لارنس راهب

سالی که شروع‌ش با دیدن فیلم "جدایی نادر از سیمین" باشه، قاعدتاً باید سال خوبی، از لحاظ مسایل سمعی و بصری باشه ولی هر چند هوا هنوز گرم نشده ولی گویا پلیس هشدار داده که امسال هم خیلی نمیشه روی جذابیت‌های محیطی و آدمیزادی! حساب کرد و گویا از همین اواسط بهار هم بگیر و ببندهایی شروع شده. شاید هم هشدار به گوش هنرمندان رسیده که دو ماهی از سال گذشته و هنوز چیزی اضافه نشده به دیدنیهای خوب هنری‌مون. بدی اصغر فرهادی اینه که خواسته و توقع تماشاچی رو اونقدر بالا برده که حالا دیگه براحتی نمی‌تونی برای دیدن هر فیلمی بند بشی روی صندلی سینما.

افشین هاشمیاین روزها (بغیر از شنبه‌ها) توی مجموعه‌ی دوست‌داشتنی تئاتر شهر، "لارنس راهب، مردی که حرف می‌زند" در حال اجراست. قاعدتاً برای دوستداران و اهالی تئاتر کنار هم بودن دو اسم محمد چرمشیر و افشین هاشمی این جذابیت رو ایجاد می‌کنه که بدون اطلاع از کم و کیفِ مابقی ماجرا راهی تئاتر شهر بشن تا اجرا رو ببینند. خوشبختانه یا متاسفانه، من هم بیشتر از این هم نمی‌تونم در رابطه با این کار توضیح بدم و امیدوارم همین ناتوانی من در عدم توضیح بیشتر، انگیزه‌ی شما رو برای دیدن کار بیشتر کنه. 

بود و نبود این کار فقط افشین هاشمی است و بس! لارنس کاری است بر اساس مونولوگ و حدود نیم ساعت که یک سرش افشین خان هاشمی است با اون کارنامه‌ی خوب هنری و البته دماغی که برخلاف قدش یه کمی زیادی سربالاست و این یکی سَری که ... خب دیدن همین سَر دیگه‌ش قطعاً عامل جذابیت بیشتر این کار شده. وگرنه ریخت و قیافه و هنر افشین هاشمی که دیدن نداره!

بله در لارنس راهب طرف دوم کار، سَری هست که برخلاف تمام سرهای بزرگ اینبار زیر لحاف نیست. همونجاست. دور و بر خودتون. احتمال داره توی جیب بغل دستی‌ت باشه. زیر شال رنگی خانمی که روی زمین نشسته و یا حتی زیر زبون اون پسر قرتی‌یه که موهاش رو فشن درست کرده. و این طرف دوم ماجراست که زیبایی کار و اجرای خوب و مُسلط افشین رو بیشتر می‌کنه.

در این فقر و برهوتِ کارهای خوب سینمایی و نمایشی، دیدن لارنس راهب که بالا سر دو عاشق جاودانه‌ی تاریخ ادبیاتِ دنیا یعنی رومیئو و ژولیت شکسپیر، ایستاده و خطابه و عاشقانه‌ سر میده، توصیه میشه. باشد تا لذت این روزهای تهران و هوای بهاری و بارونی‌ش براتون چند برابر بشه.

این شهر درد داره

تب دارم. سر کار نرفتم و دراز به دراز رو به قبله خوابیدم. رو به جنوب، کمی به راست. صلاه ظهره. صدای اذان میاد. تَشهدی می‌خونم. اینجا عزرائیل در نمی‌زنه. سر زده میاد، قـُربَه‌الله. سوزوکی چشم بادومی، نماینده کنفدراسیون آسیا شروط و شروطی گذاشته برای چهار سهمیه‌ی شدن فوتبال ایران در باشگاه‌های آسیا. یکی از اونها شُمارش تعدادِ جمعیتی است که وارد استادیوم میشه. اون بدبخت‌ها برای اینکه ما رو هم قاطی کشورهای مُدرن کنند به چه خفت‌و‌خواری و دیوثی افتادن! هر چند حتماً اون بدبخت‌ نمی‌دونه، اینجا نمی‌شمارند بخاطر اینکه معلوم نشه چند نفر از اون تو بیرون اومدند. اصلاً مگه معلوم هست چقدر آدم وارد تهران شدند؟ وارد کرج؟ وارد خانه‌ی هنرمندان؟ کانون نویسندگان؟ خود من، خود تو، چقدر آدم گم کردیم توی این شهر. لای این ماشین‌ها. رفتند سر کوچه چیپس و ماست بگیرند و برنگشتن؟ آقای سوزوکی، اینجا آدم‌ها رو نمی‌شمارند. نه زنده و نه مُرده‌هاشون رو!

