ديده، كسانی‌كه ازشون جلو زده و كسانی‌كه از موراكامی جلو زدند تقديم كرده و چون بدون وجود اون آدم‌ها، موراكامی نمی‌تونسته به دويدن‌ش ادامه بده.

در پايان اين نويسنده‌ی ژاپنی كه سالهاست در آمريكا زندگی می‌كنه نوشته:

روزی، اگر سنگ قبری‌ داشته باشم و بتوانم چيزی بر آن حك كنم، اين‌ها را خواهم نوشت:

موراكاميهاروكی موراكامی

1949 _ 20??

نويسنده و دونده

كسی‌كه تا توانست راه نرفت

و دوست‌داران موراكامی مطمئن هستند كه اين نويسنده قبل از مرگ، حتماً جايزه‌ی نوبل ادبی رو كسب می‌كنه. بايد منتظر موند و ديد!

از دو كه حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم / هاروكی موراكامی / نشر چشمه / 180 صفحه / 3800 تومن

درد دل‌های يك بلاگر شايد قديمی به مناسبت روز جهانی وبلاگ

ديروز جمعه روز قدس بود و چند روز قبل‌ترش، يعنی‌ 31 آگوست روز جهانی وبلاگ! ما بوديم و يه روز دراز و بلندِ تعطيل تابستونی كه عينهو روده‌ی گوسفند هم كِش ميومد لامصب ِ بی‌مروّت. هر چی زولبيا باميه و پسته‌ی خام هم بود خورديم ولی حوصله‌مون سَر رفته بود، چاره‌ايی هم نبود. تموم جهنّم‌دره‌های اين شهر تعطيل بود.

موندم خونه و كتاب خوندم. فيلم ديدم. اينترنت‌گردی كردم كه چه اينترنتی. توی ‌هيچ سوراخی نمی‌تونستی انگشتی‌ كنی! البته اين خونه موندن و كتاب خوندن و فيلم ديدن كار خيلی از روزهای تعطيل منه. فرقی ‌هم نداره روز قدس باشه يا روز پست. خيلی از روزهای جمعه و تعطيلی بين هفته، من خونه هستم و پام رو نميذارم توی شهر و دشت و دَمن. می‌خواهيد شماره بدم تماس بگيريد تا مطمئن بشيد؟!

چند روزی از 31 آگوست و روز جهانی‌ وبلاگ گذشته. ظاهراً رسم‌ شده كه به مناسبت اين روز، بلاگرها چند تا از وبلاگ‌هايی رو كه دوست دارند، معرفی می‌‌كنند كه خب لينك همه‌ی وبلاگ‌هايی كه توی اين صفحه موجوده همون‌هايی كه من دوست‌شون دارم و می‌‌خونم، بنابراين تصميم گرفتم بجای اينكار درد دلی‌ كنم توی اين پستِ اول هفته‌ای.

راستش منظور از تمام "ما"هايی كه توی پاراگراف اول و به تاكيد نوشته بودم، خودم هستم. خودم تك و تنها. دوباره نريد پشت سَرم صفحه بذاريد كه آی كيوان اِل است و بل است. اصلاً اين‌بار هر كسی در هر محفل عمومی و خصوصی پشت‌سر من حرف بزنه خدا شاهده حلال‌ش نمی‌كنم. اصلاً حلال چيه پا ميشم ميام لِنگ خودش و ننه‌اش رو از وسط به دو قسمت مساوی تقسيم می‌كنم.  

آخه دوستان عزيز! من دُزدم، هروئينی‌ام، شيشه ‌بازم، قمار بازم، خانم بازم، در كدوم‌تون ماليدم، دو زار از كدوم‌تون گرفتم پَس ندادم؟! اصلاً كدوم‌تون ريخت و قيافه‌ی من رو توی دنيای واقعی ديدين كه می‌شنيد يا وقتی می‌خوابيد و ديگه حال نداريد راه دوم رو بريد و حرفی نداريد برای زدن، ياد ماها ميوفتيد؟!

