48 ساعت مونده به تحویل سالِ نو

از اذانِ ظهر جمعه، یک ساعتی گذشته بود. قرار شد دوری بزنیم توی این شهر بی‌سر و تَه. 48 ساعت مونده بود به تحویل سالِ نو. گفتم حتماً خیابون و مراکز خرید، مثل هر سال غـُلغه است. گشتیم. سوزن که هیچ، دسته بیل هم می‌نداختیم از اون بالا، تالاپی زمین میوفتد. دلم گرفت از این همه خلوتی خیابون‌های این شهر دوست‌داشتنی. ونک خلوت. میرداماد ساکت. شریعتی هیچ کسی نبود. گفتم حتماً تجریش دیگه شلوغه. سه‌و‌نیم تجریش بودیم ولی همچین ساکت و خلوت بود که دلم سوخت برای همه‌ی سَمنوهای ننه صغرا و لیلا و کبرا.

کادوی عید، یه هارد اِکسترنال گرفتم. فروشنده گفت، ظرفیتش یک ترا نمی‌دونم چی‌چیه. خوف کردم از این همه جای خالی! فکر کنم یک گیگا بایت رو که ضربدر هزار کنیم برسیم به همون عددی که آقای فروشنده داشت به ضرب و زور و با بدبختی برام توضیح میداد. فاکتور رو که داشت می‌نوشت، بهش گفتم، بی‌زحمت نمی‌خواد تخفیف بدی همون 85 هزار تومن رو بنویس! سرش رو بالا گرفت و خندید. گفت، جون آقا جا نداره وگرنه تخفیف می‌دادم. می‌خندید ولی من نخندیدم. نگاه‌ش کردم و گفتم، ولی من جدی گفتم تخفیف نمی‎‌خوام. حتماً قیافه‌م اونقدر جدی بود که خنده‌ خُشک شد روی لبش. سِکرمه‌هاش رو درهم کشید و گفت، چطور مگه؟!

در مغازه باز بود. بوی قرمه سبزی میومد. پایتخت بودم. روبروی ساختمون‌های بلندِ اسکان. سَر میرداماد. بزرگترین مرکز خرید و فروش قطعات کامپیوتر. 48 ساعت مونده به تحویل سالِ نو. بیرون مغازه رو نشون دادم و گفتم، کاسبی‌تون افتضاحه. هیچ خبری نیست. دلم نمی‌خواد هزار تومن هم تخفیف بگیرم.

مُهر آبی رنگ مستطیلی‌ش رو کوبوند پای فاکتور. پُشت جعبه رو نشونم داد و گفت، کارت گارانتی‌ش اینجاست. این‌هاش. جعبه رو گذاشت توی پلاستیکِ سفیدی که اسم مغازه‌ روش نوشته شده بود. قیافه‌ی خندونی داشت ولی دیگه نمی‌خندید. گفت، امسال افتضاحه. افتضاح بخدا.

 

جدایی نادر از سیمین / اصغر فرهادیسرش پایین بود. داشت یه چیزهایی می‌نوشت. صدام رو صاف کردم و گفتم: پرسه در مه رو می‌خواستم.

بدون اینکه نگاه‌م کنه گفت، نداریم. اکرانش تموم شد.

_ تموم شد؟ صبح توی سایت‌تون دیدم.

سرش رو بلند کرد. سایه‌ی زده بود زیر چشم‌هاش. به کبودی میزد. نمی‌خندید. انگار از چیزی ناراحت بود. 48 ساعت مونده بود به تحویل سالِ نو. پَردیس ملت بجای اینکه لباس و یونیفورم‌های یه شکل، مثل مهموندارهای هواپیما تَن‌ فروشنده‌های خانم‌ش کنه، بهتره یه فکری به حالِ اون سایت خراب ‌شده و اون کتابفروشی خوبی که حالا دیگه بسته شده، کنه.

_ سایت‌مون آپدیت نشده.

_ خانم محترم فلسفه‌ی سایت یعنی اطلاعاتِ دقیق و به روز.

می‌دونستم آب به هاون کوبیدنه اینجور جر و بحث‌ها. قبلاً هم صابون این سایتِ درپیتِ پردیس به تَنم خورده بود. ساعت مُچی‌م رو نگاه کردم. 4:12 دقیقه. روی تابلوی بزرگِ دیجیتالِ بالا سرش ساعت فیلمی رو زده بود، 4:15. گرفتم. وارد سالن شماره 1 که شدم، پیمان معادی و لیلا حاتمی کنار هم و رو به آقای قاضی نشسته بودن و داشتند از دلایل طلاق‌شون می‌گفتند. کاپشن‌م رو که درآوردم و صندلی رو که باز کردم و نشستم، روی صفحه‎‌ی بزرگ سینما نوشت، جدایی نادر از سیمین.

دو ساعت مثل برق و باد گذشت و فیلم تموم شد. حالا پیمان معادی این ور و لیلا حاتمی اون ور، جدا از هم و پشت یه شیشه و منتظر نشسته بودند. ولی نه، فیلم تموم نشده بود که انگار تازه شروع شده بود. 48 ساعت مونده بود به تحویل سالِ نو ولی اینبار فیلم نبود که قصه‌ی زندگی من بود. قصه‌ی زندگی تو بود. شاید قصه‌ی زندگی اونی بود که اون تـَه سالن نشسته بود. همون خانمی که کنار مردی نشسته بود قد بلند و چهارشونه و گوشی آیفون دستش بود. داستان زندگی ما مردم شیک و ُمدرنی بود که ماشین‌های 50 میلیونی‌مون توی پارکینگ پارک شده و هر روز چند تا آپولو هوا می‌کردیم و غافل بودیم از روابط بین‌مون. غافل از این همه تنهایی‌هامون. از این همه دروغ‌هامون. 

