احمق‌ها همه جا هستند، حتی اونجا

هفتم هشتم فروردينِ همين امسال بود. اينجا همه جا تعطيل بود ولی من اون سر دنيا بودم و متاسفانه اون احمق‌ها برای عيد نوروز ما پشيزی هم ارزش قائل نيستند! ژانويه و كريسمسِ خودشون كه قراره پاپانوئل با گوزن براشون كادو بياره، خونه نمی‌موند و پا ميشن ميرن سر كار، ديگه وای بحال آيين و مراسم ايرانی ما كه هيچ وعده و وعيدی هم كسی نداده و نمی‌تونی دل‌ت رو حتی به يه يابوی بدون نعل و زين هم خوش كنی!

M&Mتوی لس‌آنجلس و خونه‌ی بيتا و رضا ولو بودم كف اطاق، دراز به دراز رو به قبله. ظرفِ آجيل همراه با پسته‌های تواضع سمت يمين و شكلات‌های M&M هم سمت يسار، يه جورايی تلفيقی از سنت و مدرنيته رو مُشت مَشت به نيّت نخودچی كشمش می‌ريختم توی حلق‌م قـُربَه‌الله كه رضا اومد و گفت: من دارم ميرم كالج می‌خواهی تو هم بيايی؟! منهم كه كُشته مُرده‌ی علم و اَدب و مراكز فرهنگی هنری، بقول خودشون گفتم: Why Not.

لب‌تاب رو كردم توی كوله و دو تا آدم دو متری بعد از يه ربع رانندگی رسيديم كالج. نيم ساعتی توی كتابخونه نشستيم و من حظّ ‌وافر بردم از سكوت و تميزی و بخصوص سرعت اينترنت كه پنداری اومدم خونه‌ی خودِ آقای بيل گيتس از بس روی هر چی كليك می‌كردم ظرف يك ميليونيوم ثانيه، صفحه و عكس و تمام مطالب حی و حاضر جلوی روم بود.

در همين اوضاع و احوال و در حاليكه من داشتم مُخ يه دختر عرب خوشگل كويتی رو كه همكلاس رضا بود ميزدم و هی فكر می‌كردم اگه يه فتحه رو به اشتباه كسره بگم، طرف فكر می‌كنه من بايد بدم! و اونوقت اون بايد بپره روی گُرده‌‌ام و هُل بده و هی فكر می‌كردم الان بايد بگم انتَ يا انتِ، هناكَ يا هناكِ كه يهويی رضا عينهو درخت نارون اومد بالای سرم و گفت: كيوان من برم با استادم صحبت كنم تا تو هم بيايی سر كلاس. گفتم: رضا جان، عزيز دل‌م تو كه می‌بينی من دارم مُخ ميزنم و دست‌م بنده. پروفسور حسابی هم كه نمی‌خواد درس بده، پس تو برو سر كلاس من همين‌جا با همشيره گپی ميزنم. اگر هم اومدی بيرون و ديدی ‌ما نيستيم، سروصدا نكن و مته كون خشخاش نذار و دانشگاه رو روی سرت نذار همين‌جا بتمرگ كتاب‌ت رو بخون، من آبجی رو كه توجيه كردم برمی‌گردم!

رضا با قيافه‌ی حق به جانبی گفت: شاسكول كلاس كه شروع بشه خب اين دختره هم بايد بياد سر كلاس. با تمام هوش و نبوغی كه از خودم سراغ داشتم، ديگه اينجاش رو فكر نكرده بودم. گره‌ای انداختم به پيشونی‌م و با تعجب گفتم: آهان از اون لحاظ!

والله همون‌جوری كه توی تمام دَر و دهات رسمه، آدم وقتی مهمون داره با هماهنگی استاد می‌تونه ببره سر كلاس و از اونجايی كه اينجا هم يه كالج و كلاس زبان انگليسی بود و قبلاً هم اين اتفاق برای تمام شاگردها افتاده بود بنابراين كسی شك نداشت كه منهم ميرم سر كلاس و با علوم جديد و نحوه‌ی تدريس آشنا ميشم. ده دقيقه‌ای گذشت و مشكل فتحه و كسره و ضمه حل شد و نيش خانم از اين گوش تا اون بناگوش همچين باز باز و كم مونده بود دوماد خاندان آل عرب كويتی بشم كه رضا با سری افكنده و فحش خواهر مادری كه به استاد ميداد، دوباره اومد بالای سرمون.

_ چی شد رضا؟ چرا دماغ‌ت آويزونه؟

_ مادر فاكر ميگه چون اين دوست‌ت دانشجوی اينجا نيست، بنابراين بيمه نيست و چون كاليفرنيا منطقه‌‌ای كه زلزله توش زياد مياد (البته 300 ساله كه هيچ زلزله‌ای جدی نيومده!) بنابراين امكان داره همين امروز و موقع كلاس، زلزله بياد و اين دوست‌ت زير آوار بمونه و از بين بره و اونوقت خونواده‌اش از ايران بيان و من رو سوء كنند.

بلند خنديدم و گفتم: بهش می‌گفتی بابا ما بيست تا خونواده، چهار ساله می‌خواهيم اين آدم رو توی آمريكا موندگار كنيم نتونستيم و هرجوری كه می‌بنديم‌ش در ميره، حالا تو فكر می‌كنی برفرض هم كه زلزله بياد و ايشون هم بميره، خونواده‌اش پا ميشن بيان آمريكا و تو رو سوء كنند؟!

برای ما بی‌جنبه‌هايی كه عاشق چشم و گوش بسته اونورها هستيم، شنيدن اراجيفی از اين قبيل و از زبون يه آدم موبور چشم آبی خارجی يعنی وحی منزل، يعنی اينكه، اون شخص و اون سيستم چقدر دورانديش و آينده‌نگر هستند! در حاليكه از همين نوع نگرش و حرف‌ها ما خودمون زياد داريم توی اين مملكت و فرهنگ. اگر زلزله بياد و آوار بشه و خونه‌ای خراب بشه و تو بيوفتی روی عمه‌ات و .... اين حرفها برای همه‌ آشنا نيست؟!

شك نكنيد حتی توی اون كشورهای آخر دنيايی كه ما هيچ‌وقت به فرهنگ و تكنولوژی و نگرش اون كشورها نخواهيم رسيد و توی اون سيستم كاملاً علمی و پيشرفته هم آدم‌های احمق، بسيار زيادن كه نه از سر دورانديشی كه فقط بواسطه‌ی حماقت چيزهايی رو به زبون ميارن، بنابراين حرف‌های اين موبور و چشم آبی‌ها رو هم زياد جدی نگيريد.  

شاهين يشمی

فين‌فين‌ها حكايت از سرماخوردگی داره. ساعت دوازده‌ونيم ظهر يك‌شنبه رو نيم ساعت بكشی عقب و يه دور بزنی خلافِ عقربه‌های ساعت، ميشه دوازده شب ِ كاليفرنيا. ظهر يك‌شنبه است و ما اينجا گرسنه‌ايم و اونها، شنبه شب‌ و شام‌شون رو هم خوردن و آروغ‌شون رو هم زدن و اگه توی نايت‌كلاب نباشن كه خيلی‌هاشون نيستن، دارن وول می‌خورن توی تختخواب. يا كسی هست كه بغل‌شون كنه، يا تك و تنها چسبيدن دو دستی روياهاشون رو تا شايد شاهزاده‌ی پيدا بشه با اسبی، الاغی، یابویی. اميرارسلان نامداری با اسبی سفيد، پی‌تيكو، پی‌تيكو، پی‌تيكو، پی‌تيكو. 

يه ذره بيايی وسط و يكی از اون خط‌‌هايی رو كه زمين رو به قسمت‌های مساوی قاچ‌قاچ كرده بگيری و بری بالا ميرسی به كِبك و بيايی پايين می‌خوری به قلب آلبوكركی. اونها سه ساعت جلوترن. يعنی با كمی اِرفاق ميشه ساعت سه صبح. بعضی‌هاشون شايد بيدارن و خيلی‌هاشون خواب. اونهايی هم كه رفتن ديسكو، يا مُخی زدن و يا بی‌جيره مواجب، ميرن تا شب رو صبح كنند. حالا گير ندين آلبوكركی و كِبك روی يه نصف‌النهار نيست. اين روزها اين همه چيزهای نامربوط روی هم افتاده، اين یکی هم روش.

