اين يلدای بی‌خاصيت!

سه چهار روزه همه ماتم گرفتند. یعنی بهتره بگم، همه‌مون ماتم گرفتيم. از صبح تا شب مُخ همدیگه رو خوردیم از بس عددها رو ضربدر هم کردیم. هی کم و زیاد کردیم و بعدِ 96 ساعت هنوز به یه جواب درست و منطقی نرسیدیم.

دروغ چرا، ریده شده توی تمام مدارکِ مهندسی‌ و تموم اون درس‌ها و معادلاتِ دو و سه و چند مجهولی که مُعلم مادرمُرده، دَهن و اونجای خودش رو جر داد تا یاد بگیریم و انصافاً هم نمره‌ی خوب آوردیم و یاد گرفتیم ولی دو روزه 5-6 تا لیسانس و فوق‌لیسانس که البته حسابدار هم بین‌مون بوده، سوادمون رو گذاشتیم رو هم تا ببنیم اون 40 هزار تومن قراره کدامین سوراخ وسيع و بسيطِ زندگی‌مون رو پُر کنه و بذاریم‌ش کجای دل‌مون كه نه سيخ بسوزه و نه كباب ولی بجواب نرسیدیم که نرسیدیم.

دروغ چرا قرار شد همگی مدارکِ دانشگاه‌ آزاد و ملی‌مون رو بیاریم تا در یک اقدام دسته‌جمعی، عينهو خودكشی نهنگ‌ها مُعامله‌‌هامون رو دربیاریم و بشاشیم به این مدارک اونهم همه با همه، نه تک تک که بعدش یهویی، یکباره سیفونِ توالت رو بکشیم که دیگه باید ماشین حساب ورداریم و محاسبه کنیم تمام ورودی و خروجی‌‌های مصرفی انرژی رو که گذشت اون موقع که بابت یه شاش خالی سیفون می‌کشیدیم و چند لیتر آب تصفیه شده‌ی شهری رو راهی فاضلاب می‌کردیم که حالا دیگه باید وقتی همه‌ی خونواده و شرکت و سازمان و شهر کار خودشون رو کردند، آخر شب یه نفر بره و یکبار سیفون رو بکشه که دیگه گذشت اون سیفون‌ کشیدن‌های پی‌در‌پی بی‌هدف که فقط می‌کشیدیم که با اون صدای اولیه‌ی فلاش‌تانك فقط بتونیم صدای ارتعاشاتِ معده‌ی صاب مُرده رو جلوی دوست و رفیق و همکار مدیریت کنیم که حالا دیگه هیچ دلخوشی نداریم توی توالت‌های زپرتی که اون معمار و مهندس هیچ فکری برای آکوستیک کردن‌ش نکردند که دیگه بعید بدونم با این اعمال دَهک‌ها و رشد تصاعدی بشه دو تا گوز با فراغ بال داد که بابت هر سیفونِ اضافه یَحتمل قبض آب‌مون طولی و عرضی رشد تصاعدی می‌کنه که شاید باید جمع کنیم همه‌ی این فشار و باد رو برای روز سیزده بدر که البته اگه تا اون موقع گوزيدن در طبیعت بهش مالیات بر درآمد و یارانه و عوارض نوسازی نخوره، نقطه!   

بنزين 700 تومن!برای یه ماشین زپرتی با حداقل گنجایشِ باک باید 25 هزار تومن پول بنزین بدم. باکی که تا هفته‌ی پیش با سه هزار و پونصد تومن پُر میشد و کاکا هم می‌گفت و اگه می‌تونست روی چهار چرخ بلند میشد، شيهه می‌كشيد و چند تا هم ماچ تُفمالی‌م می‌کرد، حالا هفته‌ی یه باک بنزین می‌خواد و چهار تا 25 هزار تومن، بعبارتی می‌کنه 100 هزار تومن و آدم کور هم می‌دونه که قطعاً بین این عدد و چهارده هزار تومن، هشتاد و شش هزار تومن فاصله است و همین عدد یعنی خر گوزید و کرایه سوخت. حالا دیگه پولِ قبض آب و برق و گاز و اون هزینه‌ی استخر! پیشکش که ما سالهاست رنگِ خزینه هم ندیدیم و آرزو به دل مونديم جايی وان داشته باشه و ما بتونيم بخوابيم توش! ديگه چه برسه به استخر كه اين روزها ديگه با خيال راحت ميشه تمام تراول‌چك‌هامون رو بدون ترس از غرغر و زرزر، توی پمپ‌های بنزين خُرد كنيم كه با يه باك بنزين، خرد خرد ميشيم. هم خودمون و هم تراول و هم اقتصادِ نيم‌بندمون!

دلار آمريكاآره حالا دیگه با افتخار می‌تونیم سَرمون رو بالا بگیریم، بالای بالا که بله قیمت بنزین در این کشور هم شد معادل قیمت‌ش در آمریکا در حالیکه ماشین مزدایی که عینهو پشکل گوسفند توی استرالیا ریخته و توی آمریکا با ماهی 80 دلار میشه New mazda 3 رو lease کرد و نهایتاً قیمت‌ش 22 هزار دلاره، اینجا میشه 45 میلیون. 45 میلیون می‌دونی حقوق چند ماه من کارمنده؟! كه اگه 80 هزار تومن بدم ماشين رو ليس‌ش هم نمی‌تونم بزنم. قیمت بنزین باید معادل قیمتِ بنزین در آمریکا باشه و درآمد من كارمند 4/1درآمد اون‌وريها و قیمت ماشین دو تا سه برابر و اونهم با کلی مِنّت و اجرای انواع طرح‌های زوج و فرد و ترافیک و آلودگی که هی قواره این محدودیت و ممنوعیت‌ها و طرح‌ها بزرگ و بزرگ‌تر میشه  که تا همین چند روز پیش این طرح تا توی حلق‌مون اومده بود از بس بزرگ و طویل و لجام گسیخته شده بود.