وقتی از سینما اومدم بیرون 48 ساعت مونده بود به تحویل سالِ نو. دوست داشتم برای ساعت 7 شب هیچ قراری نداشتم با هیچ کسی. دوست داشتم، سَرم رو مینداختم پایین و میرفتم توی پارکِ ملت. می‌رفتم و قدم میزدم. بی‌هدف. گیج بودم. گیج گیج. فرهادی نذاشت نفس بکشم، لامروت. توی سالن تاریکِ سینما زد. بدجوری هم زد. چپ و راست. عینهو رینگ بوکس. داستانی پُرکشش. داستان که نه، زندگی است جدایی نادر از سیمین. پیمان معادی، لیلا حاتمی، شهاب حسینی، ساره بیات و سارینا فرهادی نشون دادند که چرا امسال یکی از بزرگترین شگفتی‌های جشنواره برلین رقم خورد و خرس‌های رنگی به این فیلم و بازیگرانش داده شد.

پیمان معادی / جدایی نادر از سیمینجدایی نادر از سیمین، بد خوبه. خیلی بد. آخر فیلم بغض می‌کنی چون شخم میزنه همه‌ی روح و روانت رو. شاید همه‌ی زندگی‌ت رو. داستان برات آشناست. نادر رو می‌شناسی. خیلی خوب. باهش بارها رفتی شمال. عرق خوردی بی‌مزه و تکیه دادی به دیوار نَمور اطاق و باهاش حکم بازی کردی. کنج خلوتِ یه کافه، اسپرسو خوردی و گوش دادی به دغدغه‌هایی که از بزرگ شدن ترمه داشته. سیمین رو می‌شناسی به تعداد همه‌ی زن‌های دور و نزدیکِ زندگی‌ت. غریبه نیست این خانم معلمی که حالا پاش رو کرده توی یه کفش تا برای زندگی بهتر بره خارج از ایران.

فیلم رو که دیدی حتماً جایی رو برای خودت در نظر بگیر تا خلوت کنی و بری و قدم بزنی. بعدِ فیلم قراری نذار با کسی تا بتونی گز کنی زندگی رو. تا دوباره پیدا کنی نادر و سیمین رو. تا دوباره دعوت‌شون کنی برای شامی، نهاری تا شاید نرن. بمونند. فیلم رو که دیدی واسه‌ی هفته‌ی بعد روزی رو خالی کن چون دوباره خواهی رفت و فیلم رو خواهی دید.

48 ساعت مونده به تحویل سالِ نو و سلام آقای فرهادی. ایکاش فیل شما دیگه یادِ هندوستان نکنه. ایکاش بمونی توی همین خراب شده‌ی که اسمش ایران. خواسته‌ی زیاد و نابجایی است ولی قید گرفتن مدرک و دکترا رو بزن و بمون. ایکاش بدونی که بعدِ دیدن فیلم جماعتی که نا نداشتن از روی صندلی بلند بشن برات دست زدند. زیاد هم زدند. پس بمون تا شاید این همه نادر و سیمین جدا نشن آقای فرهادی.

...

هر چقدر اين طرفِ تقويم رو ميزی چاق شده و قـُلمبه، اون يكی طرف‌ش لاغر شده و بـَل و باريك. از اون همه روزهای همين حوالی، فقط مونده چند تا دونه برگِ سفيدِ غير خط‌خطی و ديگه هيچ. تقويم رو ميزی شده مُردنی مثل مُرتاض هندی كه ظهر تابستون، گوشه‌ی خيابون يـَله داده به ديوار گِلی و دنيا به هيچ جاش نيست كه برای مردِ مرتاض كه می‌تونه بخوابه روی هزار تا ميخ لُخت و عور، فرقی نداره بالا و پايين و ميانه‌ی تـَنش.

تقويم رو ميزی لاغر شده، مثل اين روزها كه هشت كيلو كم كردم ظرفِ مدتِ ... حالا ديگه چه فرقی می‌كنه ظرف و تـَشت و مكان و زمان؟ حالا ديگه انگاری روزی دو سه تا ليوانِ لَب پُر، آب كرفس داديم به تقويم مادر مُرده و محروم‌ش كرديم از خوردنِ شيرينی تَر و ذُرتِ مكزيكی كه اين‌جوری نحيف شده و پوست و استخوون.

تقويم لاغر شده. روزها و شب‌ها لاغر شده. موجودی توی بانك، پدرسگِ تخمه حروم سَر خود رژيم گرفته، عينهو رژيم دكتر كرمانی. دهه‌ی هشتاد باريك شده عينهو نخ ابريشم. دوست‌ها و عزيزان‌مون كمتر شدند. لاغر شدن و اميد داريم به موندنِ همين اندك باقی‌مونده‌ها.

ديشب چهارشنبه‌سوری بود. حتماً با چند تا دوست و رفيق پريديم از رو آتيش و توی اون تاريكی شب، سرخی و زردی‌مون رو با آتيش جابجا كرديم و فردا پنج‌شنبه‌ی آخر ساله، می‌تونيم دل‌خوش باشيم به اين‌كه زير اين سنگِ سرد و يخی هنوز هست كسی كه دوستش داريم، هر چند شايد فقط به اندازه‌ی بضاعت‌ش، ولی هست. به اندازه‌ی همون چند تا تيكه استخوون باقی‌مونده، ولی هست.   

بنویسید!