تب دارم. درد دارم. استخوانهای بین دو تا کتفم درد می‌کنه. ساق پام هم ایضاً. تعدیل نیرو یقه‌ی همه‌ی شرکت‌های بزرگ و کوچکِ خصوصی و دولتی رو دو دستی چسبیده. مردانِ زن‌دار و زنانِ بی‌مرد بیکار میشن، هر روز. هر ساعت. هر لجظه. شهر داغ نیست ولی تب داره. این شهر درد داره. تلویزیون اعلام می‌کنه ایران قدرتِ برتر اقتصادِ دنیاست. من پوزخندی می‌زنم. مامان قرصی رو میذاره کفِ دستم و لیوان آب پرتقال رو می‌گیره جلوی صورتم. بخور. می‌خورم. قطعاً خبر دُرسته. سالها چیزهای درسته نزد ارمنی‌های عزیز بوده ولی اینبار حتماً یه درسته‌اش رو هم گذاشتن برای ما. مگه نه اینکه حالا دیگه ارمنی‌ها هم دروغگو و متقلب شدند؟ پس این به اون در.

تب دارم. هوس بوس کردم. بوی سوپ میاد. دروغ گفتم. تمام سوراخ‌های حیاتی بدنم کیپ شده. پس حتماْ من نمی‌تونم بوی سوپ رو فهمیده باشم. این می‌تونه یه سوتی بزرگ باشه در داستان ولی راستش وقتی رفتم توی آشپزخونه رشته‌های دراز و لِنگ لُخت مرغ رو دیدم. ایکاش آش رشته داشتیم. من سوپ دوست ندارم ولی مامان میگه غذای مریض یعنی سوپ. مامان هم بعضی وقتها انگار داره جدول حل می‌کنه. هر چی میگم زندگی به این راحتی نیست ولی گوشش به این حرفها بدهکار نیست. چهار افقی، سر پنج، سه حرفی!

تب دارم. درد. حالا دیگه ما قطبی شدیم در این چرخه‌ی تولید و تجارتِ جهانی! گاهی وقت‌ها حتی دنیا به این بزرگی هم از دست ما، بدبخت میشه. ذلیل و بیچاره و تو سری‌خور میشه. به تحریم‌ها فکر می‌کنم. به جنس‌هایی که نمی‌رسه. به دردهایی که گونی‌گونی و فلّه‌ی میرسه. با کشتی و کامیون و از بنادر جنوب و گمرگ شرق و غرب. به شعارهای گل و گـُشادِ مدیریتی که ما تهدیدها رو به فرصت تبدیل می‌کنیم فکر می‌کنم و نخ‌دندون‌هایی که از قـِبل این فرصت‌ها وقتی بکشی لای دندونت باید یک هفته با موچین نخ‌های ریش‌ریش شده‌ رو دربیاریی.

درد دارم. تب دارم. من هنوز هم به زنِ بـَزک شده‌ی فکر می‌کنم که دیشب توی خیابون‌های این شهر دیدم. زیر بارون. به زنی که معلوم بود قواعد این بازی جدید رو نمی‌دونه. این زندگی نکبت جدید رو. من به دردهای بی‌درمون این مردمی که هیچ‌وقت شمرده نمیشن فکر می‌کنم. به آدمهای بی‌شماره. به خونه‌های خالی سه حرفی جدول زندگی که کسی نیست تا حلش کنه.   

عصر جمعه با کتاب!

توی دهه‌ی بیست زندگی، عصرهای جمعه فقط دراز و طولانی است. وارد دهه‌ی سی که میشی درازای عصرهای جمعه به قوت خودش باقی است ولی گویا اینبار زمان به‌غیر از درازی، کـُلفت هم میشه! و من ماتم گرفتم اگه قرار باشه وارد هر دهه‌ی جدیدی از زندگی میشیم یکی از این صفات برجسته و دردآور اضافه بشه به عصرهای کسل‌کننده‌ی جمعه، ما چه خاکی به سر بریزیم وقتی به سن شصت و هفتاد می‌رسیم؟!

فردا، شنبه روز آخر نمایشگاه است. قدیم‌ترها که دل و دماغی بود، خیمه می‌زدم جلوی در نمایشگاه ولی امسال فقط دوبار رفتم. توی دومین روز، کتابهای زیر رو خریدم. 