كـُفر نگيم كه توی آخرين روز پاييز يه موقع سنگ ميشيم! آره پاييز هم تموم شد كه پاييز ريد با اين خزون و بارون و فصل عاشقی‌ش كه انگار ديگه توی اين شهر تمام كائنات، دروغگو و خالی‌بند شدند. بعدِ اين، نه فقط برف و بارون رو بايد توی فيلم‌ها و كتاب‌ها به نسل آينده نشون داد كه بايشب يلداد براشون قسم خورد كه خدا شاهده توی همين مملكت، چهار فصلی بود. بهاری بود. پاييز و خزونی بود. درخت‌ها اينجوری عينهو عَلم يزيد لُخت و عور نبودند. بهار برگ‌هاشون سبز ميشد. تابستون ميوه می‌داد. پاييز خزون می‌كرد و زمستون می‌خوابيد. همه چيز حساب كتاب داشت و اونوقوت فرزندان من كه نه، مال شما، همين‌جوری هاج و واج نگاه‌تون می‌كنند و توی دل‌شون میگن ای داد، ای بيداد، ننه بابامون هم ديوونه شدند!

كُفر نگيم. از ماشين و بنزين و مزدا و تراول نگيم. مزدا چيه، بايد فكر نون باشيم. نون بربری. سنگگ. لواش. تافتون. نون‌های هزارتومنی كه البته وقتی بگيم 1 دلار، قطعاً اون عدد 1‌ش باعث ميشه فشار عصبی، رو كَت و كول‌مون كمتر باشه. و خلاصه امروز رسيديم به يلدا و درازترين شب سال كه اميدوارم همه چيز به همين درازترين ختم بخير بشه كه خيلی سخت و دردآوره تحمل درازترين و بلندترين و كُلفت‌‌ترين! يلداتون بخير و شادی.

جايی كه جنين در رحم گرگ ماده يخ می‌‌زند

كافه مك ادمكافه مك ادم، داستان مهاجرت و هويتِ گمشده‌ی آدم‌هاست. مهاجرانی كه هر چقدر هم انگيزه‌های مادی، تحصيلی، اجتماعی و زندگی در شرايط بهتر داشته باشند باز هم در سرزمين غيرمادری دچار بحرانِ بی‌هويتی خواهند شد. بعضی‌ها خيلی زود و بعضی‌ها سال‌ها بعد، وقتی جذابيت‌های محيط براشون كمرنگ‌تر شد، شروع به سوال می‌كنند. "چراهايی" كه براشون ايجاد ميشه. من اينجا چيكار می‌كنم؟!  اين بی‌‌هويتی برای گروهی كمتره (كه خوشا بحال و سعادت‌‌شون) و برای يه سری از مهاجران با هر فرهنگ و قوميت و از هر جای كره زمين هم كه باشند، بيشتر.

مك ادم، كافه‌یه توی يكی از خيابون‌های مونترال. يكی از شهرهای بزرگِ ايالتِ كبك كانادا كه امروز ايرانی‌های زيادی به اين شهر مهاجرت كرده و از ساكنين اين شهر بزرگ شدند. داستان برمی‌گرده به مهاجرين دسته‌ی اولِ بعد‌ِ انقلاب كه عمدتاً بر اساس تفكراتِ سياسی توده‌ی و مجاهد و كمونيست و ... قيدِ وطن رو زدند. محمود استاد محمد، تجربه‌ی مهاجرت داشته. شهر و كافه و آدم‌های مهاجر رو خوب می‌شناسه و قطعاً اين داستان اونقدر درگيرش كرده كه وقتی قرار شده در رابطه با مهاجرت، نمايشی بسازه داستان و فضا و شخصيت‌ها رو اونقدر می‌بره عقب كه می‌رسيم به سالهای اوليه‌ی بعد از انقلاب و آدم‌هايی كه تفكرات سياسی همه‌ی تار و پود زندگی‌شون بوده. آدم‌هايی كه ديگه كمتر هستند با اين سفت و سختی تفكری سياسی كه در تمام لايه‌های زندگی‌شون رسوخ كرده باشه.

كافه مك ادمهر چند ادبياتِ مهاجرت و ايده‌ی اين نمايش رو دوست داشتم ولی بنظرم كار می‌تونست خيلی بهتر از اين باشه. هر چقدر هم كه دغدغه‌ی استادمحمد تفكرات سياسی نبوده باشه ولی اين همه آدم روی صحنه با گرايشات سياسی، مسير رو به اون سمت و سو می‌بره. در كنار اين موضوع، داستانی كه مبنا و بستری رئال داره، شخصيت‌هايی كه خودشون و گذشته‌شون برامون ساخته شده با حضور علی‌‌رضا با اون سَبك و سياق و با اون نوع حرف زدن خاصش و مسايل بعدی، فضا رو (حداقل برای من) كمی غيررئال كرد كه من به شخصه دوست نداشتم اين تركيب ناهمگون سَبك‌ها رو كه اگه خوب درنياد بدجور توی ذوق ميزنه.

ديالوگ‌ها خوب و اثرگذار نيست. ديالوگ‌های كليشه‌ی كه بعضی وقت‌ها شعاری ميشه و آدم رو اذيت می‌كنه. مثل صحنه‌ی آخر كه تيام (رويا دعوتی) از دلايل رفتن‌ش ميگه. ماهايی كه سال‌ها توی اين گوشه از زمينی زندگی كرديم كه آدم‌ها فقط حرف م‍ی‌زنند، بخدا دیگه گوش‌هامون پُر شده از اين حرف‌های تكراری و كليشه‌ی و شعاری. و در آخر بايد بگم كه بازی مهدی صباغی، در نقش دلاور رو بيشتر از بقيه دوست داشتم.

تالار چهارسو مجموعه تئاتر شهر / 7 آذر الی 7 دی / ساعت 18:30 / قيمت بليط 7000 تومان

حتماً تقدير همين بوده

باران پاييزیگفتن بارون مياد. شايد بياد. اعتمادی نيست به حرفِ اين‌ها. چتر كه نداشتم. عادت داشتم به قدم‌زدن‌های بی‌‌چتر زير بارونِ اين شهر. سالها بدون چتر رفتم و اومدم. تا اون ته‌ته‌های شهر. گفتن كه بايد با چتر دعا كرد برای باريدن. از همين ايميل‌های فورواردی كه آدم‌ها می‌فرستن برای هم و من هم رفتم و يه چتر مشكی خريدم. 5000 تومن. حتماً چينی هم هست. اين روزها ديگه اصلاً نگاه نمی‌كنم اون Made in فلان‌ش رو كه ديگه فقط ننه‌ بابامون چينی‌ نيستند. با چتر دعا كردم. دو روز و دو شب. شايد بارون بياد.

