اتاق
ما آدمهای دنیای امروزی، اونقدر جونسخت و پوستکلفت شدیم که حالا دیگه کمتر فیلم و کار نمایشی میتونه رومون اثر بذاره. کتابی میخونیم، فیلم و تئاتری میبینیم و خیلی زود فراموش میکنیم همهی اتفاقات و اسم و رَسمهای داستان رو.
دغدغه و مشکلاتِ زندگی امروز جوامع صنعتی باعث شده که همهمون درگیر کاروبار خودمون باشیم و دیگه دلمون برای هیچ هولدن کالفیلد ناتور دشت و مجید کلهخربزهای سوتهدلانی تنگ نشه و اگر توی هیاهوی دنیای امروزی پیدا کردیم شخصیتِ داستانی که تونستیم باهاش ارتباط برقرار و رفاقت کنیم باید دو دستی به این کیمیای گمشده بچسبیم که اونقدر کِشش و جذابیت داشته که تونسته ما رو از کسب مال حلال! کار، بیماری، آبوهوای مُزخرف این روزهای تهران و... جدا کنه.
جَک، پسر پنج سالهای که با مادرش چند سالی توی اتاقی 11.5 متری زندگی میکنه شخصیت دوستداشتنی این روزهای من شده و بدون شک «اتاق» یکی از داستانهای خیلی خوب و موندگاری که تا حالا موفق به خوندنش شدم. هرچند خانم «اِما داناهیو» ایرلندی تابهحال در ایران شناخته شده نبوده ولی حدس میزنم با کتاب «اتاق» که در سال 2010 نوشت و توسط دوست عزیزم، «محمد جوادی» ترجمه و توی همین چند روز اخیر هم توسط نشر افراز راهی بازار شد، خیلی زود جاش رو توی دلِ دوستداران کتاب باز کنه.
مادر جک بعد از اینکه توسط شخصی دزیده میشه مجبور میشه که چند سالی توی اتاقی محبوس بشه و همونجا زندگی کنه. جک توی این اتاق بهدنیا میاد و بزرگ میشه و شما تمام داستان و ماجراها رو از زبونِ جکِ پنج سالهای میخونی که دنیا رو فقط محدود به همون اتاق و تلویزیونی میدونه که انگاری هر کانالش سیارهای است مجزا.
از اونجایی که نوشتنِ بیشتر از «اتاق» باعث میشه که ماجراها لو بره ترجیح میدم به همین چند خط کفایت کنم تا خودتون داستان رو بخونید و لذت ببرید از این کتابی که این روزها درو کرده خیلی از جوایز ادبی دنیا رو.
داستانی که نویسنده با مهارت تونسته از زبونِ پسر بچهای که تمام دنیای ملموس و شناختهشدهاش اتاقی کمتر از 12 متره، بنویسه و مترجم کتاب هم برای اینکه متعهد به اصل اثر باشه و بتونه با تصویر ذهنی بچهها و لحن و واژههاشون آشنا بشه و مطالب رو به همون شیوایی نسخهی اصلی به فارسی برگردونه، با متخصصان روانشناسی کودک مشورت کنه و حتی چند صباحی رو با بچههای ۴-۵ ساله سَر کنه.
اتاق / اِما داناهیو / ترجمهی محمد جوادی / نشر افراز / 412 صفحه / 9800 تومان
تهـــران را چه شده است؟! این شهر کم داشت جَک و جونورهای دو پا، که هفتهی پیش گرگ، روباه، کرکس و قلاده قلاده شیر در چهار جهتِ اصلی شهر خودشون رو به رُخ پایتختنشینان کشوندن! شهری که فقط میزانِ بَـنزن در هوای اون 30 برابر حد مجازه که دیگه نباید جایی باشه برای حضور این همه حیوون؛ که حیوون اگه حیوون باشه که نباید سَر از پایتختی دربیاره که با هر نَفسی که میکشی گامی بهسوی انالله و انااليه راجعون نزدیکتر میشی.
برای اهالی و دوستداران تئاتر، فقط اسم خالی «محمد یعقوبی» اونقدر کشش داره که بدون در نظر گرفتن موضوع و عوامل اجرا اونها رو به سالن تئاتر بکشونه و وقتی پای علی سرابی، آیدا کیخایی، باران کوثری و پیمان معادی هم وسط باشه که دیگه شکی نمیمونه باید این کار (که البته چند سال پیش هم اجرا شده بود) خوب و دیدنی باشه.
وقتی بروشور و تبلیغات «خشکسالی و دروغ» رو میبینی و خط میخی و جملهای از داریوش یا کوروش! که:
اگه هنوز خیلی شیک و مُدرن نشدین که توی خونهتون بخاری پیدا بشه و پکیچ، شومینه، اسپلیت یونیت و شوفاژ خونههاتون رو گرم نمیکنه توی این روزهای سرد میتونید حالی کنید با همین بخاریهای گازی.
از سالن 5 سینما پردیس بیرون اومدم. داشتم چشمهای پُف کردهام رو میمالوندم و با پُشت دست، جلوی دهندَرهام رو گرفته بودم که یهویی دوربینی اومد جلوی صورتم و آقاهی پرسید: به نظرتون فیلم چطور بود؟
یکی از خصوصیات ترافیکی اهالی محترم اصفهان اینه که پنداری تحت هیچ شرایطی عادت به زدن راهنمای ماشین برای گردش به راست و چپ ندارند. تو باید با حس ششم بفهمی که کدوم ماشین قصد گردش و چرخش داره! فقط گاهی مشاهده میکنی چیزی دراز حدود یکونیم متر عینهو چوب بلندِ نونوایی سنگگ از ماشین بیرون اومده و داره تکونتکون میخوره و این به علامت اینه که راننده قصد گردش داره وگرنه اصفهانیهای اصیل محاله که راهنما بزنن. توی این چند روز، وقتی تک و توک ماشینی که راهنما زدن رو نگاه کردم، پلاکی غیر از 13 داشتند.