...
و همه فراموش خواهند کرد
که من در عـُمرم
تنها دو بار
شاعر شدهام
یکبار با دیدنِ تو
و بار دیگر، با ندیدنت
پینوشت:
متاسفانه شاعر و نقاش را نمی شناسم. ولی تركيب زيبايی است از ايميل دريافتی يك دوست.
و همه فراموش خواهند کرد
که من در عـُمرم
تنها دو بار
شاعر شدهام
یکبار با دیدنِ تو
و بار دیگر، با ندیدنت
پینوشت:
متاسفانه شاعر و نقاش را نمی شناسم. ولی تركيب زيبايی است از ايميل دريافتی يك دوست.
دستش روی كَشكك زانوم بود. شايد بيست دقيقهی پا رو از چهار جهت اصلی به اينور و اونور كشيده بود. وسطهای كار ناخودآگاه ياد مسابقهی كُشتی افتادم و نيمچه خندهی روی لَبم نشست. خودم رو وسط تُشتك كشتی ديدم كه دكتر زير يه خَمم رو گرفته و داره میتابونه. بارانداز ميزنه و داور سه تا از انگشتهاش رو باز و به سمت مُنشی ميدوه و روی تابلو سه نمره به دكتر ميدن. حالا من روی پُل هستم. سَر و دو تا پام روی زمين هستند و پُل زدم روی تـُشك عينهو رنگينكمون. تماشاچیها سوت ميزنند به معنی اينكه داور بايد زودتر سرپا بده. يه سریها شعار شير سماور ميدن. دكتر روی گردنم فشار مياره و من ...
_ میبينی، لَق ميزنه!
راست میگفت دكتر زرينه. كشككم زير دستش لق ميزنه و بازی میکنه.
_ رباط و منيسك سالمه. عضلهی رون ضعيف شده. كشككت هم رو به تو، جابجا شده.
دكتر بدون اينكه منتظر جواب من باشه از توی كابين ميره بيرون. خانم پرستار رو صدا میزنه. خانم پرستار مياد و ژل رو ميماله روی فرورفتگی زانوم. صندلی فلزی پايه بلندی رو میكشه جلو و میشينه روش. خسته است. روی روپوش سفيدش، كنار جيبش يه لكه اندازهی دوزاری افتاده. نزديك سی سالشه. زير اَبروهاش رو تازه برداشته. شايد همين ديروز و يا شايد هم همين امروز. حرفی نميزنه. منهم چيزی نمیگم. سَرم رو ميذارم روی بالش و خوشحالم از اينكه ملافه تميزه. اول به سقف خيره ميشم ولی وقتی چيز دندونگيری به سقف، آويزون نمیبينم، چشمهام رو میبندم. شايد ده دقيقهی كه میگذره دستگاه بوقی ميزنه و خانم پرستار با دستمال، ژل روی پام رو تميز میكنه. پام خيس و سرد ميشه. دستگاه و صندلی فلزی رو با هم از توی كابين میكشه بيرون. صندلی جيرجيری میكنه. میدونم هيچ خبری نيست ولی موبايلم رو نگاه میكنم. بیهدف. دوباره سَرم رو ميذارم روی بالش.
صدای پای دكتر زرينه مياد. لبخند ميزنه. مثل هميشه. قوطی رو نشونم ميده و میگه: با اين زانوت رو Typeش میكنم.
دو تا دستش رو ميذاره روی كشككِ پام. آروم تكونش ميده. چشم چپش رو يه كمی كوچيك میكنه. مثل كسیكه میخواد گاو صندوقی رو باز كنه و منتظر اون تـِق باز شدن گاو صندوقه. يه جايی دستش رو محكم نگه ميداره.
_ درد كه نداری؟!
_ نه دكتر.
چسب رو با مهارت از زير كشكك میچسبونه تا بالای روون. هلالی. جوریكه كشكك به سمت بيرون میاد و سر جاش فیکس میشه. زانوم رو میبنده. خانم پرستار پَدهای زرد رنگ رو ميذاره روی زانوم و الكترودها رو بهش وصل میكنه. يه حس خوب پخش ميشه توی وجودم. زانو و عضلاتِ بالای رون پام منقبض و منبسط ميشن.
