اتاق

اتاق / اما داناهیو / محمد جوادیما آدم‌های دنیای امروزی، اونقدر جون‌سخت و پوست‌کلفت شدیم که حالا دیگه کمتر فیلم و کار نمایشی‌ می‌تونه رومون اثر بذاره. کتابی می‌خونیم، فیلم و تئاتری می‌بینیم و خیلی زود فراموش می‌کنیم همه‌ی اتفاقات و اسم و رَسم‌های داستان‌ رو.

دغدغه‌ و مشکلاتِ زندگی امروز جوامع صنعتی باعث شده که همه‌مون درگیر کاروبار خودمون باشیم و دیگه دل‌مون برای هیچ هولدن کالفیلد ناتور دشت و مجید کله‌خربزه‌ای سوته‌دلان‌ی تنگ نشه و اگر توی هیاهوی دنیای امروزی پیدا کردیم شخصیتِ داستانی که تونستیم باهاش ارتباط برقرار و رفاقت کنیم باید دو دستی به این کیمیای گم‌شده بچسبیم که اونقدر کِشش و جذابیت داشته که تونسته ما رو از کسب مال حلال! کار، بیماری، آب‌و‌هوای مُزخرف این روزهای تهران و... جدا کنه.

جَک، پسر پنج ساله‌ای که با مادرش چند سالی توی اتاقی 11.5 متری زندگی می‌کنه شخصیت دوست‌داشتنی این روزهای من شده و بدون شک «اتاق» یکی از داستان‌های خیلی خوب و موندگاری که تا حالا موفق به خوندنش شدم. هرچند خانم «اِما داناهیو» ایرلندی تابه‌حال در ایران شناخته شده نبوده ولی حدس می‌زنم با کتاب «اتاق» که در سال 2010 نوشت و توسط دوست عزیزم، «محمد جوادی» ترجمه و توی همین چند روز اخیر هم توسط نشر افراز راهی بازار شد، خیلی زود جاش رو توی دلِ دوستداران کتاب باز کنه.

مادر جک بعد از اینکه توسط شخصی دزیده میشه مجبور میشه که چند سالی توی اتاقی محبوس بشه و همون‌جا زندگی کنه. جک توی این اتاق به‌دنیا میاد و بزرگ میشه و شما تمام داستان و ماجراها رو از زبونِ جکِ پنج ساله‌ای می‌خونی که دنیا رو فقط محدود به همون اتاق و تلویزیونی می‌دونه که انگاری هر کانالش سیاره‌ای است مجزا.

اما داناهیو / نویسنده کتاب اتاقاز اون‌جایی که نوشتنِ بیشتر از «اتاق» باعث میشه که ماجراها لو بره ترجیح میدم به همین چند خط کفایت کنم تا خودتون داستان رو بخونید و لذت ببرید از این کتابی که این روزها درو کرده خیلی از جوایز ادبی دنیا رو.

داستانی که نویسنده با مهارت تونسته از زبونِ پسر بچه‌‌ای که تمام دنیای ملموس و شناخته‌شده‌اش اتاقی کمتر از 12 متره، بنویسه و مترجم کتاب هم برای اینکه متعهد به اصل اثر باشه و بتونه با تصویر ذهنی بچه‌ها و لحن و واژه‌هاشون آشنا بشه و مطالب رو به همون شیوایی نسخه‌ی اصلی به فارسی برگردونه، با متخصصان روانشناسی کودک مشورت کنه و حتی چند صباحی رو با بچه‌های ۴-۵ ساله سَر کنه.  

اتاق / اِما داناهیو / ترجمه‌ی محمد جوادی / نشر افراز / 412 صفحه / 9800 تومان

قرار با کرکس، میدان ونک، ساعت 5 عصر

شیر در تهران!تهـــران را چه شده است؟! این شهر کم داشت جَک و جونورهای دو پا، که هفته‌ی پیش گرگ، روباه، کرکس و قلاده قلاده شیر در چهار جهتِ اصلی شهر خودشون رو به رُخ پایتخت‌نشینان کشوندن! شهری که فقط میزانِ بَـنزن در هوای اون 30 برابر حد مجازه که دیگه نباید جایی باشه برای حضور این همه حیوون؛ که حیوون اگه حیوون باشه که نباید سَر از پایتختی دربیاره که با هر نَفسی که می‌کشی گامی به‌سوی انالله و انااليه راجعون نزدیک‌تر میشی.