بارون كه چه عرض كنم. گـُل‌نَمه‌ی اومد. چند قطره كه تن تَبدار زمين همچين بفهمی نفهمی، نَمدار شد تا يادمون باشه كه آسمونِ بالای سرمون، آبی رنگه. گله‌ی نيست كه ما در اين گوشه‌ی دنيا به حداقل‌ها راضی‌يم. سالهاست. عادت كرديم به گوشت و روغن و برنج و لپه و بنزين كوپنی. كه تمام بچه‌گی‌‌هامون جنگ بود و ما در حسرتِ خوردن يه قالب 100 گرمی كره حيوانی هی پَس زديم كره‌های بدمزه‌ی مارگارين رو. ما به حداقل‌ها عادت داريم و زندگی كرديم با خوشبختی! و با اتكاء به حتماً تقدير همين بوده و از وقتی شناختيم تقدير الهی رو چقدر خوشبخت‌ شديم وقتی خودمون و ننه و بچه و درس و ماشين ِ ته دره و مريض رو به موت‌‌مون رو ‌سپرديم به مشيعتِ الهی. حالا ديگه نه عذاب وجدان داريم و نه آب و برق و پول و سواد و برف و بارون و جاده و راه‌آهن و تكنولوژی و فرهنگ و  .... هيچی هيچی كه حتماً تقدير همين بوده.  

گناه نيومدن بارون توی تموم پاييز به گردنِ ما و معصيت‌هامون انداخته ميشه براحتی آب خوردن. بابا كدوم گناه؟ كدوم معصيت؟ كدوم بزه؟ و بركتِ بارش همين چند قطره شايد بارون، وصل ميشه به ماه‌های عرب كه خب فرقی هم نداره كدوم ماه. هر وقتی بارون بياد توی اين شهر، همون ماه و همون روز ميشه مقدس و بابركت.

بارون اومد. بارون. چه بارونی؟! كه آدم خجالت می‌كشه به اين چار قطره شبه تُف بگه بارون ولی شايد بعد از اين با اين همه گناه و معصيتِ ما آدم‌ها، سهميه‌ی بارون پاييزی‌مون همين باشه. ديگه اون بارون و اون برف‌ها شد خاطره. شد نوستاليژی. بايد آهنگ‌های خش‌دار صفحه گرامافون پخش بشه و با حسرت به برف و بارونِ همين چند سال پيش نگاه كنيم. انگاری كه داريم به تهران قديم نگاه می‌كنيم. به جنگِ جهانی دوم. ماشين دودی. لاله‌زار. پاييز باشه و تو دل‌ت تنگِ بارون باشه بايد جسم و روح و ماهيتِ منِ بنده‌ی خدا رو زير سوال برد يا خدا و دفتر دستكِ آفرينش رو كه هفته‌ی ديگه زمستونه و ما هنوز هيچ حالی نكرديم با پاييز و حال و هواش.

خدايا نمی‌گيم اَلاَعفو كه گناهی نكرديم توی اين سرزمين جدا افتاده از همه‌ی زمين. اين رسم‌ش نيست. بچه‌های اين دوره زمونه لِنگ ننه و بابا رو از وسط جر ميدن كه زاييدين، پس بايد برامون ماشين بخريد. آی‌فون 4 بخريد. بخدا ما خوب بنده‌هايی هستيم كه فقط ازت بارون می‌خواهيم. دو تا گوله برف می‌خوايم. يه كمی باد می‌خواهيم. خودمون خوب می‌دونيم كه ديگه تهيه‌ی بی‌ام‌دبليو و خونه‌ی پنت‌هاس در يدِ قدرت تو نيست! پس شرمنده‌ات نمی‌كنيم. توقعی نيست ولی شايد بد نباشه، تو هم اون كلاه‌ت رو يه كمی بذاری بالاتر. ما آدم‌ها، گناه‌كار و بی‌گناه، اينجا، روی زمين‌ت داريم می‌ميريم. همين.

...

در چوبیای كاش زمين اينجور گـِرد نبود. صاف بود. مثل يه دَشت. مثل يه كوچه‌ی بُن‌بست. خسته از اين همه راه، وقتی كه پيدای‌ت نمی‌كردم، يادداشتی می‌نوشتم. می‌چسبوندم تـَه اون كوچه‌ی بُن‌بست. كنار پلاكِ شايد 1+12. بالای همون در چوبی. كلون زنگ‌زده.

روزگاره! شايد وقتی پی اون بچه‌ی بازيگوش، شهر رو می‌گشتی، گذرت ميوفتاد به همون كوچه‌ی بُن‌بست. دست خط‌م رو می‌شناختی. يادداشت‌م رو می‌خوندی و می‌فهميدی كه من تا كجاها كه دنبال‌ت بودم.

ای كاش زمين اينجور گـِرد نبود.

تهرانی بی‌آب. بی‌كلاغ. بی‌خدا

كلاغهاي تهران كجا رفتن؟!تهران رو گـُه گرفته. زمين‌ش كه خيلی وقت بود و حالا هم هواش. دل‌خوش به پاييز بوديم و قَدم‌زدن‌های گاه و بيگاه توی پياده‌روی وليعصر. انگاری ونك تا تجريش مال خودمون بود اين فصل سال. حلال‌‌تر از هر ارث و ميراثِ پدری و مادری. خِش‌خش برگ‌های چنار و گوش دادن به قارقار كلاغ‌ها كه حالا ديگه نه كلاغی مونده و نه رَد و نشونی از پاييز كه قدم‌زدن توی اين هوا، يعنی مَرگ. خودت تنها باشی، تنها می‌ميری و اگه عاشق باشی و پاييزی و دو نفره، هر دو با هم می‌ميريد، انشالله!

تهران رو گـُه گرفته. خيلی‌ها رفتن و ميرن و خواهند رفت. روی كاغذ پاره‌ی نشونی از دوست و رفيق‌هايی كه رفتند داريم. گوشه كنار مونترال. خيابونی در كوالالامپو. دِهی شرق دِهلی. بَر يكی از اتوبان‌های سياتل. ايميلی هست و زيپ كد چند رقمی كه دل‌ت گرفت دو خطی بنويسیم و بسپاریم‌ش به دستِ يه سری عدد و رقم و حرف و واژه ولی نمی‌دونم كلاغ‌ها كجا ميرن. اونا چرا ميرن. اونايی كه نه رایی‌ دادن و نه دموكراسی براشون معنی و مفهومی داره. هرچند كه گرون شده پنير و صابون و تموم مايحتاج ولی اونقدری هست كه نميرن. اونقدری هست كه بمونند.