دروغ چرا، من از اين آلبوكركی خيلی خوشم مياد. اسم‌ش رو خيلی دوست دارم. ديدی بعضی وقت‌ها بدون اينكه خودت هم بدونی، بعضی‌ چيزها رو دوست داری؟! تصميم دارم يه روزی كه شايد خيلی هم دور نباشه، يه چادر وردارم و برم توی حومه‌ی آلبوكركی، همونجا با سرخپوست‌ها زندگی كنم. اگه خوب بود شايد از همون قبيله‌، زن هم گرفتم. اونوقت ديگه بايد از اين كلاه پَرها بذارم روی سَرم و پوست يه بوفالوی گنده رو هم تَن‌م كنم. البته احتمال داره بعضی روزها، رُژ لب زن سرخپوسته رو هم بردارم و بمالم به سَر و صورت‌م تا مكزيكی‌ها و آمريكايی‌ها اَزم حساب ببرند و به قبيله حمله نكنند.

ولی نه، باز يه چيزی كم دارم. وسط آلبوكركی و با اين سر و وضع كه نميشه اسم‌م كيوان باشه، آره بايد اِسم‌‌م رو هم عوض كنم. يه اسم خوب و شيك و باكلاس ِ سرخپوستی ميذارم. آهان شاهين سفيد خوبه. آره ميذارم شاهين سفيد. خیلی خوبه. شاهین سفید. شاهین سفید. ولی نه، سفيد رو دوست ندارم. مثلاً وسط جنگ و بزن‌بزن يهويی یه مادر به خطایی بهم بگه هی شاهين سفيدِ يخچالی! اینجوری ریده میشه به تموم اُبهت‌م. بهرحال توی سرخپوست‌ها هم آدم جنوب شهری و بی‌جنبه هم پيدا ميشه ديگه. پس بايد يه اسم ديگه‌‌ای بذارم. آهان يشمی خوبه. رنگ يشمی رو خيلی دوست دارم. از بچه‌گی یشمی رو دوست داشتم. پس اِسم‌م رو ميذارم شاهين يشمی. آره خیلی خوبه شاهین یشمی. كس ننه هر كسی هم كه بعدش به خودم و اسمم بخنده.

نگران نباش

جنبش تن باکونگران نباش

چیز مهمی نیست

به نبودن‌ت عادت می‌کنم

اصلاً وقتی نیستی

خلاقیت‌م گل می‌کند

نمی‌گویم راضی‌‌ام

اما بارها بعدِ رفتن‌ت

سر از کشف الکل درآورده‌ام

 سجاد گودرزی ـ جنبش تن‌باکو

و قصه‌ی لذت‌بخش کتاب

در سالی که قرار بر این بوده شعار و هدف امسال، همت و کار مضاعف باشه، دولت براحتی آب خوردن مدارس تهران رو شنبه و یکشنبه، البته با ده بار این‌رو و اون‌رو کردن و در بدترین شرایط و نزدیک به امتحانات، تعطیل اعلام می‌کنه و رئیس جمهور! استان شدن شهری رو که اتفاقاً پنجشنبه هفته‌ی قبل وقتی اتوبوس برای شاشیدن دوستداران طبیعت کنار یکی از پارک‌هاش نگهداشته بود، من به این فکر می‌کردم که وقتی فقط 200 کیلومتر از تهران، پایتخت ایران دور میشی چه فقر و زجر و نکبت و عدم امکاناتی توی این شهرستان‌ها می‌بینی، به بیشتر بچه‌دار شدن اهالی کاشان مرتبط می‌کنه، تصمیم گرفتم بدون اینکه بخوام نمایشگاه کتاب رو تحریم کنم، مثل هر سال و عینهو بچه‌ی آدمیزاد برم و در سال کار و همت مضاعف، دو برابر (و شاید هم بیشتر) سال قبل کتاب بخرم که خوشبختانه این امر ممکن شد.

خدمت خانم‌ها و آقایون محترم عرض کنم، حالا اگه میونه‌تون با عطر و ادکلن‌های گرون‌قیمت سازگاری نداره، در جریان باشید که سالهاست یه چیزی ساختن به اسم مام. دو سه هزار تومن هم بیشتر قیمت نداره. می‌تونید اون رو از فروشگاه‌های لوازم بهداشتی و داروخانه تهیه کنید و بعد از حمام کردن بمالید زیر بغل‌تون که البته امیدوارم قبل‌ش پشم و پیله‌ها رو زدوده باشید. خدا شاهده این کار شما هم از این ثواب‌ها داره و هم از این یکی صواب‌ها. بزنید به زیر اون بغل گه گرفته‌تون که وقتی میایید توی نمایشگاهی که تهویه‌اش گویا برای یه سالن 50 متری تعبیه شده، آدم فکر نکنه اومده توی آغل و لابه‌لای گاو و گوسفندها! یعنی باید کپسول اکسیژن ببندی پشت‌ت و بری توی سالن. بحتمل تموم غرفه‌دارها بعد از پایان نمایشگاه، می‌تونند بدون اکسیژن تا چند ساعت زیر آب شنا کنند از بس توی این ده روز توی یه فضای کاملاً غیرهوازی نفس کشیدن.

ظاهراً امسال تمام انتشاراتی‌ها تصمیم گرفتن صد سال تنهایی مارکز رو با شکل و شمایل‌ مختلف و در قطع جیبی، رقعی، اندازه کف دست، دراز، کلفت، فری سایز، کوچیک پا و ... چاپ کنند. در حالیکه کتاب‌های گلشیری و معروفی و فروغ از نمایشگاه جمع شده، همه جا رخ و نیمرخ مارکز با عینک و بدون عینک به چشم میخوره.

از موقعی که از خونه یا محل کار میزنید بیرون و میرسید نمایشگاه، قید جایی برای لحظه‌ای نشستن و توالت برای دفع امور ضروری رو بزنید. یه صندلی کوچیک برزنتی و دو سه تا کیسه فریزر شاید فشار بر کمر و مثانه رو کمی کاهش بده.

سرکار خانم صفحه‌ی سیزده که همون دم در نشر چشمه نشسته و برای سایت‌شون یارگیری! می‌کنه چند تا کتاب جدید از چشمه بهم معرفی کرد که در کنار لیست قبلی، اونها رو هم گرفتم. دو تا کتاب هم از انتشارات نشر نی خریدم که برای کسانیکه علاقه به نوشتن داستان و نقدهای ادبی دارند بسیار مفیده.

کتابهایی که خریدم

هیچ کس مثل تو مال این‌جا نیست / میراندا جولای / فرزانه سالمی / نشر چشمه / 2000

هالیوود / چارلز بوکفسکی / پیمان خاکسار / نشر چشمه / 300 صفحه / 5800

یکی مثل همه / فیلیپ راث / پیمان خاکسار / نشر چشمه / 138 صفحه / 3000

کشش‌ها / دیدیه ون کولارت / حسین سلیمانی نژاد / نشر چشمه / 200 صفحه / 3800

شب مورد نظر / توبیاس وولف / منیر شاخساری / نشر چشمه / 150 صفحه / 3000

جنبش تن‌باکو (مجموعه شعر) / سجاد گودرزی / نشر چشمه / 90 صفحه / 2400

هنر داستان‌نویسی / دیوید لاج / رضا رضایی / نشر نی / 420 صفحه / 8000

زبانشناسی و نقد ادبی / دیوید لاج / مریم خوزان، حسین پاینده / نشر نی / 1600

جاده‌ی سه روزه

هر چند دلايلی زيادی هست كه آدم ديگه مثل قديم، دل‌و‌دماغ نمايشگاه‌ی كتاب رفتن رو هم نداشته باشه ولی خب داريم و نداريم، همين يه دونه نمايشگاه رو داريم كه دل‌خوشی‌مون شده برای اينكه ارديبهشت رو بيشتر از يه ماه معمولی‌دوست داشته باشيم. هر چند شايد هفته‌ای نيست كه آويزون شهر كتاب و يكی دو تا كتابفروشی مورد علاقه‌ام نباشم و بی‌خبر از چاپ كتاب‌های جديد نيستم ولی باز هم تا بخودم بيام يه ليست طول‌ودراز از كتاب‌هايی كه قراره بخرم رديف شد تا امسال رتبه‌ی اول برای‌ من نشر چشمه‌ای باشه كه توی اين دو سه سال نشون داده قواعد بازی و موندگاری در ادبيات وصله پينه‌ی شده و بازار بشدت بد و نابسامان اقتصادی رو بخوبی بلده.

