نور، صدا، دوربين... كات!

برق قطع شده. همه جا تاريكه. اين خط‌خطی‌های خرچنگ قورباغه‌ی ناخوانا، نوشته ميشه روی سفيدی باقيمونده‌ی برگه‌های چرك‌نويس‌ اداری. برگه‌های بی‌ارزشی كه من ِ كارمندِ دون‌پايه، جلوتر از هر بازاری و بقال و دكتر و بيزنس‌مَنی عينهو بره‌ی آرومی ماليات‌ش رو ماه به ماه دادم و حالا قرونی بدهكار اين دولت و ملت نيستم. پول‌ها رو دُرسته گذاشتم جلوی خودشون و گفتم بدون ذره‌ای خون و خونريزی، هر چند ٪ كه می‌خواهيد از روش برداريد. اصلاً همش مال شما!

برق‌ها كه قطع ميشه دو سه ساعتِ بعد، آب هم قطع ميشه! حالا ديگه همه‌ی همكارها، اين موضوع مهم و حياتی رو می‌دونند. برق كه قطع ميشه، زن، مرد، پير، جوون، كارمند، رئيس و مديرعامل يه دست به پشت و يه دست به جلو، می‌دويند سَمت توالت كه تو اگه ندونی فكر می‌كنی قيامتی، نهضتی، راه‌پيمايی، كُن‌فَيكونی برپا شده‌!

جمعيت بنا به آمار رسمی بيش از 73 ميليون، ولی گويا اين پتانسيل رو داره كه تا 120 ميليون هم بره. همين‌جوری بره، بدون سوال و جواب. بدون بررسی. حالا تا كجا بره، اَللهُ اَعلَم! البته اين رفتن بسته به اين داره كه منظور از پتانسيل چی باشه وگرنه از لحاظ ساختار، زيرساختار، روساختار، آب، برق، مدرسه، خوراك، پوشاك، سَد، راه، اتوبوس، دانشگاه، كار، بنزين و ... كم نداريم از مَجمّع‌الجزيزه‌ی ناشناخته‌ی گولاگولا واقع در جنوب‌غربی آمريكا. جايی تَه دريای كارائيب، شايد كنار هائيتی.

داشتم می‌گفتم، برق كه قطع ميشه، پُشت‌بَندش آب هم قطع ميشه، تلفن موبايل كه سالهاست قطع ميشه. اَلو، الو، الو و تو كه در پياده‌رو داری قدم ميزنی خوشمزه ميشی و ميگی: سَرش رو بگير و بيا جلو ... تو رَد ميشی و اون دختر مادر مُرده هنوز داره نعره ميزنه و ميگه اَلو، اَلو، صدا نمياد و ما سالهاست كه همه با هم می‌گيم: الو، الو، الو... صدا نمياد ولی كو گوش شنوا. خدايا كجايی؟! پس چرا ما رو ول كردی به حال خودمون. نيست‍ی ما رو؟! پس حالا كه اينجور شد همه با هم بگيم: الو، الو، الو... بگير بيا جلو.

گوش بده... گوش بده، زر زيادی نزن. اين‌وری‌ها دَم بگيرند الو، الو، الو... اونوریی‌ها بلند بگن، بگير بيا جلو.

البته فقط آب و برق و موبايل نيست، رابطه‌ها يكی پس از ديگری قطع ميشه. انگاری يكی وَرداشته و با بيل و داس و تبر، زده به رابطه‌های اين شهر و اين مملكت و اين فرهنگِ غنّی! عينهو لَنگر همون كِشتی كه يه پولی بهش دادند تا اِستَندبای واسته بالای فيبرهای نوری تا تَقی به توقی خورد، بدون هيچ غَرض و مَرضی لَنگرش رو بندازه توی اقيانوس تا رابطه‌ی دهكده‌ی جهانی هم قطع بشه و ديگه رعيت از از رعيت خبر نداشته باشه و ما پايين قلّه‌ای‌ها نفهميم كه بالا قلّه‌هايی، هر روز توی سرچشمه شنا می‌كنند و می‌شاشن به آبی كه قراره ما بخوريم!

سفارش عكس‌های عروس و دومادهايی كه به تازگی از ماه عسل برگشتن، هی زرت و زرت كنسل ميشه. دعوا ميشه بين دوماد و عكاس و صاحب آتليه. چرا؟! چون فقط چند ماه بعدِ ازدواج، عروس و دوماد برای جدا شدن راهی دادگاه شدند و ديگه هيچ علاقه‌ای ندارند به ديدن يه عكس دو در سه‌شون، ديگه چه برسه به عكس شاسی‌شده‌ی پنجاه در هفتاد لَمنيت شده‌ی رنگی باغ‌ و آتليه.

اين روزها برق كه قطع ميشه آب هم قطع ميشه. حالا بايد كنار اون كيسه‌ی كمك‌های اوليه‌ی مخصوص زلزله، آفتابه‌ای لوله بلندی هم بذاريم بَهر رَفع حاجت. موبايل‌ها كه قطع ميشه. اينترنت اسمی داره وگرنه توی اين مملكت هنوز وصل نشده كه بخواد قطع بشه و روابط انسانی هم كه به گوز وصله. فرقی نداره، زن‌ت باشه يا مادرت. برادرت يا شوهرت. نسيم شرق و باد شهريار و بيست روزه‌ی سيستان همه بهونه است برای قطع شدن‌های پی‌در‌پی. رابطه‌ها شده عينهو ساقه‌‌های آفت‌زده‌ی گندم كه تـُرد شده، كه سِن زده، كه از بهر آبرو و حرفِ خَلقُ‌‌الله، سرپا مونده وگرنه رنگ رخساره خبر ميدهد از سِر درون.