نه اين‌كه حالی نباشه، نه اين‌كه بارونی زده باشه و ورقلمبيده شده باشه حس‌ها، نه اين‌كه چون روزهای آخر ساله گم شده باشم لای پسته و تخمه و اسكناس‌های نو و سبزه‌‌های سبز نشده، نـه، اتفاقاً اين روزها موضوع زياده واسه نوشتن. كلمات رژه ميرن توی مغزم، صبح و عصر و شب از جلو نظام ميدن و ايست خبردار كه بد رفيق شدم با واژه‌ها و كلمات. ملالی نيست. همه چيز خوب است، شايد!

گفتم ننويسم و قلم رو بدم دست شما كه شما هم سهم داريد از اين يه گـُله جا. ديكتاتوری نيست كه فقط من بگم و شما هم بگيد چشم. پس شما هم خط خطی كنيد اين آخر سالی. بنويسيد از خودتون. از مامان‌تون! از دغدغه‌هاتون. مشكلات و سرخوشی‌هاتون. از همه‌ی جاهای تنگ و گشادتون. يا نه، اصلاً از من بنويسيد. بخدا راست ميگم. يه چيزی عينهو همين برنامه‌های كسل‌كننده‌ی تلويزيون كه ميكروفون رو ميدن دست بيننده.

پس بنويسيد از هر چيزی كه دل‌تون خواست. انصافاً هم اگه فحش خواهر مادری دادين و حرفی زدين كـُلفت، يه جورايی ظريف و زيرپوستی باشه. بكنيدش توی لايه‌های مخفی كلمات، قطعاً آدم زياده برای كشف‌ش. معامله‌تون رو همچين دُرسته و لُخت و عور نكنيد توی فك و دل و روده‌ و چش و چال‌مون. پس اينبار شما سوال کنید. پیشنهاد بدین و انتقاد کنید. خجالت نکشید و بنويسيد.   

...

چگوارااز نظر انسان‌ها، سگ‌ها حیوانهایی باوفا و مفیدند. ولی از نظر گرگ‌ها، سگ‌ها گرگ‌هایی بودند که تَن به بردگی دادند تا در رفاه و آسایش زندگی کنند!

 چگوارا

شايد كمی اكسيژن

ديروز روز درختكاری بود و من اين موضوع رو وقتی كه ديشب شهردار تهران با صدای گرفته كه انگاری گريپ فُروتی توی گلوش گير كرده بود و جلوی تريبون حرف ميزد فهميدم.

شور و شوقی داشتيم وقتی كوچكتر از اين حرف‌ها بوديم، مدرسه می‌رفتيم و نيمه‌ی اسفند بيلی می‌دادن دست‌مون دو برابر قدِ اون روزهامون و درختی می‌كاشتيم و فكر می‌كرديم شَقُ‌‌القَمر كرديم با همين سی سانت چاله‌ی كه كنديم و حالا نزد خدا كه اون روزها، پُررنگتر و گـُنده‌تر و با معرفت‌تر از الان‌ش بود، ارج و قُربی يافته‌ايم هَم‌وزنِ مبارزان و مجاهدانِ نستوه در راه خدا كه اتفاقاً اونها اون موقع كاملاً بی‌رنگ و كوچيك ولی مخلص و باصفا بودند.

روز درختكاریخيلی كوچك بوديم، مثل اين روزها نبود كه نه برف خوشحال‌مون كنه و نه تعطيلاتِ دراز عيد و اسكناس‌های رنگی نو، اونقدر كوچيك كه صد تومن برامون مثبتِ بی‌نهايت بود و اون لوح هنوز سفيد بود عينهو آينه و اينجوری مثل الان غبار نگرفته بودش. اون روزها فكر می‌كرديم با كاشتن همين يه دونه نهالِ زپرتی، می‌تونيم كمربند سبز ايجاد كنيم و شرايط زيست محيطی رو عوض و تهران و ايران رو جايی برای زندگی كنيم كه هی مجبور نباشيم پُشت سَر اين و اون آب بريزيم و چمدون‌ها رو كول كنيم و هی بريم فرودگاه مهرآباد و نوك دماغ‌مون رو بچسبونيم به شيشه‌های قدی و بلندش كه انگاری اونجا مرز بود.

اون شيشه‌های قدی و بلند مهرآباد، اون روزها برامون آخر دنيا بود. همون‌جا بود كه رَد آدم‌ها رو می‌گرفتيم تا بالای پله برقی و فكر می‌كرديم از همون بالا خوشبختی آدم‌هايی كه رفتن شروع ميشه، كه چه خوشبختی؟!

ديشب كه شهردار تهران از روز درختكاری ‌گفت، من پوزخندی زدم و با خودم گفتم: زرشك آقای شهردار كه اين وقتِ سال چه موقع درختكاری است كه يهويی خنده رو لب‌هام خشك شد و مثل شهاب حسينی توی فيلم درباره الی چند بار گفتم ای وای، ای وای، هر چند بخوبی شهاب نگفتم ولی اونقدر خوب گفتم كه مامانم زودی نگاه‌م كرد و گفت، چی شده كيوان و من گفتم هيچی نشده ولی اون باور نكرد و دوباره پرسيد نه يه چيزی شده و من گفتم خب نيمه‌ی اسفند شده و مامان نگاه چپ‌چپی كرد و حتماً تو دلش گفت كه خر خودتی پسر، ولی بخدا من برای اين‌كه نيمه‌ی اسفند شده بود گفتم ای وای، ای وای.