_ الان خوبه؟
يهويی موجی سينوسی وحشتناكی تا تَه كمرم میره. ميره و انگار همونجا هم میمونه. ناخودآگاه كمرم رو از روی تخت بلند میكنم. فكم رو محكم و عضلات گردنم كِش مياد. خودش متوجه ميشه. دكمهی روی دستگاه رو میچرخونه.
_ حالا چی؟
چين و چروكهای صورتم باز ميشه. كمرم میچسبه به تخت. چشمهام رو باز میكنم.
_ بله، خوبه.
_ من مرادی هستم. كاری داشتين صدام كنيد.
پردهی سبز رنگ رو كه میكشه دوباره كابين كوچك ميشه. دكتر زرينه و خانم مرادی بيرون میمونند و اينور پرده عضلاتِ بالای رون پای راستم مثل ماهی كه از تـُنگ آب بيرون افتاده باشه، هی نفس نفس ميزنه.
دختر تكيه داده بود به صندلی. پاهاش رو انداخته بود روی هم و داستانش رو میخوند. رژ لب قرمزی زده بود. قرمز قرمز. بوت قهوهی بلندی كه بهش میخورد بالای دويست سيصد تومن باشه، روی شلوار جين آبیش، چشم رو همچين ناجور بهخودش جلب میكرد. نميشد نديدش. يه سَگك گنده هم بالاش بود كه وقتی به چپ و راست تكونش ميداد، نور رو تيز میفرستاد توی چشمها. ذهنم اونجا بود و نبود. سَردم بود. بحثِ مديريت انرژی بود و حالا وسطِ چهلهی زمستون، همه شوفاژها خاموش! شال گردن رو پيچيده بودم دور گردنم. خيره شدم به يه نقطه و گوش میدادم. زياد پيش مياد كه خيره ميشم. نمیدونم وقتی حالم خوبه اينجوری ميشم يا وقتی بد حالم. ذهنم بود و نبود. همراه بودم با شخصيتها. داستان كه تموم شد، آدمها شروع به حرف زدن كردند. از ... يادم نيست از چی ولی انگار از يه راه خيلی دور، حرفهای گنگشون رو میشنيدم. خيلی دور، شايد ته چاه ولی خب دور نبودند كه همين بغل، چسبيده بودند بهم، جوریكه وقتی میخواستم دستهام رو بلند كنم و بذارم پُشت سَرم، مراقب بودم كه به خانمی كه كنار دستم نشسته، نخوره.
هنوز زل زده و خيره بودم، شايد به فنجونِ داغ چايی يا شايد هم به پای سيب. شايد هم به عينكِ آقای ايكس و خودكار خانم ايگرگ. همه چی تار بود. تار تار. حال و حوصلهی شنيدن حرفهای ديگران رو نداشتم. بَرداشت خودم رو پيچيدم توی بقچه و تنهايی زدم به دل كوير. به دِل دشت. دور و برم كه بيابونی نيست. شهر رو ساختن تا اون تهتهها ولی هنوز هم يه وقتهايی ميزنم به خيابونهای اين شهر. بیهدف. مثل جنیها، كار رو ميذارم زمين و ميرم و گُم ميشم تو دلِ اين شهر، كاش میتونستم گم بشم تو دل يكی از اهالی اين شهر.
به خودم كه اومدم همه چی تموم شده بود. انگار همه عاقبت بخير شده بودند. خانمها روسری و مقنعههاشون رو كشيدند جلو و آقايون كاپشنها رو تَنشون كردند. خداحافظ .. خداحافظ. دختر، دَستك دُنبكش رو جمع كرده و رفته بود. بوتش رفته بود. شلوار جين آبیش رفته بود. رژ لب قرمز قرمزش رفته بود. اون دويست، سيصد تومن رفته بود ولی شخصيتها هنوز بودند. جون گرفته بودند. مونده بودند. مونده و حالا ماسيده بودند به در و ديوار. داستانش هنوز بود. قصهی آدمها تو هوا موج ميزد. شايد هم رفتنی نبودند اين آدمها و داستانهاشون. همون داستانی كه دور و بر هر آدمی، دو سری آدم هست. انگاری اونی كه چسبيده به نوكِ دماغت و نَفسش میخوره توی صورتت، هر دَم و بازدم، اونی نيست كه تو میخواستی، اونی كه تو میخواهی، نيست. نيست كه نه، يعنی هست ولی اينقدر نزديك نيست كه بوش كنی، كه نَفسش گرمت كنه، كه دست بندازی دور گردنش تا ... داستان تموم شده بود و من هنوز به آدمهای دور و نزديكِ اين شهر فكر میكردم. به بوتهای قهوهی كه چقدر نزديكم بودند.
