...

آدم‌هایی که یکبار زندگی رو چهار تا کردن و همه‌ی سُفره زندگی رو با خوب و بدهاش و تموم کاسه، بشقاب، قاشق، چنگال، گوشتکوب، ظرف‌های تُرشی و ماست و نمکدون جمع کردن و گذاشتن لب تاقچه تا از یه جایی به بعد مسیر پُر فرازونشیب و پُر از چاله چوله‌ی زندگی رو تنهایی ادامه بدن آدم‌های محتاطی میشن.

فارغ از اینکه اون سَر زندگی، مرد و زنش خوب بوده یا بد، خاطرات شیرینی داشته یا تلخ، دیگه میشن مارگزیده‌ا‌ی که از ریسمون سیاه و سفید می‌ترسه.

آدم‌هایی که یکبار زندگی مشترک‌شون تَرک ‌خورده، آدم‌هایی که واستادن پای زندگی‌شون و دیدن لرزیدن و خرد شدنش رو، موندن زیر آوار زندگی چند ساله و دوباره دست روی زانوهاشون گذاشتن و بلند شدن و خاک و خُل رو از روی شونه‌هاشون تکوندن و واستادن روی خرابه‌های زندگی قبلی و با بغض نگاه کردن اون همه برهوت رو، آدم‌های ترسویی میشن.

آدم‌هایی که یکبار نشستن پای سفره‌ی عقد تا زندگی رو ادامه بدن با زن و مردی که حتماً روزی عشق‌شون بوده و بعدش امضاء کردن دفتر بزرگی رو به بلندای شب یلدا و رفتن تا مثل گربه، توی تنهایی بلیسن تموم زخم‌های بودن و نبودن‌ها رو، آدم‌های خسته‌ای میشن.

دور این آدم‌ها باید یه نوار زرد رنگ کشید و نوشت خطر! حالا که دیگه چینی بندزنی هم نیست، نزدیک شدن به این آدم‌ها هم به‌همین راحتی نیست. منتظره تلنگری‌اند تا خرد بشن. تا دوباره تیکه تیکه و پخش زمین بشن. تحمل این آدم‌ها سخته. شاید کار هر کسی نباشه. اگه براتون ارزش نداره، نزدیک نشید به آدم‌هایی که خاطرات، زندگی‌شون رو تقسیم کرده به روزها و شب‌هایی که دیگه نیست.  

ببار برایم

ایوانف / امیررضا کوهستانیاینکه من کمتر از فرهنگ و هنر می‌نویسم دلیل بر این نیست که حضور جدی در این عرصه ندارم، البته یه کمی کم‌رنگ‌تر از قبل هستم ولی هستم؛ کما اینکه فرهنگ و هنر مملکت هم مثل بقیه جاهاش، این روزها همچین چیز درست و حسابی برای ارائه نداره.

ایوانفِ امیررضا کوهستانی که مدتی‌یه توی ایرانشهر اجرا میشه و خدا خیر بده عوامل برنامه رو که به علت طولانی بودن کار، آنتراکی بینش گذاشته بودن و همین باعث شد که بدون شرم از بازیگران و کارگردان و نگاه چپ‌چپ بیننده‌گان که می‌تونستند براحتی واژه‌ی نفهمی رو به پیشونی‌م بچسبونن رو وسط کار تَرک کردم!

جداً نمی‌دونم سلیقه‌ی من غیر آدمیزاد شده و یا واقعاً کارها بد شده و من خوشم نمیاد. از خوب و عالی بودن ایوانف زیاد خونده و شنیده بودم ولی حتی این جذابیت رو نداشت که من رو تا آخرش روی صندلی بشونه. توی آنتراکت، ایوانف و داستان و گروهی از دوستان رو ول کردم به امون خدا و صحنه رو ترک کردم تا بیشتر از این نلرزه تن و بدنِ چخوف و داستان به‌روز شده‌اش با دنیای امروز ما!