1_ گفتمان و ترجمه / علی صلح‌جو / نشر مرکز /2600 تومن

2_ آمریکا / فرانتس کافکا / مترجم علی اصغر حداد / نشر ماهی / 6500 تومن

3_ در ستایش بی‌سوادی / هانس ماگنوس انسنس برگر / مترجم محمود حدادی / 3500 تومن

4_ حفره‌ها / گروس عبدالملکیان / نشر چشمه / 2400 تومن

5_ پسری که مرا دوست داشت / بلقیس سلیمانی / ققنوس / 2000 تومن

6_ درختم دلشوره دارد /فریده خرمی / انتشارات هیلا / 2500 تومن

یک شیوه برای رمان نویسی / سناپورکتاب خوبی که توی این چند روزه خوندم آخرین کتاب حسین سناپور بوده. یک شیوه برای رمان‌نویسی، کتاب داستان نیست بلکه همون‌جوری که از اسمش پیداست و نویسنده توی مقدمه‌ی کتاب بهش اشاره کرده حاصل خونده‌ها، شنیده‌ها و تجربیات مستقیم رمان‌نویسی ایشون بوده. کتابی که جای خالیش واقعاً حس میشد.

به نظرم این کتاب نه فقط برای کسانی‌که دوست دارند داستان بلند بنویسند خیلی خوب و مناسبه بلکه می‌تونه کمک کنه به کسانی‌که به خوندن رمان علاقمندند. توی این کتاب شما می‌خونید چه جوری باید رمان رو شروع کنید. برای شخصیت‌هاتون پرونده بسازید. فصل‌بندی کنید. شخصیت‌ها رو از کدوم منظرگاه ببنید و تمام آنچه که برای نوشتن رمان نیاز دارید.

بهرحال با توجه به لجبازیهای بچه‌گانه‌یی که توی این چند ساله با کتابهای سناپور شده بهتره هر چی زودتر این کتاب رو تهیه کنید، چون شک نکنید که این کتاب آموزشی هم به زودی جمع و جور خواهد شد!  

مرتبط: نمایشگاه کتاب، جابی برای انگشت کردن!

پی‌نوشت:

خب در آخرین روز نمایشگاه هم این شانس رو داشتم که دوباره سری بزنم و چند جلد کتاب رو از نشر ماهی بخرم.

1_ گفتگو در کاتدرال / ماریو بارگاس یوسا / ترجمه‌ی عبدالله کوثری / 15000 تومن

2_ مکتب دیکتاتورها / اینیاتسیوسیلونه / ترجمه‌ی مهدی سحابی / 2900 تومن

3_ دوست بازیافته / فرد اولمن / ترجمه‌ی مهدی سحابی / 2000 تومن

4_ عکاسی / استیو ادواردز / مهران مهاجر / 4500 تومن

...

تهرانرسیده‌ایم به نیمه‌ی اردیبهشت. من، یه جایی کنار گوشه‌ی همین اَبر پایتخت هستم. توی همین تهرانِ 5 حرفی ولی شلوغ. نه شیرازم که بوی بهار نارنج مَستم کنه و نه جایی خیلی دور از این خراب شده‌ی دوست‌داشتنی.

دو دستی چسبیده‌ام بیخِ این شهر رو. دارم و ندارم همین تهران رو دارم بدون حتی یک متر جا برای نشستن. سَندِ منگوله‌دار خونه و مـِلکش که دیگه رویاست. آرزو. من هستم و تهران و همین یک مُشت رویا که خوبی‌ش اینه که اینها دیگه نه جا می‌خواد، نه خاک. رویاها رو می‌گم. سفر ذهن رو، نه رویای سندِ منگوله‌دار رو که نه سَند و نه منگوله‌ش، تا حالا به هیچ کسی وفا نکرده. رفاقت می‌کنم با این سفرهای رویایی هر روزه.

بالای سَرم رشته کوه البرز میخ شده به دل زمین و نمیذاره تکون بخورم. محدوده‌ی مجاز هم از جنوب شده نهایتاً تا اتوبان ِ همت. پایین‌تر از همت، مجوز ورود می‌خواد. من که یادم نیست، تو می‌دونی ما کی خارج شدیم که حالا بخواهیم دوباره وارد بشیم؟! انگاری افتادیم بیرونِ بازی و خودمون هم نمی‌دونیم. بیرونِ گود. بیرونِ آب و داریم جون می‌کنیم. حالا هم که می‌خواهیم برگردیم خونه، شدیم نامَحرم. شدیم غریبه. پلیس گذاشتن، ازمون اسم شب می‌خوان. شمال و جنوبش‌ که اینه، غرب و شرق‌مون هم دیواری کشیدن به بلندای محدوده‌ی طرح ترافیک. زوج و فرد. بزرگ و کوچک. چپ و راست. بشین و پاشو. حالا دیگه دل‌مون هم نباید تَنگ بشه. یعنی می‌تونه تنگ بشه ولی گفتن باید خیلی محدود تنگ بشه. قدِ همین یه گوله جا. قد همین محدوده‌ی مجاز. قد یه نَفس. قد یه دَم. قدِ یه قد. مگه باید دل تنگی هم، قد داشته باشه؟! وزن داشته باشه؟ اندازه و محدوده داشته باشه؟