وَهم و توهّم نيست. كم نيستند كسانی كه حتی هنوز يكبار، من و خيلی‌های ديگه رو نديدن و داستان‌ها ساختن از كردن و دادن و رفتن و بردن‌های من و ما. من كه نمی‌شناسم‌شون ولی می‌خواهيد آدرس بدم توی كدوم جمع بوديد. پای‌ كدوم ميز. داشتيد چی كوفت می‌كردين كه گفتيد 35 درجه اين كاره است، كيوان از پشت يك سوم اون كاره است، شراگيم تَه‌ش باد ميده، اون زنِ كه ديزاين وبلاگ‌ش زرد مايل به قرمزه دو ماهه از شوهرش طلاق گرفته، يكی‌‌شون ننه‌ش ميده و اون يكی باباش عملی‌‌يه و داداش‌ش گوشه‌ی زندانه و ... خب همين حرف‌ها رو می‌زنيد كه آدم تخم نمی‌كنه بياد و خودی نشون بده.

نميشه اين حقيقت رو منكر شد كه بعد از گذشت نزديك به دهسال، وبلاگستان و زن و مردهايی كه پشت اين خط و نوشته‌ها نشستند هنوز هم اونقدر جذابيت دارند كه در رابطه با خيلی‌هاشون ميشه داستان‌سرايی كنيم.

باز اگه از دنيا و اتفاقات واقعی آدم‌های شناخته شده‌ و بلاگرها حرفی بزنيم، ميشه گفت طرفی كه اين زرها رو زده يه آدم عوضی بوده كه حرف تو دهن‌ش نمونده و رازدار نبوده ولی خب متاسفانه كم نيستند آدم‌هايی كه هيچ‌وقت هيچ كدوم از كسانی كه وبلاگ‌های پُر‌خواننده‌ايی دارند رو نديدند و در رابطه‌اش، داستان‌های جنايی و ژول‌ورنی و كافكايی ساختند كه آره، فلانی قدش درازه و چيزش كلفت‌ه و هر شب با اين دختر و اون مرد توی فلان رستوران و بهمان هتل می‌خوره و می‌خوابه! به گوش من زياد رسيده حرف‌هايی كه در رابطه با بقول معروف، بچه‌ معروف‌های وبلاگستان م‍ی‌زنند و خب در حاليكه من خودم تموم جمعه، خونه‌مون خوابيده بودم از طرف برخی آدم‌ها ديده شدم توی هتل گاجره و سينما پرديس و پای تونل كندوان!

در حاليكه حتی تيوب هم ندارم سوارش بشم ولی با خانم خوشگلی توی ديزين اسكی می‌كردم! تا حالا يه الاغ رو از نزديك نديدم ولی توی مانژ! اسب‌سواری می‌كردم. با دو تا زن و يه مرد، توی سينما پرديس چُس‌فيل می‌خوردم و در حاليكه حتی دستگيره‌های BMW رو هم لمس نكردم، پشت فرمون يه BMW M3 و كنار يه خانم سِن بالا كه عينك به چشم‌ش زده بود از تونل كندوان اومديم بيرون و واستاديم تا آش رشته بخوريم!

خيلی از ماها با اسم و رسم مشخص و واقعی‌مون می‌نويسيم. خيلی‌‌هامون كه اسم مجازی داريم، ديگه اونقدر شناخته‌شده هستيم كه نمونه‌ی كامل و جامعی از يك گاو پيشونی سفيد‌ايم. احتمالاً خدای نكرده، گلاب به روتون، ماها هم خونه زندگی و توی همين زمين سكونت داريم. دوست و رُفق‌هايی از همين محيط‌ مجازی داريم كه حالا ديگه واقعی واقعی شدند. دوستان قديمی و فك و فاميلی داريم كه پخش و پلان توی دنيا و سالهاست خوشبختانه يا متاسفانه، وبلاگ‌های ما رو می‌خونند. ماها هم زندگی اجتماعی داريم. يكی‌مون دكتره و مطب داره. يكی‌مون توی بازار حُجره داره. يكی دانشجو و اون يكی كارمنده و يكی هم بيكار و لَنگ دو زار پول. پس ما هم آبرو داريم. اعتبار داريم و برای اين اعتبار و موقعيت اجتماعی‌مون، سالهاست زحمت كشيديم. فقط فرق‌مون با خيلی از شماهايی كه حتی كامنت ميذاريد جرات نمی‌كنيد اسم و ايميل‌تون رو بنويسيد اينه كه ما اومديم تا ياد بگيريم نوشتن رو و اين جرات رو داريم تا حداقل يه قسمت‌هايی از زندگی‌مون رو عيان كنيم ولی شما يه گوشه نشستيد و از پشت پرده فقط نگاه می‌كنيد.

