احمقها همه جا هستند، حتی اونجا
هفتم هشتم فروردينِ همين امسال بود. اينجا همه جا تعطيل بود ولی من اون سر دنيا بودم و متاسفانه اون احمقها برای عيد نوروز ما پشيزی هم ارزش قائل نيستند! ژانويه و كريسمسِ خودشون كه قراره پاپانوئل با گوزن براشون كادو بياره، خونه نمیموند و پا ميشن ميرن سر كار، ديگه وای بحال آيين و مراسم ايرانی ما كه هيچ وعده و وعيدی هم كسی نداده و نمیتونی دلت رو حتی به يه يابوی بدون نعل و زين هم خوش كنی!
توی لسآنجلس و خونهی بيتا و رضا ولو بودم كف اطاق، دراز به دراز رو به قبله. ظرفِ آجيل همراه با پستههای تواضع سمت يمين و شكلاتهای M&M هم سمت يسار، يه جورايی تلفيقی از سنت و مدرنيته رو مُشت مَشت به نيّت نخودچی كشمش میريختم توی حلقم قـُربَهالله كه رضا اومد و گفت: من دارم ميرم كالج میخواهی تو هم بيايی؟! منهم كه كُشته مُردهی علم و اَدب و مراكز فرهنگی هنری، بقول خودشون گفتم: Why Not.
لبتاب رو كردم توی كوله و دو تا آدم دو متری بعد از يه ربع رانندگی رسيديم كالج. نيم ساعتی توی كتابخونه نشستيم و من حظّ وافر بردم از سكوت و تميزی و بخصوص سرعت اينترنت كه پنداری اومدم خونهی خودِ آقای بيل گيتس از بس روی هر چی كليك میكردم ظرف يك ميليونيوم ثانيه، صفحه و عكس و تمام مطالب حی و حاضر جلوی روم بود.
در همين اوضاع و احوال و در حاليكه من داشتم مُخ يه دختر عرب خوشگل كويتی رو كه همكلاس رضا بود ميزدم و هی فكر میكردم اگه يه فتحه رو به اشتباه كسره بگم، طرف فكر میكنه من بايد بدم! و اونوقت اون بايد بپره روی گُردهام و هُل بده و هی فكر میكردم الان بايد بگم انتَ يا انتِ، هناكَ يا هناكِ كه يهويی رضا عينهو درخت نارون اومد بالای سرم و گفت: كيوان من برم با استادم صحبت كنم تا تو هم بيايی سر كلاس. گفتم: رضا جان، عزيز دلم تو كه میبينی من دارم مُخ ميزنم و دستم بنده. پروفسور حسابی هم كه نمیخواد درس بده، پس تو برو سر كلاس من همينجا با همشيره گپی ميزنم. اگر هم اومدی بيرون و ديدی ما نيستيم، سروصدا نكن و مته كون خشخاش نذار و دانشگاه رو روی سرت نذار همينجا بتمرگ كتابت رو بخون، من آبجی رو كه توجيه كردم برمیگردم!
رضا با قيافهی حق به جانبی گفت: شاسكول كلاس كه شروع بشه خب اين دختره هم بايد بياد سر كلاس. با تمام هوش و نبوغی كه از خودم سراغ داشتم، ديگه اينجاش رو فكر نكرده بودم. گرهای انداختم به پيشونیم و با تعجب گفتم: آهان از اون لحاظ!
والله همونجوری كه توی تمام دَر و دهات رسمه، آدم وقتی مهمون داره با هماهنگی استاد میتونه ببره سر كلاس و از اونجايی كه اينجا هم يه كالج و كلاس زبان انگليسی بود و قبلاً هم اين اتفاق برای تمام شاگردها افتاده بود بنابراين كسی شك نداشت كه منهم ميرم سر كلاس و با علوم جديد و نحوهی تدريس آشنا ميشم. ده دقيقهای گذشت و مشكل فتحه و كسره و ضمه حل شد و نيش خانم از اين گوش تا اون بناگوش همچين باز باز و كم مونده بود دوماد خاندان آل عرب كويتی بشم كه رضا با سری افكنده و فحش خواهر مادری كه به استاد ميداد، دوباره اومد بالای سرمون.