برف اومده. اینبار از این برفهای پرپری و زپرتی و مینیمال نیست که زیاد هم اومده. دو روز قبلش هم هوا بارونی بود. از اون بارونهای خوشگل که دوست داری ول کنی کار و زندگی و ننه و بابا و بری و قدم بزنی تموم پیادهروهای این شهر رو.
زیر این بارون عاشق هم نشدی، نشدی که خیری ازش ندیدی ولی حض کنی از این همه بارون و حسهای خوب. بری تا شاید ناکجاآباد ولی، انگاری حالا دیگه عادت کردیم به این برف و بارونی که تا همین چند روز پیش، حکم کیمیا را داشت برامون.
میبینی؟! میبینی ما آدمها چه زود همه چی برامون عادی میشه. کاش عادی میشد، که لامصب خیلی زود دلمون رو میزنه عینهو خرمالوی گس؟ حالا دیگه هیچکسی عاشقانههای برفی و بارونی سَر نمیده. وبلاگستان رو که ورق میزنی، میبینی عاشقانه که نیست هیچ، حالا دیگه خیلیهامون داریم مینالیم از این همه حَجم سرمای ناخواسته! عجیب نیست؟! همین چند هفته پیش بود که ماهها از آخرین باری که آسمون آبی تهران رو دیده بودیم گذشته بود. نماز بارون میخوندیم و تمام دیانتمون رفته بود زیر خروارها معادلات مجهول و حل نشده که حتماً ما بندگانِ گناهکار خدائیم و خداوندگار فراموشمون کرده و ... حالا بعد از دو بار بارش برف و بارون، دعا میکنیم که همین فردا تابستون باشه و لایک میزنیم سواحل گرم شمال و جنوب رو؟!
میبینی؟ میبینی ما آدمها چه زود یادمون میره حُناقِ تو گلو موندهى روزهای پاییز ا
ین شهر رو. همین چند ماه پیش که نمودارهای سربهفلک کشیده، همینجوری سیخ بالا رفته بود از حدِ مجاز استانداردهای زیست محیطی، همگی رو به قبله، برف و بارون نمیخواستیم؟! ما آدمهای فراموشکاری هستیم. زود یادمون میره، هم گرمای تابستون و هم سرمای زمستون رو. زمستون هنوز به نیمه نرسیده، دلمون لَک زده برای گلهای آفتابگردون و عاشقانه سر میدیم برای یونجهزارها و شبدرها، غافل از مترسکی که یادمون رفت، کلاهی رو که کلاغ به دهن گرفت و با خودش برد رو دوباره براش ببافیم و مدتهاست که سرش بیکلاهست. ما آدمهای بیمعرفتی هستیم. توی این سرمای سیاه زمستون، حداقل بالاپوشی اضافه نکردیم به لباسهای پاره پورهیی مترسکی که نه دیگه دکمهی ازش باقی مونده و نه یقهی.
میبینی ما آدمها چه زود همه چی برامون عادی میشه. زمستون هنوز به نیمه نرسیده، کُرسی و اَنار و گلپر از چشممون افتاده و دل میبندیم به چاغاله بادومهای سه ماه دیگه. شک ندارم اولین و دومین و حداکثر سومین آفتاب خرداد که خورد پَس کلهمون و عَرق شُره کرد از گل و گردنمون، پُشتپا بزنیم به تابستونِ نرسیده از راه و عاشقانه سر بدهیم برای شب یلدا و برفهای سفیدِ همین حوالی امروز.
مطمئنم. من مَرام و مَسلک این آدمها رو خوب میشناسم. باور نداری، این خط، اینهم نشون.
نمیدونم هنوز به اين قسمت از شبانهروز هم ميشه گفت كلهی سحر يا نه، ولی هوا تاريكِ تاريكه و شايد فقط يك/دهم آدمهای اين سرزمين كه خوشبختانه به يُمن گير كردن فقط در يه نصفالنهار جغرافيايی، شرق و غرب و بالا و پايينش هيچ اختلافِ ساعتی با هم نداره، بيدارند. نونوا، كلهپز، سرباز، سوپور و دستهی لِنگ در هوايی چون ما كه نه دنيا رو داره و نه آخرت رو و اگر اين موقع از شبانهروز بيداره، نه از بَهر خوشبختی و كامروايی كه فقط از سَر اجبار است و لاغير.