آقای شهردار! ببخشيد بابتِ اون خنده‌ی تمسخرآميزی كه ديشب پای رسانه ملّی بهتون كردم. شما تند و تند حرف می‌زديد و از محاسن درخت‌ها می‌گفتيد و نقش مثبتِ اكسيژن و من داشتم چايی می‌خوردم و به اين فكر می‌كردم كه سرمای اين روزهای حاكم بر محيطِ زيست و اتمسفر و جامعه‌ی بدون كمربند سبز، جوريی‌كه انصافاً آدم به تنها چيزی كه فكر نمی‌كنه كاشتن درخت و نيمه‌ی اسفند و رسيدنِ سال نوست.

آقای شهردار! اين روزها آدم‌های اين مملكت از بی‌اكسيژنی همه‌شون صف كشيدن پشتِ اون پله‌ی برقی تا نوبت‌شون بشه و برن بسوی خوشبختی. 

آقای شهردار! شايد تا چند سال ديگه مجبور باشيم بجای درخت، توی اين مملكت آدم بكاريم تا شايد، اونهم شايد سبز بشه.

آدم‌های پُر چگالی

روی کامپیوتر هر کدوم از ماها، فولدرهایی وجود داره که مایکروسافت می‌بایست این امکان رو بوجود میاورد که می‌تونستیم روی این فولدرها یه علامت ضربدر قرمز رنگ یا چيزی شبیه خطر مرگ بزنیم تا وقتی به‌شون میرسیم حواس‌مون رو بیشتر جمع كنيم. این پوشه و پرونده‌های دیجیتال که گاه خودِ حقیقتِ زندگی است، رو نه توان پاک کردن هست و نه توان هر روز باز کردن و خوندن و دیدنِ فایل‌ها، که اونوقت بغض چهار چنگولی می‌چسبه بیخ گلوت رو تا خفه‌ت کنه در کسری از ثانیه.

توی زندگی همه‌ی ماها آدم‌های کیفی وجود داره. آدم‌هایی که سطحی و وابسته به چهار جهت اصلی نبودند. آدم‌هایی که ساکن ِ شمال و جنوب بودن‌شون برات و براشون مهم نبوده، جهتِ قبله‌‌شون رُکن نبوده، آدم‌هایی که حضورشون وزن داشته، بُعد و حجم داشته، وجودشون عُمق داشته.

اين آدم‌ها حضور و وجودشون کمی نبوده و به عدد و روز و شب و هفته و ماه بستگی نداشته که گاه حضوری داشتند به اندازه‌ی یه کفِ دست ولی موندگار تا تَه دنیا. حضوری داشتن در حد و اندازه‌ی عصر یه روز تعطیل و خوردنِ قهوه‌ی تلخی که هیچ‌وقت به فنجون دوم نرسیده، حضورشون یه وقت‌هایی در حد تماس تلفنی نیمه‌شبی بوده و کلام مهربونی که فلانی خوبی؟! گپی بوده عصر یه روز سردِ زمستونی، وسطِ های‌و‌هوی شب عیدِ این شهر شلوغ، توی ماشین ِ سرد و خاموشی، در حدِ لمس چند ثانیه‌ی دست‌های سردی که دیگه داشت یخ میزد از تنهایی، ولی موندگار شدن این آدم‌ها و اون نگاه‌ها. نگاه‌هایی که حک شده عینهو کنده‌کاری‌های ستون‌های ستبر تخت جمشید که باقی می‌مونه رد نگاه‌شون روی تن و بدن‌ت عینهو امضاء‌ی یادگاری.  

آدم‌هایی هستند که شاید هیچ‌وقت هم نبودن، ولی پُر کردن اون فولدرها رو از بو و خاطرات و عکس‌هاشون. نه اینکه نبودن که بودن ولی اونقدر از لحاظِ زمان و مکان و معادلات فیزیکی دو دو تا چهار تا، دور که تو خودت هم نمی‌دونی نبودن‌شون رو باور کنی یا این همه حجم سنگین‌ ِ همیشه بودن‌شون رو که انگار می‌تونی بشماری تمام نَفس نَفس‌زدن‌هاشون رو بیخ لاله‌ی گوش‌ت که انگار اصلاً نرفتن که همین‌جا بودن. همین‌جا موندن. چسبیده به تقويم و تاریخ و ساعتِ 3.5+ گریوینچ.

آدم‌هایی هستند که اگر هم بخواهی، نمیرن. گم و گور نمیشن. رسوب می‌کنند توی لایه‌ لایه‌های زندگی‌ت. تلاش بیهوده است فراموش کردن نگاه‌شون که انگار خالکوبی شده روی تن و بدن‌ت. آدم‌هایی هستند روی کامپیوترهای ما با فولدرهایی بنام خودشون. حی و حاضر و زنده. لامصب نَفس می‌کشند. باید مواظب بود تا بی‌موقع باز نکنیم این فولدرها رو که هر عکس و هر فایلی که رَد و اثری از اون آدم‌ها رو داشته باشه می‌تونه هر موقع و هر روزی از سال رو برات چون عصر جمعه، دلگیر کنه.      

كوك كن!