تهران رو گـُه گرفته. ما جماعتِ خوشحال كه تموم دار و ندارمون، دل‌خوشی به هوای پاييزی بود، حالا ديگه دل‌مون لَك زده برای نَم بارونی و تيتر زدن‌های، آی پاييزه. كاپشن بزرگ و گل‌و‌گشاد بگير شايد كه همين پاييز عاشق شدی و آی كه هوا دو نفره است! هرچند كه هيچ‌وقت هم پای دومی در كار نبود ولی خوشحال بوديم از ديدن همه‌ی اون حس‌های دو نفره‌ی همسايه‌ی ديوار به ديوار و حالا ديگه تك و تنها هم نمی‌تونيم قدم بزنيم پياده‌روهای اين شهر بی‌پاييز و بی‌بارون و بی‌كلاغ رو.    

هوای وارونه‌ی پاييزی بهونه‌ی داده دستِ اون بزرگترها كه اينورژن است و هوا چنين است و چنان. وارونگی گـَزكی‌يه دست اين و اون، غافل از اينكه ما مَردم وارونه شديم. يه وری. سر به كون! چله‌ی تابستون و كوير لوت و نيمه مرداد نيست كه دست به آسمون برداريم كه خدايا بباران. پاييزه. مهر و آبان و نصفِ بيشتر آذر تموم شد و دريغ از قطره‌ی بارون. پاييز و آذر باشه و جانماز بندازيم رو به قبله و با وضو و اشك و ناله دعا كنيم كه بارون بباره؟! بد نيست؟ ضايع نيست؟! بهم نمی‌ريزه رمز و راز دستگاه خلقت؟! شكوه آسمون هفتم؟! غرور اين اشرف مخلوقات؟! برای دو قطره بارون اين همه التماس كنيم؟! بماليم؟! زاری كنيم؟! به كدامين گناه؟!

تهرانپاييزه. هنوز زمستون نشده اروپای مُشركِ بی‌دين ايمون! رفته زير خروارها خروار برف و پاييزه و ما مدعيانِ دنيا و آخرت چشم به آسمون دوختيم برای قطره‌ی باران. حتماً صلاحی در اين هست. آزمايش الهی. حتماً!

گيريم كه ديگران مَعصيت كرده باشند. كبيره و صغيره. طولی و عرضی. اصلاً كرده باشند زن و مردی همديگه رو از پشت و جلو در پستو. سطحی و عُمقی. به ما چه؟! مگه ارتش‌ه كه گناه‌ش رو به پای ما هم نوشتی؟! نه پاييز آب داشته باشيم و نه تابستون؟! ادعای مديريت جهانی داشته باشيم و جنگل‌های گلستان، يكماه يكماه در آتيش بسوزه؟! فهميديم پُخی نيستيم. ما كه هيچ، حداقل اون جنگل مادر مُرده رو خاموش كن. حالا كه اينجور شد خب بسوزه. به تُخم‌م كه می‌سوزه. اسم خودت رو گذاشتی خدا. اون بالا نشستی يا رمان می‌خونی يا سودوكو حل می‌كنی و اين طويله رو ول كردی به حال خودش. بی‌آغل. بی‌چوپون. بی‌آب و علف.

نهران رو گـُه گرفته. هوا وارونه شده. آدم‌ها وارونه‌تر از قبل. برف كه هيچ، قطره‌ی بارونی نيست. هيچ نيازی به افشا شدن آمار مخفی مرگ‌و‌مير وزارت بهداشت و درمان نيست كه اين مملكت نه بهداشتی داره و نه درمان. در عوض چيزی كه به وفور داره مرگ و ميره. اين آلودگی هوا كم نداره از زلزله‌ی بم. اينجا هم آدم‌ها فلّه‌ی می‌ميرند. حالا شايد نه همين امروز ولی فردا می‌ميرند. هر چند مُرده بودند روی زمين، حالا می‌ميرن و می‌كنن‌شون زير زمين. فرق چندانی هم نيست. اون زير هم كه باشی نه آب هست و نه حيات. بالا هم كه باشی نه اين حيات هست و نه اون حياط.

تهران رو گـُه گرفته. در جايكه خيلی از آدم‌ها با فلاكت و بدبختی، توی زيرزمين‌هایتهران! تاريك و نمور سِقط می‌كنند بچه‌های مشروع و نامشروع‌شون رو، حالا ديگه نيازی به ژُول‌ورن نيست كه بزرگان قوم تصميم گرفتن با هواپيماهای‌ سمپاش، اَبرهای آسمون رو بارور كنند و آب بريزن به سَر و كله‌ی ما مردم بدبختِ پايتخت‌نشين‌ شايد كه بخدا ايمان بياريم!

اينجا روی زمين تُخم‌ها رو كشيدن. آدم‌ها ديگه بارور نميشن، حالا رفتن سراغ ابرها با هواپيماهای سمپاش ملخی. ميخوان بدون تُخم بارورشون كنند و تو اون بالا نشستی و هنوز نگاه می‌كنی. پس خوش باش. خوش باش كه كی بشه يقه‌ی خودت رو هم بگيرند. حالا خواهيم ديد. اين خط، اين‌هم نشون.

شـَهلا مُرد يا زنده شد؟!

 خیلی خوش‌بین بودم. ساعت 6:30 صبح، پشت میز کارم بودم. یه جایی حومه‌ی این شهر دودگرفته که لامصب از بَس بزرگ شده و بی‌قواره دیگه هیچ حَد و حدودی نداره که از یکطرف چسبیده به رودخونه‌ی کرج و از طرف دیگه پای کوه دماوند دراز کشیده. تا کامپیوتر بالا بیاد، جونِ من هم بالا اومد. برخلاف همیشه، اول از همه رفتم سراغ خبرها. شهلا اعدام شد.

بغض داشتم تا خودِ شب. که استَتوس فیس بوک‌م هم شد: نگاه شهلا رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. اون روز چیزی ننوشتم که می‌دونستم نوشتن‌های با شُور و احساس حسينی معمولاً دور از واقعیت درمیاد. نیم خطی نوشتم که ماشین رو شُستم و باز هم بارون نیومد و حالا چند روزی‌یه که شهلا مُرده و ناصر منفور دو عالم باقی و فانی شده و همه‌ی ما روشنفکرانی شدیم که شعارهایی میدیم گل و گـُشاد که بیا و ببین.

