سیدنی شهری مُدرن و نوپا

سیدنیسیدنی تکه‌ی از بهشت برین‌، همون گمشده‌ای که خداوند متعال وعده داده! شهری با آب و هوای معتدل که کوه داره، جنگل داره، دریا داره، لابه‌لاش کلی هم حُوری و صد البته غِلمان هم داره!

نصف آدم‌ها توی این شهر ساحلی که آب تا وسطِ شهر کشیده شده، لباس ورزش تن‌شونه و دارن می‌دویند و یا لُخت و نیمه‌لخت روی چمن‌هایی که اگه ایران بود دور تا دورش حصاری کشیده بودند به این بلندی، بدون ترس از فریادهای وحشیانه‌ی باغبون، خوابیدن و از همدیگه لَب می‌گیرن و یا کتاب می‌خونند. شهری زنده و پر جنب‌و‌جوش که شلوغ‌تر از ملبورنه و سرعتِ زندگی بیشتر. پُر از توریست و پُر از انرژی‌های خوب و مثبت و ساخته‌های دستِ بشره و همچنین بیچ و سواحلی داره که معروفیت جهانی داره.  

توی هاید‌پارک سیدنی و زیر مجسمه‌ی آقای کاپیتانی که با کشتی‌ش این شهر رو کشف کرده، سال هزار و هفتصد و خورده‌ی میلادی نوشته شده. امروز صبح قبل از اینکه برم استارباکس و صبحونه بخورم، چشم‌م به این ناخدا و سال کشفِ سیدنی افتاد و دو دَستی زدم توی سرم. کمتر از 250 سال پیش این سرزمین کشف شده و اونوقت تو ببین دویست سال پیش ما ایرانی‌ها چه‌ها که نداشتیم توی این دنیا .... جداً که باید احسن و هزارماشالله گفت به رجال و مدیرانی که تونستند ما رو توی دنیای کنون به چنین خِفت و خواری برسونند که هنری می‌خواست این چنین ریدن که توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمی‌شد مگر توی پَر شالِ مردانِ بزرگِ ایرانِ زمین!

در سرزمینی نوپایی که تازه دو قرن کشف شده، آدم‌ها چنان در کنار هم زندگی، تفریح، ورزش، بیزینس و ... می‌کنند که انگاری این کشور با کشوری که اسمش ایران و افتخارش تمدن 2500 ساله است به اندازه‌ی صدها سیاره و کهکشان راه شیری فاصله داره.

می‌دونید دوستان!سیدنی / هاید پارک یه سری چیزها رو باید از نزدیکِ نزدیک دید تا متوجه کُلفتی، ضِخامت و یا حتی وخامت اوضاع شد! مثلاً آدم‌های دنیا وقتی داستانِ چوپانِ دروغگو رو می‌خونند، برای خیلی‌هاشون قابلِ درک و فهم نیست چون‌که توی خیلی از فرهنگ‌ها واژه‌ی به اسم دروغ وجود خارجی نداره ولی همین آدم‌ها وقتی به کشوری بنام ایران سفر می‌کنند و با انسان‌های متعالی که ادعاشون جر میده فلان جای بشریت رو آشنا میشن، تازه می‌فهمند که داستان چوپان دروغگو چقدر زیبا و بامعناست!

حالا شماها نترسید،غرض اینه تا وقتی استرالیا نیومده باشی نمی‌تونی بفهمی خانواده دکتر اِرنست و مُهاجران چه کارتونهای زیبا و بامعنایی بودند و وقتی دوری میزنه توی شهرهای استرالیا و آشنا میشی با دنیای وحش و نوع پوشش گیاهی و زیست محیطی، تازه اون موقع است که علاقمند میشی، دوباره بشینی و همه‌ی این کارتون‌ها رو ببینی.

فاصله‌ی ملبورن تا سیدنی فاصله‌ی چندان استانداردی نیست! چون بین این دو شهر چند تا جاده‌ی مختلف وجود داره بنابراین از 880 کیلومتر داره تا نزدیک 1100 کیلومتر. دیروز ساعت ده صبح از همون ملبورن که وارد Princess Hiw شدیم با همین یه اتوبان تا خودِ سیدنی و البته با حدود یازده ساعت رانندگی اومدیم. بین راه شهرهای کوچیک و مناظر بسیار زیبایی دیدم که قطعاً خاص کشور استرالیاست و بعید بدونم جاهای دیگه‌ی دنیا بشه چنین مناظر فوقالعاده‌ی زیبایی رو دید. گُل سرسبدِ این جاهای دیدنی هم شهر بسیار کوچیک و یا روستایی بنام Bega بود که انگاری نقاشی کرده بودند تصاویر این دشت و جنگل‌های طیبعی رو.

خداشاهده همون‌جا با اجازه‌ی همگی! برای همه‌مون و همهbega روستایی فوق العاده زیبا بین ملبورن و سیدنی‌تون آرزو کردم که آدم گوسفند مرینوس باشه و در این کشور و این طبیعتِ زیبا بچره ولی زکریایی رازی نباشه توی یه کشور جهان سومی! آخه بدبختی یکی دو تا هم نیست. شماها هیچ جایی رو هم ندیدین که من بگم زیبایی Bega شبیه اونجاست. برای ما ایرانی‌ها  متعصب اوج زیبایی جاده چالوس و جنگل 2000 است و بس! خب ندیدم و حق داریم فکر کنیم باسن بزرگِ آسمون پاره شده و ایران کشوری چهار فصل تالپی از بغل فرشته‌ها و نافِ آسمون افتاده کفِ زمین و حالا جاده‌ی چالوس‌ و کَن و سُولقون‌ش زیباترین نقاط دنیاست!

خداوکیلی قسمت بشه، خداوند متعال عمر دوباره به همه‌مون بده که همگی برای یکبار هم که شده Bega بریم و این روستای زیبا رو از نزدیک ببنیم. هر چند خوشبختانه ما در مملکتِ عزیزمون هر روز و هر شب به کرات به گاء میریم ولی این Bega کجا و اون یکی به گاء کجا!

ملبورن شهری گرم و زیبا

Eureka Skydeckمِلبورن برای من شهری گرم و گُوگولی و دوست‌داشتنی بوده. شهری که توش شاید آدم احساس غریبی و تنهایی کمتری کنه. شهری که تلفیقی از معماری و شهرسازی اروپا و آمریکا رو میشه بخصوص در قسمت‌های مرکزی شهر دید.

بناهای قدیمی که معماری اروپایی و احتمالاً انگلیسی در تار و پود اون بخوبی دیده میشه و لابه‌لای تمام این ساختمون‌های مُندرس و قدیمی، بُرج و آسمون‌خراش‌های سَربفلک کشیده‌ای شیک و مُدرنی دیده میشه. جوری‌که حتی بلندترین برج مسکونی دنیا Eureka Tower در این شهر دیده میشه.

ملبورن شهری‌یه که در چنوب شرقی استرالیا واقع شده و مرکز ایالت ویکتوریاست که رودخونه‌ی یارا هم از وسط‌ش عبور کرده. قسمتی از شهر، کنار دریاست که همین موضوع باعث شده ملبورن از لحاظ تجاری، موقعیت خوبی داشته باشه. این شهر 4 میلیونی که تا حالا چندین بار به عنوان بهترین شهر برای زندگی انتخاب شده، مرکز مهم فرهنگی و هنری و ورزشی استرالیاست و مسابقات مهم اتومبیل‌رانی و تنیس هر ساله توی ملبورن انجام میشه.

چیزی که من توی این چند روز دستگیرم شده اینه که همه‌ی دنیا در عین اینکه آمریکایی‌ها رو در ظاهر قبول ‌ندارند ولی بطرز وحشتناکی سعی دارند که نمونه‌ی از زندگی و سَبک زندگی آمریکایی رو داشته باشند و قطعاً استرالیایی‌ها هم غیر از این نیستند.

7 Elevenکشور استرالیا هم مثل آمریکا به چندین ایالت تقسیم شده و هر کدوم مرکز ایالت و گاهی قوانین خاص خودشون رو داره. بهرحال هرچقدر هم که آمریکا، بد و بدون تاریخ و تمدن و فرهنگ باشه ظاهراً همه‌ی کشورها، چهار دست و پا می‌تازونند تا نمونه‌ی از جامعه‌ی آمریکا باشند.

البته بـرند و مارک‌های آمریکایی توی این شهر نسبت به شهرهای دیگه‌ی که من دیدم خیلی کمتر دیده میشه. برندهای معروف خوراکی و لباسِ مک‌دونالد، استار‌باکس، ساب‌وی، گپ، لی‌وایز و ... نسبت به شهرهای دیگه خیلی کمتر وجود داره و تا جایى‌که من متوجه شدم فروشگاه‌های آمریکایی 7 Eleven بیشتر از هر مارک آمریکایی توی این شهر دیده میشه و صحبت با آدم‌ها نشون میده که ظاهراً علاقه‌ی چندانی هم به خرید از فروشگاه‌های آمریکایی ندارند.