هيچ مالياتی نداره بدون دليل و برهان از آرش و حسين و كيوان و مريم و فرناز حرف زد و در حاليكه توی كافه و رستوران و بام تهران نشستيم و توی كسری از ثانيه و با لُمبوندن يه لقمه پيتزا يكی رو دزد و اون يكی رو فراری كنيم. پارسال با ويزای قانونی و بعد از كلی دوندگی و ارائه كلی دليل و مدرك و سند كه من انسان‌م و خدا شاهده تروريست نيستم، موفق شدم از سفارت آلمان، مثل بقيه آدم‌ها ويزا بگيرم و سه هفته برم اروپا پيش دوستان و فك و فاميل‌. آقا بيا و ببين كه چه حرف‌هايی كه همين خود شماها نزدين. اپوزيسيون شديم. برای سمينار فلان و كنفرانس بهمان دعوت شديم. مهمونِ خونه‌ی فلانی بوديم. دلارمون رو يكی و يورومون رو كس ديگه و پول موزه‌ی لوورمون رو و ...! ای بابا.

حرف مُفت زدن توی فرهنگ ما ايرانی‌ها غنّا و منزلت تاريخی داره! مال امروز و ديروز نيست. خيلی از بزرگان ما توی جمع و موقعيت‌های آنچنانی زرهايی زدند كه سالهاست نشده ماست‌مالی‌ش كنند، پس گله‌ای نيست از دختر و پسری كه برای چُسی اومدن خودشون رو می چسبوند به فلان بلاگر معروف كه آره فلانی رفيق من و ما هر هفته با هم ميريم كوه و شيشه می‌كشيم و علف می‌خوريم! 

پس بياييم ياد بگيريم كه ديگه درز بگيريم اين حرف مُفت زدن‌هامون رو. اين زر زدن‌های بقول معروف پا منتقلی‌هامون رو كه صد رحمت به اون عرق‌خورها و ترياك‌كش‌های قديمی كه خيلی چيزها براشون حريم داشت و حُرمت كه ما تحصيل‌كرده‌های جامعه! ريديم به رفاقت و اعتبار و آبروی خودمون و بقيه آدم‌های اين كشور جهان سومی عقب‌افتاده.       

ليالی القدر

كافه تعطيل استكافه تعطيل بود. سينما و تئاتر هم ايضاً. برای ماهايی ‌كه وقت كم داريم و سَر پيری تازه جعبه‌ی مارگير‌مون رو از توی زيرزمين درآورديم تا معركه‌‌گيری كنيم و حالا يادمون افتاده كه عزرائيل داره روز به روز بهمون نزديك و نزديك‌تر ميشه و الانه كه صوراسرافيل بدمه توی اون شيپور وووزلاش و همه چيز رو كُن‌فـَيكون كنه و ما هنوز كلی ‌چيزهای ‌خوب داريم برای لذت بردن از زندگی‌هامون كه لمس‌ش نكرديم و حالا كه كشف استعدادمون بدليل نادانسته‌های زياد والدين، چند دهه‌ی به تاخير افتاده، خب روز تعطيل خيلی برامون فرقی نمی‌كنه كه بخاطر چه مناسبتی روز رو تعطيل و شب رو آزادمون كردند.

روز اول سال نو باشه يا دو سه تا از بزرگان رو همزمان دراز كرده باشند، خيلی مهم نيست، بلكه مهم اينه كه تعطيله و فرصت داريم برای رسيدن به خود و ورقـُلمبه كردن استعداد‌هامون تا شايد از بغل اين روزهای تعطيل يه نقاشی، نويسنده‌ايی، چيزی كشف و تحويل جامعه شود.