تهران رسیده به اردیبهشت. من هنوز تو دی دارم با رویاهام آدم برفی درست می‌کنم. تموم محدوده‌های این شهر، هر روز محدودتر از قبل میشه. حالا دیگه باید به دلت جهت‌نما ببندی که اشتباهی تنگِ هر کوچه و محله‌یی نشه. آدمهاش پیشکش! حالا دیگه باید به دلت، بادنما و بادسنج ببندی که تَنـگ هر نسیم و بادِِ بی‌جهتی نشه. تهران محدود شده. دلها محدود شده. آدمها محدودتر. دیگه مثل قدیم نیست که دلت تنگ هر جایی بشه. که دلت تنگِ هر کسی بشه. که حالا برای دلتنگی باید قطب‌نما داشته باشی. نقشه و فانوس و چراغ علاالدین داشته باشی تا اشتباهی دل تنگِ آدم و منطقه‌‌های غیرمجاز نشی.

حالا دیگه توی این شهر هنوز دوست‌داشتنی همه چی حساب کتاب داره. آدمها زرنگ شدند. هر چند آدمهای پایتخت همیشه زرنگ بودند ولی حالا دیگه همه‌شون قطب‌نما دارند. به موبایل‌ها‌شون از این بیل‌بیلک‌ها بستن که دیگه گـُم نمیشن سگ مَصب‌ها. چهار جهت چیه، تو بگو چهل جهت. همه رو از بَر شدند. همه‌ی سوراخ سُنبه و دَر روهای این شهر رو. ولی من هنوز هم دل تنگ میشم. آره، من بزرگ شدم، موهای شقیقه‌هام دیگه مشکی پَر کلاغی نیست، ریشم که نوک میزنه، مامان هی غر میزنه، می‌خندم و میگم این‌جوری شبیه جُرج کلونی‌ام، می‌دونم ریشم سفید شده و مامان این رو دوست نداره. بزرگ شدم ولی هنوز هم گم میشم مثل همون بچه‌گی‌ها توی این شهر دَرندَشت. من گم میشم و مامان فحش میده و میگه جرج کلونی کدوم سگ پدریه؟!

من هنوز هم بدون جهت گز می‌کنم این شهر رو. من هنوز هم دل تنگ اون خونه‌یی میشم که جا مونده یه جایی وسطِ این شهر شلوغ. وسط این شهر پُر از دود و ساختمون و برج‌های کوتاه و بلند. پشت اون هتل قدیمی، بعدِ اون چهارراه بزرگ. شرق به غرب. کمی جلو. نه خیلی. یه کم عقب‌تر. آهان همین‌ جاست. سمتِ راست. من هنوز هم دلتنگِ اون خونه‌ی میشم که انگار از روز اول وسط طرح‌ ترافیک گیر کرده بود. وسطِ محدوده‌ی غیرمجاز. وسط روزهای پرهیاهوی زوج و فرد. خونه‌ی که حالا دیگه نه زوجه و نه فرد. خونه‌ی که شده عینهو عصر یک روز دلگیر جمعه از بس خالی مونده توی این شهر شلوغ. 

نمایشگاه کتاب، جایی برای انگشت کردن!

تازه از نمایشگاه کتاب رسیدم. داغ داغم! با داشتن تجربه‌ی حضور چند ساله در نمایشگاه، می‌دونستم اشتباه است اگه بخوام عصری به نمایشگاه برم. ساعت 10 صبح که وارد شبستان اصلی شدم بعد از سه ساعت تونستم تقریباً همه غرفه‌هایی رو که می‌خوام ببینم و خریدم رو انجام بدم. خب راستش به نظرم نمایشگاه هنوز همون مشکلات اساسی هر ساله رو داره. پنداری ساخت‌و‌ساز و بافتِ شهر تهران به‌گونه‌ای است که اصلاً جایی برای برپایی اینجور کارها نمیذاره. حالا فرقی هم نداره نمایشگاه توی مصلّا باشه یه جاده قم و پارک چیتگر. نبودن پارکینگ مناسب، تهویه‌ی نامناسب سالن‌، سیستم بد سرویس بهداشتی و ... همیشه چسبیده بیخ ریش نمایشگاه‌هایی که توی این شهر و کشور برگزار میشه.