بنظرم با درنظر گرفتن شهرسازی، نوع برخورد آدمها، نوع پوشش و ... ملبورن و استرالیا نسبت به کشورهای اروپایی می‌تونه جای مناسب‌تری برای ایرانی‌هایی باشه که مایل هستند (بخصوص خونوادگی) مهاجرت کنند. توی این چند روز، سری هم به دانشگاه ملبورن و خیابون و مراکز دانشجویی هم زدم که قسمتِ نسبتاً زیادی از جمعیت دانشجوی دانشگاه‌های این شهر رو ایرانی‌ها تشکیل میده ظاهراً کار چندان شاقی هم نیست گرفتن ویزای تحصیلی از دانشگاه‌های استرالیا بشرطی که سالیانه حدود 15 تا 20 هزار دلار برای هزینه‌های درس و دانشگاه بذارید کنار.

دانشگاه ملبورنشاید بشه گفت، قیمتِ مایحتاج عمومی و لباس و اینجور چیزهای خنزر پنزر بطرز کاملاً محسوس، از آمریکا گرون‌تره. گرون‌تر که چه عرض کنم باید بگم تقریباً دو برابر آمریکاست.

ظاهراً در حال حاضر دلار آمریکا با استرالیا کاملاً برابر شده ولی برای من مسافر، خرید در آمریکا به‌مراتب راحت‌تر و مقرون‌به‌صرفه‌تر از اینجاست هر چند صحبتی هم که با دوستان مقیم استرالیا داشتم نشون میده که سطح درآمد، توی این کشور بالاتر از آمریکاست و ظاهراً آخر هر ماه بهرحال دَخل و خَرج بالانس میشه.

تا اینجای سفر باید بگم که ملبورن رو بیشتر از اروپا دوست داشتم ولی هنوز معتقدم همه‌ی کشورهای جهان اول دنیا، بطرز کاملاً محسوسی از آمریکا فاصله دارند و متاسفانه! آمریکا با اختلاف بسیار زیاد، جلوتر از همه‌ی کشورهای مُدرن و متمدن و پیشرفته برای زندگی است

سَرت رو بدوز رَفیق!

ترن (م) در ملبورنقاعدتاً توی شهرهای مختلف استرالیا اگه توی 48 ساعتِ اولِ ورودتون، زیر ماشین یا ترن نرید، دیگه خیال‌تون راحته که تحتِ هیچ شرایطی در اثر سانجه و حادثه‌ی رانندگی فوت نمی‌کنید! با توجه به عادت ما ایرانی‌ها و البته خیلی از ملت‌های مختلف دنیا، برای عبور از خیابون، اول سمت چپ‌مون رو نگاه می‌کنیم، بگذریم از اینکه توی ایران برای رد شدن از عرض خیابون باید مجهز به عینک سه‌بُعدی و مادون‌قرمز هم بود ولی تا حالا زیر بغله دو تا از پیراهن و کاپشن‌م پاره شده از بس‌که موقع رَد شدن از خیابون، دوستان دستِ من رو کشیدند تا یهویی نرم زیر ماشین!

بواسطه‌ی حضور کاملاً جدی انگلیس‌ها در این کشور نوپا، فرهنگِ رانندگی ملبورن برعکس همه جای دنیاست و برای رد شدن از عرض خیابون باید اول سمتِ راست رو نگاه کرد و خب همین تغییر جزیی فرهنگی توی خیلی از موارد منجر به این میشه که عزرائیل قبض روحت کنه و ببره اونجایی که نباید ببره! بله این یکی از همون دلایلی‌یه که میگن مهاجرت کار سختی‌یه. سختی به این نیست که تو حتماً انگلیسی حرف بزنی و یا توی توالت فرنگی خیر سرت کارت رو بکنی! خلاصه که توصیه می‌کنم بدون حضور بَلده، وارد شهر نشید که یَحتمل زیر صاب ماشین نرید، زیر ترن یا قطاری خواهید رفت!

ملبورنمن نمی‌دونم تعدادِ افرادِ روشندل و نابینای ملبورن چقدره ولی هر چی که هست خاطرشون خیلی عزیزه، چون هر چراغ راهنمایی مجهز به سوت و صدایی‌یه مثل دارکوب که وقتی صدای تق‌تق‌تق پشت سر هم میده این به معنای اینه که چراغ سبز و عابر پیاده می‌تونه با خیال راحت از وسط خیابون بگذره.

موقع رد شدن از یکی از این چهارراه‌ها ناخودآگاه خندیدم. رضا یکی از رفقام که دانشجوی IT هستش پرسید، عمو چرا می‌خندی؟! گفتم: رضا تصور کن یه همچین سیستمی توی تهران باشه، اونوقت ببین هر روز چقدر آدم میرن زیر ماشین. بلند خندید و گفت: آره بابا اونجا، آدم با دو چشم بینا هم نمی‌تونه از خیابون رد بشه چه برسه به نابینا. گفتم: تازه این یه قسمتی از ماجراست تو تصور کن که چراغ قرمزه و یه بَد مشهدی مثل تو، توی پیاده‌رو واستاده و صدای دارکوب درمیاره ...!

مثل همه‌ی شهرهای مُدرن دنیا، آسیایی شرقی‌ها شهر رو به تسخیر خودشون درآوردند. چینی، ژاپن‌ها فَت و فراون‌اند و برخلاف اون‌ها، هیچ اثری از سیاه‌های آفریقا و آمریکا نیست. هندی‌ها هم تا حدودی کم هستند. در تمام شهر هم محل و خط‌کشی‌های مشخصی برای دوچرخه‌سوارها وجود داره. و توی تمام روز خیلی از آدم‌ها با لباس‌های کاملاً ورزشی و حرفه‌ای یا در حال دوچرخه‌سواری هستند و یا در حال دویدن.

کوآلابه پیر به پیغمیر، ما توی این چند روز نه کوآلا دیدیم و نه کانگورو. از ما بکشید بیرون! بابا جان کُل استرالیا باغ‌وحش نیست که مثلاً وقتی داری میری شام بخوری توی خیابون کوآلا از بالای درخت آویرون باشه و یا دست کانگورو رو بگیری و باهاش بری قهوه بخوری. مثل اینکه وقتی آدم میره نوشهر کلوچه بخره توقع داشته باشه کنار فروشنده یه خرس و یا ببر مازندران هم واستاده باشه و غرش کنه. خب اینجا هم همینجوره حالا چون آزادی و دموکراسی هست که کوآلا نمی‌تونه وسط خیابون بیاد و از عُرتین آدمیزاد آویزون باشه.

نیست. بخدا نیست. به والله نیست. به این سوی چراغ نیست. هر کی گفته زر زده. حالا هی بیایید توی فیس بوک و یا ایمیل‌هاتون بنویسید کیوان تو رو خدا یه کانگورو برای من بیار و یا کوآلا دیدی یه بوس‌ش کن. اینجا اونقدری که به کوآلا اهمیت میدن به ملکه‌‌ی خودشون نمیدن، اونوقت شما توقع دارید من براتون کوآلا بیارم؟! 

خیرسرمون خواستیم امسال زرنگی کنیم و دو تا بهار داشته باشیم، از موقعی که وارد شهر شدم خداوکیلی فقط گوله برف از آسمون نیومده وگرنه تگرگ هم اومده قدِ سیب‌زمینی پَشندی و همه مات و مبهوت میگن، کیوان بخدا تو بدشانسی وگرنه هر سال این موقع اینجا مثل بهشت بوده. تا اینجا که من نه هوای بهشتی دیدم و نه حوری که همچین آب از لَب و لُوچه‌‌ام سرازیر بشه. کاپشن و شال‌گردنی رو که زمستونِ تهران بهملبورن خودم آویزون نکردم رو اینجا از خودم دور نمی‌کنم. از قرار معلوم یه جنگِ حیدری، نعمتی هم بین ملبورن و اهالی سیدنی وجود داره که یه جورایی اینها، اونها رو آدم حساب نمی‌کنند و برعکس. ملبورنی‌ها معتقدند آب و هوای اینجا بهتره و بچه های سیدنی‌ اینجا رو دهاتی بیش نمی‌دونند.‌  

خلاصه که اگه فکر کردین در حال حاضر هوای نیم‌کره جنوبی بهاره کور خوندین و ملبورن کم نداره از قطب جنوب. حالا من شانس آوردم به حرف مامان‌م گوش کردم که گفت: بچه این دانشمندها زر مفت میزنند، الان همه جای دنیا زمستونه مگه میشه تهران پاییز باشه و یه جای دیگه‌ی دنیا بهار! و به زور کاپشن‌م رو چپوند توی چمدون وگرنه تا الان زُکام شده بودم. پنداری مامان‌م راست می‌گفت!

