48 ساعت مونده به تحویل سالِ نو
از اذانِ ظهر جمعه، یک ساعتی گذشته بود. قرار شد دوری بزنیم توی این شهر بیسر و تَه. 48 ساعت مونده بود به تحویل سالِ نو. گفتم حتماً خیابون و مراکز خرید، مثل هر سال غـُلغه است. گشتیم. سوزن که هیچ، دسته بیل هم مینداختیم از اون بالا، تالاپی زمین میوفتد. دلم گرفت از این همه خلوتی خیابونهای این شهر دوستداشتنی. ونک خلوت. میرداماد ساکت. شریعتی هیچ کسی نبود. گفتم حتماً تجریش دیگه شلوغه. سهونیم تجریش بودیم ولی همچین ساکت و خلوت بود که دلم سوخت برای همهی سَمنوهای ننه صغرا و لیلا و کبرا.
کادوی عید، یه هارد اِکسترنال گرفتم. فروشنده گفت، ظرفیتش یک ترا نمیدونم چیچیه. خوف کردم از این همه جای خالی! فکر کنم یک گیگا بایت رو که ضربدر هزار کنیم برسیم به همون عددی که آقای فروشنده داشت به ضرب و زور و با بدبختی برام توضیح میداد. فاکتور رو که داشت مینوشت، بهش گفتم، بیزحمت نمیخواد تخفیف بدی همون 85 هزار تومن رو بنویس! سرش رو بالا گرفت و خندید. گفت، جون آقا جا نداره وگرنه تخفیف میدادم. میخندید ولی من نخندیدم. نگاهش کردم و گفتم، ولی من جدی گفتم تخفیف نمیخوام. حتماً قیافهم اونقدر جدی بود که خنده خُشک شد روی لبش. سِکرمههاش رو درهم کشید و گفت، چطور مگه؟!
در مغازه باز بود. بوی قرمه سبزی میومد. پایتخت بودم. روبروی ساختمونهای بلندِ اسکان. سَر میرداماد. بزرگترین مرکز خرید و فروش قطعات کامپیوتر. 48 ساعت مونده به تحویل سالِ نو. بیرون مغازه رو نشون دادم و گفتم، کاسبیتون افتضاحه. هیچ خبری نیست. دلم نمیخواد هزار تومن هم تخفیف بگیرم.
مُهر آبی رنگ مستطیلیش رو کوبوند پای فاکتور. پُشت جعبه رو نشونم داد و گفت، کارت گارانتیش اینجاست. اینهاش. جعبه رو گذاشت توی پلاستیکِ سفیدی که اسم مغازه روش نوشته شده بود. قیافهی خندونی داشت ولی دیگه نمیخندید. گفت، امسال افتضاحه. افتضاح بخدا.
سرش پایین بود. داشت یه چیزهایی مینوشت. صدام رو صاف کردم و گفتم: پرسه در مه رو میخواستم.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت، نداریم. اکرانش تموم شد.
_ تموم شد؟ صبح توی سایتتون دیدم.
سرش رو بلند کرد. سایهی زده بود زیر چشمهاش. به کبودی میزد. نمیخندید. انگار از چیزی ناراحت بود. 48 ساعت مونده بود به تحویل سالِ نو. پَردیس ملت بجای اینکه لباس و یونیفورمهای یه شکل، مثل مهموندارهای هواپیما تَن فروشندههای خانمش کنه، بهتره یه فکری به حالِ اون سایت خراب شده و اون کتابفروشی خوبی که حالا دیگه بسته شده، کنه.
_ سایتمون آپدیت نشده.
_ خانم محترم فلسفهی سایت یعنی اطلاعاتِ دقیق و به روز.
میدونستم آب به هاون کوبیدنه اینجور جر و بحثها. قبلاً هم صابون این سایتِ درپیتِ پردیس به تَنم خورده بود. ساعت مُچیم رو نگاه کردم. 4:12 دقیقه. روی تابلوی بزرگِ دیجیتالِ بالا سرش ساعت فیلمی رو زده بود، 4:15. گرفتم. وارد سالن شماره 1 که شدم، پیمان معادی و لیلا حاتمی کنار هم و رو به آقای قاضی نشسته بودن و داشتند از دلایل طلاقشون میگفتند. کاپشنم رو که درآوردم و صندلی رو که باز کردم و نشستم، روی صفحهی بزرگ سینما نوشت، جدایی نادر از سیمین.