كارمندانی ريقو و چُسكی كه هی تقويم رو ورق ميزنيم تا ماه و بُرج رو سَر كنيم و تموم زرنگی رو در اين میدونيم كه يا خودكار شركت رو كِش بريم و يا كار نكنيم تا بماليم در سيستم، فارغ از عُمری كه بخاطر دو زار حقوق، عينهو آبِ آفتابه، راهی چاه توالت كرديم و دسته خری كه از همون روز اول، وقتی امضاء كرديم قراردادمون رو شروع به مالش دادنِ پشت و رویمون كرد. كرد اونهم چه كردنی!
پُشت ميز نشستم. هنوز بچههای خوب و رفيق ِ آبدارخونه هم نيومدند. محسن نامجو، كار جديدش رو میخونه.
تو آدم حسابم نكردی
تو هم باقالی بارم نكردی
تو هم هيچ، هيچ، هيچ يارم نبودی
لامُروتها نذاشتند اين نامجو حداقل يه كنسرت ميذاشت توی همين خرابشده و جماعتی گلويی جر میدادند در همين سالنهای تهران و بعد راهی و دَربهدرش میكردند كه حالا ما بايد افسوس ِ 29 بهمن و كنسرت در مالزیش رو بخوريم، مُشت مُشت. دو لُپی كه غمباد گرفتيم اونقدر داد نزديم. نه توی خونه، نه بالا پشتبوم. نه توی كنسرت و استاديوم كه ما ديگه غلط بكنيم وسط خيابون بخواهيم حتی برای واستادن تاكسی داد بزنيم كه ديديم چه كردند بر سَر دادزنندگان كه حق پدر صلوات فرست رو بيامرزه. پَس بلند بگو لاالهالاالله.
نامجو داره از باقالی میخونه... باقالی!
اين روزها، البته روزهاش نه! عصرها و شبهاش، حال ميده با دوستی خِفت كنی يكی از اين گاری چوبیها رو و كنار خيابون، باقالی بخوری. روی باقالیها سِركه هم بريزی و ... وای! معده و روده و سيستم گوارشیت سالم باشه، گاریچی آدم باشه، رفيقت، رفيق و پابهپات باشه، میتوی پُشتبَندش لَبو هم بخوری. پس باز هم ... وای!
نامجو حالا داره با تمام وجود فرياد ميزنه:
من از تـَه با تو درآميختم نازنين
با اون موهای فرفریش نگاه شيطونی میكنه و پُشت بندش يه مصرع ديگه هم ميگه تا شايد ماستمالی كنه اين از ته درآميختن رو ولی امان از ذهن ِ خلاق ِ ناشتای كلهی سَحری من كه با همين تك مصرع، دراز میكنه يار نداشته رو، رو به افق يكی از همين جهتهای بیسَمت و سو، در راستای آفتابِ نتابيدهی خاور، از بهر از ته درآميختن!
بواسطهی انواع و اقسام محدوديتهای ترافيكی، ماشين رو يه جايی خيلی دورتر از ميدون انقلاب پارك كردم و سوار بر تاكسی، سر يكی از خيابونهای شانزده آذر پياده شدم. برای اولين بار سری به كتابفروشی "اگر" زدم.
اين روزها اسم و رسم "اگر" خيلی خيلی بيشتر از فضای كوچيكشه. آقايی خوشبرخورد كمكم كرد تا كتابهايی رو كه دنبالش بودم، پيدا كنم. علّت نامگذاری كتابفروشی رو پرسيدم كه همون آقاهه گفت: راستش دنبال اسم بوديم، چيزی به ذهنمون نرسيد و اسمش رو گذاشتيم "اگر".
دروغ چرا، دوست نداشتم جواب آقاهه رو! حالا يا جواب قانعكنندهی داشت و ما رو آدم حساب نكرد درست حسابی جواب بده و يا داستان همينی بود كه گفت. اگری كه بواسطهی داشتن كلی دوست و رفيق اينترنتی و روزنامهنگار و قطعاً تلاش خودشون، حالا توی كتابفروشیها اسم و رسمی بهم زده، قاعدتاً نمیتونستند اسم كتابفروشی رو همينجوری ديمی گذاشته باشند، اگر! كه همونجوری كه به آقاهه گفتم به نظرم اسم خيلی نصفهنيمه و بلاتكليفی.