دوره‌ی آخر‌الزمون شده! در حالی‌که ما انسان‌های شهری و مُدرن برای تعطیلاتِ آخر هفته و دوران بازنشستگی، دنبال جایی هستیم توی دلِ جنگل و بیابونِ خدا تا دور بشیم از این حجم هیاهو و آلودگی، اونوقت انواع و اقسام گونه‌های مختلف حیوونات وحشی که قاعدتاً نباید تا شعاع 300 کیلومتری تهران دیده بشن وسطِ پایتخت جولون میدن. چه هیجان‌انگیز! چه اکشن! چه داستانی! ایکاش خبر به‌گوش اون دو تا برادر فیلم دُرست‌کن خارجی برسه تا بیان و بر این اساس فیلمی بسازن تا شاید در کنار این حیووناتِ زبون‌بسته، سازمان و موسسه‌ی هم دلش به حال ما سوخت و حداقل ما هم به بَرکتِ همین حیوونات، شرایط زیست بهتری نصیب‌مون شد.

شاید حضور این حیوونات رو باید جدی‌تر گرفت. زنگ خطر سال‌هاست که به‌صدا دراومده. هر سال از آلودگی تهران حرف می‌زنیم و همه هم با همدیگه و با سرخوشی، سَر می‌کشیم ذرات مرگبار سرطانزا رو. 30 برابر حد مجاز بنزن! این فقط یکی از مواد سرطانزاست. سال‌هاست که دل‌مون رو خوش کردیم به یه سری حرف و شعار دهن پُر کن. به اینکه استانداردهای یورو 3 و 4 رو اجباری کردیم ولی کدوم استاندارد؟ اگه ما تونستیم لواشکی رو مطابق با استاندارد بسازیم بقیه چیزهامون هم استاندارد خواهد شد.

در شهری که پیدا کردن آدم، نایاب و کیمیا شده و باید بسانِ نیسانی‌هایی که از شمال کاهو و پرتقال میارن، پشت و جلوی خودمون بنویسیم: دنبالش نگرد نیست! اونوقت حیوونات وحشی که باید جاشون توی جنگل یا باغ‌وحش باشه واسه‌ی خودشون سیر و سلوک می‌کنند و تا چند وقت دیگه قرار کافه و سینما میذارن!

روزگار عجیب و شهر غریبی است این تهران.

برای این سرزمین، کار از دعا گذشته!

خشکسالی و دروغ / محمد یعقوبیبرای اهالی و دوستداران تئاتر، فقط اسم خالی «محمد یعقوبی» اونقدر کشش داره که بدون در نظر گرفتن موضوع و عوامل اجرا اون‌ها رو به سالن تئاتر بکشونه و وقتی پای علی سرابی، آیدا کیخایی، باران کوثری و پیمان معادی هم وسط باشه که دیگه شکی نمی‌مونه باید این کار (که البته چند سال پیش هم اجرا شده بود) خوب و دیدنی باشه.

این شب‌ها توی تماشاخانه‌ (این تماشاخانه هم از اون اسم‌هاست که نمیشه باهاش رفیق شد و نمی‌دونم چرا من رو یاد حاجی فیروز میندازه!) خشکسالی و دروغ اجرا میشه. نَمردیم و خلاصه یه کار خوب، توی تماشاخانه‌ی ایرانشهر دیدیم.  هربار که اونجا ‌رفتم بعد از دیدنِ نمایش، خودم رو لعن و نفرین ‌کردم که چرا باز هم خام شدم و پا گذاشتم به این مکان شیک و پیک تا یه کار و اجرای بد ببینم که انگاری خیانت کردم به سالن‌های خسته‌ی تئاترشهر! گویا باید بطور دیفالت، مطمئن باشی توی این تماشاخانه قراره نمایش بد ببینی مگه اینکه برعکسش ثابت بشه.

پیمان معادی که شاید (نسبت به خیلی‌ها) از لحاظ کمی، رزومه‌ی کاری پُر و پیمونی نداشته باشه نشون داد که توی اجرای اولینِ کار زنده و نَفس‌به‌نفس با تماشاچی هم موفق بوده. موفقیتی که بدون در نظر گرفتن فیلمنامه‌هاش از «دربار الی» شروع و با «جدایی نادر از سیمین» ادامه داشت و حالا باید منتظر موند و دید اولین کار سینمایی این هنرمندی که نَه قد رشیدی داره و نه ریخت و قیافه‌ی هالیوودی و چشم‌های آبی و موهای بور ولی نشون داده که برای موندن و موفق شدن در سینما و تئاتر، این پارامترها نمی‌تونه خیلی موثر باشه، چی از آب در میاد.

