برای تویی که نباید بمیری

 تو هم شترها رو می‌بینی؟! شُترهایی رو که نفر به‌ نفر، طول و عرض زندگی رو جولون میدن. شترهایی که قراره جلوی در خونه‌ی تک‌تک‌مون بخوابه. کدوم خونه؟ کدوم کاشونه؟ چرا شترها دست از سَرمون برنمی‌دارند؟ توی تموم این شهر و دیار که من هیچ‌وقت خونه‌ای نداشتم. تو هم نداشتی. حالا از کجا این شترهای بی‌کوهان و بی‌جهاز، بی‌اجازه، جلوی خونه‌ی بی‌صاحب، دراز به دراز خوابیدن؟ شترها. شترها. آدرس تو رو کی به این شترها داد. تا به کی باید شنید آوای منحوس این کاروانِ ول شده تو دلِ کویر رو. چه قرابتی است میون من و تو و ما و این موجوداتِ چهار پا که انگاری خوش قول‌ترین موجوداتِ روی زمین‌اند؟ چرا شترها، امروز جلوی این خونه‌ی پرسه می‌زنند؟

خـ ـیـ ـا نـ ـت

این روزها ما آدم بزرگ‌ها به‌راحتی آب خوردن به همدیگه خیانت می‌کنیم. خیانت، به معنای واقعی خودِ خیانت. خیانت به خودمون. خیانت به رابطه‌مون. خیانت به طرفِ مقابل‌مون. خیانت به حس و روح و جسم و تن‌ و بدن‌مون. حالا دیگه از بَس دیدیم و شنیدیم، انگاری عادی شده خیانت. یه جورایی مُد شده. ساده شده. راحت شده. به‌همین راحتی که من این چند حرف «خ ی ا ن ت» رو کنار هم می‌نویسم. به‌همین راحتی می‌تونیم آزاد بشیم، تنها بشیم، حرف بشیم و ترکیب بشیم با هر حرفِ دیگه‌ای. به همین راحتی که «خـ» کف پاش رو دراز می‌کنه و می‌چسبه به دستِ دراز شده‌ی «ـیـ».

روابط موازیپنداری این روزها «خیانت» از رگ گردن بهمون نزدیکتره. اتفاقاً سن‌و‌سال و چین‌و‌چروک‌های پیشونی که بیشتر میشه، وقتی تجربه‌های زندگی، کتاب قطوری میشه که مغرورت می‌کنه، اگه سَرت توی حساب و کتاب باشه و روزهای زندگی رو الکی خط‌خطی نکرده باشی، باید بیشتر بترسی از «خیانت». بترسی از اینکه: 1) به طرف مقابل‌ت خیانت کنی. 2) بهت خیانت بشه.

دنیای عجیبی است. دریای پُر تلاطمی که حتی اگه به طرف مقابل‌ت هم بیشتر از تخم چشم‌ها‌ت اطمینان داشته باشی، به خودت نداری که انگاری خیانت چسبیده به زندگی. چسبیده به هر نَفس. به هر دَم و بازدم.  

دنیای ایده‌آل، مختص همون روزهایی‌یه که جوش‌های بلوغ می‌زدیم هر کدوم به اندازه‌ی یه نعلبکی گل سُرخی. نوک سینه‌هامون جوونه زده بود. پسرها به زور می‌خواستن اصلاح کنن سیبیل‌های درنیومده‌شون رو و دخترها از همون موقع که اولین سو.تـ.ـین رو بستن خودشون رو دیگه بزرگ و عقلِ کل می‌دونستن. شونزده و هفده و بیست سالگی. از 25 به بعد، رنگ‌ها عوض میشه. حس‌ها عوض میشه. شک‌ها و تردیدها رشد می‌کنه. "به هر گلی رسیدی بچین و برو" میشه فلسفه‌ی زندگی. از اونجا به بعد، بدون تعهد مزمزه می‌کنی. ولی تمومی نداره. سی رو با اسم و رسم تعهد می‌گذرونی ولی چه تعهدی؟ کسی ندونه خودت خوب می‌دونی که چه کردی با خودت. با حس‌‌هات. با روح و روان و رابطه‌‌هات. با تعهدی که .... تعهد واژه‌ی سختی‌یه. حتی نوشتن‌ش. بارها اشتباه نوشتیم. راستی تعهد درسته یا تهعد؟!