از اونجايی كه دوست ندارم همينجوری ديمی و سَرسری راه بيوفتم و برم وسط اون همه كتاب تا گه‌گيجه بگيرم، بنابراين مثل هر سال، ليستی رو آماده كردم تا خريد كتاب‌هام بر مبنای اونها باشه البته از پيشنهادت شما عزيزان نيز بشدت استقبال ميشه.

1- احتمالاً گم شده‌ام / سارا سالار / نشر چشمه

2- فوتبال عليه دشمن / عادل فردوسی‌پور / نشر چشمه

3- شاخ / پيمان هوشمندزاده / نشر چشمه

4- قاتل در باران / ريموند چندلر / نشر چشمه

5- ژاله‌كش / ارويچ دانيتكا / شيوا مقانلو / نشر چشمه

6- شبی عالی برای سفر به چين / ديويد گيلمور / نشر چشمه

7- شوايك / ياروسلاو هاشك / نشر چشمه

8- جنگل پنير / فرشته احمدی / ققنوس

9- نفحات نفت / رضا اميرخانی / افق

10- خنده در برف / عباس صفاری / مرواريد

11- به وقت بهشت / نرگس جورابچيان / نشر آموت

12- ببر سفيد / آراويند آديگا / مژده دقيقی / نشر نيلوفر

13- سعادت لرزان مردمان تيره‌روز و ديوار / علی‌رضا نادری / نشر قطره

14- 31/6/77 علی‌رضا نادری / نشر قطره

15- احمق ما مُرده‌ايم / رسول يونان / نشر مشكی

16- پايين آمدن يك پيانو از پله‌های يك هتل يخی / رسول يونان / نشر افكار روزانه

17- دو سال در بوته ذوب / لئيو زونگرون / ضياء حسينی / نشر مركز (سال 66)

18- تكه‌های گمشده / حوی فيليدينگ / شهناز مجيدی / نشر شادان

19- تنگسير / صادق چوبك

و اما يه سورپرايز براتون دارم.

جاده سه روزهجاده‌ی سه روزه، اولين رمان جوزف بُويدن Joseph Boyden كانادايی است كه به فارسی ترجمه شده. بويدن هم‌اكنون استاد دانشگاه نيواورلينزه كه اتفاقاً خودش هم در رشته‌ی نويسندگی تدريس می‌كنه.

اسم كتاب برگرفته از فرهنگ و آيين سرخپوستان آمريكايی شمالی است كه به مرگ و گذر از اين دنيا به دنيای ديگه اشاره‌ داره. كتاب توسط محمد جوادی كه از دوستان بسيار عزيز منه، ترجمه شده و از اونجايی كه نويسنده به فرهنگ سرخ‌پوستان آمريكا علاقه داشته و بخشی از داستان توی سرزمين سرخ‌پوستان اتفاق افتاده و جوزف تاكيد زيادی بر استفاده از واژه‌ و اصطلاحات سرخ‌پوستی داشته، من خودم از نزديك شاهد بودم كه مترجم برای انتقال هر چه بهتر معانی و شيوايی داستان چه مرارت‌هايی كه نكشيده.

جاده‌ی سه روزه به 15 زبان دنيا ترجمه و در بيشتر از 50 كشور جهان به چاپ رسيده. پُرفروش‌ترين كتاب سال 2005 كانادا بوده و جوايز زيادی هم به خودش اختصاص داده. اين شانس و افتخار رو داشتم كه قبل از اينكه كتاب و مترجم اونقدر معروف و كمياب بشن! جاده‌ی سه روزه‌ی امضاء و هديه شده توسط مترجم رو بخونم. از اونجايی كه فصل‌های مختلف كتاب يك راوی مشخص نداره و فلش‌های بك‌های زيادی در طول داستان می‌خوره و موقعيت‌ها‍ زمانی جابجا ميشه، خوندن اين كتاب زيبا رو به كتاب‌خون‌های حرفه‌ای بشدت توصيه می‌كنم.

 جاده‌ی سه روزه / جوزف بويدن / محمد جوادی / انتشارات مرواريد / 382 صفحه / 7500 تومن

...

حالا ديگه خيلی وقته كه اين نوشته‌های بی‌سروتهُ Like نمی‌زنی، Share نمی‌كنی، ولی مطمئن‌ام كه هنوز عاشقانه‌هايم رو دوست داری. دوست داری حتی شايد بيشتر از قبل. عطر تن‌ت جا مونده لابه‌لای اين واژه‌ها. اين رو چه می‌كنی؟!

كــوير مرنجــاب

كوير مرنجابتهران اين موقعيت رو داره كه اگه حال و حوصله داشته باشی، با طی حدود چندين كيلومتر در چهار جهت اصلی، به اقليم و شرايط مختلف آب‌و‌هوايی ميرسی كه اصلاً قابل تصوّر نيست. آران بيدگل يه شهر كوچولوهه كه جورايی چسبيده به كاشان. از اونجا 50 كيلومتر رو توی خاكی بری، ميرسی به كوير مرنجاب. طبيعتی فوق‌العاده زيبا و منحصر بفرد كه تو مات و مبهوت و دست به ماتحت، می‌‌مونی كه اين همه زيبايی چه جوری ميتونه توی اين برهوت وجود داشته باشه.

آخر هفته، اين فرصت و افتخار رو داشتم كه در كنار حدود 50 نفر خانم و آقای عكاس كه هر كدوم دوربين و لنزی داشتند اين هــــــــوا، مرنجاب رو ببينم. زياد شنيده بودم در رابطه با اين نقطه‌ی ديدنی كه اين اواخر هم تورهای مختلفِ زيادی آخر هفته‌هاشون رو اونجا می‌گذرونند. پنج‌شنبه صبح با دو تا اتوبوس راه افتيم و البته اونوقدر فِس‌فس كنون رفتيم و اونقدر ‌راه‌‌به‌راه، يكی شاش داشت، يكی گرسنه‌اش بود، يكی تشنه‌اش بود كه قبل از غروب تونستيم چادرهامون رو اَعلم كنيم و عكاس‌های حرفه‌ای به شكار غروب خورشيد، ولو شدند توی كوير.

توی اين كويری كه هيچ سر‌و‌ته‌ای نداشت بعد از اينكه به همت و غيرت دوستان، چادرمون هوا شد، كيسه خواب رو پهن زمين كردم تا از همون توی چادر، به افق‌های دوردست و غروب زيبای خورشيد بنگرم! خيلی دوست داشتم خودم رو تكونی بدم حداقل تا اونجاهايی كه بعضی‌ها ميرن منهم برم ولی فكر كردم خب چه كاريه، كوير كويره ديگه، همه جاش يه ريخت و قيافه‌ است! ظاهراً وجه مشترك همه اونهايی كه برای بار اول به مرنجاب اومده بودن اين بود كه يكی از اعضاء مُسّن خونواده، پدر، مادر، مادربزرگ، به‌شون گفته بود: خـُل شدی، مگه كوير هم ديدن داره؟!

شب كوير هم كه شُهره خاص و عامه و ملت اين همه راه رو می‌كوبند تا برسن اونجا و لِنگ‌هاشون رو، رو به آسمون هوا ‌كنند تا ستاره‌ها رو ببينند و بشمرند، از اونجايی كه من آدم خيلی خوش‌شانسی هستم! محشر كبرايی برپا شد كه ستاره هيچ، شتر و چادرمون رو هم نمی‌تونستيم ببنيم. قطعاً به همون اندازه كه سكوت و آرامش كوير فوق‌العاده زيباست وقتی قهر می‌كنه و قرار ميشه گوشه‌ای از فطرت درونی طبيعت رو به رُخ بكشه، آدميزاد ميخواد قالب تهی‌ كنه از ترس و دلهره.