لب بر تیغ / حسین سناپور / رمان به نظرم اگر واقعاً قصد خرید کتاب دارید سعی کنید توی ساعت اولیه (10 صبح) نمایشگاه باشید و تا ظهر خریدتون رو انجام بدید. همین‌که صلاه ظهر رو بگن، هم جمعیت زیاد میشه و هم نَفس کشیدن سخت و طاقت‌فرسا. لیستی داشتم و تقریباً کمتر پیش اومد که اسم غرفه و کتابی نظرم رو به‌خودش جلب کنه. بنابراین همونجور که تمام سالن اصلی رو گشتم ولی فقط همون کتابهایی رو خریدم که دنبال‌شون بودم.

چند تایی از کتابهایی رو که لازم داشتم هنوز از طرف ناشران آماده نشده بود و این باعث میشه که احتمالاً دوباره سَری به نمایشگاه بزنم. فکر می‌کنم امسال نسبت به سالهای قبل، خرید کمتری انجام دادم و این برمی‌گرده به این که، اولاً من تقریباً هر ماه کتاب می‌خرم و مشتری صرف نمایشگاه نیستم و دوم اینکه متاسفانه تعداد کتابهای خوبی که چاپ میشه روز به روز کمتر میشه.

به‌غیر از کتاب‌هایی که برای دوستان بعنوان هدیه خریدم، رَه توشه امروزم این کتابها بوده:

1_ ارمیا / رضا امیرخانی / انتشارات سوره مهر / 3300 تومن

2_ کتابِ نیست / علیرضا روشن / نشر آموت / 2500 تومن

3_ میراث اِستر / شاندور مارای / ترجمه‌ی فریبا صالحی / نشر مرکز / 3300 تومن

4_ حماقت خانه‌ی آلمایر / جوزف کنراد / ترجمه‌ی افشار / نشر مرکز / 3200 تومن

5_ لب بر تیغ / حسین سناپور / نشر چشمه / 4000 تومن

6_ یک شیوه برای رمان‌نویسی / حسین سناپور / نشر چشمه / 4000 تومن

7_ کفش‌های شیطان را نپوش / احمد غلامی / نشر چشمه / 2600 تومن

8_ فرشتگان پشت صحنه / بیتا ملکوتی / نشر افکار / 2500 تومن

 

کتاب نیست / علیرضا روشن / مجموعه شعرقاعدتاً گذاشتن این همه وقت و انرژی و مکافات و بدبختی، هیچ توجیه اقتصادی برای خرید از نمایشگاه کتاب نداره ولی خب غنیمتی است همین حضور چند روزه کتاب وسط شهر تهران.

در حالیکه ما آدمها، پیر شده ولی هنوز رشد نکرده و بالغ نشدیم و هنوز هم توی شلوغی نمایشگاه، فرصت کنیم خودمون و چیزمون رو به دختر بچه‌های دبیرستانی می‌مالونیم و دو بند انگشت رو فرو می‌کنیم در باسن خانم جلویی، شاید نمایشگاه و خوندن چند تا کتاب باعث بشه کمی به کمالات مون اضافه بشه و برای مالوندن و انگشت کردن، حداقل یه محیط غیرفرهنگی رو انتخاب کنیم.

بهرحال شاید بد نباشه شما عزیزانِ کتاب‌دوست هم، لیستی از کتابهای مورد علاقه‌تون رو بنویسید، تا توی این چند روز که تَب کتاب، تهران رو گرفته بتونیم از کتابهای پیشنهادی همدیگه استفاده کنیم.   

مرهم

در خبرها داشتیم بهرام بیضایی که در حال حاضر ساکن کشور آمریکاست فیلم مَرهم رو دیده و در وصفِ علیرضا داودنژاد، کارگردان این فیلم نوشته است: خوشحالم که «مرهم» را به لطف تو ديده‌ام و به آن چنان نزديکم که گويی از راه دور ميان تماشاگران آن در تهران نشسته‌ام. حالا همه می‌دانند که تو هميشه می‌توانسته‌ای «مرهم» يا بهتر از آن را بسازی، اگر سينمای مستقل ايرانی را اندکی امنيت مالی بود.

مرهم / علیرضا داودنژادبا توجه به همین تعاریف خر شدم و بعد از اینکه سالها بود به خودم فحش داده بودم دیگه فیلمی از داودنژاد رو نبینم ولی وفای به عهد نکرده و متاسفانه مرهم رو هم دیدم. با تمام احترامی که به آقای بیضایی میذارم ولی فکر می‌کنم شاید این بیضایی شخص دیگه‌ی است که امروز ساکن آمریکاست و اون آقای بیضایی تشکر کرده از اکران فیلم مرهم!