مثلاً يكسال‌و‌نيم پيش، عصر روز انتخابات رياست جمهوری!!! من حتی از اون روز جمعه‌ی كذايی هم استفاده كردم و رفتم سينما پرديس و فيلم درباره‌ الی رو ديدم و فرداش هم كه شنبه بود و من در وبلاگ مرحوم قبلی، پستی در اين رابطه نوشتم و وقتی نتيجه‌ی انتخابات معلوم شد، شما عزيزان بابت اون پستِ نابجا كه انگاری من كف دست‌م رو بو كرده و می‌دونستم كه قراره اسم كی از توی صندوق دربياد، چنان خشتك‌م رو به اهتزاز درآورديد كه تا مدت‌ها عينهو سر حَسنك وزير بالای چوبه‌ی دار تكون تكون می‌خورد. انشالله كه يادتون هست؟! 

غرض اينكه دوست داريم از اين روزهای تعطيل و زمان‌مون استفاده بهينه كنيم. كه اين چند سال چقدر هم از اين "بهينه" استفاده ابزاری كرديم. بهينه از اون كلماتی بود كه وقتی اومد همچين خوش‌مون اومد و خوب جا افتاد توی دَك و دهن و فرهنگ‌مون و ما هم كه خوش‌مون بياد و بكنيم توش مگه درمياريم و ول‌كن ماجرا هستيم، حالا حالاها!

خلاصه كه كافه تعطيل و بالای سالن‌های سينما و تئاتر پنداری سی‌می‌نوف گذاشته بودند تا هر كسی كه به اين مراكز فرهنگی نزديك شد، تك‌تيرانداز، مادرش رو به عزايش بنشاند همچين دَمرو! اين شد كه نشستيم در خونه و دل سپرديم به صدای مداحان خوش‌آوا. ولی چه صدايی؟!

در وصفِ ارزش و منزلت شب قدر زياد شنيده بوديم. پس تی‌وی را خاموش كرديم و كتاب خونديم. چه فرقی داره قرآن باشه يا نهج‌البلاغه. قطعاً اگر كتابی باشه كه به معرفت و شناختِ خود و خدا و جهان هستی ‌كمكی كنه، ولو از زبان و لسان يك بيگانه، ارزشمنده و معتبر. بنابراين نشستيم و كتاب خونديم. دراز كشيديم و كتاب خوندم. خونديم و خونديم به اميد اينكه در اين شب‌ها كمی به معرفت‌مون افزون گردد.

...

شب قدر؟! كدوم قدر؟! سالهاست رفته‌ای و هيچ‌وقت قدر اون بودن‌ها رو ندونستيم. نه تو و نه من. و حالا قدر؟! و اون‌هم فقط يك شب؟! فقط چند ساعت؟!

سالهايی كه تمام شب و روز و تمام لحظاتِ ماه و سال رو با هم بوديم، قدر ندونستيم و حالا دل ‌‌‌خوش كنيم به همين چند ساعتِ شب قدر؟! تو فكر می‌كنی تمام اين گريه و زاری‌ها، برای خدايی كه ديشب هم مثل همه‌ی اين شب‌ها، خواب ِ خواب بود، فرقی داشت؟!

قهوه‌خونه‌ی تك نفره

قوري چاييتك‌و‌تنها بودم. سر ظهر كه بيدار شدم، يه قوری چايی، دَم كردم و تا آخر شب يعنی ساعت ۲ A.M كه خوابيدم، تونستم اين يه قوری چايی رو مديريت كنم! البته چند باری مجبور شدم تكونی به خودم بدم و كتری رو پُر آب كنم ولی همون دو تا پيمونه با شعله‌ی مِلويی كه بدون در نظر گرفتن بهينه‌‌سازی انرژی تا آخر شب كه چه عرض كنم تا دَم‌دمای صبح روشن بود، باعث شد توی تمام ساعت از شبانه‌روز چايی آماده باشه. قهوه‌خونه‌ای تك نفره ساخته بودم برای خودم.