خیانت، پُر رنگ شده توی زندگی‌های دنیای مُدرن امروزی. زن و مرد، هر دو جنسیت، شونه به شونه، قدم به قدم، دارن می‌تازونند که از هم عقب نیوفتن. سن و جنس و تاهل و بچه و شناسنامه، عوامل بازدارنده‌ی پُر رنگی نیستن. هیچ دست‌اندازی نیست که انگاری سوت مسابقه رو زدن و همه چهار نعل می‌تازونیم. همـــــــه ... ولی ایکاش خط پایانی بود.

مرز خیانت، نگهبانی نداره. سیم‌خارداری نداره که اگر قرار بود همون شب اول که از مرز گذشتی، نگهبان تیری انداخته بود حالا دیگه سال‌ها بود که سینه‌کش قبرستون خوابیده و از مرگ‌ و هفت و چهلم‌ت گذشته بود. توی دنیای امروزی، رنگ‌ها اونقدر کمرنگ شدند که «قرمز» گم شده لابه‌لای آبی و سبز و نارنجی. انگاری هیچ خط قرمزی وجود نداره. همه چی مات شده. تار شده. مه شده. این روزها چراغ‌های رابطه‌های موازی همه سبزن. سبز سبز.  

روزهای بی‌حوصله‌ی پاییزی

پاییز تهرانما هیچی ندارهای الکی‌خوش‌، دل‌مون بَد جور به پاییز خوشه. انگاری ریدن برامون توی این فصلِ خزون و بارون و حالا پاییز فرق داره با سه فصل مابقی سال. برای خودمون قرارهای عاشقونه میذاریم. با خودمون زمزمه می‌کنیم بارون که بیاد دو نفری از میدون ونک همین‌جوری سیخونکی می‌ریم تا برسیم به میدون ولیعصر. اصلاً چرا میدون؟ بریم پایین‌تر. سلانه‌سلانه تا چهار راه هم می‌ریم. سلامی می‌کنیم به ساختمون گِردالو تئاتر شهر. می‌ریم که بلیطِ مثلاً فلان کار رو بگیریم که ... نه نه، اصلاً چرا پایینی بریم؟

سر خر رو کج می‌کنیم و از میدون ونک میریم تا پای کوه. از ضلع غربی ولیعصر و همون‌جایی که سال‌ها، نرده‌های سبز رنگ پارکِ ملت میخ شده بود به دل زمین، در حالی‌که دست یار رو گرفتیم، قدم‌زنون می‌ریم تا پارک‌وی. از روی تموم برگ‌های زرد و قرمز و قهوه‌ی رد میشیم. برای تموم کلاغ‌های پارک، زبون درازی می‌کنیم. روی تاب می‌شنیم. یکی می‌شینه و اون یکی هم از پُشت هول میده. هول میده. از پشت هول میده. به پارک‌وی که می‌رسیم انگاری تازه گرم شدیم. جون گرفتیم. پارک‌وی چیه! اونقدر انرژی و شور و حرارت داریم که تا تو خودِ کلک چال پیاده بریم. به تجریش می‌رسیم. بارون میزنه. خیس می‌شیم. می‌دویم سمت بازار و ...

سه هفته است که از پاییز گذشته و انگاری سهم ما از تموم زیبایی‌های این فصل، پیش پیش داده شده. همون بارون‌های چند روز تابستونی که همه‌مون رو عاشق و شاعر کرده بود رو باید بنویسیم به پای پاییز؛ وگرنه پاییز کجاست؟ یار کجاست؟ حال کجاست؟ حالا بر فرض هم که بباره. قراره دست، توی جیب پلیور و کاپشن کدوم معشوقی کنیم که دعوا داشته باشیم ونک رو به سمت پایین بریم یا بالا؟ خبری از پاییز نیست. خبری از خش‌خش نیست. خبری از بارون نیست. خبری از هیچ کس و ناکسی نیست. حتی دیگه کلاغی هم نیست که براش زبون‌ درازی کنیم.