از اتفاقات خوب این روزها که میشه باهاش پاییز و زمستون رو سر کرد، حضور همزمان دو آلبوم موسیقی از دو خواننده‌ی خوبه.

اولی‌ش که با چند آهنگ خیلی خوب، شب و روزهامون رو ساخته ساعت فراموشیساعت فراموشی / رضا یزدانی رضا یزدانی است. بعد از آلبوم ساعت 25، این‌بار یزدانی با ساعت فراموشی و البته بدون حضور یغما گلرویی کار جدیدی رو با همون سبک راک ارائه کرده و حالا توی این پاییز پُر خیر و برکت که از در و دیوارش برف و بارون می‌باره، میشه شیشه‌های ماشین رو بدیم بالا و یا ام‌پی‌تری رو بذاریم توی گوش‌مون و هم‌قدم بشیم با صدای عالی رضا یزدانی.

چند تا از آهنگ‌های این آلبوم خیلی خوبه؛ خیلی. ولی یه آهنگ داره به اسم ببار برایم که برای من شده جزء یکی از بهترین‌ آهنگ‌هایی که تا حالا شنیدم. یعنی یه آدم چقدر می‌تونه خوب بخونه؟!

اولین آلبوم شهرام شکوهی، مدارا است. آهنگی که شهرام شکوهی با همین آهنگش خیلی زود معروف شد و خوشبختانه بعد از مدتها آلبوم این خواننده‌ی خوش‌صدا هم منتشر شد.

روزهای پاییزی رو میشه با این دو تا آلبوم خوب، بهتر از قبل سَر کرد. امتحان کنید، ضرر نمی‌کنید.

 

داسی برای زندگی!

داسی برای زندگی!زندگی باغچه‌ی بزرگی‌یه که توی این یه گـُله زمین، علف‌های هرز بیشتر از هر میوه‌ی ثَمرداری قد کشیده. قرار باشه زندگی کنیم باید یه دست‌مون بیل باشه واسه کندن و یه دست‌مون داسی برای بُریدن. حالا دیگه ما آدم‌های شهری، نه می‌دونیم بیل چیه تا بکاریم و نه می‌دونیم اون داس هلالی رو چه جوری باید دست بگیریم تا وقتی قرار شد ببُریم، دست و بال خودمون رو زخمی نکنیم.

زندگی به پاییز هم میرسه؛ زیاد. روابط و آدم‌هاش به خزون هم میرسه؛ خیلی زود. قرار باشه زندگی کنیم باید توی فصل خزون یه سری از آدم‌ها رو هَرس کنیم. فصل رو نشناسیم، داس رو نشناسیم، قدرت گرفتنش رو نداشته باشیم، دلش رو نداشته باشیم و نتونیم به موقع ببریم، خراب کردیم باغچه و زمین و زندگی رو. هرس کردن راه داره. روش داره. باید بدونی از کجا بزنی، از کجا ببری. چه جوری ببری که خودت بتونی سرپا بمونی. هرس کردن هزینه هم داره. به همین راحتی‌ها هم نیست.

از اون موقع که توی باغچه‌ی زندگی ماها شیک و مدرن شدیم و یادمون رفت ننه و بابا و نژادمون میرسه به یه جایی پُشت کوه‌ها و منکر شدیم ده و آبادی و زمین و گاو و گوسفند رو، از همون موقع گذاشتیم زمین بیل و داس رو. زندگی رو ول کردیم به امون خدا. آدم‌ها اومدن و رفتن. دیگه نه بیلی بود واسه کندن و نه داسی برای بریدن. حالا دیگه شاید نه دست‌ها‌مون تاول بزنه و نه پاهامون ولی خودمون تَرک خوردیم. از بالا تا پایین. طولی و عرضی. عینهو زمینی که تابستون رو بدون آب سَر کرده.

اینجا تهران، گزارش می‌کنم!