نه فقط اين‌ها كه اين روزها، راه‌های شهری و برون‌شهری هم قطع ميشه. تونلی كه با بوق و كرنا قبل خردادِ اون سال افتتاح كردند، بعدِ خردادِ همون سال، ريزش كرد. جاده بسته ميشه! تونلی كه فقط 50 كيلومتر فاصله داره با ساختمون وزرات راه‌و‌ترابری، بسته كه نه، قطع ميشه. كدوم تونل؟ همونی كه بالای جاجرود زدند. همين بيخ تهران. اَبرشهر. تهران بزرگ. با امكانات و تجهيزات و مديريت سال 2010. ريخت عينهو باقلوا. انگاری آلبالو، گيلاسی رسيد و تِلپ از شاخه افتاده روی زمين. تونل نگو بگو تاپاله! آب و برق و تلفن و گاز هم كه از اول زمستون قطع، كلاغ پَر، جاده قطع و خب همين ميشه كه همه‌ی مسافرانِ مسير تهران _ چالوس، هربار كه از تونل كندوان رد ميشن از اون‌ور تا هزاربيشه و از اين‌ور تا گچسر، از مديريت و مُحَسنات پادشاه نه چندان قديمی اين سرزمين می‌گن كه روزگار بهش وفا نكرد و توی جزيزه‌ای به خاك تبديل شد ولی حالا روزی نيست كه اسم‌ش نپيچه زير گنبدی‌های بلند كندوان.

موبايل كه هيچ، حالا ديگه تلفن‌های ثابت هم خِش‌خِش می‌كنه و تلفن‌های همگانی بی‌گوشی، لبخندی ميزنه به قاعده‌ی جنوب و شمال اين كشور و حتی دشت كوير و لوت‌ی كه شايد بعدِ ما، آدم‌هايی لوطی از كُره‌های باقی، اومدند و ساختند اون سرزمين‌های بی‌آب و علف رو تا مابقی اين 47 ميليون، حداقل راهی كوير بشن وگرنه ما توی اين پايتخت كه نه پايی ازش مونده و نه تختی، نه آبی داريم و نه برقی!

يكی داد ميزنه، آب نمياد!

اون يكی داد ميزنه، صدا نمياد!

يكی فرياد ميزنه، برق‌ها رفته، آسانسور بالا نمياد!

اون يكی توی اين گرمای تابستون، شُرشُر عرق می‌ريزه و زير دست‌وپای اون مرتيكه‌ی لَندهور كه دو بَست كشيده، ميگه پس چرا آب‌ت نمياد؟!

پس حالا دست. همه با هم!

الو، الو، الو... بگير بيا جلو.

مریضم

آنفولانزا رخ نموده است!

نه از این مِلوهاش که تموم استخون‌هام داره از زور درد میترکه.

مطمئن‌م آخرین ورژن‌ش هم هست.

پی‌نوشت:

دیشب درد و تب داشت عینهو ووزولا از توی باسن‌م به بیرون تنوره می‌کشید. خدا خیرش بده این آقای دکتر رو که نمیدونم آمپول چی‌چی تازون بهم زد و دو سه ساعت بعد تونستم نفسی بکشم. هر چند خیلی اصرار داشت که حتماً حالت تهوع و اسهال و استفراغ هم دارم و هر چی من می‌گفتم نه والله ندارم به خرج‌ش نمیرفت دیگه تصمیم داشتم توی مطب تنبون‌م رو بکشم پایین چون با معاینه‌ی گلو و دل و شکم که حرف حالی‌ش نشد، شاید از راه معاینه‌ی پایین تنه به این نتیجه می‌رسید که سیستم گوارشی‌م مشکلی نداره.

امروز سرکار نرفتم. هم حالم بد بود و هم بیماری ویروسی‌یه دیگه، حرف که حالی‌ش نیست یه موقع بقیه‌ی همکاران رو هم مریض می‌کنه. بساط شیر و آب پرتقال و چایی راه‌به‌راه حاضر بوده و هست. از صبح تا حالا بیشتر از 20 تا برنامه‌ى مختلط پزشکی از تلویزیون دیدم!

در حالیکه همه‌ى جماعت این روزها نشستند پای برنامه‌های مزخرف فارسی 1، مامان صبح‌ها که ما خونه نیستیم گویا میره دانشگاه پزشکی و کل مسایل بهداشت و درمان روز دنیا رو دنبال می‌کنه. این کانال برنامه‌اش تموم میشه میزنه اون کانال و حالا من کلی اطلاعات مفید در رابطه با حصبه، قانقاریا، دل درد مزمن، بواسیر، آپاندیس، سل و ... یاد گرفتم. توی یکی از برنامه‌ها هم آقای دکتر در رابطه با بیماری کم‌خونی صحبت می‌کرد و خیلی راحت در رابطه با پ.ری.ود خانم‌ها حرف میزد و خب این جای خوشحالی داره که حداقل توی تلویزیون این تابو شکسته شده و همش با ایماء و اشاره به اون قسمت و فرایندهای طبیعی و بیماریهای خاص اشاره نمیشه. 

البته یکی از دوستان "دکتر بعد از این" با معاینه‌ی مجازی و حالت‌های این دو روزه، از طریق ایمیل به این نتیجه رسیدن که من در حال حاضر مبتلا به ایدز شدم. لاکردار خبر رو یهویی و بدون هیچ مقدمه‌ای گفت. اصولاً جون آدم‌ها برای این دکترها کم نداره از پشگل گوسفند همچین راحت در رابطه با مردن آدم میگن که آدمیزاد شک می‌کنه اینها دکترن یا قصاب. خانم دکتر هم که باشه قسی‌القلب‌تر میشه پدر سگ!  

وَهم خيال

مثل جنينی توی شكم مادرش، گوله شدی. موهای قهوه‌ای‌ت ولو شده روی سَر شونه‌هات. پاها رو جمع كردی توی سينه‌ات. دَم صُبحه. پنجره باز و نسيم ميرقصه با پرده‌ی آبی آسمونی. تاب می‌خوره. مياد تا بالای سرت. قِری ميده و دلبری می‌كنه و دوباره برمی‌گرده بيخ ديوار.

سَر شونه‌های لُخت‌ت از زير پتو، بيرون افتاده. بند ركابی سبزت، سرش رو خم كرده روی بازوی دستِ راست‌ت ولی رَدش هست روی سر شونه‌ها‌ت. تابلويی زيبا، از تموم داشته‌های من! بالای تخت واميستم و نگاه می‌كنم به اين همه زيبايی. خَم ميشم تا ببوسم‌ت. نزديك كه ميشم بوی عطر تَن‌ت پُر می‌كنه مشام‌م رو. نَفس بلندی می‌كشم و گم ميشم لابه‌لای اين همه بو. لابه‌لای اين همه حس. لابه‌لای اين همه بودن.   