روزها کوتاه و شب‌ها، بلند شده. این بلندی از همون بلندی‌های استثناً خوب طبیعی است! دوستش دارم. انگاری یه جورایی عمرمون قد می‌کشه. حالا نه اینکه طول عمرمون دراز بشه بتونیم پخی بشیم، نه! ولی شاید وقتی مُردیم و قرار شد به زور هول‌مون بدن زیر خروارها خاک، جوون‌مرگ نرفته باشیم و با خدا، حساب بی‌حساب شده باشیم. لامصب، این خداوند بالانشین کم سور نزده بهمون توی این چهار صباح زندگی. عمر که کمی کش بیاد شاید یه جایی فرصت شد تا سورش رو جا کنیم وگرنه ما که هر بار حاکم کـُتی شدیم و دست‌ها رو باختیم.

شب‌های بلند و ترافیک‌های بلندتر از حتی برج میلادِ تهران، آدم رو اگه روانی نکنه، حتماً عاشق می‌کنه! عاشق که نه، غلط کردم منظورم این بود که آدم رو شاعر می‌کنه. حال و حوصله‌ی ترافیک شبانگاهی رو داشته باشی و زندگی رو حواله بدی به جایی میان سَردنده و پاهات و اگر حین رانندگی، مهارت نوشتن هم داشته باشی که هفته‌ای یکبار می‌تونی دیوان اشعار بیرون بدی از بس ترافیک جون میده برای شعر گفتن.

قواعدِ سرودن و شعر گفتن رو نمی‌دونم. بارها اعتراف کردم که نه از حافظ خوشم میاد و نه از سعدی. ولی شعر نو رو دوست دارم. هرازگاهی در خلوت و شلوغی هر چهار فصل سال، یه چیزهایی می‌سُرایم! بعد فکر می‌کنم که خب شاعر شدن هم همچین کار سختی نیست. اگر نویسنده و سوپر استار و ورزشکار نشدم پس حتماً می‌تونم شاعر بشم. مثلاً دیشب نوشتم:

این سکوت، بی‌معنا نیست
من پُـرم از هق‌هق گریـه
تو نشنیدی!
گوش نکرده، رفتی
این حـوالی پُر از هیـاهوی دریـاست
رفاقتِ با موج‌ها، رسم این روزهاست
شاید من هم روزی
رفاقت کردم با فانوس‌دریایی این ساحل
ساکت است و ساکت است و ساکت
انگاری لال است، مادرزاد

حالا شما شعرا هم خیلی توی ذوق و پَر و بالم نزنید. شعر نیست ولی قبول کنید که شِـر و ور هم نیست! شما بنویسید به پای دردِ دل. دِ لامصب‌ها بارون که نیست، خزون که نیست، یار که هیچ وجود خارجی نداره. پاییز که هنوز خبر مرگش نیومده، توی جیب تموم پلیورهای جیب گشاد، نفتالین ریختیم که بید نزنه، اونوقت شما توقع دارید توی این روزهای بی‌حوصله، سهراب بشم یا نیما؟!

خصلت‌ها چسبیده به ژن، لطفاً دست نزنید!

اگه قرار باشه آدم‌های نرمالِ دنیا رو تقسیم‌بندی کنیم، قاعدتاً به دو دسته‌ی، زن و مرد تقسیم می‌شن. البته گروه بلاتکلیفِ بالاتنه زن و پایین‌تنه مرد و برعکسی هم وجود داره که خب اون بنده‌گان خدا خودشون هم تکلیف‌شون رو با خودشون نمی‌دونن چه برسه به مایی که هیچ‌وقت نمی‌تونیم تمایلات و خواسته‌ها و نیازهاشون رو درک کنیم.