وقتی بروشور و تبلیغات «خشکسالی و دروغ» رو می‌بینی و خط میخی و جمله‌ای از داریوش یا کوروش! که:

 «اهورامزدا این سرزمین را از دشمن، از خشکسالی، از دروغ دور بدار» توقع داری وقتی چراغ روشن میشه روی صحنه یه سِری سرباز با نیزه و کلاهخود و سپر، تو همون مایه‌های سربازهایی که حک شدن روی ستون‌های تخت‌جمشید، ببینی. ولی پیمان معادی هست با لپ‌تاپ و علی سرابی و باران کوثری از همین آدم‌های امروزی که هنوز دارن سَر بازی فوتبال پرسپولیس و استقلالِ هفته‌ی قبل کُری می‌خونند. آدم‌ها، همه از جنس خودمون هستن. با دغدغه و مشکلاتِ زن و مرد جوامع مدرنِ امروزی که نویسنده به‌خوبی و هنرمندانه نشون داده که هر دو جنسیتِ زن و مرد و نوع نگاه و مشکلات‌شون رو  می‌شناسه.

هر چند تا حالا نتونستم اون تکرار دیالوگ‌های چند باره نمایش‌های محمد یعقوبی رو که حالا دیگه خیلی هم داره کلیشه میشه و میره توی مُخ رو بفهمم ولی این‌بار هم کارگردان نشون داده که از خلاقیت زیادی برخورداره و اون سایلنت شدن و کِش اومدن دیالوگ‌ها به‌خوبی تونسته قسمتی از محدودیت‌های زبانی روی صحنه رو بپوشونه. در کنار تمام محاسن کار، به‌نظرم باران کوثری با تمام تلاشی که برای خوب بازی کردن داره ولی سه نفر دیگه اونقدر خوب هستن که ناخواسته بازی ضعیفِ باران به‌چشم میاد.

اگه هنوز علاقه‌ی مونده به هنر و دلی برای زدن به شهر و دود و ترافیک، «خشکسالی و دروغ» رو از دست ندین. هر چند وقتی روی بروشور و کنار خط میخی و خواسته‌‌ایی که پادشاه ایران از اهورامزدا داشته، این جمله‌‌ رو هم می‌بینی که: «مادر خرگوش کوچولو می‌گه: خب حالا بیا این هویج رو بخور.» دچار تضاد عجیبی میشی! ولی مطمئن باشید بعد از دیدن «خشکسالی و دروغ» از خودتون و این نمایش راضی خواهید بود.

آخه آدم مادرش رو می‌کشه، پسر!

در حالی‌که فضاهای داستانی این روزها محدود شده به شهر و کافه و لوکیشن‌های شیک و مُدرن و آشنا، این‌که نویسنده‎‌ایی شخصیت‌های داستانش را رها کنه توی دلِ کویر و بیابون‌های لم‌یزرع، کار ارزشمندیه. قطعاً برای نوشتن چنین داستانی نویسنده باید آشنا باشه به این‌جور فضاها و فرهنگِ آدم‌هاش و در ضمن دل و جرئتش رو هم داشته باشه چون‍که خواننده‌ی تنبل امروزی سخت با اون فضاهای خشن ارتباط برقرار می‌کنه که به‌نظرم علی چنگیزی، نویسنده‌ی رمان پنجاه درجه بالای صفر، تونسته از پس این مهم بربیاد.

پنجاه درجه بالای صفر / علی چنگیزیپنجاه درجه بالای صفر، داستان چند تا آدم باربط و بی‌ربطه که از دید من نقطه‌ی تماس داستان‌ها و آدم‌ها، خیلی چفت و محکم نیست که بتونه اونها رو به‌خوبی بهم گره بزنه. شاید اگه نقاط مشترک بین سعید فراری و علی ستوده و دارو‌دسته‌اش بیشتر بود، داستان دلچسب‌تر می‌شد. شاید اگه فصل اول نبود داستان از وسط‌ش لو نمی‌رفت و تو نمی‌دونستی که سرباز فراری توسط کی و کجا کشته میشه. شاید اگه ادبیاتِ خیلی نزدیک آدم‌ها بهم نبود تو راحت‌تر با شخصیت‌ها رفیق می‌شدی. برای من علی ستوده ساخته شده بود و بیشتر از همه دوست داشتم شخصیتِ آدمی رو که سَروکله‌اش آخر داستان پیدا شد و اتفاقاً از همه هم کمرنگ‌تر بود و ول کرد زندگی رو به امون خدا و راهی شد با بقیه.