بنا به گفته‌ی مسئولین، این پرونده‌ی پیچیده چندین و چند بار توسط قضاوتِ مختلف بررسی و رای‌های مختلفی صادر شده و نهایتاً مشخص شده که شهلا قاتلِ لاله بوده، بنابراین ما هم باید بر مبنای همین نظر، بنویسیم و حرف بزنیم.

شهلا جاهدشخصاً دوست نداشتم شهلا کشته بشه که به نظرم 8 سال انتظار برای مُردن، بدتر از هر اعدامی‌یه که شهلا سال‌ها پیش مُرد. دوست داشتم صبح همین چند روز پیش، می‌خوندم که سرانجام خونواده‌ی مقتول شهلا رو بخشید و حالا شهلا بعد از پشت سر گذاشتن دوران زندان قراره که به زندگی عادی برگرده که من نمی‌دونم کسی‌که با چاقو می‌تونه انسانِ بی‌گناهی رو مُثله کنه چه جوری می‌تونه دوباره به زندگی و شرايطِ عادی برگرده؟!

شهلا عاشق شد. ناصر محمدخانی درگیر رابطه‌ی شد که هر روز زیر آسمونِ این شهر و کشورهای مختلفِ دنیا اتفاق میوفته. مختص تهران و ایران نیست که همه جای دنیا رابطه‌های این چنینی هست ولی اینجا بیشتر و پُررنگتر. شهلا تحمل نکرد و لاله رو کشت و اونوقت ما قضاوت کردیم. براحتی آب خوردن. خانواده‌ی سحرخیزان رو قضاوت کردیم. بازیکن افسانه‌یی سال‌های نچندان دور فوتبال ایران رو قضاوت کردیم و شهلایی که برای رسیدن به مَردش، زنی رو تکه‌تکه کرده بود. زنی که خیلی پیشتر از اون صاحب این زندگی و این مَرد بود و شهلا براحتی کُشت‌ش.

من نه به شهلا کار دارم و نه به ناصر محمدخانی که بنظرم هم شهلا مُرد و هم لاله و هم ناصر. الان دو تاشون زیر خاک هستند و یکی روی خاک ولی هر سه مُردند. امروز می‌خوام یه کمی از خودمون بنویسم. از خودمون که در رابطه با همه‌ی مسایل مادی و دنيوی و اُخروی حرف می‌زنيم و براحتی می‌بُریم و می‌دوزیم.

بقول شادی صدر در محیطی بزرگ شدیم که وقتی بچه‌ی 10 ساله‌مون گریه‌کنان میاد خونه و میگه بچه‌ی همسایه من رو زده، بهش می‌گیم تو هم بزن‌ش! چشم در مقابل چشم. جون در مقابل جون. مرگ در مقابل مرگ. در چنین جامعه‌ی قبل از اینکه شهلا دست به چاقو ببره، لاله می‌بایست شهلا رو تیکه پاره می‌کرد ولی چون از اين رابطه‌ی مخفی خبر نداشت خودش كشته شد و حالا زنِ قاتل کشته شده پس سَر در مقابل سَر. گله‌ی نباید باشد که ما خودمون یاد دادیم به بچه‌هامون و یاد گرفتیم از پدرها و مادرهامون.

این روزها همه‌مون از شهلا عاشقی ساختیم دل‌خسته که گویا به صِرف این عشق، این اجازه رو هم داشته که زنی رو بکُشه، خانواده‌ی رو داغدار کنه تا آخر عمر و بچه‌هایی بمونند تا روز محشر تا شاید در اون هیاهو مادرشون رو دوباره ببینند. این روزها همه‌مون از شهلا مجسمه‌ی عشق ساختیم که باید سَر در هر شهر و دياری نصب بشه.

براحتی قضاوت کردن از خصلت‌های بد ماست. در حالیکه در خیلی از خانواده‌های ما ایرانی‌ها هنوز جنگ‌های حیدری نعمتی وجود داره و بابا با برادرش و مادر با خواهرش سَر ارث و میراث، دعوا کرده و سالهاست كه چشم ديدن همديگه رو ندارند، در حالیکه خیلی از ما یا بزرگترهای ما آدم‌های روشنفکر! سال‌هاست که سَر یه تیکه زمین و خونه‌ و مغازه‌ی پدری، قهر و قهرکشی داریم، اونوقت براحتی نسخه صادر می‌کنیم برای این و اون و خونواده‌ی مقتول رو میذاریم سینه‌کش دیوار که چرا از حق‌تون نگذشتید. چرا فراموش نکردید. چرا صندلی رو فلان كرديد؟!

وقتی پُشت فرمون هستیم، خدا نکنه مادرمُرده‌ی بی‌دلیل و بادلیل بوقی بزنه، شب باشه و توی لاین سبقت باشیم و کسی چراغی بزنه، بپیچه جلوی ماشین‌مون، هدف و مقصد رو ول می‌کنیم و دنبال می‌کنیم راننده رو تا دَم در خونه‌شون. کارگر ساختمونی اگه بخواد دو تا دونه نون بربری بگیره خدای نکرده بدون صف، از وسط جـرش میدیم به قسمت‌های نامساوی. پدری مُرده و مالی روی زمین مونده باشه، همه مایی که تابحال دو رکعت نماز نخوندیم، با استناد به تمام احادیثِ نبوی و آیاتِ قرآن، سهم ارث خواهرهامون رو نصف می‌دونيم.

قضاوت؟!خیلی‌ها نوشتند. نوشتن جُرم نیست که خیلی هم خوب و مفید و مناسبه. من هم طاقت نیاوردم و نوشتم ولی سعی می‌كنم خط‌کشی برندارم تا کسی رو متهم کنم. فقط امیدوارم که هیچ‌وقت، هیچ‌وقت و هیچ‌وقت نه در مقام خانواده‌ی قاتلی قرار بگیرم و نه در جايگاه خانواده‌ی مقتولی که هر لحظه‌ش خودِ مرگه. انتظار نداریم قطره‌ی خونی از دماغ یکی از نزدیکان‌مون بیاد. فارغ البال خورشتِ فسنجونِ ظهر جمعه و چایی‌مون رو خوردبم و نشستیم پای کامپیوتر، اونوقت براحتی قضاوت می‌کنیم هر سه خونواده رو بدون اینکه بتونیم خودمون رو جای یکی از این سه فنا شده بذاریم.