استرالیا _ ملبورن

شرکت هواپیمایی قطرچهارشنبه شب، با شرکت هواپیمایی قطر ایرویز و با به یه پرواز یک‌و‌نیم ساعته از تهران به دوحه قطر رسیدم. نصفه فرودگاه کوچیک و نُقلی دوحه، پُر ازمردهای چاق و خپله‌ی ایرانی بود که داشتند میرفتن تایلند و یا کوانچوی چین. همه هم با اون تیپ‌های یونیکِ کارمندی و کت و شلوار تابلویی که توی سفر، تن‌شون بود و یا بازاری‌های 50 سال به بالایی که شُکرخدا بدتر از من، هیچ‌کدوم، دو کلام انگلیسی بلد نبودند حرف بزنند و ویلون و سرگردون جلوی گیت و باجه‌های اطلاعات پرسه میزدند. بعد از یک ساعت توقف که اونهم صرف بدو بدو و گرفتن کارتِ پرواز بود با یک پرواز بلند و طولانی سیزده ساعت‌ونیمه وارد ملبورن شدم.

صبح جمعه است. دیشب حدود ساعتِ 10 بوقت محلی به استرالیا رسیدم. خوابیدم و الان هم بیدار شدم. باد میاد و بارونِ نسبتاً شدید. آخه اینجا الان بهاره و اگه دو سه هفته زودتر اومده بودم، پای سفره‌ی هفت سین نشسته و سبزی پلو با ماهی خورده بودم! تا حالا بدون اجازه صاحبخونه یه موز و یه لیوان آب پرتقال خوردم و هنوز هیچ کانگوریی هم ندیدم.

ملبورنتوی استرالیا اگه کسی اومده باشه فرودگاه دنبال‌تون، به محض اینکه می‌شینید روی صندلی جلوی ماشین، اولین چیزی که برای ما ایرانی‌ها عجیبه، دیدن فرمون جلوی شکم‌مونه!

رانندگی توی استرالیا به شیوه انگلیسی‌یه و حرکت و فرمون ماشین‌ها برخلافِ سایر کشورهاست. ظاهراً این تضادِ فرهنگی حالا از هر نوع‌ش، برای ما وجود داره. یه جای دنیا تمام واحدهای اندازه‌گیری و وزن و سرعت و ... فرق داره و یه جایی تو باید سیستم فکری‌ت رو با شیوه‌ی رانندگی اونجاها تغییر بدی که قطعاً کار سخت و زمانبریه.

برخلاف اون چیزی که توی ذهن‌م بود، توی هواپیما، مسافر ایرانی اصلاً زیاد نبود و یا شاید بتونم بگم هیچ کسی رو ندیدم. بواسطه‌‌ی کِـثرتُ‌‌اَلسـَفر بودن‌م اینبار فلش مموری موزیک‌م رو همراه داشتم و از همون اول پرواز کردم توی سوراخ USB صندلی هواپیمایی قطری و چه حالی داد در ارتفاع 40 هزار پایی به صدای رستاک، گوگوش، نامجو، ابی و شهیار قنبری گوش دادن که البته نمی‌دونم نفرینِ کدوم یکی از این اجنبی‌ها گریبون‌م رو گرفت که وسط‌های پرواز بدلیل اینکه جای USB رو بدجایی تعبیه کرده بودند، با زانو اون رو خـُرد و خاکشیر کردم تا مجور باشم بقیه سفر رو دوباره انواع موزیک‌های عربی و هندی و ... گوش بدم.

مهماندار هواپیمای قطر ایرویزحدود یک ساعت به آخر پرواز در حالیکه کتاب رمان ایرانی جلوم باز بود و داشتم می‌خوندم، خانم مهماندار اومد بالای سرم و به فارسی سلامی کرد. من‌هم که چون ساعتها و کیلومترها از وطن دور بودم! با اشتیاق سلام‌ش رو علیک گفتم. مهماندار نگو، بگو فرشته‌ی بی‌بال و پر در آسمان هفتم. دختر بسیار خوشرویی بود که خب مشخص بود با اون ته لهجه‌‌ی که داره ساکن ایران نیست. ازم معذرت‌خواهی کرد و گفت نمی‌دونست من توی پرواز هستم وگرنه حتماً بهم سر میزد. روم نشد وگرنه می‌خواستم بهش بگم من حاضرم دوباره از ملبورن به قطر رو با شما بیام بشرطی که بهم هی سر بزنی. هی سر بزنی. هی سر بزنی!

گفت امیدوارم که با خودت سبزی و خوردنی و از اینجور چیزها نیاورده باشی که اینها خیلی سخت‌گیری می‌کنند. بهش گفتم فقط یه کمی آجیل دارم که اونهم وکیوم شده است. کارتی رو هم که باید توی هواپیما در رابطه با مشخصات فردی و اقلامی که همراه‌مون داریم پُر کنیم رو نشون‌ش دادم و گفتم راستش من معنی این دو تا سوال رو نفمیدم. خندید و گفت این‌ها دو تا بیماری هستند که شما نداری؟! گفتم والله تا بیماری‌ش چی باشه وگرنه من درد و بلا زیاد دارم! گفت: نه حتماً نداری و اون قسمت NO رو تیک بزن که منهم به حرف‌ش گوش کردم و بدون اینکه بدونم این مریضی‌ها چیه، همون کار رو انجام دادم!

بن لادنحالا دیگه شک ندارم ریخت و قیافه‌ی من به تروریست‌ها میخوره. فرودگاهی نبوده که پا بذارم تا توی شورت‌م رو نگردند!

بعدِ عبور از چک پاسپورت، در قسمت چمدون‌ها، بعد از اینکه طبق معمول همه جای دنیا، ایرانی‌ها عزیز رو از دیگران جدا می‌کنند انگاری که مبتلا به سفلیس و آنفلونزای دام و طیورند، پسری حدوداً سی ساله و حتماً استرالیایی، اول کوله‌پشتی‌م رو باز کرد و دونه دونه مدارک‌م رو چک کرد. اصولاً از اونجایی که این خارجی‌ها با خنده خنده می‌چپونند تا دسته! خنده‌ها و خوش‌و‌بش‌ش زیاد خوشحال‌م نکرد. اینکه کی هستم، چرا اومدم، کجا و‌ پیش کی میرم، بار چندمه که به استرالیا سفر می‌کنم و خیلی سوالاتِ دیگه مربوط به اینکه توی ایران چیکار می‌کنم و ... خب این وسط که هم دید آمریکا هم بودم سوال و جواب که چرا اونجا نموندم و برگشتم ایران و ... انگاری من الان خود بن لادن هستم که این پسر موبور و چشم آبی موفق به دستگیری‌ش شده. لامصب ول‌کن ماجرا نبود!

سوال و جواب و چک چمدون‌م نزدیک به 45 دقیقه طول کشید. منهم که وارد و مسلط به زیان انگلیسی! خلاصه که دیگه آخرهاش زبونم خشک شده بود و انگار که دهن‌م رو موکت کرده بودن. بعد از دیدن آجیل‌های تواضع پسرک زنگ زد و خانمی حدوداً 50 ساله اومد. تجربه‌م نشون داده که توی این مواقع آدم با 5 تا مرد سیاه‌پوست همبستر بشه بهتر از اینه که بخواد با یه افسر پلیس زن مصاحبه و رودرو بشه.

ملبورن در شبخانم پلیس اومدم و پرسید چمدونت رو خودت بستی؟ گفتم: بله. کارتی رو که توی هواپیما پُر کرده بودم رو نشون‌م داد و گفت این رو هم خودت پُر کردی؟

_ بله.

با چشم و ابرو آجیل‌ها رو نشون‌م داد و گفت پس چرا اینجا که نوشته Food همراه خودت داری نوشتی No ؟ گفتم بخاطر اینکه توی فرهنگ ما به آجیل، فود نمیگن. گفت ولی توی استرالیا اینها غذاست. معذرت‌خواهی کردم و گفتم من بار اولی‌یه که به کشور شما سفر می‌کنم و رسم و رسوم شما رو نمی‌دونم. والله بخدا توی مملکت ما، جماعت بعد از خوردن آبگوشت بُزباش با پیاز همدانی، تا دو کیلو پسته خندان و نیم کیلو تخمه ژاپنی نخورند، سَر به بالین نمیذارند بنابراین نمی‌دونستم شما به این دو تا تخمه و پسته میگید فــود!

