لارنس راهب
سالی که شروعش با دیدن فیلم "جدایی نادر از سیمین" باشه، قاعدتاً باید سال خوبی، از لحاظ مسایل سمعی و بصری باشه ولی هر چند هوا هنوز گرم نشده ولی گویا پلیس هشدار داده که امسال هم خیلی نمیشه روی جذابیتهای محیطی و آدمیزادی! حساب کرد و گویا از همین اواسط بهار هم بگیر و ببندهایی شروع شده. شاید هم هشدار به گوش هنرمندان رسیده که دو ماهی از سال گذشته و هنوز چیزی اضافه نشده به دیدنیهای خوب هنریمون. بدی اصغر فرهادی اینه که خواسته و توقع تماشاچی رو اونقدر بالا برده که حالا دیگه براحتی نمیتونی برای دیدن هر فیلمی بند بشی روی صندلی سینما.
این روزها (بغیر از شنبهها) توی مجموعهی دوستداشتنی تئاتر شهر، "لارنس راهب، مردی که حرف میزند" در حال اجراست. قاعدتاً برای دوستداران و اهالی تئاتر کنار هم بودن دو اسم محمد چرمشیر و افشین هاشمی این جذابیت رو ایجاد میکنه که بدون اطلاع از کم و کیفِ مابقی ماجرا راهی تئاتر شهر بشن تا اجرا رو ببینند. خوشبختانه یا متاسفانه، من هم بیشتر از این هم نمیتونم در رابطه با این کار توضیح بدم و امیدوارم همین ناتوانی من در عدم توضیح بیشتر، انگیزهی شما رو برای دیدن کار بیشتر کنه.
بود و نبود این کار فقط افشین هاشمی است و بس! لارنس کاری است بر اساس مونولوگ و حدود نیم ساعت که یک سرش افشین خان هاشمی است با اون کارنامهی خوب هنری و البته دماغی که برخلاف قدش یه کمی زیادی سربالاست و این یکی سَری که ... خب دیدن همین سَر دیگهش قطعاً عامل جذابیت بیشتر این کار شده. وگرنه ریخت و قیافه و هنر افشین هاشمی که دیدن نداره!
بله در لارنس راهب طرف دوم کار، سَری هست که برخلاف تمام سرهای بزرگ اینبار زیر لحاف نیست. همونجاست. دور و بر خودتون. احتمال داره توی جیب بغل دستیت باشه. زیر شال رنگی خانمی که روی زمین نشسته و یا حتی زیر زبون اون پسر قرتییه که موهاش رو فشن درست کرده. و این طرف دوم ماجراست که زیبایی کار و اجرای خوب و مُسلط افشین رو بیشتر میکنه.
در این فقر و برهوتِ کارهای خوب سینمایی و نمایشی، دیدن لارنس راهب که بالا سر دو عاشق جاودانهی تاریخ ادبیاتِ دنیا یعنی رومیئو و ژولیت شکسپیر، ایستاده و خطابه و عاشقانه سر میده، توصیه میشه. باشد تا لذت این روزهای تهران و هوای بهاری و بارونیش براتون چند برابر بشه.
کتاب خوبی که توی این چند روزه خوندم آخرین کتاب حسین سناپور بوده. یک شیوه برای رماننویسی، کتاب داستان نیست بلکه همونجوری که از اسمش پیداست و نویسنده توی مقدمهی کتاب بهش اشاره کرده حاصل خوندهها، شنیدهها و تجربیات مستقیم رماننویسی ایشون بوده. کتابی که جای خالیش واقعاً حس میشد.
رسیدهایم به نیمهی اردیبهشت. من، یه جایی کنار گوشهی همین اَبر پایتخت هستم. توی همین تهرانِ 5 حرفی ولی شلوغ. نه شیرازم که بوی بهار نارنج مَستم کنه و نه جایی خیلی دور از این خراب شدهی دوستداشتنی.