خم ميشم تا ببوسم‌ت ولی زودتر از من، مردی لَبه‌ی پتو رو می‌گيره و آروم مياره تا زير چونه‌ات. روی پا می‌شينه و با دقت پتو رو گوله می‌كنه زير گلوت. جوری اينكار رو انجام ميده كه انگار خوب می‌شناسَتِ‌‌ت. برمی‌گردی. نگاه‌ش می‌كنی. حالا به پشت خوابيدی. می‌خندی. از همون خنده‌ها كه وعده‌اش رو به من داده بودی. يادت هست؟!

پُشت می‌كنی به مرد. نه، پُشت می‌كنی به من! برمی‌گردی و سر شونه‌های دو رنگی كه زير آفتابِ يكی از آسمون‌هایی كه می‌گفتن همه جا يكرنگه، برنزه شده، دوباره پيدا ميشه. مرد خم ميشه. موهای قهوه‌ای‌ت ولو شده روی گردن و سَر شونه‌های لُخت‌ت. مرد سر شونه‌هات رو می‌بوسه.

پنجره باز و هيچ نسيمی نمياد. پرده‌ی آبی آسمونی ساكت و آروم، رفيق ديوار شده. نميرقصه. خيلی وقته كه نرقصيده. اونقدر نرقصيده كه شايد حالا ديگه فراموش كرده اون دلبری كردن‌های عاشقونه رو. پتوی مچاله شده‌ی روی تخت، حجم سنگينی از نيستی رو مخفی كرده.      

زنان، دختران و مادران اين سرزمين !

اين روزها رابطه‌ی آدم‌های اين سرزمين با خورشيد، عينهو عمودمنصفی شده كه تمام سعی‌ش رو می‌كنه تا ارادات قلبی خودش رو از نزديكترين مسير به ما ابلاغ كنه!

از 7 صبح تا 9 شب همينجوری سیخ می‌تابه. عمود، عينهو ميخ طويله‌ای كه برای مهار الاغی بازيگوش به زمين می‌كوبی. سيخ‌ ِ سيخ! جوری كه انگار خورشيد پوزخند ميزنه به اين همه فاصله‌ و كيلومترهای نوری و ماورايی و آسمونی.

پدرسگ می‌دونيم كه هستی. می‌دونيم اراده كنی كون‌فيكون می‌كنی. ديگه اين همه زور و فشار و تابش از بهر چيست؟!

انگاری خورشيد همين بيخ گوش‌مون چسبيده به كن سولقون. مادرقحبه عينهو ماشينی كه توی اتوبان تهران_كرج از پشت می‌چسبونه به سپر ماشين‌ت و هی چراغ ميده، هی چراغ ميده، كرده تو و در هم نمياره اين اشعه‌های مضّر آفتابی رو و نميدونه ما توی اين سرزمين به هر بهونه‌ای، سرطان سينه و پوست و پروستات و ماتحت و استخون می‌گيريم ديگه چه برسه به اينكه قدرت و همّت و يد و بيضاء و الكترون و اتم‌هاش رو از فاصله‌ی چند سانتی‌متری و حتی از پشت شيشه‌های دو جداره، فرو كنه به چشم‌هايی كه اين روزها همش داره ليزيك و لايزيك ميشه.  

بدبختی كه نميشه گفت، ولی مشكلاتِ زنان و دختران و مادران اين سرزمين برای ما مردانِ همين زمين كه البته از ديد زنانِ همين سرزمين، همگی سَروته يه كرباسی‌م و اگر تمام انگشت‌های دست و پای‌مون رو هم توی عسل كنيم و بذاريم داخل دهن خانم‌های اين سرزمين، باز هم گروه بسياری‌شون آنچنان ميگن "مرد هستين" كه انگار يه تاپاله‌ی داغ ِ داغ ان تازه و پشكل گوسفند چسبوندی به اين مردی كه پُر شده از هر نامردی! بيشتر عيان ميشه. اين بيشتر عيان ميشه، مربوط به مشكلاتِ زنان و دختران و مادران همين سرزمينه!

گرمای تابستون، نَفس‌هامون رو بُريده. تهران تب كرده. منی كه با هزارويك بدبختی شورت‌م رو نخی و با بهترين جنس اعلاء انتخاب كردم، شلوار كتون و پيراهن آستين كوتاه پرپری می‌پوشم كه 50 گرم هم وزن نداره توی اين گرما چنان رَمی می‌كنم كه اگر دوش آبسرد و ولرم صبحگاهی و عصرگاهی نباشه اين رَم كردنِ هر روزه قطعاً پايان خوشی نداره برای كل بشريت! اعصاب كه ندارم، سالهاست با سرترالاين زنده‌ام، حالا يا ميزنم خودم رو ناكار می‌كنم يا كَس و كسان و گروه و قماشی رو.

در حاليكه حساسيت روی رنگ و بخصوص جنس شورت، بيشتر از هر كت و شلواری است ساعت 4 عصر از عرق‌سوز يا عرق‌جوش يا هر فرآورده‌ی عرقی بايد تا خانه چنان گُشاد گُشاد راه برم كه انگاری ريدم توی تنبون‌م ولی خب حالا ديگه همه‌مون خوب می‌دونيم اين گشاد گشاد رفتن تابستونی از بهر عرق‌چيز شدن اونجامونه. ما ملتی كـ.ـون گشاد هستيم ولی خدا شاهده، گشادی سه ماه تابستونی ديگه هيچ دخل و ربطی به فرهنگ و مليّت و قوميّت نداره. كه رُبات هم اگه باشی توی اين تابستون لای لِنگ‌ت ليچ ميوفته و زنگ ميزنه.