موبايل خفه‌خون گرفته بود. ساكت و خاموش. عصر رفيقی اِس‌ام‌اس زد و اسم عمل دست‌م رو پرسيد. مدارك پزشكی‌م رو چك كردم و براش نوشتم "Asab-e Ulnar" اون‌هم رفت تا برای اين آقا يا خانم عصب اولنار گواهی پزشكی بگيره كه بله، طی عمل اين‌چنين شد و بعد از عمل می‌بايستی اولنارش رو اون‌چنون می‌كرديم تا دست به حيات و فعاليت‌های نُرمال‌ش ادامه بده وگرنه دست می‌بايستی از كتف قطع ميشد و حالا قراره كی و كجا اين خالی‌بندی‌ها به دَردم بخوره، بماند.

دو سه ساعت بعد كه ديگه عصر تموم شده بود، دوستی از اون سر اقيانوس و كوه‌ها و قاره‌ها زنگ زد تا حال و احوالی كنه، غافل از اينكه از خواب بيدارم كرد. اون مقصر نبود و كاری‌ به اختلاف ساعت نداريم ولی هشت شب هم كه ديگه موقع خوابيدن نيست. تنها بودم و شب قبل‌ش، دير خوابيده بودم و جلوی تلويزيون و كنار كتابی كه از وسط لِنگ‌ش واز بود، خوابم برده بود.

وقتی بيدار شدم تلويزيون روشن بود و جلال نامی عينكی توی بی‌بی‌سی فارسی داشت اخبار می‌گفت. دست‌م به ليوان خورده و تَه‌مونده چايی هم دَمر شده بود روی فرش و لكه‌ی قهوه‌ايی به قاعده‌ی يه كفِ دست، زردآب انداخته بود و كنار اون هم بشقابِ تو گود سوپ‌خوری پُر از پوست پسته‌ی تازه بود و كلی هم پخش شده بود روی فرش. انگاری كه قوم مغول زده بود به خونه! البته قبل از خواب همه‌ی پسته‌ها رو خورده بودم و دريغ از حتی يه دونه پسته‌ی در بسته!   

آقا روزبهشام اُلويه‌ی چند روز پيش رو خوردم. بعضی چيزها بايد بمونه و بهش زمان بخوره تا خوشمزه بشه. ماهيت الويه هم مثل دوست و رفيق ميمونه، بايد بمونه. نميشه داغ داغ خوردش! دو سه ساعت بعدِ خوردن شام و قـُرص‌های رنگی كه بايد وقتی معده پُره، فرستاده بشه به حَندق بلا، روزبه زنگ زد و پرسيد كيوان زلزله اومده؟

خب رفيقه نميشه چيزی بهش گفت. لقمه‌های نون و نمك‌ش كه خورده بودم هنوز توی معده و سيستم گوارشی‌م بود و هضم نشده بود. من‌هم كه گربه كوره نيستم، وگرنه كَس ديگه‌ای بود خِشتك‌ش رو بسان سندباد دور سرش می‌بستم كه آخه عمله‌ی بی‌شعور (با عرض پوزش از خانواده‌ی محترم روبهانی) مگه اينجا پايگاه لرزه‌نگاری و موسسه ژئوفيزيكه كه يه كاره نصفه شبی زنگ زدی و ميگی زلزله اومده؟! يا مگه زلزله، آش رشته و شُله‌زرد نذريه كه دَم خونه‌ی ما آورده باشند و تو مونده باشی. خب اگه اومده كه اومده، اگر هم نيومده كه مگه من آلتی دارم كه وصل باشه به اعماق زمين تا بتونه لرزه و پس‌لرزه رو سنجش كنه. آخه آدم اينقدر هم .....!

سيل پاكستانبعدِ تلفن روزبه يادم اومد كه راست راستی يه زلزله چُسكی اومده و حالا همه‌مون دوباره ريديم به خودمون.

خدايا، بار پروردگارا، اَلهُّمَ، رَبنّا‌‌ آتِنا فى‌الدُنيا حَسنه ‌و‌ فى‌الاخِرة حَسنه ‌و‌ قنى عَذاب النّارمون بلند ‌شده. احساسات‌مون رقيق و دل‌های‌ غبار گرفته و گَمره بسته‌مون شكسته شده در حالی‌كه چند روزه سيل، كُن‌فی‌‌كُون كرده پاكستان و ما كَك‌مون هم نمیگزه و خب راستش كاری هم از دست‌مون برنمياد. چه خاكی به سرمون بريزيم برای اين 20 ميليون جميعتی كه آواره و بدبخت شدن و اين فلاكت هنوز هم تمومی ‌نداره. ديشب دوباره دو تا سد‌شون شكست و ما فقط می‌تونيم بشنيم و ببنيم اين جماعت بيچاره‌ايی رو كه اين روزها بهترين مَركب‌شون گاو و الاغه و بس.