تهران رسیده به اردیبهشت. من هنوز تو دی دارم با رویاهام آدم برفی درست میکنم. تموم محدودههای این شهر، هر روز محدودتر از قبل میشه. حالا دیگه باید به دلت جهتنما ببندی که اشتباهی تنگِ هر کوچه و محلهیی نشه. آدمهاش پیشکش! حالا دیگه باید به دلت، بادنما و بادسنج ببندی که تَنـگ هر نسیم و بادِِ بیجهتی نشه. تهران محدود شده. دلها محدود شده. آدمها محدودتر. دیگه مثل قدیم نیست که دلت تنگ هر جایی بشه. که دلت تنگِ هر کسی بشه. که حالا برای دلتنگی باید قطبنما داشته باشی. نقشه و فانوس و چراغ علاالدین داشته باشی تا اشتباهی دل تنگِ آدم و منطقههای غیرمجاز نشی.
من هنوز هم بدون جهت گز میکنم این شهر رو. من هنوز هم دل تنگ اون خونهیی میشم که جا مونده یه جایی وسطِ این شهر شلوغ. وسط این شهر پُر از دود و ساختمون و برجهای کوتاه و بلند. پشت اون هتل قدیمی، بعدِ اون چهارراه بزرگ. شرق به غرب. کمی جلو. نه خیلی. یه کم عقبتر. آهان همین جاست. سمتِ راست. من هنوز هم دلتنگِ اون خونهی میشم که انگار از روز اول وسط طرح ترافیک گیر کرده بود. وسطِ محدودهی غیرمجاز. وسط روزهای پرهیاهوی زوج و فرد. خونهی که حالا دیگه نه زوجه و نه فرد. خونهی که شده عینهو عصر یک روز دلگیر جمعه از بس خالی مونده توی این شهر شلوغ.
به نظرم اگر واقعاً قصد خرید کتاب دارید سعی کنید توی ساعت اولیه (10 صبح) نمایشگاه باشید و تا ظهر خریدتون رو انجام بدید. همینکه صلاه ظهر رو بگن، هم جمعیت زیاد میشه و هم نَفس کشیدن سخت و طاقتفرسا. لیستی داشتم و تقریباً کمتر پیش اومد که اسم غرفه و کتابی نظرم رو بهخودش جلب کنه. بنابراین همونجور که تمام سالن اصلی رو گشتم ولی فقط همون کتابهایی رو خریدم که دنبالشون بودم.
قاعدتاً گذاشتن این همه وقت و انرژی و مکافات و بدبختی، هیچ توجیه اقتصادی برای خرید از نمایشگاه کتاب نداره ولی خب غنیمتی است همین حضور چند روزه کتاب وسط شهر تهران.
با توجه به همین تعاریف خر شدم و بعد از اینکه سالها بود به خودم فحش داده بودم دیگه فیلمی از داودنژاد رو نبینم ولی وفای به عهد نکرده و متاسفانه مرهم رو هم دیدم. با تمام احترامی که به آقای بیضایی میذارم ولی فکر میکنم شاید این بیضایی شخص دیگهی است که امروز ساکن آمریکاست و اون آقای بیضایی تشکر کرده از اکران فیلم مرهم!
خب البته همش هم درد و غم و بدبختی نیست! همش هم گریه و مویه و زاری نیست. لذتی داره پیدا کردن دونههای گمشدهی پازل وجودِ نکبتِ خودت. مثل مرغهایی که تکهتکه شد و هر کدوم رو گذاشتن سَر کوهی بلند و تو حالا باید بگردی تا ببینی توی کدوم خرابه و زیر کدوم آواری جا مونده این پازلهای گمشدهی شخصیتی.