من نمی‌تونم قضاوت کنم ولی وقتی می‌بینم خانواده‌ی بعد از هشت سال هنوز اینجور راسخ هستند و اصرار دارند در کشیدنِ صندلی از زیر پای قاتل، پس با خودم فکر می‌کنم شاید منهم جای اون خونواده بودم یک روز قبل از اذان صبح، توی حیاطِ زندانِ اوین وامیستادم و گوش می‌دادم به ناله‌های شهلا و باز هم صندلی رو از زیر پاش می‌کشیدم!

روشنفکری همينه كه همه‌مون بگیم، آره قتل بد است. اعدام اَخ است. زندگی زیباست. آب را گل نكنيد شايد در فرو دست ... ولی بياييد كمی واقع‌بين باشيم و ببنيم كدوم یکی از ماها در جایگاه خانواده‌ی مقتول بوده و بخشیده؟!

کدوم یکی از ما بلاگرها گذشت کردیم از خون خواهر و برادری که به ناحق کشته شده؟! مگه غیر از اینه که هر کدوم از ماها بخاطر یه کامنتِ نابجا تا 60 تا پُست ننوشته و خِشتک کامنت‌گذار رو از وسط جر ندادیم ول‌کن ماجرا نشدیم؟! كدوم يكی از شماها فهميدين معلم و ناظم گوش بچه‌تون رو كشيده و فردا ساعتِ 7 صبح توی مدرسه نبوديد تا حق معلم رو بذاريد كفِ دست‌ش. عكسی از بلاگری بدون نوشتن منبع در روزنامه‌ی چاپ ميشه، جماعت و صنفِ عكاس قشون‌كشی می‌كنه كه وامصيبت‌ها، عكس آقا و خانم فلان در روزنامه‌ی چاپ شده. منِ روشنفكر كتاب‌خون و سينما برو و تئاترببين، قاشق چنگالی فوكول كرواتی وقتی حس می‌كنم حقی ازم ضايع شده وسط سينما عربده‌ ميزنم و بمدت نيم ساعت تمام سينما رو بهم ميريزم.

صحبت از جون آدمهاست. صحبت از خون آدمهاست. خودمون از قرونی پول و سلولی صدمه ديده‌ی هشتاد ساله نمی‌گذريم اونوقت براحتی قضاوت و نقد می‌كنيم خانواده‌ی مقتول رو. خَشی به سپر ماشين‌مون بيوفته تا قرونِ آخرش رو می‌گيريم. گذشت نداريم حتی در حدِ يه پنجاه تومنی كه راننده تاكسی نداره برگردونه بهمون. خيلی از ماها پُزهای روشنفكری داديم و وقتی توی موقعيت عمل قرار گرفتيم، جا زديم. كسی ندونه خودمون خوب می‌دونيم. خوب و خوشگل و فانتزی و شيك و پيك نوشتن خيلی فرق داره با درست و منطقی نوشتن. خيلی وقت‌ها اگر قرار باشه بر مبنای عدالت بنويسی آدم بدِ ماجرا ميشی. عقب افتاده و اُمل بشی خيلی بهتره چيزی بنويسی كه بهش اعتقادی نداری.     

...

ماشين رو هم شُستم. سه روزه، ولی هنوز بارون نباریده.

شطرنج دو سَر باخت

آدمهاي پيچيدهآدم‌هايی كه شناسنامه‌ی صادره از ايران دارند و عمدتاً زندگی كردند توی همين كشور و يا خارج از ايران هستند ولی در كنار خانواده‌هايی كه فرهنگ و رَسم و رسوم و سُنت‌های خوب و بدِ ايرانی رو دارند، معمولاً آدم‌های پيچيده‌تری هستند نسبت به ساير قوميّت و مليت‌های ديگه. استاندارد و فرمول نيست كه صرفاً تجربه‌ی شخصی خودمه.

زندگی توی اين كشور و سَرو‌كله زدن با آدم‌های پيچيده‌ی چون خودمون، درگيری با محيط و اجتماع و قوانين هزارتويی و خيلی عوامل ديگه، ازمون آدم‌های بشدت پيچيده‌ی ساخته. نه سادگی كه هالو بودن رو با خودش يدك بكشه خوبه و نه پيچيدگی تا اين حد كه حتی خيلی وقت‌ها خودمون هم گـُه‌گيجه بگيريم از وجود و حضور و شخصيت و ماهيتِ خودِ خودمون كه عينهو كلافِ سر در گـُم، سر و تَه شخصيت‌مون از دار قالی دررفته.

دوستانی كه تجربه‌ی زندگی در كنار مليت‌های مختلف رو دارند بهتر می‌تونند نظر بدن كه ما ايرانی‌ها حتی در جوامع شرقی و غربی خارج از ايران چقدر محافظه‌كار، محتاط و پيچيده هستيم. در جايی كه ديگه نه از آدم‌های ايرانی دور و برمون خبريه و نه از اجتماع و قوانين و سُنت‌های ايرانی.

اين پيچيده‌گی و اين محافظه‌كاری كه خيلی‌هامون اسم‌ش رو گذاشتيم سياست با ما هست. مرز جغرافيايی نمی‌شناسه و بدتر از همه (در خيلی از موارد) مرز جسمی، روحی و حسی هم نمی‌شناسه. كانادا و مالزی باشی و ايرانی‌ی كه بشدت پيچيده است و محافظه‌كار، خيلی نمی‌تونه ايراد داشته باشه. می‌تونی با هزار و يك بهونه، توجيه كنی اين اخلاق رو ولی اگه اين پيچيده‌گی رو با خودت ببری توی يه رابطه، توی يه زندگی، زير يه سقف، توی يه تخت، بنظر می‌تونه عامل مهمی باشه برای تخريب.

ايرانی هستيم و آدم‌هايی بشدت پيچيده. محافظه‌كار. محتاط. سياسی. هيچ سلامی رو بدون در نظر گرفتن عليك‌ش به كسی نمی‌گيم. هيچ قدمی رو بدون حساب و كتاب طول و عرض اتاق و راه‌رو برنمی‌داريم. هيچ كولی رو به كسی نمی‌ديم تا وقتی مطمئن باشيم كه فردا می‌تونيم سوار طرف بشيم و تا ثريا باهاش يريم. شايد همه‌ی اين خصلت‌ها كه خيلی‌هامون نوعی زرنگی می‌دونيم تا بيرونِ در خونه كه معتقديم همه گـُرگ هستن و قصد پاره كردن‌مون رو دارند، جواب بده ولی وقتی پيچيده‌ بودن و محافظه‌كاری وارد حريم خونه و بخصوص رابطه ميشه، وقتی نميگيم از حس‌هامون، قايم‌ش می‌كنيم كه طرفِ مقابل بابت گفتن يه دوستت دارم پُررو نشه! وقتی خودمون معما طرح می‌كنيم و خودمون بجای طرفِ مقابل حل‌ش می‌كنيم، مطمئن باشيم داريم سنگِ بنا رو از زير برمی‌داريم كه هر لحظه امكان داره فرو بريزه اين ساختمون.