زمين لرزه هائيتی اونقدر دور نيست كه يادمون نباشه. مال همين چند ماه پيش بود. اون‌ها هم آدم بودند و بايد بهشون رسيدگی می‌شد ولی والله بخدا اين مردم پاكستان هم انسان‌ند. ما كه دست‌مون كوتاهه ولی گزارشات تصويری و اخبار، فرق زيادی رو نشون ميده بين اين واقعه‌ی طبيعی و اون يكی واقعه. اگر هم حرف بزنيم كه ميگن ضد آمريكايی هستم! ولی خداوكيلی جامعه‌ی جهانی به پاكستان و مردم‌ش همون نگاهی رو داشت كه به هائيتی داشت؟! دولت عزيز آمريكا كه 6 روزه از اون سر دنيا تونست عراقی رو كه ما هشت سال جنگيديم و به لَب مرزشون هم نزديك نشديم رو تسخير كنه، خب می‌تونه همون كمك‌های انسان‌دوستانه رو هم برای جماعتِ بدبخت پاكستان ارسال كنه، البته كمك هم كرده ولی خب اين كجا و اون كجا.

آش رشتهصبح شنبه است. هوا خنك شده. ولی نه به اندازه‌ی كه يادمون بره هنوز تابستونه. توی همين روزها هم بعضی وقت‌ها هوا چنان گرم ميشه كه باعث ميشه دوباره يادی از عبادت خدا كنيم تا شايد اون دنيا جهنم رو تجربه نكنيم كه اگر با همين درجه حرارت باشه، واويلاست.

صبح شنبه است. رمضان از نيمه گذشته و دو سه روزی به سپتامبر مونده. سپتامبر به يازدهم‌ش گره خورده و يازدهم سپتامبر، من رو ياد همه‌ی دوستان خوبم ميندازه كه الان گوشه كنار دنيا پخش و پلان و دل‌شون اگر هم برای اين آب و خاك تنگ نشده باشه ولی سخت دلتنگِ حليم و آش رشته و رَبنّا و پسته‌ی خام‌ه.

روز زرشك!

پنج‌شنبه است. كلی كار دارم برای امروز. روی تقويم رو ميزی، همون‌جايی كه نوشته پنج‌شنبه 4 شهريور / 15 رمضان / 26 August رو كلی خط‌خطی كردم كه خير سرم امروز اين‌ كارها رو بايد انجام بدم ولی يهويی وير نوشتن‌م گرفته. عموماً اين وير، عينهو ويروس سرماخوردگی هميشه و همه جا هست. حالا يه وقت‌هايی نهفته و خيلی وقت‌ها هم كاملاً عيان و توی چشم‌ه ولی خب حس و حال و حوصله و زمان‌شه كه در بسياری از مواقع اصلاً وجود خارجی نداره.

دنبال اين‌م كه از چی بنويسم. از كی. اين‌جور مواقع‌ ذهن‌م‌ رو ول می‌كنم بره بچرخه ببينم به كجای كوچه پس‌كوچه‌های اين زندگی پيچ‌در‌پيچ قلاب ميشه. به پُمپ بنزين وسط اتوبان همت، چايی نبات ديشب، يا دو تا نون بربری داغ داغی كه دقايقی پيش توسط من و ديگر همكاران، لُمبونده شد.

روز كارمندآهان اين پايينِ تقويم، در رابطه با امروز نوشته: ولادت حضرت امام حسن مجتبی (ع) خب تا اينجاش كه چيز مهی نيست. همزمانی دو تا مناسبت‌ بعدی خيلی جالب و با معناست. روز اكرام و روز كارمند!