یه سری خصلت‌های مثبت و منفی، عینهو ژن‌ها که عامل وراثتی هستن رفته و چسبیده به جنسیتِ آدم‌ها. البته این‌ها رو توی هیچ کتاب و سایت علمی ننوشته! یه سری تجربیاتِ که توی بکش‌بکش‌های روزگار و بالا و پایین رفتنِ چرخ آسیاب جهان هستی دستگیرت میشه. بنابراین وقتی مرد باشی و هم‌جنس با اشکان، خودت هم نمی‌فهمی که نگاه هیزی داری و به خیالت داری با اون نگاه تیز و مُرده‌شور بُردَت، نوازش می‌کنی روح و تن دختر همکلاسی رو و اگه زن باشی و از جنس مریم، اونوقت حسادت حتی میشه یکی از بهترین فاکتورهای شخصیتی خودت و مریم و همه‌ی زن‌های روی زمین که نمی‌دونی چرا مردها اینقدر نسبت به این موضوع حساس‌اند؟!

وقتی مرد شدی یه سری خصلت‌ها قبل از دودولِ مبارک، میاد و بهت می‌چسبه و رشد می‌کنه. اونوقت شاید بشه دودول‌ت رو بُرید و اخته‌ات کرد ولی اون خلق‌و‌خوی چسبیده به مَرد بودن‌‌ت رو، شرمنده. ممکن نیست. همه‌ی اینها پکیچی شده و چسبیده بهم. جداشدنی نیست که پیوند خورده به همون زنجیره‌ی دراز DNA و نهادینه شده توی ژن‌ها. مثل دهه‌ی شصت که آدامس خروس‌نشان رو با سیگار اُشنو ویژه می‌دادن و کنار هر پودر رختشویی دو تا شمع به این کلفتی هم میذاشتن که معلوم نبود اون شمع‌ها رو باید کجات روشن کنی.

در همین راستا، مثلاً شما خانم‌ها فکر نکنید که خودتون خیلی طاهر و نجیب هستید که شما هم اگر اوس‌علی بنا، بودین و زن‌تون مُرده بود، به چهلم نرسیده زن دوم رو هم گرفته و خوابونده بودین سینه‌کش دیوار. که اگه مردی اینکار رو نکرد اون رو باید استثناء دونست. نه اینکه فحش خواهر مادر رو نثار اوس‌علی بنا کنید که مادر قحبه هنوز کفن زنش خشک نشده رفته و زن گرفته! همون‌جور که ما مَردها هیچ‌وقت نمی‌تونیم درک کنیم اون آداب و خلق‌و‌خوی شما زن‌ها رو که خیلی وقت‌ها بواسطه‌ی بدجنسی حتی تاب تحمل خودتون رو هم ندارید. نمونه‌ش برنامه‌ی «بفرمایید شام» که ناخواسته خلق‌و‌خوی خوب و بد ما ایرانی‌ها رو نشون میده. حتی اون‌هایی که سال‌ها خارج از ایران بوده و یا اونجا بدنیا اومدن و لهجه‌ی غلیظی دارن، از لحاظ داشتنِ نکاتِ منفی ایرانی، شُکر خدا انگاری که توی میدون شوش بزرگ شدن. توی همین برنامه، خانم‌ها کم دعوا نکرده و گیس و گیس‌کشی راه ننداختن!

به جرات می‌تونم بگم که شاید 80 درصد خانم‌ها توی محیط اداری مایل‌اند که با یه آقا، همکار باشند و مدیر و رئیس‌شون یه آقا باشه تا خانم. حالا لطفاً خانم‌ها متر ور ندارید و سین جیم کنید که این 80 رو از کجام درآوردم که عدد اگه بیشتر از این نباشه، مطمئناً کمتر هم نیست و البته صرفاً بر اساس تجربه‌ی چندین ساله و صحبت‌هایی‌یه که توی این چند سال از خود خانم‌ها شنیدم.