كوك كن ساعتِ خویش!
اعتباری به خروس سحری نیست دگر

دیر خوابیده و برخاسـتن‌ش دشـوار است
كوك كن ساعتِ خویش!
كه مـؤذّن شب پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
كوك كن ساعتِ خویش!
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
كه سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوش شیرین
دیر برمی‌خیزند


ساعت سه ستارهكوك كن ساعتِ خویش!
كه سحر‌گاه كسی
بقچه در زیر بغل، راهی حمامی نیست
كه تو از لِخ‌لِخ دمپایی و تك سرفه‌ی او برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش!
رفتگر مُرده و این كوچه دگر
خالی از خِش‌خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
كوك كن ساعتِ خویش!
ماكیان‌ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می‌بیند

كوك كن ساعتِ خویش!
كه در این شهر، دگر مَستی نیست
كه تو وقتِ سحر آنگاه كه از میكده برمی‌گردد
از صدای سخن و زمزمه‌ی زیرِ لبش برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش!
اعتباری به خروس سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست

مرتضی کیوان هاشمی

فايل‌های نيمه باز

فايل‌های نيمه باز از من انرژی می‌گيره. زياد. خيلی زياد. شايد خيلی بيشتر از بقيه و حتماً اين برمی‌گرده به استرسی كه شكرخدا حالا ديگه خيلی وقته خوب شده و هيچ اثر و نشونی ازش نيست ولی بايد حواسم جمع باشه و كنترلش كنم كه اگه بخواد دوباره دَهن باز كنه و جايی برای خودنمايی پيدا كنه، وامصيبتاست.

آدم‌هايی كه من رو می‌شناسند، می‌دونند متنفرم از شنيدنِ "يه حرفی هست كه حالا بعداً بهت ميگم" كه همين يه جمله‌ی ساده كه شايد هر روز، چندين بار رودرو و پُشت تلفن می‌شنويم و براحتی آب خوردن از كنارش رد ميشيم، می‌تونه من رو اونقدر بهم بريزه كه شايد قابل باور نباشه.

بندبازتلفن ناشناسی بدون اينكه شماره‌اش ذخيره شده باشه روی موبايلم و يا زنگِ بی‌موقع خونه، ضربان قلبم رو شوت می‌كنه به بالاترين حدِ ممكن. شايد نزديك به 170 تا در دقيقه. مثل دونده‌ی دو ماراتن. ربطی هم به اين روزهای شلوغ و پُرتنش و اون شب‌های آروم و ساكت نداره كه من هيچ‌وقت نتونستم بفهمم وقتی تلفن كسی زنگ می‌خوره، چه جوری طرف با قلبی مطمئن نگاهی به گوشی‌ش می‌كنه و وقتی شماره رو نمی‌شناسه، به آرومی تماس رو قطع می‌كنه و يا اصلاً جواب نميده.

كارهای نصفه نيمه، حرفهای نزده و حالا باشه توی يه فرصت بهتر ميگم، موقعيت‌های غيرمتعادل كه تكليفِ خودت رو نمی‌دونی از من انرژی زيادی می‌گيره. عينهو شكافی كه هرچقدر هم پارچه و پنبه‌ بچپونی توی اون درز و سوراخ‌ها باز هم، پـرت انرژی رو داری و توی روزهای سرد سال، سوز حتی نسيمی هم از اين شكاف‌ها باعث ميشه تن و بدنت بلرزه.

موندن توی موقعيتِ‌ يه بندباز خيلی بيشتر از اون چيزی كه از روی زمين می‌بينيم سخت و آزار دهنده است.

حوالی اتوبان

حوالی اتوبانعجب شروع خوب و جذابی داره فيلم حوالی اتوبانِ سياوش اسعدی كه اولين كار خودش را كارگردانی كرده و متاسفانه گويا از جايی‌كه گلچهره سجاديه از فيلم جدا ميشه، سعيد نعمت‌اله بقيه‌‌ی داستان رو سپرده به شخص ناشی، با ديد و نگرش و تفكری مجزا تا اين فيلمنامه رو به بدترين شكل ممكن خط خطی كنه. كسی كه شايد علاقه‌ی بسيار زيادی هم داشته به فيلم‌های هندی!

وقتی فيلم تموم و چراغ‌های سينما پرديس ملت كه متاسفانه ديگه اون كتابفروشی خوب و نازنين رو هم نداره، روشن شد با خودم گفتم كاش يك سوم آخری فيلم رو نديده بودم. اصلاً كاش برق سالن قطع ميشد و يا بسان گذشته‌های نه چندان دور گروه‌های فشار! می‌ريختن توی سينما و پَك و پهلومون رو فشار ميدادن و اينجوری می‌مونديم توی خُماری تا با ديدن اين پايانِ خيلی بد.

شهاب حسينی كه با همون "ای وای وای" گفتن‌هاش توی فيلم دربار الی‌ حالا حالاها موندگاره توی سينما، اونقدر خوب و پخته شده كه بايد توی همه‌ی فيلم‌هاش خوب بازی كنه. اين بار تيپ و شخصيت خاصی نداره. مردی است ايرانی مثل همه‌ی مردها ولی همين عادی بودن رو هم خوب بازی م‍ی‌كنه.

نورا هاشمياگه نشناسی هنرپيشه‌یی كه توی فيلم همسر شهاب حسينی‌يه، با خودت ميگی اين دختر چقدر شبيه گلاب آدينه است! و يا حتماً تعمداً داره همونجوری راه ميره و حرف ميزنه ولی وقتی ياد اسم هنرپيشه‌ها ميوفتی و چند بار زير لب اسم نورا هاشمی را تكرار می‌كنی، شك نمی‌كنی كه نورا دختر گلاب آدينه و مهدی هاشمی است.

فيلمبرداری بسيار زيبا انجام شده. بعضی صحنه‌ها مثل يه عكس ِ قاب شده می‌شينه به دلت. تقريباً توی تمام فيلم آدم‌ها رو با نيم‌رخ سياه می‌بينيم كه حتماً كارگردان با قصد و نيّت اينكار رو انجام داده. شُرشُر‌های بارون حتی بعد از يه فلش فوروارد چهار ماهه، هنوز ادامه داره و اين يه كمی توی ذوق ميزنه كه آسمون تهران هيچ‌وقت اينجوری سخاوتمندانه نمی‌باره. حالا كه دارم انتقاد می‌كنم بايد بگم كه به نظرم انتخاب اسم حوالی اتوبان هم برای اين فيلم بد بود.