آدمهايي با روابط شطرنجي!زندگی مثل بازی شطرنجه. نه برای ما كه برای همه‌ی آم‌های اين كره زمين. كشورها و آدم‌های ديگه ساده گرفتند قواعدِ اين بازی رو و وقتی كسی نشست روبروشون احترام گذاشتند به ديد و حركتِ مهره‌های شطرنج طرف مقابل‌ و ما ياد گرفتيم پيچيده باشيم و سخت كنيم قوانين اين بازی رو. ياد گرفتيم كه نگيم از فكرمون. حس‌مون. ياد گرفتيم كه حتی شطرنج رو هم تنهايی بازی كنيم. پياده‌ی سفيد رو تكون بديم و بدون اينكه منتظر حركت طرفِ مقابل‌مون باشيم، خودمون بريم پشت اون صفحه و اسب سياه رو حركت بديم.

بازی برای خيلی از ما آدم‌هايی كه اينجور پيچيده هستيم، تنيده هستيم در تار و پود و سيم خاردار كشيديم دور و بر خودمون، برای مايی كه اين اجازه رو نميديم كسی وارد اين حريم بشه، برای مايی كه برای يك دوست‌ت دارم، تمام عوامل فيزيكی و متافيزيكی رو درنظر می‌گيريم، قطعاً يه بازی دو سَر باخته.

حضرتِ والا

حضرت والاشب‌های بلندِ پاييزی، جون ميده با دوست و رفيقی بچپی كُنج كافه‌‌ی، قهوه‌ی بخوری و گپی بزنی و اگه نگرانِ چاق شدنِ طول و عرض‌‌ت هم نباشی كه قبل قهوه، چيپس و پنيری هم بخوری كه ديگه عالی‌يه و ميشه خودِ زندگی.

بعدِ كافه هم می‌تونی قدم بزنی خيابون‌های قير گرفته‌ و مِشكی پَركلاغی تهران رو تا اگه شانس آوردی و قانقاريا نگرفتی، به گالری عكس يا نقاشی بری و ... نه بابا اصلاً گالری رو ول‌ش كن، الان همه‌تون می‌گيد می‌خوام چُسی بيام! اصلاً گالری پيشكش، خودم هم ميرم اونجاها و اين همه آدم حسابی می‌بينم كه لامَصب همه‌شون هم مُسلّط به تموم سَبك‌های امپرسيونيزم، سوسياليسم، اكسپرسيونيسم و امپرياليسم جهانخوار هستند، دست و پام رو گـُم می‌كنم.

تهيه‌ی بليطِ نوشتن در تاريكی يعقوبی، حداقل برای من اونقدر لوس و لوث شد كه اگه خودِ شكسپير و آقای هاملت و دون ژوان با اسب‌ش! هم ميومدن توی تالار چهارسو، ديگه محال بود با اون شرايط برم و كار رو ببينم. هر چيزی بهايی داره و نميشه يك هفته از كار و زندگی زد كه بليط يه تئاتر پيزوری كه عينهو شير بی‌يال و دُم، سَر و كله‌ش رو هم واجبی كشيدن، رو رفت و ديد. ما سعی‌مون رو كرديم و نشد و قطعاً خداوندِ باريتعالی سَر پُل صراط، بابتِ نديدنِ نوشتن در تاريكی بازخواست‌مون نمی‌كنه.

اين شب‌ها خانه‌ی هنرمندانِ ايرانشهر دو تا نمايش در حال اجرا / اكران داره. حضرت والا، آخرين كار حسين پاكدل همه شب‌ها بجز شنبه و احتمالاً با گنجايش سالنی حدود 150 نفر كه به لطفِ بليط‌های 15 هزار تومنی، هيچ‌وقت پُر نميشه، می‌تونه انتخاب هنری نسبتاً خوبی باشه برای شما هنردوستان و البته نه برای عصرهای پاييزی‌تون كه كار از ساعت 8:15 شروع و تا 10:30 شب ادامه داره.

داستان برمی‌گرده به پنجاه شصت پيش. داستانِ عمارت و حضرت والايی كه روزگاری برای خودش بُرو و بيايی داشته توی دربار و نشست و برخاست می‌كرده با شاه و وكيل و وزير. دفترچه خاطراتی باقی مونده از همون دوران كه با ورق زدن و خوندن هر صفحه‌ش، آدم‌های گذشته دوباره برمی‌گردند به زمان حال و صحنه‌یی رو بازی می‌كنند. فلش‌بك‌ها رو دوست داشتم و ديالوگ‌های بلندی كه حتماً لازمه‌ی ادبياتِ اون دوران بوده، برام چندان دلچسب نبود.

عاطفه رضويعاطفه رضوی كه دومين كار تئاتری خودش رو اجرا می‌كنه و اينبار در سه نقش!!! قطعاً اگه خودش و كارگردان متمركز می‌شدند روی يه نقش خيلی بهتر از اين می‌تونست باشه كه تفاوتِ اين سه تا نقش، فقط در تو يا بيرون گذاشتن فوكولِ خانم رضوی از چارقد خلاصه شده بود و بس.

آره، اون تَه لهجه‌ی مشهدی‌ش يه جاهايی خوب بود ولی به نظرم كه درنيومد اين سه نقش مجزا كه بعضی وقت‌ها آدم قاطی می‌كرد اين خانمی كه الان وسطِ صحنه است، مُنيره پوران يا سرور! الله و اعلم ولی شايد بخاطر صرفه‌جويی و كاهش هزينه، خانم رضوی بجای دو سه تا از آقايون هم نقش بازی كرده و من متوجه موضوع نشدم!

غدیر تنکس گیوین!

آلودگی هوادیروز چهارشنبه، تهران بعلّت آلودگی هوا تعطیل بود. حالا که دیگه سال‌هاست برف زمستونی قهر کرده با این شهر و دیار، آلودگی و یه‌وَری شدن هوا مُسبّب خیر شده برای خوشحالی حداقل این بچه مدرسه‌‌ی‌ها که باید سرتاسر زمستون رو با شال و بدون کلاه برن مدرسه.