دو ساعت مثل برق و باد گذشت و فیلم تموم شد. حالا پیمان معادی این ور و لیلا حاتمی اون ور، جدا از هم و پشت یه شیشه و منتظر نشسته بودند. ولی نه، فیلم تموم نشده بود که انگار تازه شروع شده بود. 48 ساعت مونده بود به تحویل سالِ نو ولی اینبار فیلم نبود که قصهی زندگی من بود. قصهی زندگی تو بود. شاید قصهی زندگی اونی بود که اون تـَه سالن نشسته بود. همون خانمی که کنار مردی نشسته بود قد بلند و چهارشونه و گوشی آیفون دستش بود. داستان زندگی ما مردم شیک و ُمدرنی بود که ماشینهای 50 میلیونیمون توی پارکینگ پارک شده و هر روز چند تا آپولو هوا میکردیم و غافل بودیم از روابط بینمون. غافل از این همه تنهاییهامون. از این همه دروغهامون.
وقتی از سینما اومدم بیرون 48 ساعت مونده بود به تحویل سالِ نو. دوست داشتم برای ساعت 7 شب هیچ قراری نداشتم با هیچ کسی. دوست داشتم، سَرم رو مینداختم پایین و میرفتم توی پارکِ ملت. میرفتم و قدم میزدم. بیهدف. گیج بودم. گیج گیج. فرهادی نذاشت نفس بکشم، لامروت. توی سالن تاریکِ سینما زد. بدجوری هم زد. چپ و راست. عینهو رینگ بوکس. داستانی پُرکشش. داستان که نه، زندگی است جدایی نادر از سیمین. پیمان معادی، لیلا حاتمی، شهاب حسینی، ساره بیات و سارینا فرهادی نشون دادند که چرا امسال یکی از بزرگترین شگفتیهای جشنواره برلین رقم خورد و خرسهای رنگی به این فیلم و بازیگرانش داده شد.
جدایی نادر از سیمین، بد خوبه. خیلی بد. آخر فیلم بغض میکنی چون شخم میزنه همهی روح و روانت رو. شاید همهی زندگیت رو. داستان برات آشناست. نادر رو میشناسی. خیلی خوب. باهش بارها رفتی شمال. عرق خوردی بیمزه و تکیه دادی به دیوار نَمور اطاق و باهاش حکم بازی کردی. کنج خلوتِ یه کافه، اسپرسو خوردی و گوش دادی به دغدغههایی که از بزرگ شدن ترمه داشته. سیمین رو میشناسی به تعداد همهی زنهای دور و نزدیکِ زندگیت. غریبه نیست این خانم معلمی که حالا پاش رو کرده توی یه کفش تا برای زندگی بهتر بره خارج از ایران.
فیلم رو که دیدی حتماً جایی رو برای خودت در نظر بگیر تا خلوت کنی و بری و قدم بزنی. بعدِ فیلم قراری نذار با کسی تا بتونی گز کنی زندگی رو. تا دوباره پیدا کنی نادر و سیمین رو. تا دوباره دعوتشون کنی برای شامی، نهاری تا شاید نرن. بمونند. فیلم رو که دیدی واسهی هفتهی بعد روزی رو خالی کن چون دوباره خواهی رفت و فیلم رو خواهی دید.
48 ساعت مونده به تحویل سالِ نو و سلام آقای فرهادی. ایکاش فیل شما دیگه یادِ هندوستان نکنه. ایکاش بمونی توی همین خراب شدهی که اسمش ایران. خواستهی زیاد و نابجایی است ولی قید گرفتن مدرک و دکترا رو بزن و بمون. ایکاش بدونی که بعدِ دیدن فیلم جماعتی که نا نداشتن از روی صندلی بلند بشن برات دست زدند. زیاد هم زدند. پس بمون تا شاید این همه نادر و سیمین جدا نشن آقای فرهادی.