داستان هیچ زن محوری نداره و نمی‌دونم باید این رو حُسن دونست یا نقطه‌ی ضعف. البته داستانی که توی دلِ کویر و لای شن و تفنگ و بکش‌بکش چلو میره شاید هم نیازی به زن نداشته باشه! هر چند داستان گیراست ولی اتفاقاتی که در طول داستان می‌افته خیلی عقلایی نیست. این‌ها رو می‌نویسیم به پای خود نویسنده که حتماً دوست داشته دزدها، ناشتا و سَر صبح بانک بزنند که قاعدتاً هیچ پولی اون موقع صبح توی بانک نیست و یا این‌که علی ستوده، مادرش رو بکشه برای این‌که چند روزی از زندان آزاد بشه! و بتونه دوستش رو آزاد کنه و خب این دوست و نقاش آنچنان هم تاثیری نذاشته روی ستوده که بخواد دست به چنین کاری بزنه. آخه آدم مادرش رو می‌کشه، پسر!

و اما وقتی پای سیدرضا شکرالهی به‌عنوان ویراستار پای کتابی است قطعاً مُهری است معتبر بر این‌که کتاب خوب ویرایش شده ولی نمی‌دونم چرا سید بارها و بارها و در تمام طول کتاب تکلیف من خواننده رو با: چشم‌هایش، موهایش، دست‌هایش و... روشن نکرده که نمونه‌های زیادی توی کتاب هست که جایی چشم‌هایش نوشته شده و جای دیگه چشم‌هاش.  

یکی دیگه از همون ای‌کاش‌ها

آدم‌ها که بزرگ میشن دروغ‌هاشون هم گنده‌تر میشه. نه این‌که بخوان به دیگران دروغ بگن، دروغ‌هایی که به‌خودشون میگن بزرگ‌تر میشه. دروغ‌هایی که انگاری بدونِ تاریخ تولد هستن و بدونِ تاریخ انقضاء. همیشه هستن و همیشه بدونِ آب و غذا، رشد می‌کنن. از همون جنس دروغ‌هایی که وقتی چشم‌ت رو می‌بیندی یهویی خودت رو اون سُر دنیا می‌بینی. توی خونه‌ی فلانی یا بَغل بیساری.

آدم‌ها که بزرگ میشن، هر روز بدبخت‌تر از دیروز میشن. هر چی دو دو‌تاهای زندگی، محکم‌تر ثبت و ضبط میشه چهار، آدم‌ها جبر رو بیشتر احساس می‌کنن. هر چی بیشتر می‌فهمن، قلاده‌ای که افتاده بیخ گلوشون، انگاری سفت و سخت‌تر میشه و بیشتر فشار میاره به جاهایی که نباید بیاره.

آدم‌ها که بزرگ‌ میشن و سَرشون گرم حساب و کتاب زندگی میشه، فاصله‌ها براشون پُر رنگ‌تر میشه. «دور» براشون «دورتر» میشه. «دورتر» براشون «دست‌نیافتنی» میشه. انگاری همه‌ی اون‌هایی که یه روز دست‌شون رو دراز می‌کردن می‌تونستن موهاشون رو شونه کنن، میرن و پشت مه‌ها گم میشن. آدم‌ها که بزرگ میشن دیگه یادشون میره عشق و عاشق‌هایی رو که توی مه گم‌شون کردن؛ حالا فقط نگرانِ قواعدِ زندگی و اصولِ نگارشی هستن که ببینن مه، می‌تونه جمع بسته بشه و بشه «مه‌ها»!  