مَردهای تموم کره زمین هیز و خانم‌باز هستند. فکر نکنید که این امر مربوط به مردان ایرانی، عرب و یا مثلاً تُرک هست. مردان غربی و شرقی هم بواسطه‌ی چشم‌ودل سیری و نوع فرهنگی که باهاش بزرگ شدن، تا حدی تونستن این قضیه رو مدیریت کنند وگرنه کافیه همین الان ایمیلی بزنید به یکی از  خانم‌های دوست و آشنا که خوشگله و بَر و رویی داره و ساکن خارج از ایران و بپرسید آیا نگاه مردانِ چشم آبی و مو بوری که کت‌و‌شلوار شیکی هم می‌پوشن و کروات می‌زنند به کَرات توی مهمونی و اداره و خیابون و حتی کلیسا اذیت‎شون نکرده؟ سَر تا پاشون رو اسکن نکرده؟ تو دل‌شون نگفتن، باز صد رحمت به همون مردهای هیز ایرانی؟

شک نکنید که مردان اونوری دیوث‌تر از این‌وری‌ها هستن. فقط دو مورد هست که اون‌ها رو جنتلمن نشون میده: یکی، قانون سِفت و سختی که خودشون می‌دونن اگه نگاه چپی به خانمی بکنن و خانم شکایت بکنه، پلیس و قانون، خوار مادرشون رو به عزاشون می‌شونه و دوم، اینکه از بچگی اونقدر با جنس مخالف برخورد داشتن که حالا برای هر مگس و گربه‌ی ماده‌ای دودول‌شون رو به افق بلند نشه ولی شک نکنید اگه جنس خوب ببینن، سیخ می‌کنن بدتر از هر مردِ هیز و چشم‌چرون ایرانی.

این خصلت‌هاست که تَنگ هم نشسته و جنسیت آدم‌ها رو مشخص کرده. خیلی از محاسنی که مریم داره، الناز و کبری و مارگریت هم داره و اگه فکر کنیم از پارمیدا جدا می‌شیم به امید اینکه توی دختر بعدی این نقیصه نباشه در بیشتر مواقع اشتباه کردیم که خیلی از این خلق‌و‌خوها کپی پیست شده. فرهنگ و سنت و شرایط و موقعیتِ زندگی تا حدی می‌تونه این موارد رو تعدیل کنه ولی بعید بدونم کلاً این خصایص رو از بین ببره که اگه اینجوری بشه، میشیم یکی از همون بنده‌گان خوب خدا که حالا نه زن هستن و نه مرد.

پس اونجایی که توی مهمونی‌ها روی مبل لم میدیم و گشاد گشاد دَم از روشنفکری می‌زنیم که باید آدم‌ها رو همون‌جوری پذیرفت و نباید کسی رو عوض کرد، به نظر من باید حتی یکی دو گام عقب‌تر رفت و گفت، باید آدم‌ها رو با همون خصلت‌های خوب و بدی که چسبیده به جنسیت‌شون پذیرفت و نباید سعی کرد این صفات رو عوض کرد که من دلایل و نمونه‌های زیاد دارم برای این مهم.

البته این موضوع هم دلیل بر این نیست که حالا چون مرد جماعت، ذاتاً هیز تشریف داره منهم با چشم‌هام بخورم همه‌ی خانم‌های کوچه و خیابون و دانشگاه رو که خیلی هم خوب میشه نگاه رو تربیت کرد که از این هرزه‌گی دربیاد. زن ژاپنی هم همین حسادتی رو داره که زنِ خانه‌دار خیابون زعفرانیه داره و یا خانمی که توی شرکتی در سیلیکون‌ولی کار می‌کنه، همچون دو خانم بالایی ذاتاً حسود تشریف داره ولی همه‌ی این موارد با آموزش و تربیت، قابل اصلاح و تعدیل هست ولی اگه قرار باشه حسادت زن رو ازش گرفت باید قبول کرد که انگاری مثلاً لب پایین‌ش رو ازش گرفتی. خب دیگه چندان لطفی هم نخواهد داشت!