و نه من، كه كارمندهای خيلی قديمی‌تر از اين كه الان همه‌شون با سی‌ سال خدمت صادقانه سينه‌كش قبرستون خوابيدند، سالها داد زدند كه ايهالناس به داد ما برسيد. ما حقوق‌مون اِل است. زندگی‌مون بل است ولی اونقدر گوش شنوايی نبود كه ديگه حتی سروصدای تقويم هم بلند شد و امسال به‌ مناسبت تولد امام حسن، روز اكرام و روز كارمند همزمان شد. و چه همزمانی خوب و ميمون و با معنايی! كی بدبخت‌تر و يتيم‌تر از كارمندِ مادر مُرده؟! اينجوری پيش بره حتی می‌تونن فتوايی بدن تا خمس و زكات و صدقه هم به اين جماعتِ حقوق‌بگير تعلق بگيره.

و اما، متنفرم از روزهايی كه به آدم‌ها و شغل‌ها و مناسبت‌های گوناگون اسم خورده. توی اين مملكت نه پُست و موزه و معدن برامون جايگاه و ارزش داره و نه معلم و پزشك و قواد و كارمند. مال بابامون كه نيست 365 روزه سال رو حاتم طايی می‌شيم و هر روزش رو می‌تونيم ببخشيم يه يه دسته و گروهی. می‌خواهيد تقويم رو ورق بزنيم تا فقط همين يك ماه شهريور رو با هم چك كنيم؟!

روز پزشك. هفته دولت. روز اكرام. روز كارمند. روز داروسازی. روز بانكداری اسلامی. روز صنعت چاپ. روز جهانی قدس. روز بهورز. روز تعاون. روز سينما. روز شعر و ادب فارسی.  

و شك نكنيم كه تا وقتی پزشك و سينما و دانشجو و معلول و عفاف و حجاب‌مون خلاصه شده در همين تقويم‌های خال‌خال پَشمی كه فقط توش شماره تلفن و يادداشت می‌نويسيم، حال و روزمون بهتر از اين نخواهد شد.

دويست سال پيش ظل‌السلطان و وثوق‌الدوله و كُ..س‌كش‌الرعايا بود و حالا دل خوش به اينكه امروز روز بقال و فردا روز نونواست. كارگر كارخونه پنج ماهه حقوق نگرفته و ما روز كارگر رو جشن می‌گيريم و در تمام ورودی‌های شهر شيرينی يزدی توزيع می‌كنيم و ماشين‌هامون رو بجای گاز CNG با كپسول‌های پرسی و بوتان پُر می‌كنيم و از تير چراغ برقِ سر كوچه، تموم خونه رو چراغونی می‌كنيم و اونوقت برای روز استاندارد هورا می‌كشيم و شعارهای ‌گشاد گشاد ميديم.

جداً كه ايكاش توی اين مملكت، روزی رو بنام روز زرشك نامگذاری می‌كردند كه جاش بدجوری خالی‌ وسط اسم‌ها و يادها و نام‌های تقويم فارسی.

كمی كتاب بخونيم

زير آفتاب خوش خيال عصر اين روزها اونقدر در رابطه با يه خانم نويسنده و اولين كتاب‌ش خونده و شنيده بودم كه شب‌ها وجدان‌درد داشتم كه حتماً اميلی برونته دوباره اومده و من هنوز فرصت نكردم كتاب اين نويسنده رو ورقی بزنم!

عصر جمعه در اولين فرصت، زير آفتاب خوش ‌خيال عصر رو دست‌م گرفتم. چند صفحه‌ی اول رو كه خوندم، گفتم خب حتماً الان داستان شروع ميشه. خوندم. يه كمی حوصله‌ام سَر رفت. بلند شدم رفتم چايی ريختم و با زولبيا باميه خوردم. دوباره خوندم. كُند بود. داستان شروع نميشد. خبری از گره و اتفاقاتِ مهم نبود. نيم كيلو پسته تازه رو هم خوردم. كتاب رو گذاشتم روی فرش و لَپ‌تاپ رو بغل كردم. ايميل‌هام رو چك كردم. گودر بازی كردم. دو كيلو شليل خوردم. به عكس دوستان در فيس‌بوك خنديدم. دوباره چند صفحه‌ای رو خوندم. به صفحه‌ی 56 رسيدم. كتاب كم حجم و بَل و باريكه. فكر كنم حدود 140 صفحه است. يعنی يه زور زده بودم و يه ياعلی گفته يودم، كتاب تموم شده بود ولی توی همون صفحه‌ی 56 بستم و عطاش رو به لقاش بخشيدم.