عصرش كه حدود نيم ساعت طوفان شد و همونجا به گـُه خوردن افتادم و شك نداشتم يه چيزی ميشيم توی مايه‌های اصحاب كهف جوريكه انگار تموم تن و بدن‌م رو سند بالاست كردند. شب‌ش هم كه هوا ابری بود و تو بگو سوسو‌ی يه ستاره! ولی با تمام اين تفاسير و با توجه به اينكه توی تمام سوراخ سنبه‌های برجسته و فرورفته‌ام شن و ماسه رفته و يحتمل حالا حالاها بايد ماسه دفع كنم! توصيه می‌كنم بهيچ عنوان، كوير مرنجاب رو از دست ندين.     

شهر بی‌تنديس

ونك تا پارك‌وی رو كه يك‌طرفه كردن، انگاری نامردا يه تيكه از اين شهر دوست‌داشتنی رو كه چند سال قبل‌ش فقط برای دلخوشی، يه اَبـَر گذاشته بودن نوك دماغ‌ش، شبونه كـَندن و با خودشون بُردن. يه قسمت مهمی از تاريخ رو. تاريخ كه ميگم، نه اون تاريخ 2500 و 1400 ساله رو كه منظورم تيكه‌ی مهمی از تاريخ جوونی ماهايی كه توی دهه‌ی بلاتكليف پنجاه، در اثر يه اتفاق، يه حادثه، چه ميدونم شايد يه عشق، يه عشوه، يه دير بيرون كشيدن، افتاديم توی اين گوشه‌یی از دنيا كه وقتی بيست ساله‌مون بود، همه‌ی زندگی‌مون شده بود پياده‌روهای خيابون وليعصر و عصرهای جمعه‌ توی اون زيرگذرهای پارك ملت، دل‌خوش بوديم به اون جوون‌های خوش‌صدايی كه آهنگ‌های ابی و داريوش رو برامون عاشقی می‌كردند.‌

كسی نفهميد چی كشيديم ما جوون‌های اون روزها. نه، ننه و بابا. نه، دولت و حكومت و نه، معلم‌های فيزيك و شيمی و دينی و تربيتی كه خدا از سر تقصير همه‌شون بگذره! نه، اون موقع فهميدن و نه حالايی كه همه داريم رَج می‌زنيم روزها و شب‌های سی تا چهل سالگی رو. نه اون موقع فهميدن كه دوست دختر اون روزهامون قرار بود زن امروزمون بشه و نه حالايی كه شوهر امروزمون، دوست پسر اون روز‌هامون بود.

شهر كه به اينجا رسيد، انگاری صورت‌ش آبله‌رو شد. بخاطر حفط صداوسيمای نكبت، صورت شهر زخمی شد. يه جوش از همون جوش‌های چركی بلوغ، همينجوری موند توی صورت‌ش برای هميشه، شايد هم تا ابد. توی صورت خيلی‌هامون جا خوش كرده چاله چوله‌های اون جوشی‌های بلوغ. شهر كه به اينجا رسيد، ديگه هيچ‌وقت نخواستيم قدم بزنيم حدِ فاصل پارك‌وی تا ونك رو. پشت‌مون رو كرديم به پارك‌ملت و سرمون رو انداخيتم پايين تا نبينيم شرمنده‌گی چنارهای وليعصر رو كه دير يا زود، سَر اين‌ها رو هم می‌برن. دير و زود داره ولی می‌بُرن. می‌بينيم. همه‌مون به همين زودی‌های زود. چون حالا ديگه رسم شده كه توی اين شهر، اون‌هايی كه قد و قامت‌شون بلندتر از بقيه است رو سر ببرند.

پشت به ونك و حالا وسط‌های سی‌وچند سالگی، توی پياده‌روهای سنگفرش شده، خِش‌خش‌ها رو شمرديم. يه نفس كه نه، ولی هِن‌هِن‌ كنون رفتيم تا خود تجريش. شمرديم. هم خِش‌خش برگ‌ها رو و هم خِش‌خش سينه‌هایی كه از تابستون پارسال، گاز فلفل انگاری خيال بيرون اومدن ازش رو نداره.

شهر كه به اينجا رسيد، با خودمون گفتيم خوش بحال اون‌هايی كه قبل از همه‌ی اين‌ سر بُريدن‌ها رفتن. اونهايی كه رفتن و نديدن چهره‌ی آبله‌روی اين شهر معصوم رو. خوش بحال اونايی كه هنوز وقتی از وليعصر حرف می‌زنند، چشم‌شون برق ميزنه و توی ذهن‌شون سُورنتو و چاتانوگا هنوز سرپا و دربون‌ها با كت‌وشلوار براشون در رو باز می‌كنند. پشت شيشه‌های بلند سورنتو می‌شينن و ماشين‌های هيلمن و پيكان رو می‌شمارن و سفارش بستنی ميدن. روی همون مبل‌های چرم قهوه‌ايی ولو ميشن. خوش بحال اونهايی كه رفتن و نديدن خيابون‌های اين شهر رو كه هر روز، ورود ممنوع ميشه. يك‌طرفه. بن‌بست. خوش بحال اونايی كه رفتن و نديدن تموم اون مطلقاً ممنوع‌های اين شهر رو. خوش بحال اونايی كه رفتن و نديدن اين شهر بی‌تنديس رو. شهر بی‌مجسمه رو. شهری كه دارن می‌گيرن پياده‌روهاش رو. خيابون‌هاش رو. تموم كوچه‌های بن‌بستی رو كه عاشقی كرديم باهاش. دو سه سال پيش كلاغ‌هاش رو گرفتن و دو سه سال ديگه تموم چنارهاش رو می‌گيرن و ما می‌مونيم و اين شهر بی‌خاطره.

شهری كه امروز بومهن و رودهن و پرديس از شرق، كرج و تموم در و دهات‌ش از غرب، بهشت‌زهرا از جنوب، عينهو لشگر سَلم و تور بهش هجوم آوردن و دهن‌ باز كردن تا قورت‌ش بدن. با تموم خاطرات‌ش. تموم خاطرات و آدم‌ها و يادها و اسم‌ و رسم‌ها. كه اگه نبود اين البرز با معرفت، معلوم نبود اين شهر بی‌خاطره بايد دل‌ش رو به چی ‌خوش می‌كرد و شب‌ها سرش رو روی پای كی ميذاشت و می‌خوابيد.

خانه‌ای برای بی‌وطن

بیوتنبرای بار دوم دارم بیوتن (بی‌وطن) رضا اميرخانی رو می‌خونم. نه از سر اجبار كه اتفاقاً با شور و شوق هم می‌خونم. توی كتابخونه‌ی هر كدوم از ماها اونقدر كتابِ خوب هست كه يه كتاب بايد خيلی خوش‌شانس باشه كه برای بار دوم، توسط يه نفر خونده بشه و خب بیوتن (و شايد هم من) اين شانس رو داشت (داشتم) كه دوباره كنار هم باشيم.

بیوتن داستانِ انسانی است كه برای زندگی بهتر راهی ينگه دنيا شده و حال در آمريكا بين خودِ سنتی و خودِ مدرن، حيرون و سرگردون مونده. واقعيتی كه برای انسانی كه سالها در كشور جهان سومی و يا بقول امروزی‌ها، كشور در حال توسعه زندگی‌ كرده، با مهاجرت به دنيای‌ مدرن و پيشرفته پيش مياد. حالا برای يكی بيشتر و برای يكی ‌كمتر و خوشابحال اونهايی كه اصلاً نمی‌فهمن ما داريم از چی حرف ميزنيم و رنگ و لعاب زندگی غربی اونقدری هست كه حالا حالاها يادشون نياره كی بودن و چی بودن!  

رگه‌‌های پُررنگی از تفكرات و ديد مذهبی آرميا، راوی داستان، در تمامی جمله‌ و پاراگراف‌های كتاب به چشم می‌خوره و توی اين چند روز كه همراه با آرميا، آرميتا و خشی راهی آمريكا شدم، دائماً به اين فكر می‌كنم كه آيا منِ كيوان، آدم مذهبی‌ام يا نه؟!

احتمالاً با تعاريف دنيای امروز مملكتِ خودمون، من آدم مذهبی نيستم. خب راستش برام مهم هم نيست كه حالا آدم‌های دور و بر و سازمان و اجتماع قراره با چه طول و عرض و خط‌كشی منُ متر کنند و اندازه بزنند، تا همين جايی كه توی اين سرزمين مَهدورالدم! شناخته نشيم و ريختن خون‌مون واجب و لازم نباشه بايد خوشحال باشيم و كلاه‌مون رو بندازيم هوا.