برف پاییزی در تهراندر حالی‌که سال گذشته بعضی‌ از بزرگان مملکت ادعا کرده بودند غربی‌ها مانع از این میشن که ابرهای بارا‌ن‌زا به سمت ایران بیان، هنوز 47 روز از پاییز نگذشته که برف تمام ایران را خیلی سفت و سخت در بر گرفته! ایکاش ایشون ادعا می‌کرد که غربی‌ها مانع از رسیدن پول و دلار به ایران هستند شاید اینجوری دو زار به حقوق‌مون اضافه شده بود.

در حالی‌که توی دنور آمریکا که حتی چهله‌ی تابستون هم فرودگاه‌ش بخاطر برف و بوران بسته است، هنوز هیچ خبری از زمستون نیست از دیروز، تهران سفید‌پوش شده.

برف که میگم همچین برف مردونه اومده‌ها (قابل توجه دوستان فمنیستم که فقط دنبال واژه هستن!) تهرانِ برفی، خیلی خوشگل شده. به لطف و همت مسئولین عزیز، تخم‌مرغ هنوز همون شونه‌ای ده هزار تومن هستش که البته با بارش این برف و بارون بعید بدونم همون هم گیرمون بیاد. نخ دندون اورال_بی و تیغ ریش‌تراشی ژیلت، گیر فلک هم نمیاد و من موندم همین دو بسته نخ دندونی که خدا شاهده دوستان از آمریکا بعنوان سوغاتی برام فرستادن، به ته‌ش برسه چه خاکی به سرم و لای دندون‌هام بریزم.

اینجا تهران، ساعت هفت صبح. یک روز از عید قربان گذشته و همه‌ی ماهایی که توی تموم سال، گوسفند رو با دل و جیگر و دست و پا و سیراب شیردون و تخم و کله و پاچه‌اش، همچین دُرسته می‌‌خوریم و دعوا داریم سَر دُنبلانش، دیروز شده بودیم دوستدار حیوانات و مرثیه‌سرایی می‌کردیم در وصف گوسفندانِ زحمتکش و معصوم؛ جوری که انگاری بابامون رو دارن می‌برن به گشتارگاه! استَتوس‌های نیمی از دوستانِ فیس بوکی یه جورایی رابط داشت به پشم و پیله‌ی گوسفندان و بع‌یع دلنشین‌شون. اگه اونقدری که دل‌مون برای این زبون بسته‌ها می‌سوزه به حال و روز خودمون و انسانیت سوخته بود قاعدتاً روز به روز به طول و عرض این طویله اضافه نمیشد.

آگهی تبلیغاتی میان برنامه!

نه اینکه بخوام چُسی بیام. نه، ولی حیفه که شما محروم بشید از دیدن این عکس که نشون داد عکاسی خیلی هم نیاز به مهارت و خلاقیت و تحصیلاتِ آنچنانی نداره. همین‌که صحبتی با آق دایی کنی و روز تعطیل هَم بکشی و بزنی به دشت و دمن و سوژه خوب و مناسب باشه و تو فشاری بدی اون بیل‌بیلک کنار دوربین رو، تا حد زیادی می‌تونی عکس خوب هم ثبت کنی.

اینجا تهران. اروپا هنوز هوا خوبه. کانادا غرق در رنگ‌های پاییزی و آمریکا سرش به اون آدم‌هایی که جنبش وال استریت رو راه انداختن گرمه. خیلی‌ها دارن میرن. پوشه به بغل صف کشیدن جلوی سفارت. برف و بارون زیاده. اینجا هوا سرد شده. اینها تا برسن اونجا، اونور هم هوا سرد شده. انگاری بعضی‌ها اصلاً شانس ندارند. ما اینجا نَم کشیدیم. دارم می‌لرزم. توی برف امروز فهمیدم که کفشم سوراخ شده. الان جوراب‌هام خیس شده. نوک انگشت‌هام کرخت شده. بُوت خوبی بود. از هامبورگ خریده بودم. یادش بخیر، هامبورگ. اگه اشتباه نکنم صد یوروری داده بودم. خب صد یورو میشه چقدر؟  