_ چی شد رضا؟ چرا دماغت آويزونه؟
_ مادر فاكر ميگه چون اين دوستت دانشجوی اينجا نيست، بنابراين بيمه نيست و چون كاليفرنيا منطقهای كه زلزله توش زياد مياد (البته 300 ساله كه هيچ زلزلهای جدی نيومده!) بنابراين امكان داره همين امروز و موقع كلاس، زلزله بياد و اين دوستت زير آوار بمونه و از بين بره و اونوقت خونوادهاش از ايران بيان و من رو سوء كنند.
بلند خنديدم و گفتم: بهش میگفتی بابا ما بيست تا خونواده، چهار ساله میخواهيم اين آدم رو توی آمريكا موندگار كنيم نتونستيم و هرجوری كه میبنديمش در ميره، حالا تو فكر میكنی برفرض هم كه زلزله بياد و ايشون هم بميره، خونوادهاش پا ميشن بيان آمريكا و تو رو سوء كنند؟!
برای ما بیجنبههايی كه عاشق چشم و گوش بسته اونورها هستيم، شنيدن اراجيفی از اين قبيل و از زبون يه آدم موبور چشم آبی خارجی يعنی وحی منزل، يعنی اينكه، اون شخص و اون سيستم چقدر دورانديش و آيندهنگر هستند! در حاليكه از همين نوع نگرش و حرفها ما خودمون زياد داريم توی اين مملكت و فرهنگ. اگر زلزله بياد و آوار بشه و خونهای خراب بشه و تو بيوفتی روی عمهات و .... اين حرفها برای همه آشنا نيست؟!
شك نكنيد حتی توی اون كشورهای آخر دنيايی كه ما هيچوقت به فرهنگ و تكنولوژی و نگرش اون كشورها نخواهيم رسيد و توی اون سيستم كاملاً علمی و پيشرفته هم آدمهای احمق، بسيار زيادن كه نه از سر دورانديشی كه فقط بواسطهی حماقت چيزهايی رو به زبون ميارن، بنابراين حرفهای اين موبور و چشم آبیها رو هم زياد جدی نگيريد.

جادهی سه روزه، اولين رمان جوزف بُويدن Joseph Boyden كانادايی است كه به فارسی ترجمه شده. بويدن هماكنون استاد دانشگاه نيواورلينزه كه اتفاقاً خودش هم در رشتهی نويسندگی تدريس میكنه.
تهران اين موقعيت رو داره كه اگه حال و حوصله داشته باشی، با طی حدود چندين كيلومتر در چهار جهت اصلی، به اقليم و شرايط مختلف آبوهوايی ميرسی كه اصلاً قابل تصوّر نيست. آران بيدگل يه شهر كوچولوهه كه جورايی چسبيده به كاشان. از اونجا 50 كيلومتر رو توی خاكی بری، ميرسی به كوير مرنجاب. طبيعتی فوقالعاده زيبا و منحصر بفرد كه تو مات و مبهوت و دست به ماتحت، میمونی كه اين همه زيبايی چه جوری ميتونه توی اين برهوت وجود داشته باشه.
برای بار دوم دارم بیوتن (بیوطن) رضا اميرخانی رو میخونم. نه از سر اجبار كه اتفاقاً با شور و شوق هم میخونم. توی كتابخونهی هر كدوم از ماها اونقدر كتابِ خوب هست كه يه كتاب بايد خيلی خوششانس باشه كه برای بار دوم، توسط يه نفر خونده بشه و خب بیوتن (و شايد هم من) اين شانس رو داشت (داشتم) كه دوباره كنار هم باشيم.