جان مادرتون شما هم برید و مرهم رو ببنید! ببنید در همون چند دقیقه ابتدایی شروع فیلم، مادر بزرگ چه جوری با چند تا دیالوگ و صحبت با نوه‌ش تمام اطلاعات رو به‌راحتی آب خوردن در اختیار بیننده میذاره. اینکه تو بابات آمریکاست. (و تا آخر فیلم هم نفهمیدیم چرا آمریکاست؟!) ننه‌ت نیست. (و تا آخر فیلم نفهمیدیم مادرش چرا نیست!) عمه‌ات توی شهرک غرب با بچه‌هاش مشکل داره و می‌زنند توی سر و کله‌ی همدیگه. (که عمه و بچه‌ها و دعواهاشون فقط خلاصه شده بود توی همین یه جمله و هیچ نقشی توی فیلم نداشتند) و تو جایی رو نداشتی و اومدی پیش من. (که معلوم نیست این پسر چرا با پدر و یا مادرش زندگی نمی کنه) این دیالوگهای آبدوغ خیاری توی فیلمی باشه و اونوقت فیلم هم خوب وقابل دفاع باشه؟!

در حالیکه نویسنده و بازیگر تئاتر و سینما برای دادن کوچکترین اطلاعات پدرش درمیاد تا خیلی نرم و یواش و زیرپوستی به خواننده و بینده اطلاعات رو منتقل کنه، آقای داودنژاد توی همون دو دقیقه‌ی اول میکروفون رو میده دست مادر بزرگ و میگه همه اطلاعات رو فلّه‌ی به تماشاچی بده که من اصلاً این هنر و خلاقیت رو ندارم که این اطلاعات رو توی فیلم به خورد بیننده بدم.

هر چند، جا داره از بازی خوب طناز طباطبایی و بخصوص خانم کبری حسن‌زاده که در اولین حضور سینمایی‌ش عالی بازی کرده، یاد کرد ولی مرهم فیلمی است بسیار سطحی با حرف‌های شعاری حال بهم زن. موضوع فیلم دختر فراری است که اینبار درگیر اعتیاد و شیشه است. موضوعی که با توجه به تمام محدودیت‌ها و خط قرمزها، میشد خیلی بهتر و عمیق‌تر از این به اون پرداخت.

بهرحال شاید بد نباشه مزخرفی به اسم مرهم رو ببنید تا اونوقت قدر آدم‌های بزرگ و کمیاب این سینما رو بدونیم.  

شاید باید خرابه رو گشت

از لحظه‌ی تولد تا وقتی برسی به‌جایی که حس کنی قاعدتاً نباید فقط همین تن و بدن فعلی باشی خیلی طول نمی‌کشه. پنداری زمونه زود میزنه پَس کله‌ات و میندازه توی سیکلی که برسی به "نه همین لباس زیباست، نشان آدمیّت" حالا نه اینکه بخواهی آسمونی بشی و بال دربیاریی و نقش ملائک رو بازی کنی و در کنار اَنکر و مُنکر دیگران رو سین جیم کنی، نه! ولی خب یه جاهایی از زندگی حس می‌کنی که گویا سوراخ سُنبه‌هایی هم وجود داره که هیچ ربطی هم به سوراخ‌های جسم و جون نداره و پُر کردنش دَمار درمیاره از آدمیزادِ دو پایی که مادر تموم هستی رو سرویس کرده.

حادثه باید اتفاق بیوفته. اتفاق باید حادث بشه. پُتک گران باید بخوره توی وجودت، شخصیتت باید درب و داغون و خـُرد و خمیر بشه و اونوقت اونجاست که باید دوباره بلند بشی، البته اگه بتونی بلند بشی! یا باید خودت بزنی و داغون کنی این "من" درون و یا اگر نشکونی مطمئن باش زمونه خواهد شکست که اونوقت عینهو شیشه‌های نشکن، وقتی بشکنه هزار تکه میشه و دست بهش بزنی جر میده همه‌ی وجودت رو.

پازلهای گمشدهخب البته همش هم درد و غم و بدبختی نیست! همش هم گریه و مویه و زاری نیست. لذتی داره پیدا کردن دونه‌های گمشده‌ی پازل وجودِ نکبتِ خودت. مثل مرغ‌هایی که تکه‌تکه شد و هر کدوم رو گذاشتن سَر کوهی بلند و تو حالا باید بگردی تا ببینی توی کدوم خرابه‌ و زیر کدوم آواری جا مونده این پازل‌های گمشده‌ی شخصیتی.