سيصد، چهار صد متر پايينتر، سمت چپ وارد دانشگاه تهران شدم. دانشگاه تهران هيچ بار نوستاليزيكی برای من نداره كه نه دانشجوی اين دانشگاه بودم و نه شركت كننده در نمازهای جمعهش! دانشكدهی هنر، ضلع جنوب شرقی دانشگاه تهران، جايی بود كه نمايش نيمهی غايب رو اجرا میكرد. كاری بر اساس رُمان معروف و پُرفروش حسين سناپور كه حتی از روی پوستر و بروشور هم ميشد فهميد كه كارگردان و عوامل اجرا، روی اين "برداشت آزاد" خيلی تاكيد داشتند.
كار فقط برای هشت تماشاچی اجرا ميشد. نمایش محيطی كه اگر نمونههای قبلی رو نديده بودی نمیدونستی قراره چی به سرت بياد! توی اطاق تاريكی روی صندلیهای فلزی نشستيم. گوشیهايی شيك و مُدرن و وايرلسی رو گذاشتيم روی گوشمون و گوش سپرديم به ديالوگها. تلفن زنگ خورد و ...
از اطاق همراه پسر، راهی شديم توی محوطهی دانشگاه. من و بقيهی تماشاچيان و البته با خانم كارگردان كه بنده خدا يه لَپتاپ و كلی هم كيف و سيم و بُرد و دَستك دُنبكِ ديگه بهش آويزون بود. بقيه نمايش توی محوطهی دانشكدهی هنر اجرا ميشد. دختری با همون مانتوهای مُردهی دههی شصت كه انگار غم اَزش میباريد، روی نيمكتی نشسته. پسر به سَمتش ميره و شروع به صحبت میكنه و ما از توی گوشی میشنويم چی بهم ميگن. دانشجوها از لابهلای ما چند نفر تماشاچی كه سرپا واستاديم رد ميشن. يه سری با تعجب نگاهمون میكنند و بقيه كه انگار عادت دارند به ديدن اين صحنههای يه كمی غيرنرمال، از كنارمون به سادگی عبور میكنند. اين بالا و پايين شدن از پلههای دانشكدهی هنر چندين و چند بار انجام ميشه و برای منی كه اين روزها زانوم به مويی وصله! و هر آن احتمال داره همهی پيچ و مهرهش وا و نقش بر زمين بشم چيزی جز رنج و عذاب اليم نبود.
بواسطهی اجرای كار در محيطی باز و گوش دادن به ديالوگ و مونولوگها فقط بر اساس گوشی، قاعدتاً همه چيز خيلی خوب و استاندارد نبود. گاهی صدا قطع ميشد. گوشیها نويز داشت. بخصوص كه عصر چهارشنبه بارون هم گرفت و قوز بالا قوز شد. قاعدتاً كم هم نيستند آدمهايی كه بدشون هم نمياد اينجور كارها به مشكل بخوره ولی با تمام مشكلات كار خوب بود.
نيمهی غائب رو دوست داشتم. تئاتری غيرمتعارف كه در آن جنبههای لوكس و فانتزی صحنه رو نمیبينی. عمدتاً ديالوگ میشنوی و بواسطهی اجرای در محيط، خودت هم ناخواسته درگير و جزيی از داستان ميشی.
خانم آزاده گنجه، كارگردان اين نمايش كه قبل از اين "نجواهای بیاجازه" رو با همين سَبك و سياق ولی داخل تاكسی انجام داده بود (كه بنا به گفتهی دوستان اون كار هم خيلی خوب بود)، نشون داده كه خلاقيت زيادی برای اجرای چنين كارهايی داره. كارگردانی كه بنا به گفتهی خودش، آثار سناپور رو خيلی دوست داره و تاثير بسيار زيادی از دو كتاب ويران میآيی و نيمه غائب گرفته.
شايد فقط چند روز برای ديدن اينكار باقی مونده باشه ولی اگه نيمه غايب رو خوندين و دوستش داشتين، ديدن اين نمايش رو از دست نديدن. از قرار معلوم برای رزرو بلیط میتونيد با شماره ۰۹۳۵۷۳۸۱۶۱۳ تماس بگيريد.