اینجا تهران، پایتخت ایران. در حالی‌که هر روز ساعت هفت صبح تا به سر کار برسیم حداقل چهار تا پلیس راهنمایی و رانندگی می‌دیدیم گویا مسئولین به این نتیجه رسیدن که با بارش برف و بارون شهر و جماعت دیگه نیازی به پلیس و این قرتی‌بازی‌ها نداره و تموم شهر و خیابون و چهارراه‌ها رو سپردن به چراغ‌های راهنمایی رانندگی چشمک‌زن.

اینجا تهران. آبان ماه. سه‌شنبه. پاییز. برف میاد و گروهی از گوسفندان که دیروز سَرشون رو نبریدن پشت فرمون نشستن. لطفاً مراقب باشید!

آکادمی گوگوش

آکادمی گوگوش برنامه‌ی محبوب این شب‌های پاییزی خونه‌‌ی خیلی از ایرانی‌هاست. ایرانی‌های داخل ایران همچین صاف و سَرراست از تلویزیون و ماهواره برنامه رو دنبال می‌کنند و وقتی سَر و صدای این برنامه به گوش ایرانی‌های خارج از وطن رسید، احتمالاً اونها هم از روی اینترنت، پیگیری می‌کنند برنامه‌های آکادمی رو تا ببینند قراره خوش‌صداهای امسال و خواننده‌های سال‌های آتی چه کسانی باشند.

آوادوستانِ فیس‌بوک از علاقه‌ی من به «آوا» خبر دارن و انصافاً باید اعتراف کنم که توی این انتخاب «صدا» گزینه‌ی دهم من برای تیک زدن کنار اسم آوا بوده! خب اینجا هم همون حکایتِ «تو مو بینی و من پیچش مو» انتخابم بر اساس پیچش مو  بوده و نمیشه با خیلی از آدم‌ها، به‌خصوص خانم‌ها سر این موضوع جر و بحث کرد که چرا آوا؟! (انصافاً پیچ پیچی‌های موهاش رو ببنید!)

خب دو دنگ صدا رو که دیگه حتی ماهایی هم که ادعا و دغدغه‌ی خوندن نداریم، داریم ولی قاعدتاً ریخت، قیافه، تیپ، هیکل، شخصیت و ... پارمترهای مهمی برای یه خواننده خواهد بود. در اینکه آوا جان یه کمی هورمون‌های مردونه‌اش هم زیاده هیچ شکی نیست ولی شک نکنید که با دعای پاک و خالصانه من، آوا قطعاً موفق خواهد شد!

آکادمی به مراحل نهایی نزدیک شده و رقابت‌ها فشرده‌تر. فارغ از ماهیت اصلی برنامه که معرفی آدم‌هایی است که قراره خواننده‌های فردا باشن، نکات حاشیه‌ای که برنامه‌های این چنین دارن می‌تونه مهم‌تر از متن باشه. حضور گوگوش، خواننده‌ای که هیچ‌وقت نام و یادش فراموش نمیشه، اعتباری است بر این برنامه که اتفاقاً چیزی که من رو اذیت می‌کنه همین حضور خانم گوگوش، فوق ستاره‌ی موزیک ایران توی این برنامه است. ایکاش گوگوش فقط بخونه. ایکاش گوگوش حرف نزنه. ایکاش گوگوش قرار نباشه هنرجویی رو آموزش بده. ایکاش گوگوش فقط گوگوش باشه.