بهرحال یه سری از خصوصیاتِ اخلاقی کاملاً جنسیتی است. این باور منه و قرار هم نیست فرضیه‌ی جهانی بشه و هیچ سعی هم در اثبات موضوع ندارم. فقط اگه این موضوع رو قبول کنیم شاید بعد از این راحت‌تر بپذریم مرد و زن طرف مقابل خودمون رو و دیگه هی از این شاخه به اون شاخه نپریم که احتمالاً بهتر از اونی که داریم، پیدا نخواهیم کرد.

انگاری خدا هم توی خلقت زیاد حال و حوصله نداشته و خلاقیت به خرج نداده. به‌قول نوشته‌های گودری: ایکاش خدا به‌جای کمیت، به کیفیت فکر می‌کرد و به‌جای آفرینش این همه ماهی و هشت‌پا و انواع خرما و رطب و گونه‌های مختلف میمون و مرجان، یه کمی روی آدمیزاد مایه می‌ذاشت. انگاری در آفرینش انسان، Ctrl+C و بعدش Ctrl+V یکی از قوانین مهم زندگی توی هر دو جنس زن و مرد بوده. والسلام!

برای مرگ که دست از سَر زندگی ور نمی‌داره

 سینی چایی رو میذاره کنار دستم و می‍‌ره روی همون مبل همیشگی می‌شینه و زُل می‌زنه بهم. کتاب می‌خونم ولی زیرچشمی می‌بینم که همه‌ی حواسش به منه.

_ چشم‌هات بار داره، برو بخواب.

بدون اینکه سرم رو بلند کنم و نگاش کنم، میگم: حتماً حامله است!

نمی‌خنده. خودم هم نمی‌خندم. کتاب بازه ولی من همه‌ی حواسم پیش خطِ آخر نوشته‌ی پدرام جا مونده. اونجایی که نوشته: برای «میم»؛ که نخواست صبح امروز را ببیند و دیگر هیچ صبحی را نخواهد دید.

_ دیشب تا صبح نخوابیدم.

انگشتم رو میذارم لای کتاب و سَرم رو بلند می‌کنم. چند صفحه‌ایی خوندم ولی اصلاً متوجه‌ی موضوع نشدم. دوباره باید ورق بزنم و برگردم عقب.

_ چرا؟

جواب این «چرا؟» رو می‌دونم. می‌دونم و می‌پرسم، چرا.

_ دکترها میگن دردهای بالاتر از ناف خطرناکه. دیشب که اون‌جوری شدی و گفتی پُشتم تیر می‌کشه ....

نَفس بلندی می‌کشه. نگاش روی در و دیوار خونه می‌گرده. می‌گرده و میره می‌شینه روی عکس‌های بابا که کنار پنجره به دیوار میخ شده. هنوز چهلم بابا نشده بود که یه روز تموم عکس‌ها رو ریختم کفِ اطاق و عکس‌های قدیمی سیاه‌و‌سفید بابا رو از توی آلبوم جدا کردم. یه عکس بزرگ رو گذاشتم وسط و بقیه‌ی عکس‌ها رو چیدم دورتادور عکس بزرگتره. شد یه بابای بزرگ و ده تا بابای کوچیکتر. از زمونی که محصل بود تا وقتی که رفت دزفول و با لباس ارتشی پای مجمسه‌ی شاه خبردار واستاد. پیچ‌شمرون یه قاب‌سازی بود که هنوز هم هست، قابش کرد و بعد از اون دیگه کسی نفهمید هر روز صبح که کسی خونه نیست، مامان چقدر اون قاب و عکس‌ها رو بغل کرده و بوسیده و براشون از این روز و روزگار حرف زده.

بابا هم یه روزی گفت قفسه‌ی سینه‌ام درد می‌کنه. از ما اصرار که بریم دکتر حتماً قلب‌ته و از اون انکار که، نه پدر جون قلب چی‌چیه؟ حتماً معده‌ام. و همون قلبی که هیج مشکلی نداشت نیم ساعت بعد دیگه نزد و واستاد. بابا مُرد و از همون روز ترس افتاد تو جون مامان و حالا هر دردی رو دردی شبیه درد بابا می‌دونه. آخ که چقدر درد. درد. درد.