حالا ديگه معروفيت، محبوبيت و مشهوريتِ فيس بوك اونقدری هست كه نيازی نيست هيچ شبكه، رسانه و كانالی در رابطهش حرفی بزنه كه تمام انجمنها، برنامهها، كانالهای تلويزيونی و حتی خيلی از آدم گندهها، برای بهتر ديده و شناخته شدن عضو اين سايتاند. و حالا من میتونم بگم يكی از افتخاراتِ بزرگ زندگیم اين بوده كه در Palo alto كاليفرنيا كه دفتر و دَستك و محل اصلی فيس بوكه يه روز نهار خوردم. البته نه توی دفترشون، كه چند تا مغازه اونورتر توی يه رستوران ايتاليايی مُشرف به ساختمونشون!
اين روزها بواسطهی حضور پُررنگ اين سايت در همهی زندگی، خيلیهامون دوست و رُفقهای قديمی سالهای خيلی دورمون رو پيدا میكنيم. وقتی میبينيمشون، اگه تازه از خارج اومده باشيم به سَبك و سياق اونوریها يه Wowwww بلند میگيم. هر چی اون اُووووووووو آخر را گِرد و دايرهی بگيم و بيشتر و بلندتر بكشيم، اين به معنی اينه كه فرهنگ غرب بيشتر رومون تاثير گذاشته و اگه پامون رو از مملكت بيرون نذاشته و هنوز بَبوگلابی و سُنتی مونده باشيم و پيدا كنيم يكی از دوستانِ دوران دبستان و راهنمايی رو، بلند میگيم يا قمر بنی هاشم اين چرا اين شكلي شده؟!
مسيج و كامنت ميذاريم واسه هم.
تو ازدواج كردی؟ آره بابا بچه هم دارم. طلاق گرفتم. زنم مُرد. تصادف كرديم توی هزار دره. شوهرم يه ديوث به تمام معنا بود. جمع كرديم، داريم ميريم. ما اونجا بوديم، برگشتيم الان دو ساله. معتاد بود. از مريم خبر داری؟ كدوم مريم؟! شهرام يادته؟ اون زاغوله؟ آهان آهان ... با الهه عروسی كرد. اِ ... الهه مگه با تو دوست نبود؟! مهرداد وكيل شده نيوجرسی زندگی میكنه. پدر سگ واسه خودش برو و بيايی داره. همون دماغوُ؟! اصلاً نمیتونم باور كنم رويا يه دختر پونزده ساله داره و ...
گروه تشكيل ميديم. بچههای مدرسهی راهنمايی فلان. دختر و پسرهای شهركِ بيسار. شمارههای موبايلمون رو برای هم میفرستيم. زنگ ميزنيم. قرار ميذاريم و دور هم جمع ميشيم. از معلمهامون میگيم. دوستهای دختر و پسری كه يكیشون حالا زنِ فلانی شده با دو تا بچه و اون يكی شوهر بيساری و عقيم و نازاست. تموم ميشه، برمیگرديم. وقتی برمیگرديم احتمالاً ديگه واسه هميشه تموم ميشه. حتی ديگه توی فيس بوك هم واسه هم پيغام نميذاريم. زنگی نميزنيم. نمیدونيم چرا حس میكنيم اين رفيق، همونی نبود كه توی گرمای تابستون، توی يه كوچهی بنبست با توپ پلاستيكی فوتبال بازی میكرديم. زری اون دختر بچهی دهسالهی نبود كه با هم موهای سياه عروسكی رو كه عمهش از انگليس فرستاده بود میبافتيم.
در اينكه محيط مجازی و اينترنت باعث شده، خيلی از دوستهای واقعی امروزمون از توی همين مانيتور بيان بيرون شكی نيست. اونها كسايی كه مقدمهی دوستیمون از همينجا بوده. نقطهی مشتركش همين وبلاگ، گودر، ايميل و فيسبوك بوده ولی وقتی ذهنيت داری از دوستی قديمی و بعدِ مدتها میبينیش، حس میكنی چقدر دوری از اين آدم. غريبهید با هم. غريبهی غريبه. ياد قديم میكنی ولی وقتی تموم ميشه نشخوار خاطراتِ دو نفره، ديگه هيچ حرفی نداريد واسه گفتن. انگار نيم ساعتی توی اتوبوس كنار مسافری نشستهی. نه درد اون رو میشناسی و نه میتونی از درد خودت واسهش بگی.
