لغتنامهی دهخدا رو كه سرچ كنی میبينی جلوی لابيرنت نوشته: 
1) واژه فرانسوی. بنايی مشتمل بر قطعات متعدد كه پيدا كردن مدخل و مخرج آنها بسيار صعب (دشوار) است.
2) ساختمانی که دهلیزهای اصلی و فرعی بسیار دارد.
3) تو در تو، پیچ در پیچ.
اسمش رو دوست داشتم. از خيلی وقت پيشها. شايد از همون روزهايی كه حتی معنیش رو هم نمیدونستم. لابيرنت! حالا ديگه معنیش رو بيشتر از خودش دوست دارم. پيچ در پچ. تو در تو. اين شد كه بعد از اون وبلاگی كه هيچوقت نفهميدم داستان بسته شدنش چی بود، جُل و پَلاس رو جمع كردم و آواره اينجا شدم با اسم لابيرنت. ظاهراً اين آوارگی از زندگی، به وبلاگمون هم رسيد.
تا اينجا يه چيز رو خوب میدونم كه تقريباً هيچكدوممون فعلاً دوستش نداريم! آره دوستش ندارم. دوستش نداری. دوستش نداريم و وای بحال روزی كه دوستم نداشتی باشی. دوستم نداشته باشيد ولی خب تجربهی اين همه آوارگی، بهم ثابت كرده كه عادت میكنيم. به همين لابيرنت هم عادت میكنيم.
هميشه زيبايی رو دوست داشتم. پارامتر اول زندگیم نبوده ولی قطعاً برام خيلی مهم بوده و هيچوقت نتونستم چشمم رو ببندم برای نديدن. چه فرش و گليم و گل و گلدون بوده، چه زن و شلوار و تابلو و فانوسی كه بايد آويزون ميشد بيخ ديوار كاهگلی يه طويله. پس اسمش برام مهم بود. میبايستی شيك بود و شكيل كه خب هست. يعنی من فكر میكنم هست.
اونهايی كه من رو ديدن میتونند قضاوت كنند ولی خب حالا من چه جوری يقهی شهرام و بهرام و اكرم و اقدس رو بگيرم تا توی اين ترافيكِ آخر سالی بيارم اينجا كه قسم بخورن آره كيوان راست ميگه؟! پس من هر چی ميگم خودتون قبول كنيد. خداوكيلی سعی میكنم دروغ نگم!
در عين اينكه سياستبازی رو مثل همهی مردم ايران زمين، حتی از خود چرچيل هم بهتر بلدم ولی اهل سياسیبازی و سياسیكاری نيستم. برای گفتن يه جمله، دو هفته فكر نمیكنم تا عواقب و عوارضش رو بسنجم و نمودار و فلوچارت رسم كنم كه اگه بگم آره، منحنی تا كدوم قاره و اقيانوس ميره و اگه بگم نه به كجا ميرسم ولی خب آدم سادهايی هم نيستم. نه چنان قاطی شدم با دوز و كلك و دَغلبازی و نه عينهو آب روون، زلال و صاف جاری شدم وسط زندگی. نمیدونم چه جوری بگم كه فردا كـ.ـمـ.ـپين نذاريد برای جمع كردن امضاء ولی آدم سادهايی نيستم و آدمهای ساده رو هم دوست ندارم.
منظورم از ساده، آدمهای دهاتی و روستايی نيست كه بوی گوسفند و پشكل تازه ميدن كه خيلی از اونها هم پيچيدگیهای ذهنی خاصی دارند كه هزار تا كدخدا هم نمیتونه از پسشون بربياد. آدمهای ساده يعنی خيلی از همين آدمهايی كه حتی توی بُرجهای 40-50 طبقهی وسط نياوران ساكنند ولی فاصلهايی ندارند با هالو پشمكیيه كه وقتی باهاشون رودرو ميشی حس میكنی به محض خوردن يه چايی، میتونی تا اون تـَه مُخ و بَصلالنخاعشون رو بخونی. اين آدمها چه زن باشن و چه مرد، برام جالب نيستند. آدمهايی كه هيچگونه ذهن چالشی ندارند. صاف فكر میكنند. صاف نگاه میكنند. صاف زندگی میكنند و اگر هم بخوان برينند بهت، همينجوریی صاف ميرينن بهت. بدون هيچ پيچ و خم و تنوعی!
قطعاً هر آدمی پيچيدگیهای خاص خودش رو داره و البته اين خيلی متفاوت هست با سياست و پدرسوخته بازی كه متاسفانه خيلیها چنان به اين پدرسوختگی تَنيده شدند كه آدم حالش بهم میخوره از ريخت و قيافه و مَرام و مَسلكشون.
اصولاً وقتی با يه آدم جديد پشت يه ميز میشينم، بدون اينكه بخوام نسبت به اين آدم جبههايی بگيرم سعی میكنم هيچ چيزی رو ازش مخفی نكنم (البته خب همه چيز رو هم كه نميشه همون اولش گذاشت روی ميز!) حالا اينكه طرف تا چه حد میتونه از من شناخت پيدا كنه، اين ديگه برمیگرده به مهارت و تجربهی خودش ولی میدونم كه اونقدر ساده و سَهلالوصول نيستم كه بتونه همهی مغز و مُخ و انديشه و تفكرم رو عينهو يه استكان چايی سَر بكشه، خودم هم دوست ندارم طرف مقابلم از لحاظ ذهنی اونقدر ساده و راحتالحلقوم باشه كه براحتی بتونم تموم ذهن و روح و روانش رو لُخت و عور كنم.
آدمها بايد اين مهارت رو داشته باشند كه برای طرف مقابلشون (دوست، همسر، پارتنر، پدر، مادر، همكار) خيلی زود يكنواخت نشن. (میدونم الان ذهن همهتون ميره سراغ چی! خب اون قضيه هم مثل همين قضيه، كاملاً مهمه) ذهن آدمها بايد پيچ در پيچ باشه. تو در تو. لابيرنت. قطعاً همهی آدمها نمیپسندند كه طرف مقابلشون اينچنين باشه ولی سهلالوصول بودن ذهن آدمها رو دوست ندارم. اينكه وقتی به نياز و خواسته و تفكرشون نگاه میكنی يه جاده صاف عينهو دشت ورامين ببينی كه فقط بعضی جاها چهار تا دونه هندوونه و خربزه كاشته شده كه از فاصلهی خيلی دور هم قابل ديدنه رو دوست ندارم. ذهن بايد مثل جادهی چالوس باشه. پيچ در پيچ تا ندونی توی پيچ بعدی قراره چه اتفاقی بيوفته. هر چند اين امكانش هست كه سقوط كنی ته دره. ولی تموم لذتش به اينه كه بتونی طرف مقابلت رو كشف كنی. خودت بگردی تا كليد صندوقخونههای دالونهای مختلف رو پيدا كنی.
برای داشتن و رودرو شدن با يه لابيرنت ذهنی بايد مسلط به خيلی مهارتها بود چون شايد بعد از يه سقوط، ديگه نتونی خودت رو بالا بكشی. اگه چنين روحيهای نداریم بايد دنبال آدمهايی باشيم كه ذهنشون صافِ مثل كف دست و ورقهای راديولوژیيه. بدون هيچ پيچ و خم و انحنايی، جوريكه وقتی توپی رو قل ميدی توی اون فضا، مطمئنی كه بدون هيچ سعی و خطايی ميره و میخوره به هدف.