نه اينكه حالی نباشه، نه اينكه بارونی زده باشه و ورقلمبيده شده باشه حسها، نه اينكه چون روزهای آخر ساله گم شده باشم لای پسته و تخمه و اسكناسهای نو و سبزههای سبز نشده، نـه، اتفاقاً اين روزها موضوع زياده واسه نوشتن. كلمات رژه ميرن توی مغزم، صبح و عصر و شب از جلو نظام ميدن و ايست خبردار كه بد رفيق شدم با واژهها و كلمات. ملالی نيست. همه چيز خوب است، شايد!
از نظر انسانها، سگها حیوانهایی باوفا و مفیدند. ولی از نظر گرگها، سگها گرگهایی بودند که تَن به بردگی دادند تا در رفاه و آسایش زندگی کنند!
خيلی كوچك بوديم، مثل اين روزها نبود كه نه برف خوشحالمون كنه و نه تعطيلاتِ دراز عيد و اسكناسهای رنگی نو، اونقدر كوچيك كه صد تومن برامون مثبتِ بینهايت بود و اون لوح هنوز سفيد بود عينهو آينه و اينجوری مثل الان غبار نگرفته بودش. اون روزها فكر میكرديم با كاشتن همين يه دونه نهالِ زپرتی، میتونيم كمربند سبز ايجاد كنيم و شرايط زيست محيطی رو عوض و تهران و ايران رو جايی برای زندگی كنيم كه هی مجبور نباشيم پُشت سَر اين و اون آب بريزيم و چمدونها رو كول كنيم و هی بريم فرودگاه مهرآباد و نوك دماغمون رو بچسبونيم به شيشههای قدی و بلندش كه انگاری اونجا مرز بود.
كوك كن ساعتِ خویش!
تلفن ناشناسی بدون اينكه شمارهاش ذخيره شده باشه روی موبايلم و يا زنگِ بیموقع خونه، ضربان قلبم رو شوت میكنه به بالاترين حدِ ممكن. شايد نزديك به 170 تا در دقيقه. مثل دوندهی دو ماراتن. ربطی هم به اين روزهای شلوغ و پُرتنش و اون شبهای آروم و ساكت نداره كه من هيچوقت نتونستم بفهمم وقتی تلفن كسی زنگ میخوره، چه جوری طرف با قلبی مطمئن نگاهی به گوشیش میكنه و وقتی شماره رو نمیشناسه، به آرومی تماس رو قطع میكنه و يا اصلاً جواب نميده.
عجب شروع خوب و جذابی داره فيلم حوالی اتوبانِ سياوش اسعدی كه اولين كار خودش را كارگردانی كرده و متاسفانه گويا از جايیكه گلچهره سجاديه از فيلم جدا ميشه، سعيد نعمتاله بقيهی داستان رو سپرده به شخص ناشی، با ديد و نگرش و تفكری مجزا تا اين فيلمنامه رو به بدترين شكل ممكن خط خطی كنه. كسی كه شايد علاقهی بسيار زيادی هم داشته به فيلمهای هندی!
اگه نشناسی هنرپيشهیی كه توی فيلم همسر شهاب حسينیيه، با خودت ميگی اين دختر چقدر شبيه گلاب آدينه است! و يا حتماً تعمداً داره همونجوری راه ميره و حرف ميزنه ولی وقتی ياد اسم هنرپيشهها ميوفتی و چند بار زير لب اسم نورا هاشمی را تكرار میكنی، شك نمیكنی كه نورا دختر گلاب آدينه و مهدی هاشمی است.
جمعیت دست زدند و بهرام از پشت پرده اومد روی سن. ردیفِ کنار من، جماعتِ هنرپیشه و سوپراستارهای سینما نشسته بودند. مهناز افشار، حامد بهداد، بابک حمیدیان، پيام دهكردی و .... که با ورودِ رادان، اهالی سینما همهشون بلند شده و سرپا رادان رو تشویق کردند.
حامد که انگار اصلاً خوشحال نبود با اخم و قیافهی عبوس روی سن و جلوی تماشاچيان گفت: امشب، شب تولد حضرت محمده. همه ما یه چیزهایی از حضرت محمد میدونیم ... میدونیم؟