من ليسانسم رو گرفتم، من دارم واسه دكترا میخونم. مرسی كه اومدی. خيلی خوشحال شدم ديدمت. ببينيمت. آره يه قرار بذاريم دوباره با بچهها جمع بشيم دور هم. خداحافظ. خداحافظ
وقتی دست ميديی و ميايی بيرون از كافه و رستوران، با خودت میگی اين كی بود؟ من میشناختمم؟ اصلاً چرا اومدم؟! و خداحافظ برای هميشه.
ديدن خانمچه و مهتابی، حداقل اين حُسن رو داشت كه ببينم برج آزادی فقط اون چيزی نيست كه روی زمين بنا شده و مجموعهی بزرگی هم زير زمين، همونجايیكه هر روز هزاران
هزار آدم و ماشين رد ميشن، قرار گرفته.
هادی مرزبان پس از مدتها نبودن، با خانمچه و مهتابی و اينبار در سالن اصلی برج آزادی، به مانند همهی اين سالها يكی از (فكر كنم آخرين كار) اكبر رادی رو به روی صحنه برد. اينبار هم كم نيستند بزرگانِ نمايشی. گلاب آدينه، ايرج راد، فرزانه كابلی، سيما تيرانداز و ...
زنی مُسن (گلاب آدينه) تك و تنها در گوشهی آسايشگاهی افتاده. از تنهايی شروع به حرف زدن میكنه و فلش بَكهايی به زندگیش ميزنه. همه دنبال "سعادتآباد" هستند. همون جايیكه قراره آدمها توش آرامش و آسايش داشته باشند و ... دروغ چرا؟ بعد از ديدن دو ساعت نمايش، آخر سر با خودم گفتم كه چی؟ موضوع داستان چی بود؟ داستان، داستانی كی بود؟ چرا شروع و چرا تموم شد؟!
در حالیكه روزبهروز داره كار برای اهالی تئاتر سختتر از قبل ميشه، متاسفانه اونهايی هم كه با كلی اِهن و تلپ روی صحنه ميره، آدم رو چنان نااميد میكنه كه پشيمون ميشی از هر كار فرهنگی كه پنداری اين روزها خير و صلاح همانا در انجام كارهای غيرفرهنگی است! خانمچه و مهتاب اجرايی سُنتی، مُدرن، حماسی، پَردهخانی و تعزيه است! بَلبَشويی است روی صحنه. اجرا فقط اَسب كم داشت كه شايد بخاطر محدوديت فضا بود كه ده دقيقهی آخر نمايش گلاب آدينه با يه مار واقعی دو متری كاری فراتر از تئاتر رو به نمايش گذاشت! واقعاً جای خليل عقاب و گروهش خالی بود.
در خانمچه و مهتابی يه سری آدم ميان روی صحنه، گذشتهشون رو نميدونی، تا آخر نمايش، از آيندهشون هم چيزی دستگيرت نميشه. حرفهای حال و حال ِ امروزشون هم برات ساخته و پرداخته نميشه. و من نمیدونم چه اصراريه كه جناب مرزبان كارهای مرحوم رادی رو اينقدر بد به روی صحنه میبره. و خب بی انصافیيه از اين كار بگيم و ياد نكنيم از بازی خوب سيروس همتی در نقش آموتی و همچنين حس خيلی خوبی كه بعد از اجرای نمايش، وقتی زير برج عظيم آزادی واستادی و اين هنر و شاهكار ايرانی رو میبينی.
خانمچه و مهتابی / برج آزادی / ساعت ۱۸:۳۰ / تلفن رزرو ۶۶۰۶۴۱۲۲
1 ... 2 ... 3 ... امتحان میكنيم.
1 ... 2 ... 3 ... امتحان میكنيم.
1 ... 2 ... 3 ... امتحا
امتحان میكنيم. سالهاست كه داريم امتحان میكنيم. تا كی؟ تا كجا؟ تموم نشد اين ضرب و تقسيم برای شناختِ آدمها؟ امتحان میكنيم .... روز و شب امتحان میكنيم. رَج میزنيم. خط میزنيم. اسمها رو رديف میكنيم. از اون سَر، تا اين سَر. خوبها. بدها. تا كی؟ تا كجا؟ تا رسيدن به كدوم معادلهی تعريف شده؟ تا رسيدن به كدوم نقطهی متعادلِ زندگی؟ تا رسيدن به كدوم تفاهم؟ به كدوم حسهای مشترك؟!