ما با صد گرم لباس، داغ ميشيم. تب می‌كنيم عينهو خر زخمی. جوش ميزنيم. تاول ميزنيم اختيار از دست ميديم و وقتی نگاه می‌كنيم به خانم همكار، دختر دانشجوی همكلاسی، خانمی با چادر و مقعنه و بچه‌ای چند ماهه به بغل، اون يكی حتی نون سنگگی رو هم دراز به اندازه‌ی قدِ خميده‌‌اش گرفته دست‌ش تا آقای خونه نون تازه بخوره كه الهی كارد تيز بخوره، به خانم پزشكی كه تخصص قبول نشده و دكتر عمومی است و اسم دكتری و حقوقی آبروبَر كه كتاب به دست، منتظر رسيدن اتوبوس شركت واحده و شُرشُر عرق ميريزه از هفت سوراخ‌ش، اونوقت پی می‌بريم به بدبختی كه نه، به مشكلاتِ شما زنان و دختران و مادران اين سرزمين هر چقدر هم كه شما، ما مردان رو پست و رذل و جاكش بدونيد!

مسیر... قبرستون یا فرودگاه؟

هفته پیش، سه نفر دیگه هم بهم گفتند دارند میرن. یه نفر چمدون‌ش رو بسته و فردا صبح زود سوار هواپیما میشه و بقیه هم دنبال بلیط و جفت‌وجور کردن برنامه‌ی مهاجرت و شروع کلاس‌ها و رهن خونه‌‌شون‌اند. حالا دیگه فرقی هم نداره کجای دنیا میرن. یه جایی باشه غیر این خراب‌شده.  

یکی داره میره هند. یکی سوئد. یکی ایتالیا و اون یکی هم کانادا. پس شد 4 نفر. درست‌ش می‌کنم، هفته پیش 4 نفر بهم گفتند دارند میرن. این‌ها هیچ کدوم مغز نیستند. مُخ نیستند. نابغه و اندیشمند و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل نیستند ولی رفیق‌اند. دوست‌اند. یکی از معدود دوست‌های من و ما که انگاری این سرزمین، نفرین‌شون کرده و حالا دیگه دل بریدن از همه‌ی من و ما. شاید بود و نبودشون به هیچ جای این مملکت نه سودی برسونه و نه ضرری ولی برای ما، هر کدوم از اینها وصله‌های جوروواجور زندگی هستند. بهونه‌های نه کوچیک، که بزرگ زندگی و خوشبختی‌اند.  

دو روز پیش، رفیق 28 ساله‌ای رو بعلت سکته‌ی قلبی سپردیم به خاک. زنی موند بدبخت تا ابدالدهر و بچه‌ای چند ماهه که همه گفتند خدای اون‌هم بزرگه که خدا همیشه بزرگ بوده و این ما آدم‌هایی‌ام که برای راحتی خودمون، خدا رو اونقدر بزرگ کردیم که حالا دیگه جرات نکنیم سرش داد بکشیم از این همه بی‌عدالتی، وگرنه خدا اونقدرها هم که فکر می‌کنیم بزرگ نیست!

خودمون بزرگ‌ش کردیم که زن بدبخت و بچه‌ی چند ماهه رو بسپاریم به دست‌ش تا با خیال راحت شب‌ها سر بذاریم کنار این سر و اون سر و شاید هم شبی کنار همسر! آره رفیقی 28 ساله رو با عضلات بهم تنیده به خاک سپردیم و خودمون رو راضی کردیم به رضای معبود تا یادمون بره چقدر بدبختیم. تا یادمون بره یه جوون ورزشکار 28 ساله، حالا حالاها باید با معادلات و استانداردهای دنیای امروزی، زندگی می‌کرد. رویا می‌بافت. آرزو می‌کاشت توی حیات زندگی و ما پریشب چه بی‌رحمانه براش شمع روشن کردیم و شام غریبان گرفتیم و لابه‌لای گلاب قمصر کاشان و عطر حلوا، سپردیم‌ش به ملائک تا ببرن‌ش توی آسمون هفتم که هم خیال ما راحت بشه، همه جوون و هم شاید خدای اون بالاها.

نمی‌دونم چه کنیم؟ بریم و بشینیم روبروی وکیلی زبردست تا امتیازهامون رو با چرتکه جمع و تفریق کنه و بهمون وعده‌ی ویزا و اقامت امسال و سال آینده‌ی کانادا و استرالیا رو بده؟! بریم، تا هر روز بمیریم تا توی 28 سالگی سکته نکنیم؟! یا بمونیم و دست‌وپا بزنیم میون این همه دروغ و نفرت و مرگ و نیترات و آمونیاک و ذرات و آدم‌های معلق در فضا؟! نمی‌دونیم بمونیم تا هر ماه و هر هفته زار بزنیم توی قبرستون برای سپردن تن و بدن دوست و رفیقی، یا ما هم جمع کنیم و تموم گریه‌هامون رو توی سالن فرودگاه، فریاد کنیم؟

چه کابوسی شده این قبرستون و این فرودگاه که هر دو هم‌ مسیرند برای مایی که دوست داریم این تکه‌ی پاره‌ایی رو که اسم‌ش ایرانِ.

...

حالا كه سالهاست رفته‌ای پرواز بوئينگ‌های ايران‌اير رو به اروپا ممنوع كرده‌اند؟!

فوتبال سینمایی

جرزینهو بازیکن اسبق تیم ملی برزیلپا قدم جیرونتورا فیلهو ملقب به جرزینهو، کاپیتان سال‌های دور تیم ملی برزیل، کسی که همبازی پله و کارلوس آلبرتو و مربی بسیاری از بازیکن‌های بزرگ برزیل بوده، در سالن سینمایی پردیس ملت، برای تیم برزیل خوشایند نبود و این تیم با تمام محبوبیتی که در دنیا و همچنین ایران داره، دیشب چمدون‌ش رو بست تا مغلوبی تمام عیار باشه در مقابل هلندی که این روزها فوتبالی بسیار زیبا و حرفه‌ای بازی می‌کنه.

دیروز در کنار برخی از دوستانی که باعث شدند این ستاره‌ی 65 ساله و بزرگ فوتبال دنیا به ایران بیاد تا از امشب در برنامه‌ی جام رنگین کمان شبکه‌ی 5، مسابقات جام جهانی رو کارشناسی کنه، مسابقه‌ی فوتبال بین تیم‌های هلند و برزیل رو توی سالن شماره‌ی 3 پردیس ملت دیدم. تجربه‌ی جدید و لذتبخشی بود دیدن این مسابقه‌ی زنده. کاری که در خیلی از کشورها انجام میشه و من مطمئن‌ام با توجه به برخی مسایل و البته برای مسابقاتی خاص، این حرکت توی ایران هم بخوبی جواب داده میشه.