مرز بين مذهب و لامذهب رو نمی‌دونم. آدم‌هايی منفور زيادی ديدم كه پيشونی‌شون بابتِ سجده‌های طولانی پينه بسته و عرق‌خورهای سبيل از بناگوش دررفته‌ای كه پا به هر مجلس و محفلی ‌گذاشتن همه جلوی پاشون بلند شدن و پشت‌سر، هميشه به خوبی و بزرگی ازشون ياد شده. اگر گيری به واژه و كلمه نديم بايد بگم  كه من به شخصه اعتقاداتی دارم و وابستگی‌هايی حالا اينی كه اين اعتقادات از كجا ريشه زده و تا كجا قراره رشد كنه، همه رو گذاشتم توی بقچه‌ی شخصی خودم.

کلیسای سدونالائيك نيستم بهيچ عنوان و به خدايی كه اون بالا نشسته اعتقاد دارم. پُزها و چُس‌های روشنفكری‌م، هيچ وقت به محدوده‌ی اعتقادات خودم و ديگران راهی نداشته. شايد خيلی وقت‌ها اونقدر درگير و مَست و مَلنگ بودم كه فراموش كردم هم خالقُ و هم مخلوق رو، ولی هروقت كه يادش ميوفتم، هميشه اين حس خوب رو داشتم كه يكی هست، ورای همه چيز. نمی‌دونم آدم مذهبی هستم يا نه، ولی بارها و بارها خدا رو حس كردم. نزديك‌تر از رگِ گردن بود يا نبودش رو نمی‌دونم، فاصله‌ش مهم نيست ولی هست، توی زندگی من هست، خيلی هم ملموس. اون هست حالا اگر يه وقت‌هايی من نيستم، اين رو بايد بذارم به حساب بی‌معرفتی خودم نه عدم حضور و وجود او.

تا اينجا هر وقت كه به زندگی خارج از ايران فكر كردم، مطمئن شدم كه اگر موندگار شده بودم جايی اونور اين مرزهای آبی و خاكی و زمينی، كليسا يكی از مهم‌ترين جاهايی برام ميشد كه بی‌برو برگرد خلوت‌م رو پُر می‌كرد. توی مسافرت‌هايی كه داشتم ديدن كليساهای مختلف و گذروندن ساعتی از وقت‌م توی اين فضای روحانی هميشه جزيی از برنامه‌های مسافرتم بوده.

حس فوق‌العاده‌ خوبی بهم ميده اين مكان و اون همه انرژی‌های مثبت محيط. حس و حالی رو كه توی كليسايی واقع در سِدونای آريزونا داشتم از اون حس‌هايی بود كه به اصطلاح، طرف حاضره همه چيزش رو بده تا دوباره به اون حس خاص برسه و من تا آخرين روز عمرم محاله كه فراموش كنم، اون كليسا و اون نوای دلنشين و اون ظهر بيابون‌های آريزونا رو كه انگار برای ‌من شده بود كانون و مركز زمين.

کلیسای نتردامپاييز امسال و در سفری كه به پاريس داشتم، كليسای نُتردام تنها جايی از پاريس بود كه برای ديدن‌ش دو بار رفتم. يكبار شب و در سكوتِ مطلق و ديگری عصر، وقتی گروهی مشغول راز و نياز بودند. پاريس اونقدر زيباست و مكان‌های ديدنی داره كه وقتی رو كه برای نُتردام گذاشتم، می‌تونستم برم و جاهای ديگه‌ی شهر رو ببينم ولی اون فضا برام بقدری جاذبه داشت كه من رو دوباره به سمت خودش كشيد. ايفل و پرلاشز و شانزه‌ليزه و لوور فقط يكبار و اونوقت عصر آخرين روزی كه پاريس هستی بری و دوباره توی كليسای نتردام ساعتی بشينی، روی اون نيمكت‌های دراز چوبی قهوه‌ای سوخته و به آوای هماهنگ گروهی كه مشغول راز و نيازن گوش كنی. پاريس باشی و نتردام، پنج هزار كيلومتر دور از خونه و اونوقت اين همه آشنا با حس و فضا و محيط؟!

عصر اون روزی كه برای بار دوم رفتم نتردام، توی كليسا شمع 5 يورويی رو بدون اينكه، ذهن ناخودآگاه مثل هميشه دنبال اين باشه كه 5 رو ضربدر 1450 تومن كنه، روشن كردم. برای همه‌ی اون آدم‌هايی كه دوست‌م داشتن و دوست‌شون داشتم دعا كردم. معتقدم به دعا كه نميشه منكر انرژی شد. معتقدم به خدايی كه اون بالا هست نه فقط وقتی‌ هواپيما توی چاله‌های هوايی ميوفته، خيلی زودتر از اونی كه بخوام سوار هواپيما بشم و برم اون بالا. آره دعا كردم برای همه مريض‌هايی ‌كه نگاه‌شون برام آشناست. برای كامرانی كه نزديك به چهل ساله فلج‌ه. مكه نرفته بودم. كليسا بود ولی هيچ تضمينی نيست (حداقل برای من) كه خونه‌ی خدا برم و به اون حس غريب برسم كه مگه كليسا خونه‌ی خدا نيست؟!

روز کارگر نفرین‌شده

روز جهانی کارگرامروز 11 اردیبهشته. این روز برای خیلی از شماها هیچ معنا و مفهومی نداره ولی اگه مثل من کارگر زحمتکشی بودید که سالها با عرق جبین و کد یمین اندک درآمدی داشتید، دقیقاً از عصر روز سیزده بدر که همه ماتم گرفته بودن فردا باید دوباره برن سرکار، تو به چنین روزی فکر می‌کردی چون کارگران زحمتکش در چنین روزی تعطیل هستند و در حالیکه حتی بچه‌های مهدکودک هم باید برن سر کلاس و درس مشق، ما کارگران غول‌چماق بیخیال چرخهای زنگزده صنعت شده و تعطیل هستیم.

دیروز بخاطر اینکه عصر جمعه‌ای غمباد نگیریم، در کنار دوستان گذروندیم. اونها زهرماری نوش‌جون کردن و من چیپس و ماست‌شون رو خوردم. چیز دیگه‌ای هم نبود. آدم عرق‌خور حرفه‌ای باشه مصیبتی میشه برای اونهایی که مشروب نمی‌خورن و دل‌شون رو خوش می‌کنند به مزه‌های رویه میز ولی دریغ از دو تا دونه پسته. حالا پسته و بادوم بخوره توی سرشون حتی چس‌فیل هم نبود. تازه بابت همین چار تا دونه چیپس و ماست هم اونقدر غر و سرکوفت زدن که حالا انگار دارم خاویار می‌خورم. عوضی‌ها از دماغم درآوردن. نیمه شب که هوا تاریک شده بود و قاعدتاً هر جای دنیا بود توی این ساعت دیگه آدم‌هاش باید خفه‌خون میگرفتن اینجا هنوز دادوبیداد همسایه و دزدگیر ماشین و عرعر الاغی در فرودست که می‌خورد آب روان من رو به این فکر انداخت که دیگه جمع‌وجور کنم برم خونه و بخوابم.

شال‌وکلاه کردم که برم کپ مرگم رو بذارم که با اصرار دوستان قرار شد همینجا بمونم ولی جه موندنی، چشم‌تون روز بد نبینه. موندم ولی ایکاش قلم پام می‌شکست. با اینکه در اطاق رو بسته بودم و دورتادور در و پنجره و زیر در و تمام درز و دورزها، پارچه و لحاف تشک و پیژامه و شورت و زیرپوش چپونده بودم ولی علی شلمبه خرناسه‌هایی می‌کشید عینهو دیو! یعنی من موندم این آدم بابت این همه خرناسه‌های نیمه‌شب چقدر انرژی صرف می‌کنه و این سروصداها از کدامین سوراخ بدن‌ش درمیاد و آیا موجود زنده دیگه‌ای در جایی از دنیا وجود داره که با این حجم صدا و این دسی‌بل، از خودش صدا به "جهان هستی" متصاعد کنه؟! یعنی آدمی می‌مونه مات و مبهوت در خلق چنین انسانی، البته اگه بشه اسم‌ش رو گذاشت انسان که اصلاً اگه با کمی ارفاق قرار رو بر حیوانیت چنین موجود دوپایی هم بذاریم خروج چنین اصواتی از یک موجود دوپا قطعاً کم ندارد از معجزه.