خانم پلیس که انگاری ارث باباش رو بنده تناول کرده بودم همون‌جوری با خشم بهم گفت: من الان می‌تونم تو رو 200 دلار جریمه کنم. (توی دل گفتم تو به گور بابات می‌خندی) ولی اینبار اینکار رو نمی‌کنم ولی دفعه‌ی بعد که خواستی بیایی حتماً این قسمت رو تیک بزن و حقیقت رو بنویس چون ما هم کاری نداریم و فقط چک می‌کنیم و می‌تونی وارد بشی. خندیم و گفتم: چشم، دفعه‌ی بعد حتماً! عوضی‌ها خیلی برخوردشون با آدم خوبه، توقع دارند آدم دوباره هم به مملکت‌شون بیاد.

خلاصه که بعد از حدود یکساعت، ماجرا بخیر گذشت و بنده همراه با دو سه بسته آجیل وکیوم شده‌ی تواضع بخاکِ ملبورن که این اسم و شهر برای ما ایرانی‌ها یادآور خاطره‌ی خوب پیروزی بر استرالیا و سفر به جام جهانی است، وارد شدم.

من کیوان، استرالیا و در نیم کره جنوبی هستم. دور تا دورم چند تا اقیانوسه و دریغ از یه مرز خشکی با کشوری. الان اینجا فصل بهاره و علی‌الحساب هفت‌ساعت‌و‌نیم با تهران اختلاف ساعت داریم. آی لاو یو ... پی ام سی!

سفر به بهار

من و چمدون يشمی‌م!يه چمدون يشمی پارچه‌ای دارم كه يه جورايی دوست‌‌ش دارم. خودم هم نمی‌‌دونم چه جورايی ولی دوست‌ش دارم. خب من از اون دسته آدم‌هايی هستم كه چون خيری از آدميزاد نديدم با اشياء يه جورايی رفاقت می‌كنم و شايد اگه بعضی‌هاشون (البته نه ديگه يه چيزهایی مثل رَنده) جنسيتِ مشخصی داشتند، حتی عاشق‌شون هم می‌شدم. البته نه، دروغ چرا اونقدر عاقل هستم كه عاشق نشم.

آره می‌گفتم، اين چمدون يشمی (كه من و چمدون رو در كنار صفحه مشاهده می‌كنيد) كه به شكل مستطيله و خيلی هم خوش‌دسته، يه دسته‌ی بلندِ مشكی داره كه انگار توی كَمرش جا خوش كرده و هر جايی كه زمين صاف و باسن من فراخ ميشه از غلاف‌ش مياد بيرون و مسير رو همراهی‌م می‌كنه. دو تايی با هم يه سِری از شهرهای دنيا رو گشتيم. بی‌اذيت و آزاره. ساكته و بدون اينكه هی بخواد زر بزنه و نِق‌نق كنه كه گـُشنه‌مه، شاش دارم و خسته شدم، پا به پام مياد. خلاصه كه رفيق‌تر از خيلی‌هاست اين چمدونِ يشمی كه حالا ديگه وقتی بلندش می‌كنم با يكی دو كيلو خطا، بخوبی می‌تونم وزن‌ش رو حدس بزنم.

بخوام نارفيق بشم و چشم‌هام رو ببيندم روی خوبی‌هاش، تا 30 كيلو هم گنجايش داره. نهايت يه كمی سَر و صورت‌ش پُف می‌كنه و چاكِ دَهن‌ش سخت‌تر بسته ميشه ولی خب در ديزی بازه، حياء من كجا رفته؟! و حالا منُ و اين چمدون دوباره رفيق هم شديم. قراره دوباره دستِ همديگه رو بگيريم و سفری كنيم به دوردست‌ها.

پارسال آخر مهر سفری به اروپا داشتم و مهمونِ دوستی عزيز و قوم و خويشِ دور از وطن بودم. آلمان و فرانسه و سوئد رو ديدم. سه هفته زمان زيادی نبود ولی همين هم غنيمتی بود برای اينكه آشنا بشی با فرهنگ و شهر و نوع زندگی آدم‌های اونور كره زمين و خب انگاری امسال هم قِسمت بر اينه كه توی روزهای آخر مهر، من دوباره مسافر چمدون به دست باشم.

بدو بدوهای دَم سفر خيلی برای آدم وقت و حال و حوصله نميذاره كه بخواد به چيزی فكر كنه. يه سری كارهای ساده و ابتدايی كه برای انجام دادن‌ش بايد عينهو سگِ سوزن‌‌خورده، چهار طرفِ اين شهر شلوغ رو بدويی و پارس كنی و اين دو سه هفته هم كه ديگه خريد دلار خودش شده معادله‌ی پيچيده‌ای كه حالِ آدم رو از هر چی مملكت بدون‌ِ سيستم بهم ميزنه. ولی وقتی روی صندلی تاكسی نشستی و بالاجبار مسير طولانی خونه تا فرودگاه رو طی‌طريق می‌كنی، اين شانس رو داری كه برای بار Nام به رفتن فكر كنی. به نبودن. به مهاجرت، برخلافِ تمام باورهات. پاييز تهران قشنگه، قدرش رو بدونيد و جای من رو هم خالی كنيد.

بدبخت‌ترين مهاجران!

مدیرعامل شركت ساماندهی مشاغل شهرداری تهران گفت: بیشتر موش‌های شهر تهران، خارجی بوده و از مسیر كالاها و كشتی‌ها وارد كشور شدند. [+]

م‍ی‌خندم. ليموی نصفه رو می‌چكونم توی ليوانِ چايی‌ و انگشت‌م رو تا بند دوم می‌‌كنم توی دهن‌م و تُرشی انگشتِ اشاره و شَصت رو بسان سـ.ـينه‌های دختری تازه بالغ، ليس ميزنم. دوباره می‌خندم. اصولاً من بعضی وقت‌ها بی‌جهت می‌خندم. زياد بودند آدم‌هايی‌كه هی پرسيدن، كيوان چرا می‌خندی و من هميشه در جواب‌شون گفتم چيزی نيست، همين‌جوری خنده‌ام گرفته! ولی اينبار من به كِشتی‌هایی می‌خندم كه تونستند توی سدِ كم عُمقِ كرج، لنگر بندازند و موش‌هايی كه از جاده‌ی چالوس و بعد از خوردن كباب كوبيده و كشيدن قليون با طعم ليمو توی يكی از باغ‌های سرسبز كرج، تونستند خودشون رو برسونند به تهرانی‌ كه ديگه داره می‌تركه از حجم حضور آدم‌ها.

موش بدبخت مادرمُرده!چايی رو كه می‌خورم دوباره ياد موش‌ها می‌افتم. به موش‌های بدبختی كه توی دنيا به اين بزرگی، جايی ندارند بغير از ايران، اون‌هم تهران فكر می‌كنم.

بدشانس كه باشی حتی اگه موش هم باشی، جزء‌ی بدبخت‌ترين موش‌های دنيا می‌شی! موش‌هايی كه حتی اگر پی هجرت و دوری از موطن رو به تَن و بدن‌شون ماليدن، نهايتاً به تهران رسيدن و موش چقدر بايد بدبخت باشه، موش جهان سومی كه مدينه‌ی فاضله‌ش تهران، پايتخت ايران باشه كه خودِ اين اَبرشهر امروز تمام افتخارتش به اندوخته‌های خاك‌گرفته‌ی موزه‌ی ايران باستانه كه خودش به خودی خود اين روزها چيزی نداره بغير از دود و بوق كه حتی دوغ‌هاش هم دروغ ميگن. روش نوشته دوغ ِگازدار ولی دريغ از اندازه‌ی چُسَكی گاز به اندازه يه پـتِ ساده.

دو تا قرص اَدُلت‌كُلت رو همزمان با ته مونده‌ی چايی می‌خورم. گُشادی و پاره شدنِ مقعدم، بخاطر بزرگی و قورت دادنِ دو تا قرص، كه هر كدوم بقاعده‌ی يه دكمه‌ی پالتوست لاكردار اونهم به ته مونده ی چایی!

دكتر خودش گفت تـَه‌ی گلوت چيزی‌ نيست. هر شيش ساعت دو تا قرصِ سرماخوردگی رو با هم بخور و من نمی‌دونستم چه جوری بايد به دكتر بفهمونم كه ته گلوم طوری‌ش هست. حتماً كه نبايد يه چيزی به اندازه‌ی تراكتور یا کمباین اون ته ته ها باشه تا تو بفهمی‌ كه چيزی هست. طوری‌ش هست كه داره اينجور مورمور ميشه. اينجور ميخاره. ولی پدرسگ گفت چيزی نيست و در حاليكه گلو و درد، مال من بود ولی بظاهر قبول كردم دكتر كچل ِ عينكی بيشتر از من می‌فهمه و حتماً ته گلوم چيزی نيست!