با توجه به بازی کردن سر دوستِ شخیص بنده که بواسطه‌ی معروفیت بیش از حد و حفظ آبروش، توی این پست اسمی ازش نمی‌برم با فلان‌جاش، حدود یک ربعی جلوی سینمای آزادی معطل بودم. اتفاقاً اونجا هم جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه اومده بودند. تقریباً همه هم، دختر و پسرهای جوون و خوش بَر و رو و با آتیه! با تلفن دوست عزیز متوجه شدم جرزینهو و رضا یزدانی توی سالن پردیس نشستند و نهایتاً با ده دقیقه تاخیر و درست زمانیکه برزیل گل اول رو زد، وارد سالن سینما پردیسی شدم که دیگه هیچ جایی برای نشستن نداشت و تمام بلیط بازی‌های جمعه و شنبه اش رو فروخته بود.

نمی‌دونم این حرکت فرهنگی که باعث و بانی‌ش هم حداقل برای من مشخص نیست قراره ادامه داشته باشه یا نه ولی از اونجایی که ماها آدمهای ورزش‌دوست و بخصوص فوتبال‌دوستی هستیم و چون ورزشگاه‌های ما امکان حضور تماشاچی خانم‌ رو نداره، حتی اگه از این منظر هم به قضیه نگاه کنیم، می‌بینیم که این سالن‌های سینما میتونه یه استادیوم کاملاً استریل و پاستوریزه برای حضور خانم‌ها باشه! هرچند تمام لذت مسابقه‌ی زنده‌ی فوتبال به دادن همون فحش‌های چارواداری و خواهر مادره ولی حالا که نمیشه دست زن و بچه و پارتنرمون رو بگیریم و ببریم توی استادیوم، خب چه ایرادی داره لذت بازی‌های تیم‌های محبوب‌مون رو در سالن سینما ببریم و لب رو توی تاریکی سینما بگیریم؟! توی محیطی بسته و بهداشتی. شاید این حرکت حتی در دراز مدت باعث بشه سکوهای ورزشگاه‌های استادیوم‌های فوتبال که انصافاً محیطی کاملاً ضد اخلاقی دارن، کمی تلطیف و قابل تحمل بشه.

سینما پردیس ملتمهم اینه که بتونیم از شرایط حال و فعلی لذت ببریم. بهرحال توی تاریکی سالن‌های سینما، خیلی اتفاقات خوب خوب میوفته خب چه ایرادی داره خودمون و یه گروه از دوستامون بریم و بازی تیم محبوب‌مون رو توی سالن سینما ببنیم و وقتی تیم مورد علاقه‌مون گل زد، بالا پایین بپریم و دور و بری‌هامون رو بغل کنیم و ببوسیم؟! شانس داشته باشیم، دو طرف‌مون هم خانم‌های خوب و خوشگل نشسته باشند که دیگه نور اعلی نوره. 

دیشب توی سالن سینما یه سری‌ها موج مکزیکی رفتند. یه سری‌ها روبرو آماده باش گفتند. یه سری‌ها فحش‌های شیک و تحت ویندوز دادند. یه سری‌ها با گل برزیل و بقیه با گل‌های هلند خوشحالی کردند ولی هر چی که هست اینه که این آدمها، این جوونها، خسته‌ان و نیاز به تخلیه‌ی انرژی دارند. نیاز به این دارند که جزیی از جامعه‌ی جهانی بشن. نیاز به این دارند که دیده بشن. حس بشن. خسته شدند از این همه تافته‌ی جدا بافته بودند و این حرکت‌ها میتونه گامی موثر باشه در جهت اینکه جوون ایرانی حس بکنه که اون‌هم آدمه.

جادوی توپ گِرد

به خوب‌ها زود عادت می‌كنيم. بعد از حدود سه هفته، ديروز فوتبال نداشت و تنها دلخوشی اين مردم مرحوم كه ظاهراً هيچ جای و جايگاهی توی دنيا و معادلاتِ دنيوی ندارند و همه چيزشون رو گره زدن به اون دنيا و دلخوش به حُوری و پری و غِلمان! به سمت صفر نزول پيدا كرد. ديشب دوباره شد صفر مطلق. صفر سانتيگراد. شايد هم كلوين و فارنهايت. مثل، همه‌ی روز و شب‌های اين سال‌ها.

ديشب دوباره نشستيم و چشم دوختيم به صفحه‌ی تلويزيون. تُخمه و آلبالوهای شُسته و ليوان چايی، كنار دست‌مون بود ولی نه از مِسی خبری بود و نه از ديگو. ما بوديم و يه سریمارادونا و مسی / آرژانتين 2010 آدم‌های مُزخرفی كه اين چند سال هر شب می‌بينيم‌شون. هر شب. هر شب. هر شب.

من سَرم به كتاب و اينترنت گرم بود و مامان، طبق معمولِ اين چند شب، ظرف‌های شام رو كه شُست، اومد و نشست پای تلويزيون. تيتراژ سريال كه شروع شد، نگاهی به من كرد و گفت: اين ديگه چيه؟!

با هزار و يك مكافات و دروغ حتی به صفحات مجازی اينترنت و دادن آدرس و IP غلط كه من ايرانی نيستم، اهل كانادام، ساكن آمريكا، جايی توی مغرب زمين و ميون آدم حسابی‌های جهان اولی، تونسته بودم فيل بزرگ رو دور بزنم و توی فيس‌بوك عكسی رو آپلود كنم. اسم‌ش رو گذاشتم ياد ايام. مال خيلی دوردورها نيست، همين زمستون پارساله ولی آدم‌هاش، دوست و رُفقايی هستند كه قِدمت دارند. رفاقت‌هایی شايد نزديك به بيست سال. گفتم: امشب فوتبال نداره.

زير لب چيزی گفت. شايد هم نگفت و بعد، تمام اون 45 دقيقه رو بدون اينكه حرفی بزنه، زُل زد به تلويزيون. دانيال حكيمی بود و بقيه‌‌شون رو يادم نيست چون اصلاً حتی نيم‌نگاهی هم نكردم كه انگاری تلويزيون برای من يا شايد برای خيلی از ما، فقط موقعی معنا پيدا می‌كنه كه توپ گِردی، هنرپيشه نقش اول‌ش باشه.  