گوگوش، اونقدر بزرگ هست که هزاران نوشته‌ی اینجوری نتونه خطی بندازه روی این خورشید همیشه پُر فروغ ولی حضور در چنین برنامه‌ای این رو به من ثابت کرد که گویا گوگوش که بر اساس نبوغ و هوش و استعداد به این درجه از شهرت و محبوبیت رسیده، توی این مسیر پر فراز و نشیب، حتی توی سال‌هایی که مجبور به سکوت بوده هیچ‌وقت نخواسته (یا شاید هم نتونسته) موسیقی رو علمی‌تر دنبال کنه. حداقل ده برنامه از آکادمی رو دنبال کردم و دریغ از اینکه بشنوم گوگوش چیزی بیشتر از این گفته که: تحریرهات خوبه. خارج از نت می‌خونی. حنجره‌ات رو باز کن و تمام!

این تمام داشته‌های یکی از مفاخر موسیقی ایران زمین است. بهتر از هر کسی میدونم که اصلاً قرار بر این نیست که همه‌ی آدم‌ها همه چیز رو بصورت آکادمیک و علمی یاد بگیرند ولی حضور سی ساله بر قله موسیقی، ادبیات، سینما، باید تو رو به جایی برسونه که بتونی داشته‌های تجربی خودت رو انتقال بدی. در اینکه حضور در کنار گوگوش و تشویق از طرف ایشون می‌تونه مسیر سخت خواننده شدن رو هموارتر کنه و به شرکت‌کنندگان انگیزه صد برابر بده هیچ شکی نیست ولی اینکه خانم گوگوش هیچ چیز علمی برای ارائه به هنرجو نداشته باشه و یا حتی توان انتقال داشته‌های خودش رو هم نداشته باشه...!

گوگوش، فیلم‌ها و آهنگ‌هاش اونقدر با زندگی ما ایرانی‌ها عجین شده که محاله هیچ‌وقت فراموش بشه. همه‌ی ما خاطرات فراموش نشدنی با ترانه‌هاش داریم. ما با گوگوش زندگی کردیم. گوگوش برای ما همیشه گوگوش خواهد بود.   

لطفاً با ماموران همکاری کنید

بارون میاد. مامور سَر شماری آمار چند بار زنگ میزنه. رعدوبرق، آسمون رو روشن می‌کنه. مامور، پُشت سر هم به دَر خونه می‌کوبه. زیر بارون خیس شده. فـُرم‌ها رو زیر کاپشن‌ش قایم کرده. حالا بر فرض که این چند تا کاغذ هم خیس بشه. مگه قراره کدوم حقیقت رو ثبت کنه که اگه گوشه‌ای از واقعیتِ زندگی امروزمون نَم کشید نگرانش باشیم؟

مامور، نگاهی به پنجره‌ی خونه می‌کنه. دلم می‌سوزه. نه برای مامور سر شماری آمار، که چند روزه رسانه‌ها اعلام می‌کنند باهاشون همکاری کنیم بلکه برای گربه‌ی لاغر و ریقویی که میو می‌کشه زیر بارون. پنداری این هم شیشه‌ای شده. خدا کنه کرک نزنه.

مامور عقب‌عقب میره تا شاید کسی رو پُشت پنجره ببینه. پای راستش، ... نه، پای چپش میره توی گودالِ آب. فـُرم‌ها از دستش میوفته و پخش زمین میشه. پاش رو زود از توی گودال درمیاره. پاچه‌ی شلوارش خیس شده. دولا میشه و کاغذها رو جمع می‌کنه. من پشت پرده می‌خندم. مامور با ناراحتی دست‌هاش رو تو هوا تکون میده و مادر قهو‌ه‌ای می‌گه. نمی‌شنوم؛ ولی مامور اگه مامور باشه بدون شک باید این جمله رو گفته باشه. خیلی از مامورها گفتن، پس این هم میگه. یاد قهوه می‍افتم ولی حالا دیگه حتی قهوه‌ها هم بو نداره. حتی مادرها.