لائيك نيستم بهيچ عنوان و به خدايی كه اون بالا نشسته اعتقاد دارم. پُزها و چُسهای روشنفكریم، هيچ وقت به محدودهی اعتقادات خودم و ديگران راهی نداشته. شايد خيلی وقتها اونقدر درگير و مَست و مَلنگ بودم كه فراموش كردم هم خالقُ و هم مخلوق رو، ولی هروقت كه يادش ميوفتم، هميشه اين حس خوب رو داشتم كه يكی هست، ورای همه چيز. نمیدونم آدم مذهبی هستم يا نه، ولی بارها و بارها خدا رو حس كردم. نزديكتر از رگِ گردن بود يا نبودش رو نمیدونم، فاصلهش مهم نيست ولی هست، توی زندگی من هست، خيلی هم ملموس. اون هست حالا اگر يه وقتهايی من نيستم، اين رو بايد بذارم به حساب بیمعرفتی خودم نه عدم حضور و وجود او.
پاييز امسال و در سفری كه به پاريس داشتم، كليسای نُتردام تنها جايی از پاريس بود كه برای ديدنش دو بار رفتم. يكبار شب و در سكوتِ مطلق و ديگری عصر، وقتی گروهی مشغول راز و نياز بودند. پاريس اونقدر زيباست و مكانهای ديدنی داره كه وقتی رو كه برای نُتردام گذاشتم، میتونستم برم و جاهای ديگهی شهر رو ببينم ولی اون فضا برام بقدری جاذبه داشت كه من رو دوباره به سمت خودش كشيد. ايفل و پرلاشز و شانزهليزه و لوور فقط يكبار و اونوقت عصر آخرين روزی كه پاريس هستی بری و دوباره توی كليسای نتردام ساعتی بشينی، روی اون نيمكتهای دراز چوبی قهوهای سوخته و به آوای هماهنگ گروهی كه مشغول راز و نيازن گوش كنی. پاريس باشی و نتردام، پنج هزار كيلومتر دور از خونه و اونوقت اين همه آشنا با حس و فضا و محيط؟!
امروز 11 اردیبهشته. این روز برای خیلی از شماها هیچ معنا و مفهومی نداره ولی اگه مثل من کارگر زحمتکشی بو
پام قلم میشد و همون نصفه شب میرفتم خونه و به حرف اینها برای موندن گوش نمیدادم که دیشب انگاری توی جنگلهای آمازون خوابیدم. صدای نعرههای این بشر که شب به موجود دهشتناکی نبدیل میشه یکطرف، نیش پشههای خونهشون یک طرف و یه چیز دیگهایی که حالا بعداً میگم چی بوده یکطرف دیگه، باعث شدند شب تا صبح رو با کابوس سر کنم. یعنی 11 اردیبهشت و تعطیلی تا همینجا که هفت صبحه شده زهر مار. لامصب خونهشون خونه نیست شبها میتونه لوکیشنی بشه برای فیلمهای ژانر وحشت. آلفرد هیچکاک و مل گیبسون اگه میدونستند اینجایی هم وجود داره. پشه داره در حد موجودات عجیب غریب پارک ژوراسیک. حالا فرض رو بر این میگیریم من با این پسر سالهاست آشنام و اون خرناسههای شبانهاش رو تحمل میکنم ولی این پشههای خونآشامی که انگاری ساکشن میکنن تموم دست و پای آدم رو چیکار کنم؟! حالا شما حرفم رو باور دارید و میدونید اینها جای نیش پشه است بقال و چقال و نونوا چه میدونه این قرمزیها رو پشه گاز گرفته پام رو بذارم بیرون فکر و ذکر آدمها میره به سمت و سویی که نباید بره. والله بخدا من نمیدونم اینها توی این خونه چیکار میکنند که پشههای خونهشون در سایز 3
از من گفتن بود، حالا ببنید کی گفتمها. حیفه که این 20 روز هم بگذره و شمایی که تهران هستید و توی تموم سال دود و دَمش رو میخورید و هر روز توی ترافیک سرسامآورش سُماق میمکید و هزینههای بیشتری برای زندگی در پايتخت پرداخت میکنید، به خاطر یک مشت روبل رو نبنید. 
ـ تموم نشده؟ هنوز هست؟