جام ِ شايد جهانی

عصر جمعه‌ی 19 خرداد سال 85 بود. چهار سال قبل. موقعی رسيدم خونه كه داور، سوتِ بازی افتتاحيه‌ی بين تيم‌های آلمان و كاستاريكا رو زد و بازيكن‌ها پخش زمين شده و هر كدوم‌شون بدنبال توپ، يه وری رفتند. قرار بود روز قبل‌ش و توی فرودگاه امام خمينی فرود بياييم ولی پرواز يه روز عقب افتاد. شب آنكارا مونده بوديم و روز بعد، هواپيما توی فرودگاه مهرآباد به زمين نشست! توی همون بگير و ببندهای افتتاح فرودگاه جديد بود كه اينها زورشون فقط به تركيه و دبی رسيده بود.

خسته از سفر يك ‌هفته‌ای به آنكارا و استرس مصاحبه و سفارتی كه بعضی وقت‌ها تا دَم لثه و دندون‌های آدم مياد، روی مبل ولو شدم و فارغ از همه‌ی بود و نبودِ زندگی، ته‌مونده‌ی ميوه‌های پلاسيده‌ی يخچال رو می‌خوردم و  بازی رو نگاه می‌كردم. اون روز فكر می‌كردم خوشبخت‌ترين آدم روی زمين‌ام. شايد هم بودم. شايد هم هستم.

ويزای آمريكابا سوتِ داور، زمان برای جدا شدنِ من از ايران زده شد. همون روز كه ولو بودم روی كاناپه‌ و بازی رو نگاه می‌كردم، يه ويزای خوشگلِ آبی_قرمز آمريكا خورده بود توی پاسپورت‌م. تاريخ صدور ويزا 06/06/06 بود و اون روزها می‌گفتن اين تاريخ، نمادِ خوشبختی‌يه و چه چيزی بهتر از اينكه ويزای آمريكا مزيّن بشه به اين تاريخ و عددهای جور جور. همون سال، خيلی‌ها از شهرداری و كليسا وقت گرفته بودند كه توی اين روز ازدواج كنند. شيش ماه، زمان داشتيم برای ورود به آمريكا و چهار ماه بعد، دالاس بوديم. تگزاس. ايالتی كه به تنهايی از تمام ايران بزرگتره. The Lone Star State يه جايی اون سر دنيا كه تا اون موقع شب‌ها فقط خواب‌ش رو می‌ديدم.

تنگِ يكی از غروب‌های دلگير پاييز بود. مهر بود. ماه رمضون. روزه بودم. اون ‌موقع‌ و اون سال‌ها روزه می‌گرفتم. تَن و بدن‌م مثل الان اين‌قدر درب و داغون و زپرتی نشده بود كه دكتر تهديد كنه، اگه قراره روزه بگيری ديگه نبايد پا توی مطب‌م بذاری. عوضي رُوش نشد وگرنه می‌گفت، تو گـُه می‌خوری كه با اين‌همه قرص و دارو، روزه هم می‌گيری. افطار كردم. از گلوم كه چيزی پايين نمی‌رفت ولی دو سه لقمه‌ای خوردم و توی مهرآباد، بغض ِ چند ماهه‌ام شكست. ساعت 3 صبح، لوفتانزا، فرانكفورت. تو آسمون بودم كه "و تا اذان مغربی ديگر" نشست روی صفحه‌ی آبی آسمونی "از پشت يك سوم" كه اون روزها بود و خيلی هم دوست‌ش داشتم، مثل يه سری از آدم‌ها. 

بايد هر جا كه ميری و هر دوست و رفيق و قوم و خويشی رو كه می‌بينی بعنوان آخرين بار يه تيك بزنی كنارشون. حالا نميدونی داری تيك ميزنی يا يه ضربدر بزرگ قرمزی كه يه سرش به ناكجا آباد ختم ميشه... اينجا كه بودی دلخوش همه‌ی اون وصله پينه‌هايی بودی كه مَرهم بود و باهاش زندگی می‌كردی ولی حالا بايد همه رو جا بذاری و دل بكنی. همه رو، حتی اون وصله پينه‌هايی رو كه سالها بهونه‌ای بود برای موندن و بودن.

تجربه نكرده بودم ولی درست حدس زده بودم. مثل سگ‌هايی كه شامه‌ی تيزی دارند. وقتی داری ميری نمی‌دونی داری تيك ميزنی يا يه ضربدر بزرگ قرمزی كه سرش به ناكجا آباد ختم ميشه. ضربدر رو زديم. ضربدر رو زدند.

حالا چهار سال گذشته. دوباره توپ گِرد سر همه‌مون رو گرم كرده. داور، سوتِ بازی افتتاحيه بين دو تيم آفريقای‌جنوبی و مكزيك رو زد. اين چهار سال برای خيلی‌ها اونقدر زود گذشت كه انگار همين ديروز بود، ورد زبون‌شون شده و برای خيلی‌ها اونقدر دير كه شايد فقط همون سوتِ بازی اول‌ يادشون مونده. و حالا بايد ديد سوتِ داور امسال و سوتِ داور چهار سال بعد، ما رو قراره پرت كنه توی بغل كدوم سرزمين. كدوم ضربدر. كدوم كجا و كدوم ناكجا آباد؟

امان از این قیمت محصولات فرهنگی

رضا يزدانیبقول بنده خدایی دکتر و آدم حسابی، تِستسترون رضا یزدانی اونقدر زیاده که با همون اولین فریاد، شک نمی‌کنی که با یه مرد در تمامی ابعاد و زوایا و تشكيلاتِ يد‌و‌بيضاء طرفی!

هر چند اریکه ایرانیان جای مناسبی برای برگزاری کنسرت موسیقی نیست ولی تسلطِ رضا یزدانی و صدای زیباش، برنامه‌ای به مراتب بهتر از هفته‌ی قبل ِ علی لُهراسبی داشت که بعد از سالها برنامه‌اش رو توی سالن میلادِ نمایشگاه بین‌المللی اجرا کرد.