_ دیشب همش تو خواب ناله می‌کردی. هی اومدم بالا سَرت. درد داشتی؟

کتاب رو می‌بندم و میذارم کنار سینی چایی.

_ آمپول‌ها رو که زدم بهتر شدم. الان خوبم.

_ برو بخواب. دیشب که درست حسابی نخوابیدی.

انگار دوست ندارم امشب بخوابم. به صبح فکر می‌کنم که چقدر زود می‌رسه. به «میم» دوست پدرام که نخواست فردا صبح رو ببینه. به بابا که همین روزها سالگردِ فوتش میشه. به مرگ که چه رفیقِ نازنینی شده این روزها با ما جماعت.

...

دقت کردی، ما آدم‌های این شهر شدیم عینهو قبض‌های آب و برق و گاز این یکی دو ساله‌ی اخیر؟! انگاری همه‌مون اشتباهی سَر از‎ زندگی‌های همدیگه درآوردیم. اگر هم در خونه رو باز کردیم و قبضی رو کفِ حیاط دیدیم که همراه باد، رقص‌کنون حیاط رو جارو می‌کنه و سَربه‌سر برگِ نارون افتاده از درختِ خونه‌ی همسایه می‌ذاره، رقم و عددش مربوط به زندگی ما نبوده. انگاری عددهای روی کنتور با مبلغ‌ نوشته شده هیچ تناسب و همخونی نداره.

حکایتِ ما آدم‌های این شهر، شده عینهو همون عدد و رقم‌هایی که روی قبض می‌نویسن. کنتور و ضرب و تقسیم عددهاش هیچ نسبتی با اسم و نشون صاحب قبض و رقم قابل پرداخت نداره. این عدد‌ها هیچ تناسبی با طول و عرض و آب‌بهای این زندگی محقر و فکستنی نداره. شاید یه جایی از این زندگی نَشتی داره.

انگاری ما آدم‌های این شهر، دیگه هیچ کدوم جُفت هم نمی‌شیم. تَنگِ هم نمی‌شینیم. حرف‌های همدیگه رو نمی‌فهمیم. انگاری تموم قبض‌ها، اشتباهی ریخته شده توی خونه‌های شمالی و جنوبی این شهر. حتما عمدی در کار بوده!

پاییز خسته است

روزها کوتاه و شب‌ها بلند شده. اونقدر کش اومده که هنوز چند روزی از مهر نگذشته، به فکر تُخمه و شب‌چَره و انار دون‌کرده‌ی ساوه باشیم. مهر شده و امروز روز اول مدرسه‌هاست. نه همه، که خیلی‌هامون دوست داشتیم که امروز دوباره می‌شستیم پُشتِ همون میز و نیمکت‌های چوبی. مدادِ بلند و نویی می‌گرفتیم دست‌مون و هنوز زنگ اول نخورده یادمون می‌رفت نصیحت‌های مامان و بابا و نصف پاک‌کنِ صورتی رنگِ سَر مداد رو گاز می‌زدیم. دفتر خط‌کشی شده رو رَج می‌زدیم و کتاب‌های جلد شده‌ی مشمایی رو ردیف می‌کردیم روی میز تا معلم ببینه که روی هر کدوم‌ش چه خوش‌خط اسم و فامیل‌مون رو نوشتیم.

ریز علی / دهقان فداکارمدرسه‌ها باز شده و ما اونقدر بزرگ شدیم که حالا دیگه نه بابای مدرسه ما رو می‌شناسه و نه می‌تونیم لحظه‌ای بشینیم پشت یکی از اون میزهای چوبی تا سفر کنیم به اون روزهای خوب. تا دوباره بچه بشیم. تا دوباره روپوش سرمه‌ای تن‌ کنیم و موها رو آب‌‍و‌جارو کنیم و بریم و دور بشیم از این روزهای نکبت و نحس که هر چی هست سیاهی هست و سیاهی. بریم و دوباره اونقدر بچه بشیم تا سقفِ آرزوهامون بشه رفاقت با ریزعلی، دهقان فداکار. منتظر این باشیم که چهله‌ی زمستون، بلوزمون رو آتیش بزنیم تا مسافرهای قطاری رو نجات بدیم. بشیم پترس و انگشت توی سوراخی کنیم تا سدی نشکنه و شهری رو نجات بدیم.