الان ديگه مطمئن هستم نه زير آفتاب خوش خيال عصر جيران گاهان رو دوست دارم و نه ديگه عذاب وجدانی دارم بابت اينكه كتاب خوبی چاپ شده و من نخوندم. البته هم‌اينكه اسمی از كتاب اينجا برده ميشه، تبليغی‌ براش محسوب ميشه و شايد انگيزه‌ای بشه برای خوندن‌ش ولی من دوست‌ش نداشتم. داستانی كُند و كم‌كشش كه وقتی دو سوم كتاب رو می‌خونی حس می‌كنی هنوز هيچ اتفاق مهمی توی داستان نيوفتاده. من رو كه بهيچ عنوان جذب نكرد تا صفحه‌ی 56 كتاب هم دستمالی شده است! ولی بقيه‌اش هنوز نو و تازه و بكر و سفيده سفيده. هر كسی می‌خواد بگه تا كتاب رو به‌ش بدم بخونه.

زير آفتاب خوش خيال عصر / جيران گاهان / نشر چشمه / ۳۰۰۰ تومان

پاگردمحمد حسن شهسواری با كتاب شب ِ ممكن معروف‌تر از قبل شد. شب ممكن رو دوست داشتم. رمانی كه بنا به گفته‌ی اونهايی كه سبك و سياق ادبيات رو می‌شناسند بر پايه‌ی پُست مدرن نوشته شده و هر فصلی، فصل قبلی رو نقض می‌كنه و از همين قرتی‌بازی‌ها خلاصه! شب ممكن شهسواری رو كه خوندم علاقمند شدم برم سراغ رمانِ پاگرد كه قبل‌تر از اين‌ها نوشته بود. خوندم و بيشتر از شب ممكن دوست‌ش داشتم.

شهسواری كلاس‌های داستان‌نويسی داره و شنيدم كه كلاس‌هاش هم خوبه و اتفاقاً جيران خانم (نويسنده‌ی كتاب قبل) هم ظاهراً يكی از شاگردهای ايشون بوده كه البته بخاطر سفری كه در پيش رو داشته، مجبور ميشه كلاس‌های استاد رو نصفه‌نيمه ول كنه و بهمين دليل رمان‌ش رو توی هندوستان تموم می‌كنه و شايد اين نصفه شركت كردن در كلاس باعث شده اين گره‌‌افكنی داستان‌ش اينقدر دير اتفاق بيوفته و حوصله‌ی خواننده رو سر ببره!

پاگرد / محمد حسن شهسواری / ۲۸۸ صفحه / نشر افق / ۳۰۰۰ تومان

مارك و پلوبرنامه‌های راديويی و تلويزيونی و حتی مصاحبه‌هایی كه توی روزنامه‌ها از منصور ضابطيان چاپ ميشد رو دوست نداشتم.

برنامه‌ی نقره و مصاحبه‌هايی كه اگه زرافه داشتی كجات می‌كردی! و سوسمار بودی چی‌چی رو می‌خوردی، ولی اين روزها از ضابطيان كتابی چاپ شده بنام مارك و پلو. كتابی كه مجموعه‌ای از سفرنامه‌ها و عكس‌های منصورخان به كشورهای مختلف دنياست كه اتفاقاً خيلی هم زياد و پُر و پيمونه. قيمت كتاب 4 هزار تومن‌ه كه من خيلی دوست داشتم كيفيت عكس‌ها بهتر از اين ميشد و من حاضر بودم خيلی بيشتر از اين، برای كتاب هزينه كنم.

مارك و پلو، سفرنامه‌ی خوب و دلنشين‌يه كه می‌تونست هم توی روايت و هم توی چاپ عكس‌ها خيلی بهتر از اين باشه ولی حيف‌م اومد اين كتاب خوب رو بخونم و به شماها توصيه نكنم.

مارك و پلو / منصور ضابطيان / ۱۷۶ صفحه / نشر مثلث / ۴۰۰۰ تومان