رضا فقط با یه گروه 5 نفره برنامه رو اجرا کرد و علی لهراسبی شاید نزدیک به 40 نفر موزیسن داشت كه هر كدوم يه سازی داشتن اين هـــوا، جوری‌که دیگه روی اِستیج جا برای خود خواننده نبود! ولی لذت و حَضِ وافری که از برنامه‌ی رضا یزدانی بردم اصلاً قابل قیاس با برنامه‌ی لهراسبی نبود.

توی کنسرت رضا یزدانی اونقدر از مدیر و حراست و شهرداری و نیروی انتظامی و سوپور و نونوا و نسخه‌پیچ داروخانه‌ی روبرو و کولرسازان منطقه‌ی سعادت‌آباد تقدیر و تشکر شد که حال همه رو بهم زد. در این شکی نیست که برای اجرای این مراسم باید از لشگر سلم و تور تشکر و خایه‌مالی کرد ولی مدیر برنامه‌های رضا با اون تیپ و قیافه‌ی مُضحک که مناسب پيك‌نيك و سیزده‌بدر بود نه مدیریت یه کنسرت، باید بدونه وسط برنامه، جای توزیع جوایز و اهدای قاب و مدال افتخار و دوچرخه به آقای ایکس و خانم ایگرگ نیست. اونهم با اون همه مهمون و بقول خودشون سوپر استارهای سینمای ایران و این همه تُوپوق زدن‌های آقای مدیر برنامه كه در يك كلمه ميشه گفت بطور قَپونی ريد وسط برنامه.

هر چند همیشه با همین حقوق بخور و نمیر کارمندی که دیگه همگان از کم و کیف‌ش باخبرند براحتی برای مسایل فرهنگی پول خرج کردم ولی واقعاً مشکل دارم با بلیط‌های کنسرت که هر بار باید 20 تا 60 هزار تومن بسُلفی برای یه کنسرت دو ساعته. دُرسته گوشت شده کیلویی 20 هزارتومن و اون یکی گوشت رو هم من قیمت ندارم و احتمالاً با توجه به سن‌و‌سال و داشتن بَر و رو و جاومکان، قیمت‌ها متفاوت و صعودیه! کـ.ـون‌ت رو بذاری توی تاکسی و یه ایستگاه بری، باید پونصد تومن بدی، یه ساندویچ مغز و زبون بهاران بخوری باید 4-5 هزار تومن بدی، یه شلوار جین دیزل و ماوی تُرک شده 80 هزار تومن، ولی نبایستی قیمت محصولات فرهنگی اینقدر بره بالا که آدم برای رفتن به یه کنسرت موسیقی بادِ یامان بگیره از فشار پول بلیط.

علی لهراسبی50 هزار تومن بدی برای کنسرت علی لهراسبی تا شاهد فالش خوندن علی جون و خروسک شدن‌ش باشی؟ 40 هزار تومن بدی برای کنسرت رضا یزدانی تا یه دوربین 30 متری تراول‌شوتینگ که باید ببرند توی استادیوم آزادی برای ضبط مسابقات فوتبال، تا وسط سالن بیاد و هی از این سَر سالن سُر بخوره بره تا اون سر سالن و از توی دهن من ِ خواننده تا نوکِ دماغ گیتاریست مادر مُرده جولون بده و اونقدر آدم بیاد و از وسطِ سالن رد بشه که انگاری نشستی توی پیاده‌روی میدون بهارستان، نبش خیابون صفی‌علی‌شاه؟ 4 هزار تومن بدی بری سینما و مثلاً هر شب تنهایی رو ببینی؟ 20 هزار تومن بدی و تئاتر سرپا مُزخرف گالیکولا رو ببنی؟ آیا واقعاً این رقم‌ها و قیمت‌ها همخونی داره با درآمدِ قشر متوسط جامعه؟ آیا این رقم‌ها باعث میشه تا هنر، عمومی و مردمی بشه و بره توی سبد خانواده‌ها؟!

امروز دلخوشی خیلی از خونواده‌ها رفتن به سینماست. آیا پدر یه خونوانده با 4 سر عائله این توان مالی رو داره که هر بار فقط 20 هزار تومن پول بلیط سینما بده؟ کرایه تاکسی و پول بنزین و پول شام و تنقلات و كوفت و زَهرمار پیشکش. آیا امروز تیپ کارمند و دانشجو و سرباز، توان خرید بلیط تئاتر و کنسرت رو داره؟

اونوقت به نظرتون این قیمت‌ها خیلی بیشتر از قیمت شیشه نیست؟ بیشتر از قیمت تریاک و کراک نیست؟ خیلی بیشتر از یه سیگاری حشیش نیست تا بزنی و بری عرش اعلاء نبش خونه‌ی فرشته‌های جَنّت‌مكان و خُلد‌آشيان و چند ساعتی ساكن طبقه‌ی هفتم آسمون بشی؟ حالا ما کلنگ خورد پیشونی‌مون و هر چی درمیاریم کتاب و مجله می‌خریم ولی آيا واقعاً این معقول و منطقی‌یه که قیمت بلیط سینما 4 هزار تومن باشه؟!

من ِ سرباز، من ِ دختر دانشجو که هیچ منبع درآمدی ندارم غیر از جیب بابام، سینما که نرم، تئانر که نرم، کنسرت که نرم، استخر که نرم، کافه که نرم، با تور جايی نرم، مهمونی و پارتی نرم. شما مسئولين عزيز بگید کدوم قبرستونی برم؟!   

هفت دقیقه تا پاییز

هر چند هفت دقیقه تا پاییز، همراه شده با برگشتن دوباره هدیه تهرانی بعد از غیبت 4 ساله‌اش به سینما ولی این فیلم سکوی پرتابی‌یه برای محسن تنابنده که اگر اون رو هم از فیلم بگیریم چیز زیادی نمی‌مونه از فیلم.

هفت دقیقه تا پاییز می‌تونست خیلی بهتر از این باشه. می‌‌تونست بهترین فیلم بهار امسال باشه، نه فقط یه فیلم کاملاً معمولی.