یحمتل یک شب خوابیدن در کنار این موجود دوست‌داشتنی بی‌آزار! قطعاً و بی‌برو برگرد، پرده‌ی گوش تون رو پاره می‌کنه شک نکنید. از اونجایی که این علی شلمبه در تمام نوشته‌های من حضور کاملاً جدی و پررنگی داره و اسم و رسم‌ش برای خواننده‌های قدیمی کاملاً آشناست، برای اینکه فکر نکنید من در توصیف خرناسه‌های جناب خرس غلو می‌کنم حاضرم شماها یه نفر رو به نمایندگی انتخاب کنید و بفرستید تا یه شب بیاد و نه کنارش که فقط در شعاع 45 متری علی شلمبه، توی حموم، دستشویی، بالکن شب رو به صبح برسونه، اگه فرداش خونین و مالی پرده‌ی گوش‌ش پاره نشده بود بیاید و تف کنه توی صورت خود علی. فقط در انتخاب نفر دقت کنید تا ترجیحاً دختر باکره‌ای نباشه که شک دارم این صدا فقط پرده گوش رو پاره کنه!

علی شلمبه اولیه!پام قلم میشد و همون نصفه شب میرفتم خونه و به حرف اینها برای موندن گوش نمی‌دادم که دیشب انگاری توی جنگل‌های آمازون خوابیدم. صدای نعره‌های این بشر که شب به موجود دهشتناکی نبدیل میشه یکطرف، نیش پشه‌های خونه‌شون یک طرف و یه چیز دیگه‌ایی که حالا بعداً میگم چی بوده یکطرف دیگه، باعث شدند شب تا صبح رو با کابوس سر کنم. یعنی 11 اردیبهشت و تعطیلی تا همین‌جا که هفت صبحه شده زهر مار. لامصب خونه‌شون خونه نیست‌ شب‌ها میتونه لوکیشنی بشه برای فیلم‌های ژانر وحشت. آلفرد هیچکاک و مل گیبسون اگه می‌دونستند اینجایی هم وجود داره. پشه داره در حد موجودات عجیب غریب پارک ژوراسیک. حالا فرض رو بر این می‌گیریم من با این پسر سالهاست آشنام و اون خرناسه‌های شبانه‌اش رو تحمل می‌کنم ولی این پشه‌های خون‌آشامی که انگاری ساکشن می‌کنن تموم دست و پای ‌آدم رو چیکار کنم؟! حالا شما حرف‌م رو باور دارید و می‌دونید اینها جای نیش پشه است بقال و چقال و نونوا چه می‌دونه این قرمزی‌ها رو پشه گاز گرفته پام رو بذارم بیرون فکر و ذکر ‌آدمها میره به سمت و سویی که نباید بره. والله بخدا من نمی‌دونم اینها توی این خونه چیکار می‌کنند که پشه‌های خونه‌شون در سایز 3xl و  و بصورت سه بعدی نیش میزنند.

همه‌ی اینها به کنار، اون شق سوم که باعث شد تا خود صبح نخوابم، گرفتگی و یا بقول آدم حسابی‌ها اسپاسم کتف و گردن‌م هستش که بدترین اسپاسمی بوده که تا الان داشتم. اگه شما بگی تا خود صبح پلک زدم، نزدم. تمام حالات، پوزیشن، موقعیت و سیچوی‌شنها! رو تست کردم ولی فقط توی یه حالتی درد گردنم کم میشد که خب قرار گرفتن توی اون حالت فوق‌العاده سخت و طاقت‌فرسا بود. یعنی باید حداقل چند سالی میرفتم هند و در کنار مرتاض‌های سیک دوره میدیدم که می‌تونستم اونجوری کمرم رو بلند کنم و یکی از پاها رو به سمت شرق و اون یکی رو با 28.5 درجه اختلاف نسب به محور اصلی ستون فقرات و نزدیک به ناحیه‌ی خلفی نافم بچرخونم و دست چپی رو که پارسال عمل کردم زیر گودی کمر بذارم و نوک شصت پام رو هم تا منتهی‌الیه جنوب، همین‌جوری سیخ بکشم تا درد گردن اندکی فروکش کنه. خلاصه گردن نگو که بگو گلابی نطنز. شدم یه وری عینهو افلیج‌ها و جون میده برم سر چهارراه گدایی کنم که با این حالت ملت شک نمی‌کنند بیمار لاعلاجی هستم مادرزاد! حالا نمیدونم این‌ مصایب رو بذارم به حساب یک اتفاق و عارضه طبیعی یا اینکه نفرین ناله‌ی کسی دنبال‌م بوده که ظرف چند ساعت به این حال و روز افتادم.

خلاصه که دستم به لنگ و پاچه‌ی دکتر و اطباء این وبلاگ که ظاهراً کم هم نیستند. بدونید و آگاه باشید در روزی که تمام جهانیان این روز رو به افتخار کارگران مملکت‌شون جشن می‌گیرن هم اکنون یکی از کارگران زحمتکش این مرز و بوم با پرده‌های گوش دریده شده و بدنی قرمز و دون دون حاصل از نیش پشه و گردنی اسپاسمی در گوشه‌ای از این شهر بزرگ در بستر بیماری است. بجنبید که اگه نجنبید شاید دیگر نفس این کارگر زحمتکش بالا نیاد.

به خاطر یک مشت روبل

به خاطر يك مشت روبلاز من گفتن بود، حالا ببنید کی گفتم‌ها. حیفه که این 20 روز هم بگذره و شمایی که تهران هستید و توی تموم سال دود و دَم‌ش رو می‌خورید و هر روز توی ترافیک سرسام‌آورش سُماق می‌مکید و هزینه‌های بیشتری برای زندگی در پايتخت پرداخت می‌کنید، به خاطر یک مشت روبل رو نبنید.

حسن معجونی بازیگر روزهای نه چندان دور تئاتر که حالا دیگه رو به کارگردانی آورده، اینبار و همراه با گروه تئاتر ليو چند تا از داستان‌های کوتاه (نه نمایشنامه) آنتوان چخوف عزیز و دوست‌داشتنی! رو به روی صحنه برده. داستان‌هایی با محوریت نویسنده‌ایی که برامون از مشکلات و معضلات شخصیت‌های داستان‌هاش میگه و تونسته بخوبی این چند تا داستان کاملاً متفاوت رو یه جورایی به همدیگه وصله‌پینه کنه تا متوجه این گسستگی و پاره‌پورگی داستان‌ها نشیم!

از حدود دو ماه پیش و البته تا کمتر از بیست روز دیگه، به خاطر یک مشت روبل توی تالار نمایشی ایرانشهر اجرا میشه. پارکی خوب و خوشگل و باصفا و هوای اردیبهشتی و کافه‌ی تالار، همه میتونه انگیزه‌هایی باشه تا بیشتر از این منتظر جفت‌وجور شدن برنامه‌های دوست و رفق‌هاتون نباشید و حتی اگه شده، تنهایی شال‌وکلاه کنید و برید و يكی از همين روزها ساعت 8 شب بشینید توی سالن تا این نمایش خوب رو ببنید. بنظرم ارزش داره که حتی تنهایی برید ولی بهرحال اگه عادت به تنهایی، جایی رفتن ندارید می‌تونید بليط بگيريد و برای من ايميل بزنيد و ازم دعوت رسمی بعمل بیارید تا اگه وقت داشتم باهاتون بیام! البته همینجا بگم که با هیچ آقایی نخواهم رفت بلکه تمامی خانم‌های جوون، پیر، مُسن، بالغ، مجرد، بیوه و شوهر مُرده در الویت‌اند!