دیروز من رفتم سر کار. باید می‌رفتم سر کار. خب خیلی از شرکت‌ها، تعطیلی این جوری رو دیگه به هیچ جایی‌شون حساب نمی‌کنند! دولتی که کُرک و پَرش ریخته باشه همین میشه دیگه. شهر رو بواسطه‌ی آلودگی هوا که بخش مهمی از تـِر زدن به هوا، باعث و بانی‌ش، مراکز صنعتی‌یه تعطیل می‌کنه، اونوقت این مراکز و کارخانجاتِ صعنتی توی همون روزها کار که می‌کنند هیچ، اضافه‌کار هم دایر می‌کنند و مردمی که هیچ نقشی نداشتند توی این آلودگی، سَرکار نمی‌رن و ولو میشن توی خونه‌هاشون و تُخمه می‌شکونند و پرتقال پَرپَر می‌کنند و در حالیکه ساختمون روبروشون رو از فرط آلودگی نمی‌بینند، دنبالِ پیدا کردن دلایل سیاسی برای این تعطیلی می‌گردند.

تنکس کیوینامروز پنج‌شنبه، ایران بخاطر روز غدیر خُم تعطیله. مَداحی توی تلویزیون چنان می‌خونه که هیچ فرقی نداره این غدیر خم با عصر روز عاشورا و شام غریبانِ حسین مظلوم!

تعطیلاتِ چند روزه اینجا چفتِ شده با تعطیلاتِ تنکس گیوین Thanksgiving آمریکایی‌ها. اونجا روز شُکرگذاری‌یه و مردم جمع میشن دور هم تا بوقلمون دُرسته‌یه رو بخوردند و ما اینجا بدون اینکه حتی شُکرگذاری هم کنیم، گوسفندی رو سَر می‌بریم تا صبح کله ‌و ‌پاچه و عصر دل و جیگر و شب رُون‌ش رو بخوریم و داشاق! و دُنبَلان گوسفند هم بمونه برای عرق‌خوری و عرق‌خوران!

دروغ چرا، نه در غدیر خُم‌ش حس عید و خاص بودنِ ایام رو دارم و نه برنامه‌ی تنکس کیوین‌ش برام جالب و مهیج بوده. شاید همه‌ی این روزها بهانه و دلایلی باشه برای شاد بودن ولی برای من روزی بغیر از نوروز، عید نیست.

دو صفر، نودوهشت

اينجا تهران. پايتختِ ايران. با كُد ۰۲۱.

صفر بيست‌و‌يك برای شمايی كه خارج از اين مَرز زندگی می‌كنيد، ديرتر معنا پيدا می‌كنه. شايد به اندازه‌ی چند ثانيه ولی به‌ فاصله‌ی ...

هـزار؟ نَه، سَر متر رو كه بذاری وسطِ ميدونِ بهارستان و پای مجسمه‌ی مُدرس و يا ببندی به دسته‌‌ی اون سَماورهای طلايی رنگی كه توی ويترين مغازه‌‌های كُنج شمالی ميدونِ بهارستان، كنار اون عكس‌های تهران قديم، خاك می‌خوره و هزار كيلومتر كه از اينجا بری و دور بشی، هنوز يه گوشه‌ كنار اين مملكتِ خراب شده هستی.

دو هـزار؟ راسته‌ی كتابفروش‌های ميدون انقلاب و نون خامه‌ی‌‌های شيرينی‌فروشی فرانسه و يا سالنِ گردِ تئاتر شهر، اگه مبنای محاسبه‌مون باشه، دو هزار كيلومتر كه بری و دور بشی، يا وسطِ دريای خزری كه از اون همه وسعت و با ارفاق ۲۰%‌ش مال ماست و يا اون تَه‌تَه‌های جنوب داغ و تَب‌دار. پس دو هزار و سه هزار هم نمی‌تونه پُر رنگ كنه ۰۲۱ و اين ۰۰۹۸ رو!

اونجايی كه قرار می‌شه تلفن با ۰۰ شروع بشه، فاصله، تنهايی، غربت، بد جوری پُر رنگ ميشه. ماهايی كه نشستيم و محدود شديم به اين تك صفرها، افسوس می‌خوريم و بلند بلند به صاحبانِ اونور خط‌ِ تلفن می‌گيم خوش بحال‌تون، رفتين و راحت شدين و اونايی كه اونقدر دور شدن از اين سرزمين كه حالا بايد ۲۰ تا عدد و رقم رو پُشت سر هم بگيرن و بگيرن و بگيرن، تا تلفن خونه‌ی قديمی‌‌شون زنگ بخوره و صدایی آشنا بگه، الو، شايد بلند بلند نگن، ولی افسوس می‌خورن به ما اسيرانِ اين محدوده‌ی تك صفری. به مايی كه اينجا نشستيم. همين جا. بَر اين ۰۲۱.

اين روزها كه تموم بيست و سی و چهل سال زندگی‌، نه براحتی آب خوردن كه خيلی وقت‌ها از سَر ناچاری ميشه قدِ دو تا چمدون، اين روزها كه همه رفتن و اونايی كه موندن، عصر تمام اين روزهای كوتاه پاييزی دفتر وكيل‌اند و پُر می‌كنند فُرم‌های مهاجرتی‌شون رو، اين دو صفر نود‌وهشت، عجيب عزيز شده. عجيب.

حالا نياييم و از سَر شكم سيری بنويسيم كه:

صفر را بستند تا ما به بيرون زنگ نزنيم، از شما چه پنهان ما از درون زنگ زديم! *

صفرها چه بسته و چه باز باشند، ماها زنگ زديم. زنگ زديم و فرياد زديم ولی از دل اون بيرونی‌ها خبر نداريم. همون‌هايی كه اول بايد دو صفر نودو‌هشت رو بگيرند، بعدش كدِ شهر و شهرستان و ده و خيابون و كوچه و پلاك و ...

و مايی كه اينجايم و توی خونه‌ی پدری، شاید هیچ وقت نفهمیم چه غمی داره هربار كه شما عزیزان می‌خواهيد سفری كوتاه كنيد برای شنيدنِ صدای پدر و مادر و دوست و رفيق، مجبورید كه اون دو صفر لعنتی رو بگيرید. چه حس بدی داره اين دو صفری كه هر بار يادت ميندازه چقدر دوری از خونه‌ی قديمی‌ت. دور دور دور. 

*  اکبر اکسیر