بعد از مدتها دوباره شاهد بازی هدیه تهرانی هستیم. هدیه‌ای که بنا به اطلاعی که من دارم دیگه باید حالاحالاها قید دیدن بازی‌هاش رو بزنیم و حتی توی مراسم افتتاحیه و فرش قرمز فیلم هم حاضر نشد و وقتی قرار بود اینقدر دیر بازی کنه، کاشکی این فیلم رو هم بازی نمی‌کرد تا هدیه رو با همون فیلم چهارشنبه سوری به یاد میاوردیم.

هفت دقیقه ... فیلمی در ژانر اجتماعی‌یه که پر شده از بدبختی، بیچاره‌گی، فلاکت، سوء‌ظن، خیانت، طلاق و مرگ. موضوعاتی کاملاً بیات و تکراری که اتفاقاً ایرانی‌جماعت خیلی هم می‌پسنده و دوست داره این اتفاقات و بدبختی‌ها رو هر روز و هر روز از تلویزیون و سینما ببینه. موضوعات فیلم هر چند تکراری‌یه ولی خب داستان‌های اصلی و فرعی زیادی توی فیلمه ولی شخصیت‌ها بخوبی ساخته نشده.

زن سعید رو دو سه بار می‌بینیم که دنبال چرایی خودکشی سعید می‌گرده. سعید کیه؟ چرا خودکشی کرده؟ به این سوالات اصلاً توی فیلم جواب داده نمیشه. آخرین سکانس فیلم، که پول‌ها نشون داده میشه به نظرم یکی از بدترین پایانها برای فیلم می‌تونست باشه. اگر نیما همسر دوم میتراست باید خیلی زودتر از این مشخص میشد نه اینکه 40 دقیقه یا شاید هم بیشتر، از فیلم گذشته باشه و تازه ما بفهمیم که نیما پدر واقعی سارا نیست.

و اما، امان از این بازی‌های تکراری حامد بهداد. حالا دیگه هر جا اسم حامد رو می‌بینیم شک نداریم که نقش یه آدم عصبی و تندخو رو بازی می‌کنه. کسی که تمرکز چندانی نداره. بریده بریده حرف میزنه و این بازی‌های تکراری دیگه داره همه‌ی ماهایی که حامد بهداد رو دوست داریم خسته می‌کنه.

خاطره اسدی چیزی برای گفتن و نوشتن نداره و بازی بسیار خوب محسن تنابنده امیدوارمون کرد که شاهد به بلوغ رسیدن این هنرپیشه باشیم. هنرمندی که اتفاقاً فیلمنامه رو هم نوشته که ایکاش با فیلمنامه ور نمیرفت و انگولک‌ش نمی‌کرد و فقط بازی می‌کرد! سکانس داخل بیمارستان، جایی‌که تنابنده و بهداد دو تایی همدیگه رو بغل کردند و بازی می‌کنند، بسیار زیبا و دیدنی‌یه.   

از اونجایکه قراره برم کنسرت رضا یزدانی، بنابراین وقت چندانی ندارم و فعلاً به همین چند خط بسنده می‌کنم!

ما يك سروگردن از تفنگ‌ها بلندتريم

امير ناصری برادر خلبان‌ش رو توی همون روزهای اول جنگ از دست ميده. كسی نميدونه شهيد شده يا مفقود‌الاثر. بودن و موندن آدم‌ها توی برزخ ِ بلاتكليفی بدتر از هر جهنمی‌يه. و حالا مادر حميد سالهاست چشم‌انتظار جنازه‌ی پسرش‌ه. منتظر يه مُشت استخون. گاهی ما آدم‌ها چقدر سخت‌جون ميشيم و خدايی كه اون بالا نشسته چقدر بی‌انصاف. چند سال از جنگ گذشته. امير درگير با زن و دغدغه‌های شخصی خودش، شال‌و‌كلاه می‌كنه و برای پيدا كردن برادرش، راهی مناطق جنگی ميشه. مناطقی كه سالها بعد از گذشت جنگ، هنوز بوی تنفر ميده. بوی مشمئزكننده‌ی مرگ.

گروهی برای رسيدن به خواسته‌هاشون شتر قربونی می‌كنند و گروهی نشستن و چشم دوختن به لكه‌های ته فنجون قهوه و دل‌خوش به حرف‌های فالگير و رمال.

ما يك سروگردن از تفنگ‌ها بلندتريمدكتر پوزخندی زد و گفت: "آقا روزی دو هزار نفر ميان اينجا ميگن رزمنده بوديم... برو شكر خدا رو بكن كه زنده‌ای!"

پرسيدم: "يعنی فقط شكر خدا رو بكنم؟!"

گفت: "آقا بحث سياسی نكن!"

"اين كجاش سياسيه!"

"می خوای بگم بيان نشون‌ت بدن كجاش سياسه؟!"

پرسيدم: "كی نشونم بده؟"

"اونش به تو ربطی نداره!"

گفتم: "آقای دكتر، من اومدم درصد جانبازی‌م رو بگيرم."

گفت: "مگه حرف حساب حالی‌ت نميشه آقا! خيلی زبون درازی‌ها!"

گفتم: "حرف حساب بزنين حالیم ميشه، چرا نشه؟!"

گفت: "بهت ميگم بحث سياسی نكن، حرف حساب حالی‌ت ميشه يا نه؟!"

مادرم می‌گفت: "حالا ناراحت نباش! شايد بشه پارتی‌ای چيزی پيدا كرد..."

گفتم: "شكر خدا كه زنده‌ام. به دَرَك كه درصد ندارم."

گفت: "مادر برا دانشگاه بچه‌هات خوبه!"

گفتم: "مُرده‌شور دانشگاه رو ببرن!"

بنظرم ما يك سروگردن... در لابه‌لای تعريف و تمجيدهای بی‌شمار يه سری كتاب خاص گم شده. كتابی كه هرچند نوع روايت‌ش بعضی جاها كُند و خسته‌كننده است ولی ديالوگ‌های بسيار خوبی داره كه اگر داستان رو با ديالوگ‌های بيشتر جلو می‌برد بنظرم می‌تونست حتی جذاب‌تر از اينی كه هست، باشه.

ما يك سروگردن از تفنگ‌ها بلندتريم / شاهرخ تندرو صالح / انشارات ققنوس / 328 صفحه / 5800 تومن