دكترمی‌خندم و بلند ميشم كه از مطب بيام بيرون كه دكتر می‌گه چرا می‌خندی؟ به اين ديگه نميشه گفت چيزی نيست چون خير سرش دكتر مملكته. پس ميگم ياد موضوعی افتادم. احتمالاً خودش می‌فهمه كه دارم می‌خندم به مَدرك پزشكی‌‌ش. به سوادش. به كله‌ی گـَر و چشم‌هايی كه بابت خوندن درس‌ِ زياد، عينهو وزغ زده بيرون ولی‌ چيزی نميگه.

نگاه عاقل اندر سفيه‌ی به قد و بالام می‌كنه به معنی اين‌كه خر خودتی. من ‌هم نگاه‌ش می‌كنم. همون‌جوری كه نيش‌م بازه، نگاه‌ش می‌كنم به اين معنی‌ كه اگر بهم بگی‌ خر خودتی من ‌هم توی دل‌م فحش خوار مادر بهت ميدم و همون‌جور كه از بالا، دكتر خِپل كچل عينكی رو نگاه می‌كنم، شبيه‌سازی می‌كنم كه برخلاف قيافه‌ی تُخمی تخيلی‌ش، خواهرش البته اگه خواهری‌ داشته باشه می‌تونه دختر خيلی خوشگلی باشه. دوباره نيمچه خنده‌ی به لَب‌م می‌شينه. برمی‌گردم كه برم بيرون، دكتر ميگه: باز چرا خنديدی؟!

بی‌حوصله‌ پَس كله‌ام رو ميخارونم. دو روزه كه ريش‌م رو اصلاح نكردم و انگاری كه شيپش از سَروكول‌م بالا ميره. صورت‌م رو ميخارونم. خـِرت خـرت صدا ميده. ميگم: دكتر، به بدبختی موش‌هايی می‌خندم كه كشتی‌ها آوردن‌شون تهران. موش ِ اينقدر بدبخت هم نوبريه واسه‌ی‌ خودش!

نگام می‌كنه. عينهو خری كه نعل‌بندش رو نگاه می‌كنه. ميگه: چی؟!

انگار كه بخوام لوله‌ پليكايی رو بگيرم، دو طرفِ گلوم رو با دست‌ فشار ميدم. نوعی قيام و مبارزه‌ی انديشمندانه است! به معنای اين‌كه، اُلاغ من گلوم درد می‌كنه. دكتر گاوتر از اين حرف‌هاست كه معنی اين نوع مبارزه‌ی مسالمت‌آميز رو درك كنه. بعضی وقت‌ها بايد چيزت رو بكنی توی چـِش و چال طرف تا متوجه منظورت بشه. با نشانه‌ و ايماء و اشاره در جهان سوم نمی‌تونی قيام كنی. فرقی هم نداره طرف دكتر باشه يا مقنّی حتماْ باید خون و خونریزی راه بندازی!

ميگم دكتر: مديرعامل شركتِ ساماندهی مشاغل شهرداری تهران رو می‌شناسی؟!

ميگه: چی؟!

ميگم: دردِ بی‌درمون. حُناق. كوفتِ ‌كاری. يعنی اين‌ها رو توی دل‌م ميگم.فروش ارز

ميگم: مديرعامل شركت ساماندهی مشاغل شهرداری تهران.

سَرش رو ميندازه روی ميز و با خودكارش خط خطی می‌كنه صفحه‌ی سفيدی رو حتماً بعلامت اينكه خب من كار دارم تو ديگه برو بيرون و زر زيادی‌ نزن.

همون‌جوری‌ كه سرش پايينه، ميگه: نه چطور مگه؟!

ميگم: دكتر عنوان يارو رو باش!

سرش رو بالا می‌گيره. انگار كه می‌خواد با تنها فشنگ‌ِ باقی‌مونده‌ش هدفی رو بزنه. عينك‌ِ گردش رو اينور و اون‌ور می‌كنه تا خلاصه يه جايی اون كله‌ی صاب مُرده‌‌اش رو ثابت نگه ميداره. ميگه: كه چی؟!

ميگم: هيچی بابا! دكتر فكر كن طرف بخواد كارت ويزيت چاپ كنه. اندازه‌ی يه صفحه‌ی A4 عنوان و پُست و مقام‌شه.

ميزنه زير خنده. بلند بلند. می‌خنده. انگار كه به خری تی‌تاب دادی. خنده‌اش تبديل به ريسه ميشه. بريده بريده ميگه: آفرين. آفرين تو چه نگاه ريزبينی داری.

خانم مُنشی روزنامه‌ی همشهری رو مياره و انگار كه نامه‌ی خسرو پرويز رو با خودش آورده. آروم و با احترام، البته يه وری ميذاری روی ميز دكتر. كنار سَرنسخه‌های سفيد و فنجون چايی.

گوشه‌ی عكس ِ روی جلد روزنامه‌ی همشهری نوشته: توقف فروش مستقيم ارز به مردم عادی.  [+]   

جای خالی سلوچ

محمود دولت آباديدوستان قديمی‌تر از ارادات من به مرحوم احمد محمود و بخصوص همسايه‌ها خبر دارند. به شخصه رمانی ‌بهتر از همسايه‌ها سراغ نداشتم تا اينكه چند وقت پيش عذاب وجدان گرفتم از اينكه چرا تا الان از محمودخان دولت‌آبادی چيزی نخوندم.

در حاليكه طرف نون نداره بخوره و تا حَسنك كجايی بيشتر نخونده ولی سه بار كليدر رو دوره كرده، اونوقت من با دو متر قد، غريبه‌ام با آثار دولت‌آبادی و هنوز نمی‌‌دونم اين كليدر رو چه جوری تلفظ می‌كنند و فتحه و كسره و ضمه رو بايد كجای اين حروف بذارم!

خوب يا بد، آدم همه چيز خوانی نيستم و تقريباً ميتونم بگم خيلی كم پيش اومده كه برم توی كتابفروشی و كتابی رو بدون داشتنِ اطلاعاتِ قبلی بخرم. بعد از بررسی و سِرچ و صحبت با دوستان، تصميم گرفتم برای‌خوندن اولين كار دولت‌آبادی برم سراغ جای‌ خالی سلوچ. خوندم‌ش و خب بايد بگم الان اگر كسی نظرم رو در رابطه با دو تا از بهترين رُمان‌های فارسی بپرسه قطعاً در كنار همسايه‌ها، جای خالی سلوچ رو هم پيشنهاد می‌كنم.

كسانی‌كه دستی به قلم دارند می‌دونند چقدر سخته دُرست كردن كِشمَكش و درگيری توی داستان. وقتی قرار ميشه داستانی بنويسی حتی همين‌جوری بی‌دليل هم نمی‌تونی شخصيت‌ها رو بجون همديگه بندازی! و جای خالی سلوچ بقدری از اين لحاظ غنی هست كه آدم لذت می‌بره از خوندنِ سطر سطر داستان كه توی هر پاراگراف‌ش كشمكش‌های داستانی بسيار جذابی وجود داره. حوادث و اتفاقات مهمی كه به جرات ميشه گفت توی كمتر داستان ايرانی اين همه اتفاقاتِ در راستای داستان وجود داره.

جای خالی سلوچمِرگان (شخصيت زن داستان) صبح كه از خواب بيدار ميشه می‌بينه سلوچ (شوهرش) نيست. سلوچ رفته. كجا؟ كسی نمی‌دونه. سلوچ نيست. نيست و در تمامی اين 405 صفحه‌ی داستان، حضور نداره ولی پاراگرافی هم نيست كه شما بخونی و سلوچ رو نبينی. توی زمينج. كنار مرگان. همراه عباس. مشغول كندن چاه و ... دولت‌آبادی با مهارت، سلوچ رو لابه‌لای تمام واژه‌ها جا داده. از ذهن مرگان، سلوچ بقدری پُررنگ وجود داره كه ما سلوچ رو تا آخر داستان می‌بينيم.

جای خالی سلوچ بقدری برام جذاب و پُر كشش بود كه بعد از خوندن‌ش رفتم سراغ كتاب ما نيز مردمی‌ هستيم. گفتگوی اميرحسن چهلتن و فريدون فرياد با محمود دولت‌آبادی. مصاحبه‌ی كه مربوط به ده‌ی هفتاد بوده و بيشتر از يكسال زمان برده و دولت‌آبادی در اين كتاب در رابطه با برخی از كارها و شخصيت‌های داستان‌هاش توضيحاتی داده.