گربه میو می‌کشه. بارون تند شده. مامور ول‌کن ماجرا نیست. این‌بار منم که میگم، مادر قحبه. فتحه و کسره‌اش رو هم میذارم تا یه موقع زبونم لال، یقه‌ی خوار مادر کس دیگه‌ای به‌جز مامور رو نگیره. توی این روزهای پاییزی زندگی رو میذارم کفه‌ی ترازو و ندید، جمعیت ایران رو تخمین میزنم، هفتاد و شیش میلیون و دویست و چهل و دو هزار نفر و ... خورده‌اش رو هم نمیگم تا قَسمم دروغ درنیاد. دیگه این همه بگیر و ببند نداره. این همه آدم که توی مملکت اسیر و عَبیر شدن تا بشمرن اون‌هایی که هنوز هستن. اون‌هایی که هنوز زنده‌ان.  

حالا مامور یقه‌ی اون یکی همسایه رو گرفته. این می‌پرسه و اون یکی جواب میده. اسم و سن و یه سری عدد و رقم و شماره. فرم‌ها رو که ورق بزنی هیچ سوالی بر اساسِ خوشبختی آدم‌ها نیست. چرا مامورها یه شافتولی ندارن که بذارن بیخ گلوی ماهایی که موندیم تا فرم‌هاشون رو پُر کنیم و بگن ما چند متر و چند سانت و چند کیلو خوشبختیم؟!

مامور می‌پرسه و من به همه‌ی اون‌ آدم‌هایی فکر می‌کنم که خیلی وقته رفتن. همه‌ی اون آدم‌‌هایی که چمدون به دست، دارن میرن. همه‌ی اون‌ آدم‌هایی که ایران شده کشور دوم‌شون. دل‌شون خوشه دو ملیتی شدن ولی نه دیگه توی فرم‌های اون‌ور ثبت میشن و نه با عدد و رقم‌های این‌ور معنی میشن. مامور می‌نویسه. گربه خودش رو به چادر زن همسایه می‌ماله. پنجره رو که باز می‌کنم بوی بارون میاد. بوی نونِ تافتون.     

...

آدم‌هایی هستن که این توانایی رو دارن همیشه باشن. بمونن. سعی در فراموش کردن‌شون، اشتباه محضه. یه جورایی مثل همون درس‌هایی که سال‌ها قبل توی کتاب‌های علوم خونده بودیم؛ مخلوط معلق جامد در مایع یا یه همچین چیزی.

این آدم‌ها شاید خیلی دور، خیلی نزدیک، ولی هستن. یه بارون، یه دست‌خط، یه نَفس، یه عکس، یه صدا، دوباره زنده‌شون می‌کنه. زنده‌شون می‌کنه تا خودشون و نگاه‌شون و همه‌ی خاطرات و بود و نبودشون حالا هی جلوی چشم‌هات رژه برن. هی برن و بیان. هی برن و بیان. برن و بیان.  

آدم‌هایی هستن که ته‌نشین می‌شن ولی حل نمیشن. یه جاهایی از زندگی، باید نوشت «لطفاً تکان ندهید.»

یه حبه قندِ بد مزه

یه حبه قند / رضا میرکریمیفیلم «یه حبه قند» برخلاف تعریف و تمجیدهایی که ازش شده، فیلم خوبی نیست. فیلمی که به نحو اغراق شده‌‌ای فقط سعی داره رنگ و تصویرهای خوب به توی بیننده نشون بده. «یه حبه قند» می‌تونست بدون هیچ داستان و شخصیتی فیلم نباشه و فقط یه آلبوم عکس باشه که ظرف چند دقیقه ورق بزنی و چند تا عکس خوب از شهر کویری یزد ببینی.

تمام اتفاقات توی یه خونه‌ی قدیمی میوفته. دختری قراره عروس بشه و خواهرها، دومادها و بچه‌ها یکی یکی وارد خونه میشن و یه حبه قند باعث میشه، عروسی به عزا تبدیل بشه. تضادِ مرگ و زندگی، شادی و ناراحتی، عروسی و عزا به بدترین و دَم‌دستی‌‌ترین شکل ممکن توی این فیلم به نمایش درمیاد. به دل من که اصلاً ننشست.