اين نوشته، رپرتاژ آگهی نیست

نه من كه هيچ كسی نمی‌تونست فكر كنه پُستِ "حامد خان بهداد چه كردی" اينقدر سريع و با اين حجم وسيع توی اينترنت پخش ميشه و طی چند ساعت، بازديد كننده‌های وبلاگ به بالای 22 هزار نفر ميرسه و بغير از گودر و فيس بوك و ايميل‌هايی كه فوروارد ميشه، تا الان بيشتر از 60 هزار نفر، مستقيم اون مطلب رو خونده باشند. ظاهراً توی اين چند روزه چوب دو سر طلای ماجرا من بودم كه البته مهم هم نيست كه ديگه عادت كردم به قضاوت‌های غيرمنصفانه‌ی دوستان.

هر چند توی همون مطلب اشاره‌ی مختصری به برگزاری مراسم كرده بودم و اين توضيح در پاسخ بعضی از كامنت‌ها پُر‌رنگ‌تر هم شد ولی برای رفع برخی از سوء‌تفاهم‌های بوجود اومده لازم دونستم كه توضيحاتِ تكميلی بدم.

مجله و ماهنامه‌ی رونا (كه قبل از اين با اسم ديگه‌ی چاپ می‌شد) يك‌شنبه اول اسفند، به مناسبت جشن يك سالگی‌ش مراسمی را در برج ميلاد برگزار كرد. در اين مراسم قرار بود كه از بهترين‌های سينما، تئاتر، ورزش، ادبيات، سلامت و ... تقدير بشه. انتخاب بهترين‌ها بر اساس الويت و نقطه نظراتِ مسئولين و نويسنده‌های همين مجله بود. من هم مثل سه چهار هزار نفر جمعيت در سالن فقط نظاره‌گر ماجرا بودم. برای اينكه دوباره متهم به دروغگويی، حماسه‌سراي‍ی، قصه‌سازی، خيال‌بافی، اسطوره‌سازی و ... نشم، مجدداً تكرار می‌كنم كه اين مراسم از طرف مجله رونا (مجله‌ی فرهنگی، هنری، سينمايی، اجتماعی) تدارك ديده شده بود و هيچ ربطه‌‌ی هم به مراسم اختتاميه‌ی جشنواره فيلم فجر (كه چند روز قبل به پايان رسيده بود) نداشت.

[عکس زیر بعضی از اهالی سینما و تئاتر، که برنده جایزه شدند را نشان میدهد.]

جشن ماهنامه رونا / برج میلاد اول اسفند 89

بهرام رادان، اسم حامد بهداد رو بعنوان بهترين بازيگر مردِ سينمای سال 89 خوند و حامد دقيقاً همون كارهايی رو كرد كه قبلاً نوشتم. دوستان زيادی توی سالن بودند كه می‌تونند صحه بذارند بر درست يا نادرستی حرف من. حامد روی صحنه رفت و همون حرف‌ها رو زد. قصد من بزرگ كردن و حماسه‌سرايی در مَدح حامد بهداد نبوده كه قطعاً حامد به اندازه‌ی ظرفيت‌های وجودیش رشد كرده و بزرگ شده و بين مردم هم طرفدار داره. شكر خدا اين زندگی اونقدر فراز و نشيب داره كه آدم‌ها رو خيلی زود توی موقعيت‌های مختلف ميذاره تا جنبه‌های درونی‌شون مشخص بشه و معلوم بشه كه هر دفعه و با هر وزش باد، توی بغل كی غَش می‌كنند.

من نويسنده نيستم ولی ياد گرفتم جاهايی كه بايد فقط نقش دوربين رو بازی كنم، چه جوری بدون درگير كردن احساسات و قضاوت شخصی‌‌م ماجرا رو توضيح بدم. من فقط همون چيزی رو نوشتم كه ديدم. من فقط راوی اون ماجرا بودم. در اين مراسم اسم دو نفر از عزيزان هم برای توزيع و همچنين گرفتن جايزه خونده شد. دوستانی كه قبلاً توی سالن حضور داشتند و موقع خوندن اسم‌شون اثری ازشون نبود. سالن رو ترك كرده بودند. از اونجايی كه به خودم اجازه نميدم كه برم توی ذهن طرف، بنابراين هيچ توضيحی ندارم كه چرا آقای ايكس و خانم ايگرگ به مراسم اومدند و چرا روی صحنه نرفته، مجلس رو ترک کردند.

حامد بهداد در جشن ماهنامه رونا / اول اسفند 89در اين‌كه حامد بهداد همون حرف‌ها رو زد هيچ شكی‌ نيست. حالا دوستانی كه توی اينترنت فيلم مراسم اختتاميه‌ی جشنواره رو ديدن و انواع و اقسام فحش‌‌ها رو نثار بنده كردند می‌تونند توضيح بدند كه من كجای مطلبم از جشنواره‌ی فیلم فجر صحبت كرده بودم؟! آیا بهتر نیست یاد بگیریم، حداقل مطلبی رو دقیق‌ بخونیم و اگر برخلاف سلیقه‌مون بود نویسنده رو دزد بنامیم!