بنا به گفته‌ی نويسنده‌ی كتاب، مِرگان شخصيتی بود كه حدود سی سال توی ذهن‌ش وجود داشته و توی اين مدت رشد كرده و شخصيت‌ش شكل گرفته. زنی ايرانی كه در يكی دهات ايران زندگی می‌كنه. مردش رفته و حالا بايد برای سير كردن شكم پسرها و دخترش به جنگ با روزگار بره. به جنگ با كوير. با زمينِ ديم ِ خشك و بی‌آب و علفی كه بايد چشم انتظار باريدن بارون باشه و حالا بزرگان ده حتی برای اون يه تيكه زمين هم دندون تيز كردن. مرگان بعدِ نبود شوهرش بايد سرشاخ بشه با طبيعتِ وحشی‌ و مردانِ چشم ناپاكِ ده كه هر كدوم از نبود سلوچ سوءاستفاده می‌كنند و تيز كردند برای مِرگانی كه عباس‌ش يه شبه پير شده و پسر ديگه‌اش اَبراو كه ياغی شده و هاجر دخترش كه افتاده توی دست علی گناو كه قدرتی‌خدا، كم نداره از يه ببر وحشی.

ما نيز مردمی هستيمشخصيت‌های داستان بقدری خوب و بجا ساخته شده كه محال بعدِ خوندن داستان، به اين زودی‌ها فراموش كنيم اين آدم‌هايی كه انگار سالهاست می‌شناسيم‌شون. خود دولت آبادی ميگه وقتی كه توی زندان اوين بوده حس می‌كنه كه حالا ديگه اونقدر اين داستان توی ذهن‌ش پُخته و آماده شده كه ديگه می‌تونه داستان رو بنويسه و  بيارش روی كاغذ. توی زندان امكان اينكار وجود نداشته و وقتی كه آزاد ميشه ظرف دو ماه و چند روز جای خالی سلوچ رو می‌نويسه.

و حالا كه دولت‌آبادی و سلوچ‌ش هستند، اين فاصله‌ و گپِ چندين ساله بين نويسندگان و داستان‌های ايرانی و غربی هستند، حيفه كه ما غافل بشيم از خوندن يكی از بهترين رمان‌های فارسی.

جای خالی سلوچ / محمود دولت آبادی / نشر چشمه / ۴۰۵ صفحه / ۸۰۰۰ تومن

ما نيز مردمی هستيم / اميرحسن چهلتن، فريدون فرياد / نشر چشمه / ۴۲۰ صفحه / ۲۳۰۰ تومن 

مَردی که مُرد

علی که زنگ زد دلم هوری ریخت. اون موقع‌ها علی هنوز اینقدر دور نشده بود و نرفته بود اون سر دنیا. همین‌جا بود. تـَنگ دل هم. تهران. میدون شهدا. ایستگاه ناصری. ظهر پنجشنبه بود. اول‌ش خندید و زد به شوخی و مسخره‌بازی. گفت بیا که شب یه مهمونی توپ دعوتیم، اصرار من رو که دید گفت: بابات حال‌ش بده، بیمارستان بستری شده.

صبح دیده بودم‌ش. آخرین صحنه، موقعی بود که رو به پنجره و نمای تهران، روی مبل نشسته بود. روی یکی از دسته‌های اون مبل‌های پارچه‌ی، فنجون چایی‌ش رو گذاشته بود و روی اون یکی دسته، زیرسیگاری کریستال‌ش رو. رفاقتی دیرینه داشت با این سیگار صاب‌مُرده. طبق عادت، سیگاری گیرانده و لای انگشت‌هاش بود. پشت‌ش به من بود و من پـُک زدن‌ش رو دیگه ندیدم. سرکار بودم و نهار رو خورده بودم که علی زنگ زد. اون موقع‌ها هنوز موبایل اینجوری بصورت اپیدمی، بلای جون همه‌مون نشده بود. یه سری از ما بهترون داشتند. خطی یک میلیون و دویست هزار تومن.

خدا بیامرز، حاجی میرچی زنده بود. یک ماه بعد، اون‌هم عمرش رو داد به ما زمینی‌ها و رفت بهشت‌زهرا قطعه‌ی نمی‌دونم چند خوابید برای همیشه. یه چارپایه‌ی کوتاه گذاشته بود دَم در، زیر اون درخت مو و همون‌جا توی پیاده‌رو نشسته بود روی اون چارپایه‌ی برزنتی و تکیه داده بود به دیوار آجری نمور قدیمی که رَج به رَج سفیدک زده بود. با چشم‌های بی‌سوش، من رو که دید از جاش بلند شد. قدش تکیده و دولا شده بود. همیشه یه پیرهن سفیدِ ساده می‌پوشید که دکمه‌ی یقه‌‌ش رو کیپ تا اون بالای بالا می‌بست. حاجی میرچی به عصای چوبی قهوه‌‌یش تکیه داد و گفت: آقا کیوان مرگ حقه. خدا بیامرز همیشه بهم می‌گفت، آقا کیوان و با همون "آقای" که حاجی بهم گفت، همون روز فهمیدم که چقدر بزرگ شدم.

از شرکت تا میدون شهدا رو طاقت آورده بودم. نمی‌خواستم قبول کنم که دیگه بابا نیست، ولی او‌ن‌جا دیگه زانوهام شکست. عینهو شتر خوردم زمین. خُرد شدم. هنوز هم باورم نشده بود.

تَرک موتور وسپای امیرحسین نشستم و تموم مسیر رو گریه ‌کردم. همه جا تار بود. عصر اون روز پاییزی، تموم تهران تار بود. تار تار. شونه‌های امیرحسین خیس شده بود. رفتیم تا رسیدیم دم خونه‌ی خاله‌م. همه اون‌جا جمع بودند. من دیرتر از همه فهمیده بودم. بابا رو تحویل پزشکی قانونی داده بودند تا فرداش دفن‌ش کنیم. از سر خیابون که دوست و فامیل رو دیدم که همه‌شون سیاه‌پوش شدن دیگه مطمئن شدم. همون‌جا با صدای بلند گفتم، یا امام حسین و بعدش دیگه محشر کبری شد.

بابا صبح همون روز توی کلینک تموم کرده بود. خودش و مامان دوتایی با هم رفته بودند. صبح یه کمی سینه‌ش درد گرفته بود. خودش به مامان گفته بود حتماً از معده‌ام. رفته بودند که بخیال خودشون شربت آلومینیوم ام‌جی بگیرند که مامان می‌گفت یهویی ناغاقل توی مطب، وقتی که دکتر داشت معاینه‌ش می‌کرد، نَفس بلندی کشید و چشم‌هاش رو بست و سفیدی چشم‌ها رفت و چسبید به سقف و دستگاه احیاء و شوک و خطی که روی مانیتور صافِ صاف شد و انگار که بابا سال‌هاست که مُرده.

بابا که رفت، نه فقط برای ما چند نفر که برای خیلی از فک و فامیل انگاری همه چی واستاد. اون سال‌ها من سرباز بودم. لیسانس وظیفه‌ی خوش قد و بالایی با دو تا ستاره طلایی روی شونه‌های چپ و راست‌م.

مهر همون سال، بابا تازه دومین سالی بود که بعد از سی سال خدمت، بازنشسته شده بود. تازه می‌خواست نَفسی بکشه. خودش اینجوری می‌گفت. بابا هم افسر نیرو هوایی بود. شنبه‌ش رفتم همونی پادگانی که بابا سالها اونجا خدمت کرده بود. همه‌ی دوستاش من رو می‌شناختند. نشستم توی دفتر قدیمى‌ش. به زور لبخندی زدم. همدوره‌های بابا اومدن و دورم رو گرفتند. اعلامیه‌ی مراسم ختم، توی دست‌م عرق کرده بود. سرباز صِفری با کله‌ی کچل و لباس سُرمه‌ای برای‌مون چایی آورد. چند تا سرهنگ و سروان و درجه‌دار دیگه همه‌ از بابا می‌پرسیدن که آره حالا دیگه اکبر راحت شده و ... که دیگه طاقت نیاوردم و بغض‌م ترکید. زدم زیر گریه. اعلامیه رو که گذاشتم رو میز، ثانیه‌ای نگذشت که صدای گریه‌ی اونها بلندتر از من شد. قیامتی برپا شد. با بعضی‌هاشون رفاقتی بیست ساله داشت. بیست سال!

و حالا چهارده ساله که بابا رفته. چهاردهم مهر بود که رفت. همه گفتند خاک سَرده و این احمقانه‌ترین چیزی بود که همه‌ی این سال‌ها شنیدم. دروغ گفتند، خاک سرد نبود. سرد نشدیم که از مهر همون سال به بعد، عینهو آتیش سوختیم.

من و بقیه، خیلی وقت‌ها گم شدیم لابه‌لای پیج و خم‌های این زندگی نِکبت. می‌زدیم بیرون و درگیر و سرشاخ می‌شدیم با غولِ زندگی. یه روزی میدون بهارستان بودیم و از پشت ویترین، سَماورهای طلایی رو تماشا می‌کردیم و فردا میدون آتاترک و برای کفترهای خاکستری دون می‌ریختیم. یه روزی توی مُتل قو، کباب تُرش می‌خوردیم و روز دیگه توی ایستگاه مرکزی متروی هامبورگ، سوسیس آلمانی با سُس کارى هندی ولی توی تموم این سال‌ها، مامان یادش نرفت. سرد نشد. مامان پیر شد. روز به روز. لحظه به لحظه. پیر و پیر و پیر.