 آدم‌ها که که بزرگ میشن و نگرانِ قضاوتِ دیگران که حتماً «آدم بزرگ» خطاب‌شون کنن از همون‌جا زندگی رو می‌بازن. عاشقی رو فراموش می‌کنن. از همون موقع، جلوی دروغ‌هایی که قراره سه وعده، صبح و ظهر و شب به خودشون بگن کاه و یونجه می‌ریزن و یه ظرف آب میذارن تا دروغ‌ها بخورن و گنده بشن و اونوقت این آدم‌ها هی دور بشن. هی گم بشن. هی توی غبارها گم بشن. هی برن و برن تا توی اصول محکم و بی‌رحم زندگی، نیست و نابود بشن

ای‌کاش آدم‌ها، بزرگ نشن تا این همه بدبخت نشن.  

بوی خوب خاطره

تکنولوژی شده آفتِ خیلی از خاطرات خوب و نوستالیژیک ما آدم‌هایی که داریم بزرگ می‌شیم و هی نزدیک‌تر به خط پایان. حالا دیگه به هر سَمت و سوی خونه و زندگی که نگاه می‌کنی رَد و اثرات پُر رنگی می‌بینی از همین قرتی‌بازی‌های دنیای تکنولوژی که اومده برای اینکه ما آدم‌ها کمتر کار کنیم و راحت‌تر زندگی؛ ولی گویا دیزاینرهای عزیز یادشون رفته، قسمت‌های مهمی از زندگی ما شرقی‌ها گیره شده به اسباب و اثاثیه‌‌های قدیمی.

بخاریاگه هنوز خیلی شیک و مُدرن نشدین که توی خونه‌تون بخاری پیدا بشه و پکیچ، شومینه، اسپلیت یونیت و شوفاژ خونه‌هاتون رو گرم نمی‌کنه توی این روزهای سرد می‌تونید حالی کنید با همین بخاری‌های گازی.

انگاری هیچ زمستونی بدون بخاری، سَر نمیشه. سرد و یخ‌زده برسی خونه و دراز بشی کف زمین و پُشتت رو بکنی به بخاری و چشم‌هات سنگین بشه و چُرتی بزنی مرغوب‌تر از هر خوابی.

برسی خونه و ببینی قابلمه‌ی غذایی روی بخاری‌یه و بوش همه‌ی خونه رو ورداشته. خورشت قرمه‌سبزی، فسنجون یا قیمه پلوق‌پلوق می‌کنه. بوی برنج دُم‌سیاه اومده تا وسط راه‌پله. لباس‌هایی که از سرما و بدون رعایت توصیه‌های ایمنی پخش شده روی بخاری تا نَمش گرفته بشه و هر نَفسی که می‌کشی پرتت ‌کنه به گذشته‌های دور و نزدیک.

بوی تاید و ریکا و هاله و شوما و یه دنیا خاطره از مادر و پدربزرگ. شال و کلاه و دامن و کت‌و‌شلواری که حالا سال‌هاست به یادگار مونده توی کمد دیواری یا لای رختخواب و شاید هم دیگه رفیق شده با انواع حیوونات و عنکبوت‌ها و تار و پودش رو توی عالم رفاقت سپرده دستِ زمونه و بیدهای نابکار.

توی این روزهای سرد زمستونی با این بخاری‌ها میشه زندگی کرد.  

بدرود بغداد

بدرود بغداد / مهدی نادریاز سالن 5 سینما پردیس بیرون اومدم. داشتم چشم‌های پُف کرده‌ام رو می‌مالوندم و با پُشت دست، جلوی دهن‌دَره‌ام رو گرفته بودم که یهویی دوربینی اومد جلوی صورتم و آقاهی پرسید: به نظرتون فیلم چطور بود؟

خب کاشکی قبل از اینکه فیلم رو ببینم آقاهه می‌گفت بعد از دیدن «بدرود بغداد» می‌خواهیم نظرت رو درباره فیلم بپرسیم تا هم من خودم رو آماده کرده بودم و همه‌ی اون چیزهایی که به ذهنم رسیده بود رو می‌گفتم و هم اینقدر خواب‌آلو جلوی دوربین برنامه‌ی هفت وانمی‌ستادم.

بدرود بغداد، فیلمی است با ریتمی کُند که انگاری اصلاً داستان خیال جلو رفتن نداره. کندِ کند که تماشاچیان امروز سینما اینقدر حوصله ندارند تا این همه برای دیدنِ لحظات حساس و کشمکش‌های داستانی فیلم صبر کنند و حوصله به‌خرج بدن. بدرود بغدادی که قرار بود نماینده‌ی ایران در اسکار باشه! خلاصه به روی پرده‌ی سینماها رفته و نوع اکران اون‌هم جوریه که گویا فقط مخاطب خاص رو در نظر داشته که به‌نظرم مهدی نادری، کارگردان فیلم حتی برای جلب نظر همین اندک مخاطب خاص هم کار سختی پیش رو داره.