آدمها شاید اگه این قدرت رو نداشتند که بتونند مانور بدن روی خواسته و نیاز و تمایل و اون چیزهایی که خوشحالهاشون میکنه، اونوقت خیلی زود پژمرده میشدند. نه فقط پژمرده، که باید گفت نسلشون توی همون غارهای سرد و تاریک، نخنما شده و ژن و کروموزم و زنجیرهی DNAشون فاسد و منقرض شده بود و الان دیگه همهمون فقط با دو سه نسل قبل، میرسیدیم پای کشتی نوح و جنگلی سرسبز و پدر و مادر بزرگی لُخت و عُور با برگهایی پَت و پهن که بر عـ.ـو.رتشون بسته بودند و پسر عمویی نیزه به دست که تخصصش شکار گراز بوده و خالهی که جر میداده پوستِ ببر بنگال رو ـ که خب اون موقع هنوز اسمش بنگال نبود ـ ظرف چرخیدنِ دو درجهایی خورشید به سمتِ درختِ عرعر بزرگ وسطِ جزیره. آدمی اگر نداشت قدرت انطباق با محیط و خو کردن با تغییرات درونی و بیرونی و زیست محیطی خُرد و کلان رو، قرنها از اکسپایر شدن تاریخ زمین و این موجودِ دو پا گذشته بود.
پس اگه مدیریت نکنیم و این منحنیها سوار کولمون بشن، باید به ساز اونها برقصیم که رقصیدنش هم لـِم و قر و قمیشی داره و ما رو میبره به ناکجاآباد. وا دادن و سپردن کار به این منحنیهای کاردان و کاربلد هزینههایی داره بَس گران و گزاف. بنابراین دکتر و عَمله و وکیل و چوپون نداره. زن و مرد و پیر و جوان نداره. منحنیها اوج بگیره مادری سرویس میکنه که بیا و ببین که من زیاد دیدم آدم PHDدار متخصص آنچنانی که مدارک قاب شدهی قد صفحهی A4ش چار طرف دفترش رو تسخیر کرده و از دور دل میبُرد و تو فکر میکردی این آدم میتونه یکی از همون خوشبختترین آدمهای روی کره زمین باشه و وقتی میشستی وَر شکمش و هول میدادی شاخهی اعتماد رو توی دلش و اسکن میکردی املاح و احشام داخلیش رو میدیدی ای دل غافل، ایشون که نسخه مینویسه واسهی همه، خودش هم سوار این منحنیها شده و زمام امور از دستش در رفته و حالا غمهای گندهی بیتوته کرده توی دلِ همین بندهی خدا.
:: دلمون به حال و هوای اردیبهشت تهران خوش بود ولی خوشا بهحال اونایی که این حوالی نیستند و نمیبینند این هوای مُزخرفِ بهاری امسال رو و خاطراتِ اردیبهشتی سالهای قبل رو مزمزه میکنند که پیشتر از این، درشتدانهها و کلهگندهها شهر رو در دست داشتن و الان بهغیر از این عزیزان، ریزدانههای احتمالاً کشورهای همجوار هم خودشون رو رسوندن به پایتخت و شهر رو تسخیر کردند و چنان گندی زدند به ابرشهر تهران که حالا دیگه کم نداره از وارونه شدن هوای این شهر مظلوم در روزهای آخر پاییز. انگاری دیگه هیچ فصل و ماهی با تهران مهربون نیست.
:: یه وقتهایی دلت فیلم میخواد. دلت محیط سینما رو میخواد. ولو شدن روی صندلیهای پردیس ملت رو میخواد. این میشه که میری و مزخرفی به اسم "یکی از ما دو نفر" رو میبینی وگرنه خوب میدونی که نگاه تهمینه میلانی نه یه مرد که به کل سینما، با سلیقهی تو اصلاً جور درنمیاد که اوج و قلهی فیلمسازی این کارگردان پُرمدعا چی بوده که حالا این یکی فیلمش باشه. داستان و سناریویی بد. فیلمی بد. هنرپیشههایی بد و توی این مجموعهی کاملاً بد، نمیدونی خودت توی سینما و بهرام رادان روی پرده چیکار میکنه!