و حالا با یه جمع و تفریق ساده میشه فهمید بابا تو 53 سالگی و برادری که کنارش خوابیده، توی 55 سالگی بار سفر رو بستن و من بارها میانگین این دو تا عدد رو که از سن فعلی‌م کم کردم، دیدم زیاد نباید به این زندگی خوش‌بین باشم چون انگاری تا رسیدن به میانه‌ی پنجاه چیزی نمونده. عینهو چشم بهم زدنی این چند سال هم می‌گذره که اگه اجل فرصت داد بود تازه امسال بابا شده بود 67 سال‌ش.

دروغ پاییز

عاشقانه‌های پاییزپاییزه و حالا دیگه همه‌مون چشم انتظار بارون. پاییزه و همه‌مون چشم انتظار گمشده‌ای که قراره بیاد. عشقی که شاید توی یکی از همین روزها، از دلِ آبستنِ آسمون پا بذاره به زمینی که عصر روزهای تعطیل، گاه به قاعده‌ی صندوقچه‌ی خان‌جون، تَنگ و تاریکِ و دلگیر میشه.

انگاری قانونِ نانوشته‌ای، همه‌ی ما آدم‌های خوش‌خیال رو نوید میده که اینبار و همراه با این بادِ پاییزی، رُخ به رُخ میشیم با گمشده‌ی سال‌های دورمون. انگاری قانونِ نانوشته‌ای، قرار گذاشته تا توی یکی از همین روزهای پاییزی، همه‌ى اون حس‌هایی رو که هر سه فصل سال گم میشه لابه‌لای این کلاف سردرگم زندگی رو شاید کنار یکی از برگ‌های خزون‌کرده‌ی پاییزى، دوباره پیدا کنیم. همه‌ی اون رفته‌ها رو که لامصب کم هم نیست.

قانونِ نانوشته‌یی تَنگ همه‌ی غروب‌های این روزهای پاییزی بهمون امید میده که میاد و حالا ما در این موسم قدم‌زن‌های طولانی که گاه یک سرش گره می‌خوره به سَحر و سر دیگه‌ش، یقه‌ی تاریکِ دَم غروب رو دو دستی چسبیده، منتظریم. منتظر یکی از همین روزهای پاییزی که نَم بارونی بزنه تا شاید این آخرین پاییزی بشه که چشم انتظار و منتظر، لحظه‌های بی‌کسی رو می‌شماریم.

و ما امسال هم سرتاسر پاییز منتظریم تا بارون بیاد. تا گمشده‌ی سال‌های دور و نزدیک بیاد، غافل از اینکه آدمی زنده است با دروغ‌هایی که میشنوه. با دروغ‌هایی که دوست داره بشنوه. بشنوه. بشنوه.

ساعت 25 شب

رضا يزدانی / ساعت 25 شبو من چه حالی كردم توی اين دو روز با آخرين آلبوم رضا يزدانی. ساعت 25 شب به نظرم يكی از بهترين آلبوم‌های اين چند سال اخير بوده. سَبك و جنس صدای يزدانی، همه‌پسند نيست و قطعاً زيادند آدم‌هايی كه حتی حاضر نيستند با غُل و زنجير! يكی از آهنگ‌های اين آلبوم رو گوش بدند ولی‌ كسانی‌كه دوست دارند صدای رضا يزدانی رو، مطمئن باشند كه اينبار نه كاری متفاوت! كه همون كارهای قبل ولی بهتر و زیباتر از قبل رو گوش خواهند داد.

خارج از ايران، قيمت يه آلبوم موسيقی و يا CD فيلم و نرم‌افزار قيمتی داره كه واسه‌ی خودش قيمتی‌يه! ولی اول، بدليل كار فرهنگی كه روی آدم‌ها شده و دوم، بخاطر قوانين سِفت و سختِ كپی‌رايت، كسی سراغ دانلود از روی اينترنت نميره. دانلودی كه برخلاف سرعتِ اينترنت توی كشور عزيزتر از جون‌مون برای يه آهنگ‌ش چند بار به اُروگـ.ـا.3م كامل جسمی و روحی نميرسيم! كه در ممالك پيشرفته، كليد اينتر رو كه بزنيم كل آلبوم، دانلود شده روی‌كامپيوترمون حی و حاضره.  

هنوز عکسه فردیـــن به دیوارشه ... هنوز پَــرسه تو لاله‌زار کارشه
تو رویـاش هنوزم بلیـط می‌خره ... میگه این چهارشنبــه رو می‌بره
تو جیب‌هاش بلیطای بازنده‌گی ... روی شونه‌هاش کوهِ این زندگی
حواس‌ش تو سی‌سال پیش گُم شده ... دلش زخمی حرف مردم شده
سر كوچه ملی يه مـَرده، يه مـَرد ... كه سی سال پيش ساعت‌ش يـخ زده

از ديد من چند تا آهنگِ يغما گلرويی رو كه يزدانی خونده از جمله بهترين ترانه‌های اين آلبوم هستش. با چرخی كه توی سايت گلرويی زدم ديدم كوچه ملی و پيكان كه تموم حس‌های نوستاليژكی آدم‌ رو هم يهويی ورقلمبيده می‌كنه، از جمله ترانه‌هايی‌يه كه خب يغما گفته ولی قدرتی خداوند متعال! پشت جلد و روی كاور، هيچ رد و نشونی از يغما نيست!   


قهوه تلخ / مهران مديریبهرحال حفظ حقوق و احترام به كپی‌رايت، فقط به معنی اين نيست كه من بيننده و شنونده پاشم برم و آلبوم موسيقی و فيلم و سريال رو بخرم. بدور از تمام مسايل حاشيه‌ی، اتفاقاتی كه سر خريد سريال قهوه تلخ مهران مديری افتاده رو بايد منشاء خيری دونست برای اينكه اين قضيه داره كم‌كم جا ميوفته و مردم به اين نتيجه رسيدند كه با خريد اين آثار كمك بسيار بزرگی به هنر و هنرمندِ اين مملكت می‌كنند ولی آقای مديری و رضا يزدانی عزيز و بقيه‌ی دوستان هم بايد بدونند كه همين ايرانی كه پول داده و CD رو خريده، همون ايرانی هستش كه انواع دوز و كلك رو بلده ولی اومده و با رضا و رغبت، اينبار نه كپی كرده و نه دانلود.

بله، اين ايرانی اونقدر زرنگ و باهوش و باسواد هست كه بخواد آبروريزی كنه بابت ترانه‌ی قديمی كه مديری می‌خونه و برخلاف گريه زاری اول سريال بابت اينكه جون مادرتون اين سريال رو كپی نكنيد، هيچ اشاره‌ی به خواننده اين اثر نمی‌كنه. اين ايرانی وقتی می‌بينه فلان آهنگ، شعر بسيار زيبايی داره خب توی اينترنت سرچ می‌كنه و می‌بينه بله، شعر يغما هست و اسم يغما نيست.

بهرحال با تمام زيبايی آلبوم ساعت 25 شب و هر چقدر هم كه امروز بين يزدانی و گلرويی اختلاف وجود داشته باشه، اين توقع هست كه اسم يغما و ديگر ترانه‌سراهای اين كار مشخص باشه، نه اينكه فقط برای رفع مسئوليت، اسم يه سری آدم‌ رو بصورت فـَلّه‌ی پشت جلدِ آلبوم بنويسيم.  

[در همين رابطه]

نـاتور، اتاق يخ‌زده

تجربه‌های آزاد، كی فكرشو می‌كرد؟ 

انتقاد تند و تیز یغما گلرویی به رضا یزدانی، سایت موسیقی ما

...

بارانديروز بارون اومد. باريد تا توی اين شهر خاكستری، دل‌خوشی‌ ما دَله ديوونه‌ها بيشتر از پيش باشه. خيلی بيشتر از روزهای گرم تابستون!

پاييز و مِهر مـُزيّن شد به قطره‌های بارون و ديروز صفحه‌های تقويم نمناك شد و لونه‌‌‌ی ياكريم‌ها خيس و نَمور. بارون مِنـّت گذاشت و زمين رو خيس كرد ولی نه به عدالت. نه همه‌ی شهر رو كه اون بالانشين‌ها خيس شدن و خاك و خُل‌ش رفت توی چشم و چال اين پايين‌ شهری‌ها. بارون يهويی اومد. بی‌دعوت و بی‌تعارف و كسی فرصت نكرد تا قراری‌جفت‌وجور كنه تا قدمی بزنه زير بارون. تا عاشقانه‌هاش رو رنگ مِهر بزنه. رنگ پاييز. رنگ بارون.