به خاطر یک مشت روبل رو دوست داشتم. موزیک زنده‌ایی که بهرحال اون آوای دلنشین گیتار برقی همیشه برام لذت‌بخش بود و هست. دکوری کاملاً ساده که فقط یه صفحه‌ی گرد و مُدور شیبداره که البته من متوجه نشدم این شیب صفحه از بهر چیست، بدون کمترین تغییر که در تمامی اپیزودها، صحنه همینی هست که اول‌ش می‌بینید. و فقط یه سری صندلی کم و زیاد میشه. بازی‌های تا حدودی خوب و یکدست و داستان‌هایی از چخوف که اینبار حسن معجونی این هنر رو داشته تا با بازی گرفتن از هنرپیشه‌ها و نوع روایت، اون تلخی معمولی داستان‌های چخوف رو بگیره و حداقل در ظاهر شما با تئاتر طنزگونه طرف باشید هرچند که تلخی داستان باز هم رسوب می‌کنه توی ذهن‌تون.

دغدغه‌ی تجربه‌ی جديد

چمدون‌م بزرگ نبود. سايز متوسط كه دسته‌‌ی فلزی بلندی هم داشت و در حاليكه زبون‌ش كف سالن فرودگاه رو ليس ميزد، دسته‌ش توی دست‌م بود و وزن‌ش رو هم حس نمی‌كردم. تا دَم توالت خِركش كردم و اونجا كه رسيدم دسته‌ی آهنی رو جمع كردم و دسته‌ی پلاستيكی چمدون رو از بغل گرفتم. يه نيم‌دور كه زدم و خودم رو توی آينه‌های بزرگ فرودگاه LAX لس‌آنجلس ديدم، همزمان دو تا آقا هم در كمال ادب و احنرام و متانت و با حفظ پرايوسی و بدون اينكه نگاهی به چيز همديگه بكنن، رو ديدم كه شلوارشون رو كشيده بودن پايين و سرپا، توی توالت‌های ايستاده می‌شاشيدن.

قطعاً خانم‌ها يكی از لذايذی كه هيچ‌وقت حس‌ش نمی‌كنن و مزه‌اش زير دندون‌شون نميره! همين سرپا شاشيدنه. البته ميدونم كه می‌تونند با امكاناتی چون قيف، مثل آقايون و توی همون پوزيشن كارش رو بگيرن ولی ايستاده شاشيدنِ آقايون يه چيز ديگه‌ است. هر چند من كه از دنيا و حس‌و‌حالِ درونی خانم‌ها خبر ندارم و خودشون بايد بگن. شايد اونها هم به اندازه‌ی آقايون از سرپا شاشيدن لذت می‌برند ولی خب حداقل‌ش اينه كه اين مقوله به اسم آقايون ثبت و ضبط شده و شايد مثل خيلی‌ چيزهای ديگه اسم‌ش فقط مال مردهاست و به كام خانم‌ها تموم ميشه.

توالتمدتها بود كه با خودم كلنجار می‌رفتم و می‌خواستم اين توالت‌های ايستاده رو محكی بزنم. اونهم منی كه توالت ايرانی برام از اُلويت‌های بزرگ زندگی‌م برای زيستن و مُمد حيات بشمار ميره! دروغ چرا قبل‌ترها كه پشت لب‌م تازه سبز شده بود و قد و قامت‌م همچين لاغر و تركه‌ای بود، اگه يه موقع توی باغ و بستان و ده‌ی، فشار مثانه ميزد بالا، خيلی دو دوتا چارتا نمی‌كردم و همچين بدم نميومد سر آلت‌قتاله رو بدم بيرون و سرپا بشاشم به طبيعتِ جاندار. اينجوری هم مثانه خالی ميشد و هم قسمتی از اوره، جذب زمين ميشد كه برای دار و درخت هم غنيمتی بود توی دوره زمونه‌ای كه كشور تحريم و كود شيميايی به سختی وارد ميشد ولی خب الان ديگه سالهاست از آخرين باری كه سرپا شاشيدم گذشته. هر چی هم كه فشار ميارم ولی باز ذهن‌م ياری نمی‌كنه ولی خب اين يكی فرق داشت با بقيه. بحث بلاد كفر بود و توالتِ ايستاده و تكنولوژی و پُزی كه می‌تونستم به دوست و آشنا بدم كه بله در سفر چندم‌م به آمريكا من توی يكی از اين نيم‌كاسه‌های ايستاده شاشيدم و فلان و بيسار و ...

اولی شلوارش رو كشيد بالا و بدون اينكه دست‌ش رو بشوره و اصلاً نگاهی به من كنه از در رفت بيرون. تو گويی من ديواری بيش نيستم در آن توالت كاملاً مجهز. دومی كه سياهی بود نتراشيده و نخراشيده، گويا در چپوندن معامله‌اش در شورت و شلوار دچار مشكل شده بود. همونجوری كه داشت با فلان‌ش ور ميرفت من توی ذهن‌م هی اندام سياه‌پوست رو ضرب و تقسيم در سانت و فيت و متر می‌كردم كه مثلاً اگر فقط 2% هم چيزش به قدش رفته باشه بايد در حدود 25 سانت باشه و توی همين عوالم بودم كه گويا مشكل سياه هم حل شد و جاش كرد. گويا سياه ذهن‌م رو خونده بود و بعد از اينكه نگاهی حريصانه! به سروپایم كرد، اون‌هم بدون شُستن دست، توالت رو ترك كرد. اصولاً ظاهراً در خارج از ايران بد ميدوند وقتی دست‌ت به چيزت می‌خوره و يا وارد جای عمومی مثل توالت ميشی، دست‌ت رو بشوری. وقتی ميرينَ‌‌ن كون‌شون رو كه نمی‌شورن، دست كه ديگه جای خود داره.

با رفتن‌ اون دو نره‌خر و خلوت شدن توالتی كه دورتادور آينه‌های قدی و سراميك‌های تميز بود چنان وسوسه‌ايی به جون‌م افتاده بود كه دوست داشتم هر چه زودتر منهم دكمه‌های شلوار جين رو باز كرده و بعد از سال‌ها لذت سرپا شاشيدن رو اونهم در حضور جمع و بصورت كاملاً قانونی و بدون ترس و هراس از باغبون و همسايه و نگاه ملالت‌بار ديگران كه "ای خاك عالم توی اون فرق سرت كه شتر شدی و سرپا ميشاشی"، رو دوباره مزمزه كنم. با خودم خيلی سرو‌كله زدم. خيلی. از لحاظ روحی تقريباً آماده شدم. چمدون رو گذاشتم زمين. سگكك كمربند رو شُل كردم. دكمه‌ بزرگه رو باز و پاهام رو از هم وا كردم، تموم تن‌م مورمور ميشد كه يه دفعه صدای پا اومد. يادمه چون مدتی بود خارج از ايران بودم بخاطر جو و حال‌وهوای اون روزها گفتم: شِـت!

سريع انگار كه فيلم رو به عقب برگردونده باشن دكمه و كمربند رو بستم وچمدون رو گرفتم دست‌م و اومدم جلوی آينه و بدون اينكه به روی خودم بيارم، مثلاً ميخوام دست‌م رو بشورم. ولی كسی وارد توالت نشد. هر كسی بود تا جلوی توالت اومده بود و شايد شاش‌بند شده بود و يا از ترس اينكه پروازش رو از دست بده، دوباره برگشته بود.

توالت

از توالتی صدای چك‌چك آب ميومد. خانومی خوش‌صدا، پشت‌سر هم پروازهای مختلف رو اعلام می‌كرد. با اين حجم كار و پيچ پی‌در‌پی نمی‌دونم چه جوری و از كجاش نفس می‌كشيد اين بنده‌ خدای مادر مُرده! دوباره پرت شدم به دنيای نوجوونی. همون موقع كه فلان‌مون رو می‌گرفتيم دست‌مون و بی‌دغدغه از قضاوت آدم‌های دور و نزديك، می‌شاشيديم به در و ديوار. حتی با فكرش هم تموم موهای تن‌ آدم سيخ ميشد. يعنی تا خودت سرپا اينكارو نكرده باشی نمی‌تونی لذت‌ش رو درك كرده باشی. يه چيزی تو مايه‌های توی استخر و يا دريا شاشيدنه. آب، سرده و يه دفعه وسط پاهات همچين يه جور خيلی خوبی داغ ميشه. خوبی‌ش اينه كه ديگه اين يكی برای خانم‌ها حتماً ملموسه.