با تمام نقاط ضعفی که ادبیات داستانی ما داره به‌نظرم هنوز هم یه سَر و گردن از سینما جلوست که من نمی‌دونم سینما با این همه امکاناتِ نور و تصویر و ... چرا نمی‌تونه چهره‌ی پلید و واقعی جنگ رو نشون خلق‌الله بده. والله جنگ اینقدر شیک و خوشگل و گوگوری مگوری نیست. دو تا تیر و یه عقرب وسط بیابون، نشون دهنده‌ی جنگ نیست. آدم، این فیلم‌ها رو می‌بینه هوس می‌کنه جنگ دوباره شروع بشه تا بره و شاخ دیو سیاه و بد هیبت رو بشکونه!  

از دید من «بدرود بغداد» فیلم کندی است که به سختی می‌تونه تماشاچی رو تا آخر روی صندلی بشونه. گیر و گورهای داستانی اونقدر جذاب نیست که تو رو درگیر داستان کنه و تو بدنبال حل اون معماها باشی. این همه هیاهو برای این فیلم نمی‌دونم برای چی بوده ولی اگه هوس کردین که به دیدن فیلم برید، بد نیست که با خودتون پتو و بالشتی هم ببرید. سینما سرد و فیلم یخ و شاید خواب‌تون برد و سرما خوردین!

پلاکِ خونه‌ی بی‌آدرس

باید جایی رفت. باید جایی باشه برای رفتن. جایی همین حوالی. نزدیکِ نزدیک؛ که بشه یه کورس تاکسی سوار شد و هنوز روی صندلی جابجا نشده و وسط خوندنِ هایده، بگی آقا همین بغل پیاده میشم. جایی همین نزدیکی‌ها که بشه کیپ آدم‌های خسته‌ای که تَن و بدن‌شون بوی عرق میده سرپا واستاد و هی از توی اتوبوس سَرک کشید تا ایستگاه رو رَد نکنی. جایی همین نزدیکی‌ها که نهایتاً با دو تا بلیت، بهش رسید.

جایی توی خیابونی یک طرفه. کنار دکه‌ی روزنامه‌فروشی. بَر یکی از همین اتوبان‌ها. کنار پیکانی که بنزین تموم کرده و ماشین‌ها صف کشیدن پُشت سَرش. یا جلوی آپارتمانی که پلاکش زنگ زده. شاید هم تَه یه کوچه‌ی بُن بست که پنجره‌های چوبی یکی از خونه‌ها‌ش هنوز خیسه از بارون دی و پریشب. هست. باید جایی باشه همین حوالی.

دیگه خسته شدیم از بَس حواله‌مون دادن به پُشتِ کوه‌های قاف. به جایی که سیمرغ آشیونه داره. باید باشه، جایی همین نزدیکی‌ها که بشه آروم گرفت. این از انصاف به‌دوره که این همه دور باشه. که این همه نباشه.

اصفهان در نیم نگاه!

شاید هیچ‌وقت به این فکر نکنم که روزی مجبور باشم توی شهری بغیر از تهران زندگی کنم ولی اگه قرار به اجبار باشه و انتخاب خودم، بدون شک اصفهان شهریه که میشه دوستش داشت. اصفهانِ این روزها بنا به گفته‌ی ساکنین این شهر، کم نداره از بهشت و دیده‌های این چند روزه من هم می‌تونه مُهر محکمی بزنه پای این این ادعا، که هر چی از زیبایی‌های این فصل این شهر بگم کم گفتم.

آب زاینده‌رود بعد از چند ماه دوباره جاری شده و شهر زنده و اصفهانی‌ها که سال‌ها زندگی کردن با این رودخونه و رازهای نگفته‌شون رو باهاش دردِ دل کردن، خوشحال‌تر از همیشه‌ان که بدون شک وقتی رودخونه خشک شده بود خیلی از ساکنین شهر افسرده بودند.