قديمی‌‌ترها می‌گفتن اولين برف تهران رو نخور، كثيفه. همون موقع‌ها كه هنوز هيچ دستگاه‌ سنجش آلايندگی به در و ديوار اين شهر آويزون نبود، تهران كثيف بود. تهران دود داشت و گازوئيل و حالا كه ديگه تموم اين شهر خاكستری و دوست‌داشتنی رو نِكبت و كثافت گرفته. پس حالا تا كی بايد صبر كنيم؟ تا كدوم مهر؟ كدوم پاييز؟ كدوم بارون، كه بشوره در و ديوار غبار گرفته‌ی اين شهری كه آدم‌هاش ديگه عاشق نيستند؟ تو بگو، كدوم بارون.

 

يوزپلنگانِ عاشق و شاعر

اگنس مُرده است. داستانی او را کشت. از اگنس، جز این داستان، چیزی برایم نمانده. شروع داستان برمی‌گردد به روزی در نـُه ماه پیش، که برای اولین بار در کتابخانه‌ی عمومی شیکاگو هم‌دیگر را دیدیم.

داستان با همين دو خط شروع ميشه. برخلاف خيلی از داستان‌های كوتاه و بلند، در همون خط اول ضربه‌ی مُهلك رو به خواننده ميزنه. اگنس مُرده! اگنس؟! مُرده؟ اصلاً اگنس كی‌يه؟ همه‌ی اين سوالات باعث ميشه كه عصر يكی از همين روزهای دراز پاييز لَم بدی يه جايی، به شونه‌ی ياری، دَم در توالتی، كنار شومينه‌ی خاموشی، صندلی پارك يا مترويی و داستان زندگی اگنس رو با ولع و اشتياق بخونی.

اگنس / پتر اشتامراوی نويسنده‌‌ی است میان‌سال که برای نوشتن کتابی در مورد تاریخچه‌ی قطارهای سریع‌السیر به شیکاگو سفر كرده تا در اين رابطه تحقيق كنه. در حين كار با اگنس آشنا میشه. بعد از مدتی اگنس از نويسنده می‌خواد كه رمانی درباره‌اش بنويسه. حالا ديگه اگنس، هم در دنيای واقعی نويسنده وجود داره و هم شخصيت اصلی داستان‌ش ميشه. گاهی كنار هم و گاه در مقابل هم، كه همين موضوع باعث ميشه بعضی وقت‌ها مرز بين واقعيت و خيال رو بسخـتی بشه تشخيص داد.

اگنس دانشجوی فيزيكه. بظاهر دختری ساده و سرراسته، بدون پيچيدگی‌های انسان مُدرن ِ امروزی ولی وقتی كتاب تموم می‌شه حس می‌كنی هيچ‌وقت اگنس رو نشناختی. نه تو و نه نويسنده‌ای كه قرار بود باهاش ازدواج كنه!

پتر اشتام نویسنده سوئیسی‌الاصل، در سال 1963 در زوریخ متولد شد و در رشته ادبیات انگلیسی و روان‌شناسی تحصیل کرده. این نویسنده مدت‌ها خارج از سوییس و در شهرهایی چون پاریس،‌ نیویورک و برلین زندگی کرده و باز شاهد نويسنده‌ی معاصری هستيم كه آب نيويورك رو خورده و نويسنده شده! اگنس اولین رمان اشتام‌ه که در سال 98 منتشر شده و خيلی زود در کشورهای آلمانی‌زبان مورد استقبال قرار گرفته و حالا ما اين شانس رو داريم، در حاليكه از همه طرف محاصره و تحريم شديم! حداقل يكی از رمان‌های خوب و معاصر رو بخونيم.

اگنس / پتر اشتام / مترجم، محمود حسينی‌زاد / انشتارات افق / ۳۰۰۰ تومن


يوزپلنگانی كه با من دويده‌اند / بيژن نجدیحداقل در ادبيات ايران، مرز سفت و محكمی بين شاعر و نويسنده وجود داره ولی بيژن نجدی اين قاعده رو شكسته. نجدی كارشناس‌ارشد رياضيات با نوشتن يوزپلنگانی كه با من دويده‌اند، نشون داد كه يه شاعر می‌تونه نويسنده‌ی ماهری هم باشه. نجدی با بهم زدن قواعدِ داستان‌نويسی و بدون اينكه خودش رو محبوس در فرمول كنه، چنان شاعرانه (و البته با مهارت و بدون بهم خوردن منطق داستان) رنگ ميزنه به داستان‌هاش كه آدم لذت می‌بره از پرواز در اين فضاهای شاعرانه.

سماور با سروصدا در اتاق و بی‌صدا در آینه می‌جوشید و با همین‌ها، طاهر و تصویرش در آینه، هر دو با هم گرم می‌شدند. تصويری رو كه نجدی توی همين يه جمله ساخته چقدر قشنگ و عاشقانه است.

برف هم دوباره شروع کرد به باریدن و استوار به طرف پاگرد شهربانی رفت تا افسرنگهبان را زیر آسمان پارچه‌ای (چتر در دستش بود) از حیاط رد کند.

نجدی توی داستان‌هاش بدون هيچ نگرانی از منتقدان بی‌‌رحم ادبيات! هر جايی‌كه لازم بوده يه پرانتز باز كرده و توضيحاتی داده و خيلی حيفه، حالا كه ديگه نجدی نيست و ما يوزپلنگان‌ش رو به يادگار داريم، با اونها غريبه باشيم و دستی به سروگوش‌شون نكشيم. 

یوزپلنگانی که با من دویده‌اند / بیژن نجدی / نشر مرکز / ۹۰ صفحه

دروغ پاييز

پاييز شد. مِهر شد و در يك اقدام دسته‌‌جمعی، پنداری همه‌‌مون عاشق شديم!

هم من ِ بچه درس‌خون كه هر سال تعداد نمره‌های20‌ام به اندازه‌ی تموم درس‌های ديكته، علوم، انشاء و ... بود دل‌م برای مدرسه تنگ شد و هم تويی كه ذِله كردی كلاس و معلم و ناظم و بابای پير مدرسه رو. تو هم دلتنگ شدی برای مهر. برای كلاس و برای اون تخته سياهی كه هميشه‌ی خدا سبز بود و ما اولين دروغ زندگی‌مون رو پای همون تخته، از معلم كلاس اول ياد گرفتيم. همون جايی كه كُلی زور زديم تا راست‌و‌ريست بنويسيم روی خط‌های صافِ تخته و ديديم سبزی دل تخته رو و جرات نكرديم بپرسيم:

تخته سياه / سبزخانم اجازه/آقا اجازه

اين كه سبزه، پس چرا شما می‌گيد تخته سياه؟!

تخته موند. نجابت كرد. حرفی نزد. خنديد. تمام دوران مدرسه خنديد. گرد پيری نشست به سر و كولش ولی حرفی ‌نزد و خنديد.

و ما اولين دروغ مدرسه رو همون‌جايی گفتيم كه معلم مدرسه سوال كرد. هی سوال كرد. از خواهر و برادر. از ننه و بابا. لامَصب همون روز اول، تموم زندگی‌مون رو شخم زد. اون موقع‌ها مثل الان، اين همه روشنفكر عاشق پاييز، نبود. اين همه آدم‌حسابی كه همه فـلّه‌ای عاشق پاييز بشن. اون موقع پرايوسی معنی نداشت. حريم شخصی چيزی بود در حد كَشك. معلم از شغل بابامون پرسيد. من نه، ولی تو دروغ گفتی و من تنها كسی بودم كه می‌‌دونستم بابای تو كارمندِ اداره نيست.

نگاه‌م كردی. تو، اون سر كلاس بودی و من اين سر. هر دو دراز بوديم و لاغر مُردنی. نيمكتی چسبيده به ديوارهای سفيد گچی كه با روزنامه پوشونده شده بود. نگاه‌‌م كردی. مِن‌و‌مِنی كردی و گفتی كارمندِ اداره پست يا شايد هم ماليات و بعد سَرت رو انداختی پايين و نشستی.

همه‌مون روز اول مهر دروغ گفتيم. همه‌مون. هم ما بچه‌های سَر تراشيده و هم معلم كلاس اول دبستان كه بعدها سر كلاس، زنگِ آخر، شال‌گردن می‌بافت. و تخته سياه ديد و خنديد و حرفی نزد. به اندازه‌ی تمام طول مدرسه، ساكت موند و حرفی نزد.

بزرگ شديم. قد كشيديم. شال‌گردن معلم بافته شد. تخته سياه، سياه موند و بابای تو هيچ‌وقت به مدرسه نيومد و پای هيچ كارنامه‌ی رو امضاء نكرد و تمام ديكته‌های شب و روزت رو مادرت گفت تا لاپوشونی كنه، دروغ روز اول مهرت رو.