فكر تجربه كردن اين مورد، تموم ذهن‌م رو تحت‌الشعاع قرار داده بود. مدتی بود كه وقتی پام رو ميذاشتم فرودگاه‌های خارجی يا يه سری مكان‌های عمومی هی با خودم درگيری داشتم كه اينجوری كارش رو بگيرم يا نه؟! بهرحال دغدغه، دغدغه است ديگه. حالا مال يكی ميزنه به مُخ‌ش. يكی به آلت تناسلی‌ش. اينبار و استثناً، دغدغه‌ی من مربوط شده بود به تجربه شاشيدن پيشرفته. هی تصور كردم كه اگر جلوی اون كاسه‌ واستم، دقيقاً چيزم به موازات كاسه، جفت‌و‌جور ميشه؟ يه موقع نكنه شلوارم رو زياد بكشم پايين، تموم كـ.ـون و كپل‌م از پشت معلوم بشه و اونوقت خر بيار و باقالی بار كن. اگر چيكه كنه روی شلوارم. حالا بعدش چه جوری تميزش كنم؟ آب و شيلنگ و دستمال هم كه نيست، پس بايد سر فلان‌م رو بگيرم توی مُشت‌م و لی‌لی كنون، بيام جلوی دستشويی و اونجا بشورم! ولی نه چيزم كه به شير دستشويی نميرسه. اگر هم برسه از اونجايی كه قطع‌ووصل آب اتوماتيك هست همچين معلوم نيست كه سِنسورها بر اساس ضخامت فلان من كار كنه و آب بياد و ...

دل رو زدم به دريا و گفتم گور پدر آبرو، حالا توی اين آخر دنيا انيشتن نيستم كه كسی بخواد من رو بشناسه و بگه فلانی رو ديدم كه سرپا ميشاشه. اومدم كه شلوار رو بكشم پايين دوباره صدای پا اومد. هركاری كردم نتونستم اون خلق‌وخوی ايرانی رو از خودم دور كنم. دوباره چمدون رو زدم زير بغل‌م و سريع رفتم جلوی شير دستشويی، دو نفر چينی وارد شدن در همون حاليكه با هم صحبت می‌كردن شلوارشون رو كشيدن پايين و چشم‌تو‌چشم و بی‌توجه به چيز همديگه به حرف زدن‌شون ادامه دادن. شاشيدن، شلوارشون رو كشيدن بالا و بدون اينكه دست‌شون رو هم بشورن از توالت رفتن بيرون.

توی آينه نگاهی به خودم كردم. حالا ديگه كنار شقيقه‌هام میشد موهای سفيدم رو بشمارم. دو سه روزی بود كه صورت‌م رو اصلاح نكرده بودم و ته‌ريش دور و بر چونه‌ام سفيد شده بود. از لابه‌لای صحبت‌ خانمی كه پروازها رو اعلام می‌كرد، تونستم شماره‌ی پرواز خودم و اسم فرودگاه سانفراسيسكو رو تشخيص بدم. سَگكك كمربندم باز مونده بود. فشار مثانه زياد شده بود. پشت كردم به آينه و چپيدم توی يكی از همون توالت‌های فرنگی که هیچ وقت دوستش نداشتم.

تهران بی‌معرفت

ـ داری میایی برام چاغاله بادوم می‌گیری؟!

لحن و صدات از پشت تلفن، معصومیت بچه‌ی هفت هشت ساله‌ای رو داشت که موهای فرفری‌ش رو دو طرف سرش با کِش، مثل یه موش بسته و حالا آدم دوست داشت این دختر رو بغل‌ کنه، بوس‌ش کنم و تا بی‌نهایت محکم فشارش بده. نمی‌دونم خودت بودی یا اون کودک درون‌ت که این روزها نقل هر محفل روشنفکری شده ولی هر چی که بود دلم لرزید از این همه خوشی. از این همه حس حضور. از این همه بودن. از این همه صداقت.

تو تازه رسیده بودی. نبودی. چند سالی دور بودی از این شهر و مملکت ولی نه اونقدری که غریبه بشی با این شهر و دیار و ندونی وقت چاغاله‌ی تهرون کی‌یه. خندیدم. پشت تلفن بلند خندیدم و گفتم: تو جون بخواه، چاغاله چیه.

چاغاله بادوم / تهران بي‌معرفتـ تموم نشده؟ هنوز هست؟

ـ آره بابا خودم دیروز خریدم. تهرانه و همین اردیبهشت و چاغاله بادوم‌هاش. باشه، دارم میام برات می‌خرم. دو کیلو بسه؟!

ـ دو کیلو؟ نه بابا. میدونی که من زود سردی‌م میکنه. یکی دو سیر هم که باشه کافیه.

بهت نگفتم. نه اینکه یادم رفته باشه‌ها، نه، ولی وقتی از در اومدم تو و نگاه‌ت خشک شد به دست خالی‌م، دلم هُری ریخت. خشک شدم. اردیبهشت بود ولی عینهو روزهای سرد زمستونی یخ کردم. انگاری برف اومده بود و همه جا سفيد شده بود. سفيد سفيد. سرد سرد.

اون روز تموم این شهر بی‌معرفت رو برای پیدا کردن چاغاله بادوم زیر پا گذاشتم. تموم شهر رو. بجون خودت راست میگم. تو نمیدونی تا کجاها رفتم و هر بار که به مغازه‌دار گفتم چاغاله داری؟ و گفت نه، نمیدونی چه حالی شدم. یادم میوفتاد که چه جوری بچه شدی و پشت تلفن گفتی: داری میایی برام چاغاله بادوم میگیری؟! و حالا من مونده بودم و شهری به بزرگی تهران و روزهای اول اردیبهشت و پیدا نشدن دو سیر چاغاله‌ی ناقابل توی این اَبرشهر چند ميليونی، نمیدونی چه حالی داشتم.

بهت نگفتم ولی اون روز خیلی گشتم. خیلی. شمال و جنوب و شرق و غرب تهران رو زیرپا گذاشتم و بهم دوختم ولی امان، امان از وقتی که تهران بخواد سرناسازگاری بذاره با من و تویی که این شهر رو عاشقونه دوست داشتیم و به هوای این شهر از خیلی چیزهامون گذشتیم.

الان دیگه یادت نیست. تو رفتی و اون سال، چاغاله نخوردی. بعد از اونهم هیچ‌وقتی دیگه توی اردیبهشت برنگشتی. خیلی ساله که از اون اردیبهشت می‌گذره ولی من هیچ‌وقت، بی‌معرفتی تهران و اون لحن کودکانه و تمنای نگاهی که به دستِ خالی‌م خیره موند رو فراموش نمی‌کنم. هیچ‌وقت. بعد از اون سال بود که من ديگه ارديبهشت رو دوست نداشتم و این تهران بی‌معرفت رو نبخشیدم.

...

تو بگو همسنگر من، ما تقاص چی رو ميديم؟

داريوش توی آهنگِ خون‌بازی اين رو می‌خونه و من به سوزنی فكر می‌كنم كه خانم خوش اخلاقِ عينكی، همين امروز صبح توی آزمايشگاه صاحبقرانيه، بعد از اينكه بسم‌الله‌ی گفت، فرو كرد توی دست چپ‌م و من بدون اينكه دل‌م بياد نگاه كنم، روم‌رو برگردوندم اونور و بعدش همون خانوم يه چسب گوچيك گِردالی همرنگِ پوست‌ كه روش 8 تا سوراخ اندازه كون‌سوزن داشت چسبوند روی جای آمپول و من همون‌جا بود كه فكر كردم اين خانوم مهربون از صبح تا شب بايد چند تا بسم‌الله بگه و پُشت‌بَندش سوزن رو فرو كنه توی دست و پَك‌و‌پهلوی خلق‌الله؟! خب همون صبح اول وقت كه هم خودش ناشتاست و هم تموم مريض‌ها، يه بسم‌الله بگه و خيال‌ش رو راحت كنه و بره تا فردا، ولی يه كم که گذشت يادم اومد اين اِنصاف نيست برای اين همه مريض، اين همه درد، اين همه نياز، اين همه خواسته، فقط يه بسم‌اللّه گفت.

داريوش میخونه، آخرين سنگر سكوته ... خيلی حرف‌ها گفتنی نيست.