امتحان میكنيم، فارغ از اينكه ببنيم كَنده شدنِ دونه دونههای برگهای تقويم رو. امتحان میكنيم فارغ از اينكه ببينيم ريخت و قيافهی پير و چروكخوردهی خودمون رو توی آينه. امتحان میكنيم فارغ از شُمردن ِ شمعهای روی كيكِ تولدمون. چشمهامون رو بستيم و فقط دلخوش بوديم به همون چهار تا كادوی بَزك شده و نديديم تنهايی فردا شبش رو. امتحان میكنيم، فارغ از اينكه ببينيم موهای سفيد سَر و كلهمون. امتحان میكنيم و يادمون رفته كه خيلی وقته گذشتيم از بيست سالگی. خيلی وقته. امتحان میكنيم و يادمون رفته كه آدميزاد عدد نيست كه توی تموم بالا و پايين شدنهای زندگی، 4 بشه. امتحان میكنيم و يادمون رفته كه وقتی برمیگرديم، دور میبينيم سی سالگی رو. خيلی دور.
امتحان میكنيم و يادمون رفته كه مرد و زنِ قبلی زندگیمون رو با تموم داشتههای حسی و تئوریهای نظری و گوش دادن به سیدی و مشاورههای دكترهای روانشناس، انتخاب كرده بوديم و حالا دست میكشيم به جای خالی و خلاءهای حسی و عاطفه و چاله چولههای آدمی كه يه روزی فكر میكرديم وقتی باهاش باشيم توی تموم طول و عرض زندگی، تموم دو، دو تاهای دنيا، چهار ميشه و حالا ما مونديم و دو تا عدد سادهی ساده، بدون هيچ نتيجه. ما مونديم و دو تا، دوی ساكت و يه مساوی كه نامساویتر از هر مساوی است. كدوم مساوی؟ زندگی و مساوی؟!
1 ... 2 ... 3 ... امتحان میكنيم.
1 ... 2 ... 3 ... امتحان میكنيم.
دههی اول و دوم و سوم كه گذشت. اميدی باشه به دههی چهارم و پنجم، يعنی توی خوشبينانهترين حالت، بيشتر از نصفِ عمر گذشت. تئوریهای مديريت، اونجايی كه ميرسه به مباحثِ انسانی، هنوز عاجز مونده. هنوز در حدِ همون تئوری مونده. خارجیها ميگن Human Relations! اونها كه پيشرو بودن، خودشون هم موندن توی تجريه تحليل شخصيتی آدمها، ما که دیگه ول معطلیم.
آدميزاد عدد نيست. ماشين نيست. خطِ توليد نيست كه بگردی و مُشكل رو پيدا كنی و رفع نقص كنی. پس داريم چی رو امتحان میكنيم؟ ما آدمها در كمالِ صحتِ عقل و سلامتِ روح، پُر از عيب و ايرادیم. پُر از تناقص. پُر از گذاشتن و رفتن. پُر از گذاشتن و تنها رفتن. تنها موندن. اين همه سوال و جواب، اين همه چك ليست، مشاوره، ضرب و تقسيم، رَسم نمودار از اين سَر تختهسياه، تا اون سَر وايتبُرد، اين همه چشم تو چشم شدن توی كافه، حرف زدن از حسهای مشترك، من قـُرمه سبزی دوست دارم، تو بيف استراگانف، من نامجو گوش میكنم، تو بروس اسپرینگستین، بابتِ چی؟
امتحان میكنيم. سالهاست كه داريم امتحان میكنيم. تا كی؟ تا كجا؟ تموم نشد اين ضرب و تقسيم برای شناختِ آدمها؟ شناختِ آدمها؟! مگه ميشه؟ كی تا حالا تونسته بشناسه آدمی رو که حالا ما بتونیم؟ کی تا حالا تونسته بشناسه پسر و دختر خودش رو؟ هموناییكه از خون و ژن و رگ و ريشهی خودشه؟! كی تا حالا تونسته بشناسه همسرش رو؟ مگه خودِ خالقش تونست بشناسه كه حالا ما داريم روز و شب امتحان میكنيم؟!