پازل‌ها رو که پیدا کردی، گردگیری‌شون که کردی، حالا باید دوباره بچسبونی‌شون تـَنگ هم. برآمدگی و فرو رفتگی‌ها رو با چاله چوله‌ها، چفت هم کنی و دوباره خشت‌ها رو علم کنی و از نو بسازی. لذتی داره این دوباره از نو ساختن. وقتی پازل‌ها قرار گرفت وَر دلِ هم، اونوقته که شخصیت جدیدت رو می‌بینی. ریخت و قیافه‌ی نو. هیبت نو.

لذتی داره این ساختن دوباره. دیدن آدم جدیدی که حالا دیگه پُر شده از رَدهای به‌جا مونده‌ از هزار پازل شکسته. تکه‌تکه شدن‌ها هست. چین و چروک‌ها هست. خمودگی و پژمردگی هست که همه‌ی اینها از ماهیتِ این دوباره ساختن شدنه. لذتی داره این تَنگ هم قرا گرفتن پازل‌ها. نترسیم از خراب شدن. نترسیم از دوباه ساختن، فقط ایکاش بتونیم همه‌ی این تکه‌های گمشده رو دوباره پیدا کنیم. جا نمونه چند تایی از اون‌ پازل‌ها یه جایی گوشه‌ی ده‌ی، سرزمینی، باغ و بستان و یا خرابه‌ی.  

چگونه منقرض نشویم؟!

آدم‌ها شاید اگه این قدرت رو نداشتند که بتونند مانور بدن روی خواسته و نیاز و تمایل و اون چیزهایی که خوشحال‌‌هاشون می‌کنه، اونوقت خیلی زود پژمرده می‌شدند. نه فقط پژمرده، که باید گفت نسل‌شون توی همون غارهای سرد و تاریک، نخ‌نما شده و ژن و کروموزم و زنجیره‌ی DNAشون فاسد و منقرض شده بود و الان دیگه همه‌مون فقط با دو سه نسل قبل، می‌رسیدیم پای کشتی نوح و جنگلی سرسبز و پدر و مادر بزرگی لُخت و عُور با برگ‌هایی پَت و پهن که بر عـ.ـو.رت‌شون بسته بودند و پسر عمویی نیزه به دست که تخصص‌ش شکار گراز بوده و خاله‌ی که جر می‌داده پوستِ ببر بنگال رو ـ که خب اون موقع هنوز اسمش بنگال نبود ـ  ظرف چرخیدنِ دو درجه‌ایی خورشید به سمتِ درختِ عرعر بزرگ وسطِ جزیره. آدمی اگر نداشت قدرت انطباق با محیط و خو کردن با تغییرات درونی و بیرونی و زیست محیطی خُرد و کلان رو، قرن‌ها از اکسپایر شدن تاریخ زمین و این موجودِ دو پا گذشته بود.

پس حالا برفرض چهار تا دونه ریزدانه هم نشست بر فضای لایتنهایی شهر و هوای تهران رو شیرشکلاتی کرد، قاعدتاً نباید همه چیز رو تموم شده دونست و زانوی غم به بغل گرفت که از ماهیت این هوای اردیبهشتی، همانا بغل کردن است و حتماً میشه بغل کرد چیزهایی بهتر از زانو که اگر نکنیم! توی این ماه البته بغل، از کیسه‌مون رفته.

منحنی‌های پر فراز و نشیب روحی و روانی دست از سرمون برنمی‌داره. هست و خواهد بود تا پای گور که اتفاقاً تموم ترس من از همینه که شاید حتی بعد از گور هم باهامون همراه باشه که اونوقت توی دنیای باقی چه خاکی بر سر بریزیم از این بهم ریختگی روحی و روانی که پنداری بر اساس فرمایشات بزرگان در آن دنیا فقط روح هست و روان! فعلاً این دنیا و مخلوط جسم و جان رو بچسبیم که شُل کنیم وا دادیم خودمون و جهان و این چهار صباح زندگی محدود رو که هنوز چشم به‌هم نزده و دولا نشده! یک ماه و نیم از سال جدیدش هم تا دسته رفت.