بزرگ شدیم. به بزرگی درختِ نارون. صنوبر. سپیدار و چنار و افرا. زندگی پُر فرازونشیب رو گذروندیم بدون اینکه حتی جوراب بو گندویی رو از پامون دربیاریم و آتیش بزنیم برای نجاتِ خلق‌الله‌ی. انگشت کردیم، ولی نه توی سوراخ سد که هر ماده‌ای که پرید و نبض‌ش زد و سطح هوشیارش حتی در حد دو و سه بود برای ما جونداری بوده که می‌تونستیم سوراخ‌ سنبه‌هاش رو پُر کنیم تا خدای نکرده هوا نکشه و ما در اون دنیا با توجه به شعر «بنی آدم اعضای یک پیکرند» بابت سوراخ‌های این خواهر دینی و غیر دینی، دینی به گردن نداشته باشیم.

روباه و زاغمدرسه‌ها باز شده و خودمون بهتر از هر کسی می‌دونیم که بعد از خوندن این همه درس و مشق و رفتن به کلاس و دانشگاه هنوز هیچ گـُهی نشدیم؟ خودمون بهتر از هر کسی می‌دونیم که همه‌مون انگاری فقط همون درس روباه و زاغ رو خوب یاد گرفتیم. تملق و چاپلوسی. چه سَری، چه دُمی، عجب پایی شده ورد زبون‌مون. کم نکردیم خایه‌مالی که طرف اگه مرد باشه و چیزی هم داشته باشه و بمالیم ایرادی نداره که توی معادلاتی که توی اون ماشین حسابی که زندگی داد دست‌مون، برامون نوشت که بمالیم مال هر کسی رو که می‌تونه دو زار بهمون برسونه. حالا دیگه نیازی به سنگ محک نیست که مالیدن هر کس و ناکس شده راه و رسم زندگی این روزها.

مدرسه‌ها باز شده و خودمون خوب می‌دونیم که هیچ شَق‌القمری نکردیم. چوپان دروغگویی شدیم که اینبار با لهجه‌های مختلف، با ادبیات و با لباس و رنگ‌و‌لعاب مختلف هی داد زدیم گرگ آمد، گرگ آمد و هر بار هم تونستیم گول بزنیم آدم‌ها رو. حالا دیگه همه‌مون گرگ آمدها رو هم به زبون انگلیسی می‌گیم. حتی به زبون فرانسه. بعضی‌ها که اسپانیش هم یاد گرفتند.

چوپان دروغگومدرسه‌ها باز شده و خودمون خوب می‌دونیم که اون همه فرمول و جبر و مشتق و لگاریتم، اون همه فرآیندهای پیچیده و مختلف سنتز گیاهان و کارکرد میتوکندری و تقسیم میتوز و میوز به هیچ دردمون نخورد و نتونست هیچ مشکلی از زندگی‌هامون حل کنه. همه‌مون مثل عددهای زیر رادیکال سال‌هاست موندیم توی پیچ‌و‌خم‌های زندگی. هیچ معلمی نبود که توی این همه سال، کتاب زندگی رو برامون ورق بزنه تا چهره‌ی واقعی دنیای فردا رو بهمون نشون بده. تا بهمون یاد بده نردبون زندگی خیلی پیچیده‌تر از اون نردبون پیچ‌پیچی‌یه که اسم‌ش بود DNA و خلق‌و‌خوی ماها روی هر پله‌اش نشسته بود. 

مدرسه‌ها باز شده. حیف که دیر فهمیدم وگرنه من یکی فقط تا همون جایی که سی‌و‌دو حرف الفبا رو یاد بگیرم می‌موندم سر کلاس و می‌نوشتم درس و مشق. زندگی، نشون داد که درس‌های بعد از اون به هیچ دردی نمی‌خوره.