شاید از دید خودِ اصفهانی‌ها توی پیک ترافیک، خیابون‌های مرکزی و اصلی خیلی شلوغ و اعصاب‌خردکن باشه ولی برای ماهایی که ترافیک‌های طولانی و مردافکنِ تهران رو تجربه کردیم، ترافیک اصفهان چیزی غیر از بازی و فان نیست!

اصفهان / میدان نقش جهانیکی از خصوصیات ترافیکی اهالی محترم اصفهان اینه که پنداری تحت هیچ شرایطی عادت به زدن راهنمای ماشین برای گردش به راست و چپ ندارند. تو باید با حس ششم بفهمی که کدوم ماشین قصد گردش و چرخش داره! فقط گاهی مشاهده می‌کنی چیزی دراز حدود یک‌ونیم متر عینهو چوب بلندِ نونوایی سنگگ از ماشین بیرون اومده و داره تکون‌تکون می‌خوره و این به علامت اینه که راننده قصد گردش داره وگرنه اصفهانی‌های اصیل محاله که راهنما بزنن. توی این چند روز، وقتی تک و توک ماشینی که راهنما زدن رو نگاه کردم، پلاکی غیر از 13 داشتند.

در شهر بزرگی چون اصفهان شما بندرت ماشین بالای 40-50 میلیون می‌بینی و گویا اهالی این شهر با توجه به همون خصلت‌هایی که بهرحال وصله پینه شده با نژاد اصفهانی، عموماً ترجیح میدن که سوار ماشین‌های متوسط بشن. 72 ساعت اصفهان بودم و قسم می‌خورم فقط دو تا بی‌ام‌و دیدم؛ یکی پلاک سیاسی داشت و یه X6 هم جلوی هتل عباسی پارک شده بود که نمره نشده بود.

چهارشنبه، بعد از چند ساعت کافه‌نشینی همراه شدم با دوستانِ اهل دل اصفهانی تا دور میدون نقش‌جهان تاب بخوریم. دوستان از نبودن تئاتر و مراکز فرهنگی گفتن و از اینکه تهرانی‌ها جایی به اسم تئاتر شهر دارند که اگه اهل تئاتر باشی غنیمتی است. دلم سوخت برای اصفهان و این همه اصفهانی که شهره هستن به هنر و طنازی و اونوقت سالن تئاتری ندارن. یعنی شهرداری و یا سازمان‌های مسئول هیچ کاری نکردن برای تئاتر این شهر؟ یعنی کشور عریض و طویل ایران هست و همین چهار تا سالن زپرتی تئاتر که گنجایش 70-80 نفر رو داره؟

عصر پنج‌شنبه سراغ کتابفروشی‌های شهر رو گرفتم و با یکی دیگه از دوستانِ اصفهانی به روبروی هتل عباسی که مرکز کتابفروشی‌هاست رفتیم. گفتم حتماً توی این کتابفروشی‌ها می‌تونم چند تا کتاب خوب پیدا کنم تا به رسم هدیه به دوست عزیزی بدم. شب قبلش دلم برای نداشتن سالن تئاتر اصفهان سوخت و وقتی کتاب‌های کتابفروشی‌ها رو دیدم جداً دوست داشتم گریه کنم از این همه فقر فرهنگی.

در اصفهان، پایتخت فرهنگی ایران، شهری چند میلیونی، نصف جهان، شهری در فاصله‌ی 400 کیلومتری تهران که من 3.5 ساعته این فاصله رو طی کردم به چندین کتابفروشی سر زدم و تنها رمانِ خوب و قابل خواندن «جای خالی سلوچ» بود و تمام! هیچ‌کدوم از این کتاب‌هایی رو که حتی پارسال چاپ شده بود رو من توی کتابفروشی‌ها پیدا نکردم. فقط دو سه کتاب از انتشارات چشمه، دو کتاب از انتشارات افق و ... دلم سوخت برای شهر اصفهان. دلم سوخت برای اهالی هنردوست اصفهان. وقتی حال و روز کتاب در شهر اصفهان اینه دیگه وای بحال یزد و کرمان و بوشهر و نیشابور. با این حال و روز خب دیگه خیلی نباید دنبال این بگردیم که چرا کتاب‌های خوب این مملکت توی همون چاپ اول مونده. سیستم آنلاین بخوره توی فرق سرمون، یعنی سیستم توزیع نمی‌تونه کتاب‌های منتشر شده رو حتی بعد از چند ماه به شهرستان‌ها برسونه؟

* عکس از فتوبلاگ کیوان