پس اگه مدیریت نکنیم و این منحنی‌ها سوار کول‌مون بشن، باید به ساز اونها برقصیم که رقصیدنش هم لـِم و قر و قمیشی داره و ما رو می‌بره به ناکجاآباد. وا دادن و سپردن کار به این منحنی‌های کاردان و کاربلد هزینه‌هایی داره بَس گران و گزاف. بنابراین دکتر و عَمله و وکیل و چوپون نداره. زن و مرد و پیر و جوان نداره. منحنی‌ها اوج بگیره مادری سرویس می‌کنه که بیا و ببین که من زیاد دیدم آدم PHDدار متخصص آنچنانی که مدارک‌ قاب شده‌ی قد صفحه‌ی A4ش چار طرف دفترش رو تسخیر کرده و از دور دل می‌بُرد و تو فکر می‌کردی این آدم می‌تونه یکی از همون خوشبخت‌ترین آدم‌های روی کره زمین باشه و وقتی می‌شستی وَر شکمش و هول می‌دادی شاخه‌ی اعتماد رو توی دلش و اسکن می‌کردی املاح و احشام داخلی‌ش رو می‌دیدی ای دل غافل، ایشون که نسخه می‌نویسه واسه‌ی همه، خودش هم سوار این منحنی‌ها شده و زمام امور از دستش در رفته و حالا غم‌های گنده‌ی بیتوته کرده توی دلِ همین بنده‌ی خدا.

احتمالاً همه جای دنیا "بهونه‌های دل‌خوش بودن" از همین چیزهایی هست که توی زندگی ما آدم‌های اینور کره زمین هم وجود داره. قدم زدن توی این هوای خوب بهاری. خوندن یه کتاب جدید. گوش دادن به موسیقی. آهان نمایشگاه کتابی که در پیش روست. خریدن یه لنز 18~200 برای من که الان پول ندارم و هر روز میرم و از پشتِ ویترین مغازه معصومانه نگاه‌ش می‌کنم. اونور آب هم مردم هر روز بوگاتی و پورشه و بیلدینگ نمی‌خرند ولی خوردن یه قهوه و گپ زدن با دوست و رفیقی جدید یا قدیمی می‌تونه روزشون رو بسازه. احتمالاً جنس دل خوش بودن همه جای دنیا از همین تار و پوده ولی شاید ما یاد نگرفتیم چه جوری میشه با همین بهونه‌های کوچک ولی واقعی زندگی خوشحال باشیم.

این شهر را کسی دوست ندارد!

تهران:: دل‌مون به حال و هوای اردیبهشت تهران خوش بود ولی خوشا به‌حال اونایی که این حوالی نیستند و نمی‌بینند این هوای مُزخرفِ بهاری امسال رو و خاطراتِ اردیبهشتی سالهای قبل رو مزمزه می‌کنند که پیشتر از این، درشت‌دانه‌ها و کله‌‌گنده‌ها شهر رو در دست داشتن و الان به‌غیر از این عزیزان، ریزدانه‌های احتمالاً کشورهای همجوار هم خودشون رو رسوندن به پایتخت و شهر رو تسخیر کردند و چنان گندی زدند به ابرشهر تهران که حالا دیگه کم نداره از وارونه شدن هوای این شهر مظلوم در روزهای آخر پاییز. انگاری دیگه هیچ فصل و ماهی با تهران مهربون نیست.

:: این نوشته‌ها پل ارتباطی شده بین من و شماهایی که خب شاید هیچ کدوم‌مون هم همدیگه رو نمی‌شناسیم و همین میشه که یه وقت‌هایی برخلاف دل و دماغ نداشته، باید چند خطی نوشت تا دوستان بدونند که هستم. که خوبم. و این است حکایت نوشته‌های این روزها. شاید صفحه بر این اساس سیاه میشه که فقط بگم هستم. از سر اجبار نیست ولی خب دوست‌شون هم ندارم. چاره‌ی نیست باید تحمل کنیم. شما تلخی‌های من رو و من‌هم فحش‌های اعیان و تو دلی شما رو!

یکی از ما دو نفر / تهمینه میلانی:: یه وقت‌هایی دلت فیلم می‌خواد. دلت محیط سینما رو می‌خواد. ولو شدن روی صندلی‌های پردیس ملت رو می‌خواد. این میشه که میری و مزخرفی به اسم "یکی از ما دو نفر" رو می‌بینی وگرنه خوب میدونی که نگاه تهمینه میلانی نه یه مرد که به کل سینما، با سلیقه‌ی تو اصلاً جور درنمیاد که اوج و قله‌ی فیلم‌سازی این کارگردان پُرمدعا چی بوده که حالا این یکی فیلم‌ش باشه. داستان و سناریویی بد. فیلمی بد. هنرپیشه‌هایی بد و توی این مجموعه‌ی کاملاً بد، نمی‌دونی خودت توی سینما و بهرام رادان روی پرده چیکار می‌کنه!

:: به لطف دوست بسیار عزیزی که بنابه گفته‌ی خودش عاشق از پشت یک سوم بوده اون سایت و نوشته‌ها دوباره در دسترس قرار گرفت. باید اعتراف کنم دیدن دوباره رنگ و روی اون‌جا حال خودم رو هم خوب کرد. چا داشت که همین‌جا از این دوست عزیز تشکر کنم.