صدای حامد بهداد آنقدر بلند بود كه وقتی رحيم مشايی روی صحنه اومد گفت: كه بله من صدای آقای بهداد رو شنيدم و ... (عين جمله رو يادم نيست ولی معنی‌ش همين بود)

پس حامد حرفش رو گفت كه ايشون هم صدای اعتراض‌ش رو شنيد و البته هيچ اشاره‌ی هم نداشت به اونهايی كه رفتن و اين فرصت رو داشتند كه روی سن برن و حرف بزنند و خب حتماً بنا به دلايل شخصی اينكارو نكردند.

قطعاً برگزاری مراسمی با وسعت آنچه كه ماهنامه‌ی رونا انجام داد، كار بسيار سختی است. من هم با تمام احترامی كه برای مسئولين و نويسندگان اين مجله دارم ولی مثل خيلی‌های ديگه بهشون انتقاد دارم كه مثلاً لطف كنند و توضيح بدند كه آقای مشايی در زمينه‌ی فرهنگ چه كار برجسته‌ی كرده كه چهره‌ی فرهنگی سال شده؟! آيا صرف حضور در گالری و علاقه به مثلاً ديدن فلان تئاتر باعث می‌شه شخصی را چهره‌ی فرهنگی سال بدونيم و يا ايشان واقعاً منشاء اتفاقات مهمی در عرصه‌ی هنر بودند و ما خبر نداريم. و یا در زمینه‌ی سلامت و با وجود این همه مُحقق و جراح و پزشک، چرا باید دکتر نیلفروش‌زاده چهره برتر سلامت این مجله باشه؟ که باید منتظر موند چون حتماً در شماره‌ی آینده دوستان رونایی دلایل انتخاب برترین‌های سال رو توضیح خواهند داد.

كاری كه مجله‌ی رونا و بخصوص ابوالفضل اكبری انجام داد، كار جديد و نويی نبود ولی قطعاً كار بسيار بزرگ و ارزشمندی بوده. وجود اين مراسم و جوايز كه رگ و ريشه‌‌ی دولتی نداره، اگر همراه بشه با انتخاب‌های عادلانه‌تر حتماً باعث ايجاد انگيزه بين هنرمندان، ورزشكاران و ديگران خواهد شد.

اين نوشته رپرتاژ آگهی برای مجله و آدمی نيست. مراسمی اجرا شد كه بنظرم در كنار تمام نقاط ضعفش، آنقدر نقاط خوب و مثبت داشت كه حيف بود به اون اشاره‌ نكنم. در اين آشفته بازار مطمئن باشيد كه رونا مجله‌ی خوب و قابل دفاعی است. من بغير از اينكه در رونا چند دوست خوب دارم، ديگه هيچ منافع و نقطه‌ی مشتركی با رونا ندارم كه حالا بخوام بخاطرشون گلويی پاره كنم. اتفاقاً برای اينكه اين دوستی هم پايدار بمونه، مدتهاست كه وقتی از ميدون ونك رد ميشم، ترجیح میدم که به دفتر مجله هم سری نزنم و همون يه دونه چايی تلخ رو هم نخورم، ولی وقتی گروهی زحمت می‌كشن، از انصاف به دوره كه فقط نقاط منفی‌شون رو ببنيم.

امیدوارم که با این توضیح، سوء‌تفاهمی که برای بعضی از خواننده‌های اینجا پیش اومد برطرف شده باشه و به اميد اينكه خیلی زود اون روز خوب بياد.   

حامد خان بهداد چه کردی؟!

احسان علیخانی، مُجری برنامه صداش رو صاف کرد و گفت: حالا برای اعلام بهترین‌های سینما از یکی از اهالی خود سینما‌ که خیلی هم مسلط به این کاره دعوت می‌کنیم که بیاد روی صحنه.

ـ بهرام رادان

حامد بهدادجمعیت دست زدند و بهرام از پشت پرده اومد روی سن. ردیفِ کنار من، جماعتِ هنرپیشه‌ و سوپراستارهای سینما نشسته بودند. مهناز افشار، حامد بهداد، بابک حمیدیان، پيام دهكردی و .... که با ورودِ رادان، اهالی سینما همه‌شون بلند شده و سرپا رادان رو تشویق کردند.

بهرام مثل همیشه ساده و خوش‌تیپ روی سن حاضر شد و جلوی جمعیت تعظیم کرد. مردم ساکت و هنرپیشه‌های سینما هم نشستند. توی سالن اصلی برج میلاد، با اون همه تماشاچی (ظرفیت سالن رو نمی‌دونم ولی اون موقع تقریباً همه‌ی سالن پُر بود) حالا فقط یک نفر سرپا واستاده بود و به تنهایی داشت دست میزد و اون کسی نبود جز حامد بهداد که قبل از این هم وقتی علیرضا قربانی بعنوان بهترین خواننده‌ی سنتی جایزه گرفته بود رفتاری خاص بهدادی کرده بود!

دوباره جماعت شروع به سوت كشيدن و دست زدن کردند. البته اینبار نه برای رادان که برای حامد بهداد. اون هم دست زد و دست زد و دست زد تا اینکه بهرام رادان پشت میکروفون گفت: ای قربون تو برم من.