آدم‌های فیلم سطحی هستن. رو رو. هیچ چیزی از گذشته و تاریخ و پُشت و جلوشن نمی‌دونی. اونقدر سطحی که اگه بادی بیاد و چندتاشون رو با خودش ببره تو اصلاً یادت نمی‌مونه کی شوهر کی بود و این وسط چیکار می‌کنه و قراره کدوم قسمت داستان رو با خودش پیش ببره. آدم‌ها رو از همون جایی می‌شناسیم که در چوبی خونه رو می‌زنن و وارد حیاط میشن و انگاری کارگردان هم تعمداً دوست داشته همه رو از توی چارچوب در رد کنه. یک سوم ابتدایی فیلم، دوربین میخ شده به چار چوب در و دیالوگ‌ها همونجا رد و بدل میشه. خب این همه جا، یه کمی بکش اونورتر!

وقتی سالن سینما آزادی رو اونهم سانس یک ربع به یازده شب، پُر دیدم خوشحال شدم که اهالی و دوستداران سینما حتی توی این ساعت هم اومدن تا فیلم ببینند. ولی داستان اونقدر کُند و آروم پیش رفت که روزبه همون اول، تکلیفش رو با خودش و ما و فیلم مشخص کرد! شانس آوردیم وقتی روی صندلی می‌خوابه خروپوف نمی‌کنه وگرنه وامصیبت‌ها داشتیم از این خواب دو ساعته‌اش.

قاعدتاً وقتی ابراهیم حاتمی‌کیا کارگردان به‌نام سینما، در وصف این فیلم، نامه‌ی سرگشاده‌ای می‌نویسه و تشکر می‌کنه از رضا میرکریمی دوست و رفیق و کارگردان فیلم، توقع آدم خیلی بیشتر از این حرف‌ها بالا میره. اصلاً همین میشه که تا ساعت دوازده‌و‌نیم، توی سالن سینما میمونی تا «یه حبه قند» رو ببینی. می‌بینی و توی سرمای این شب‌های پاییزی، وقتی داری تک و تنها توی پیاده‌روی عباس آباد قدم میزنی با خودت میگی، انصافاً حاتمی‌کیا چی توی این فیلم دید که اینجور آب از دهن‌ش راه افتاد و کام‌ش شیرین شد و یادش افتاد هنوز ایرانی است؟!

پاییز بی‌بارون، درد داره

 پاییز رسید به دومین ماه‌ش. بارون نیومد. تقویم رو میزی، چیزهایی میگه که با واقعیت طبیعتِ امروز ما خیلی فرق داره. حالا دیگه تقویم هم شده مثل ما آدم بزرگ‌ها؛ لامصب این هم دیگه زل میزنه تو چشم‌هامون و دروغ میگه. می‌دونی! شدیم عینهو اصحاب کهف. خوابیدیم و بیدار شدیم، پول‌مون از سکه افتاد. حرف‌مون رو دیگه کسی نفهمید. فصل‌هامون جابجا شد. حس‌هامون خزون کرد. یهویی موندیم اسیر و سرگردون. بی‌جا و مکان. غریب. تنها. آدرس‌هامون رو باد بُرد. راستی، باد برُد یا خودمون سپردیم دستِ باد؟!  

 خیلی وقت بود که منتظر پاییز بودم. گفتم، وقتی برسه دیگه می‌تونم از جیب پاییز خرج کنم. بریز و بپاش‌ها رو بنویسم پای خزون ولی امسال چرا اینقدر بی‌سرمایه شدم؟ چرا اینقدر دستم تَنگ شده؟ دارم پیر میشم. داریم پیر میشیم. دونه، دونه می‌شمارم. موهای سفید و پاییزهای بی‌بارون رو. حالا دیگه اونقدر تنهام که حتی دیگه جرئت نمی‌کنم سرما بخورم.