سالن که ساکت شد رادان از نحوه‌ی انتخاب بهترین‌های سینمای 89 (به انتخاب مجله‌ی رونا) گفت و جایزه‌ی اول رو تقديم اصغر فرهادی كرد بابتِ بهترین کارگردان امسال که دو روز قبل، خرس طلایی و نقره‌ی جشنواره برلین رو بخاطر فیلم جدایی نادر از سیمین از آن خودش و سینمای ایران کرده بود. بهترین هنرپیشه‌ی زن مهناز افشار بود. خانم افشار كه گويا همه جا با مامان‌شون حضور دارند! تنهايی روی سن رفت و برخلاف اینکه جلوی دوربین سينما خیلی بلبل‌زبونه، با داشتن این همه تجربه و حضور در برنامه و مراسم مختلف باز هم با استرس زیاد (که البته خودش هم بهش اشاره داشت) خیلی مختصر و مفید صحبت کرد و اينجوری هم يه كمی سوتی هفته‌ی قبل در جشنواره‌ش رو ماست‌مالی كرد.

[و داستان از اینجا شروع شد]

رادان دوباره جلوی میکروفون قرار گرفت و اعلام کرد: بهترین هنرپیشه‌ی مرد، حامد بهداد.

احسان علیخانی همزمان با اعلام این انتخاب گفت: قبول دارید جایزه‌ی جشنواره‌ی رو که حامد امسال گرفت خیلی دیر بهش دادند؟!

سالن منفجر شد. حامد با همون سَر و وضع و تیپ و رفتارهای خاص ِ خاص خودش از روی صندلی بلند شد. از همون‌جایی که واستاده بود دوری زد و برای جمعیت دست تکون داد و به ابراز احساسات مردم جواب داد. سَلانه‌سَلانه رفت روی سن. از سَمتی هم رفت که مجبور نباشه از جلوی رجال و مدعوین سیاسی که ردیف اول سالن نشسته بودند رد بشه. جایزه‌ش رو از دست بهرام رادان گرفت و رفت جلوی میکروفن.

[از اینجا به بعد سعی کنید حامد بهداد رو با همون سرخوشی و رفتارهای خاص خودش تصور کنید]

حامد بهدادحامد که انگار اصلاً خوشحال نبود با اخم و قیافه‌ی عبوس روی سن و جلوی تماشاچيان گفت: امشب، شب تولد حضرت محمده. همه ما یه چیزهایی از حضرت محمد می‌دونیم ... می‌دونیم؟

چشم‌هاش رو بست و سَرش رو چند بار تکون داد و گفت: آره، آره حتماً می‌دونیم. توی کتابهای دبستان، اول، دوم، سوم، راهنمایی، دبیرستان يه چيزهايی خوندیم. مادربزرگ‌ها‌مون بهمون گفتن. زیر کرسی شنیدیم. همه‌مون می‌دونیم که محمد، پیغمبر رحمت بوده. مهربون بود و خیلی رحم داشته.

تا اینجا حامد فقط و فقط جمعیت رو نگاه می‌کرد. بعدش بدون نگاه كردن به ردیفِ اول VIP که رحیم مشایی، صالحی (وزیر امور خارجه) علی‌آبادی (رئیس کمیته المپیک) زریبافان و .... نشسته بودند با دستش به سمتِ همون آقایونی که ردیف اول نشسته بودند اشاره کرد و گفت: امیدوارم این آقایون هم یه کمی از حضرت محمد یاد بگیرند و بارحم‌تر بشن.

و اینجا بود که سالن منفجر شد بابت حرفی كه حامد بهداد زد.  

..... پی نوشت .....

به جهت اینکه این پست باعث سوء تفاهم خیلی ها شده، برای برطرف شدن مشکل، توضیحات تکمیلی رو توی پست بعدی "این نوشته، رپرتاژ آگهی نیست" دادم.

...

روزهای بدی است. روزهای سختی است. روزهايی كه خوندن و نوشتن، (اين شايد تنها دليل خوش بودن يه سری از ماها) هم كاری سخت و دشوار شده. نه تمركزی هست برای خوندنِ چهار صفحه كتاب و نه دل‌ِ خوشی برای خط خطی كردن همين ورق پاره‌ها كه نوشتن در اين روزهای بی‌قواره كه انگار همه‌مون در حصر هستيم، سخت‌تر شده حتی از عمل جراحی قلب باز.

روزهای بدی است. روزهای سختی كه بايد خيلی بگردی تا شايد پيدا كنی سر سوزن انگيزه‌يی برای شب رو به صبح رسوندن. صبح و ساعت و اين ثانيه‌های كِشدار رو بُردن و چسبوندن به ظهر و هنر كنی با خودت خِركش كنی تا تَنگِ غروب و وصله پينه كنی به شبی كه نمی‌دونم چرا سياه‌تر از همه‌ی شب‌های اين سال‌های عمرمون شده.

روزهای بدی است. روزهايی كه نه فقط مملكت، كه تمام اين دهكده‌ی جهانی برامون قفس شده. روزهايی كه هر چی م‍ی‌شنويم از خيانت و كُشتن و مرگ و باروته و ما خسته شديم از اين همه نبودن. از اين همه نديدن. از اين همه نَفسی كه نكشيديم. از اين همه دَمی كه پی بازدم گشت و يافتن‌ش، آرزو شد. از اين همه بُغض فرو خورده. از اين همه نبودنِ آدم‌ها. از اين همه نموندن. رفتن و نخواستن.

روزهای بدی است. روزهايی كه حتی در خلوتِ خودمون عذاب وجدان می‌گيریم از لبخندی كه شايد از رسيدن عيد نقش ببنده روی صورتِ به سيلی سرخ نگه داشته‌مون كه چه عيدی؟ دعوتنامه‌ی هنوز باز نشده‌ی روی ميز و وقتِ سفارتی كه آنقدر نرفتم تا باطل شد، مقياس خوبی است برای امسال با سالهای همين حوالی.

روزهای بدی است. خوش بحال‌تون، نيستيد و نمی‌بينيد این همه غبار و دود رو.