توالت شيخبهايی!
هنوز سينی بين زمين و آسمونه كه ليوان چايی رو برمیدارم. اَمون نمیدم. داغداغ میخورم. اين رو ديگه همهی نزديكها میدونند. گزهای آردی بُلداچی رو هم چند تيكه كرده و ريخته توی يه نعلبكی. يه دونه رو ميذارم دَهنم و با دست، آرد دور دهنم رو پاك میكنم. حواسم بهش نيست. لَپتاپ رو، روی شكمم گذاشتم. البته شكم كه نه، اون قسمتِ برجستهی مردونهام باعث شده كه اينجوری تعادلش حفط بشه وگرنه با اين پوزيشن، بايد تا حالا صد دفعه پخش زمين ميشد. با زاويهی 45 درجه و در حاليكه تكيه دادم به يه پشتی كه اونهم خودش تكيه داده به یه مبل، چايیم رو داغداغ هـوُرت میكشم.
_ امروز يه دكتره اومده بود تلويزيون میگفت، چايی رو نبايد داغ بخوريد. سرطان میگيريد.
ايميلهام رو چك میكنم. ده روزه كه علی قُلمبه میخواد يه صفحه رو برای من اِسكن و ايميل كنه ولی هر روز ميگه بيزی هستم، فردا میفرستم. گفته بود يكشنبه و باز هم ميل نكرده. بدون اينكه نگاهش كنم ميگم: زر زده. ديوثها همهشون زر میزنند.
پاش رو ميندازه رو پاش و ميگه: اون كه آره ولی، ننه تو هم اينقدر داغ نخور. آستر داره دهنت مگه، بچه جون؟!
هميشه تحسين كردم اين پشتكار مامان رو در ارائه تكرار مُكرّارت، بطور لاينقطع و طويلالمدّت! يعنی سرويس میكنه خواهر مادر آدم رو وقتی قراره يه چيزی رو بگه. نمیدونم پنجم دبستان بودم يا اول راهنمايی ولی از همون موقع كه قاطی آدم بزرگها شدم و توی محاسبات، بغير از بابا و مهمونها يه چايی هم برای من ريختن و من مجبور نبودم صبر كنم تا اگر چايیی اضافه اومد بخورم، مامان توضيح داده كه نبايد چايی داغ بخورم. شايد بيشتر از بيست سال. نزديك سی سال!
از ليوان چايی خودش بخار بلند ميشه به چه حجم و غلظتی! كه ليوان خالیم رو ميذارم توی سينی. چپچپ نگام میكنه. زير چشمی میبينمش.
_ میخواهی اينيكی رو هم بخور. من برای خودم ميريزم.
جدی ميگه. ميدونه روزهايی كه تمرين داشتم تا نصفهشب چايی میخورم.
ميگم: نه، سرد شده، الان خودم بلند ميشم میريزم.
ليوان چايیم رو برميداره و ميره توی آشپزخونه. نمیبينمش. حتماً جلوی قوری و كتری واستاده كه از توی آشپزخونه بلند ميگه: میخواهی يه شلينگ بكشم تا بغل دستت؟! يه موقع از جات تكون نخوری بچهات بيوفته؟!
چيزی نميگم. سرم به كارم گرمه و توی فيسبوك، عكس خانمهای خوشگل رو دید میزنم. ليوان رو دوباره پُر میكنه و مياد ميذاره بغل گزهای نصفه نيمهی بلُداجی.
_ پس تا سرد نشده بخور. از دهن ميوفته!
ميگم: مامان خدا خيرت بده، اون كولر رو روشن كن. پُختيم از گرما.
نه طاقت گرما رو داره و نه سرما. يا گـُر میگيره و يا باد كولر اذيتش میكنه.
_ هوا خوبه. كولر نمیخواد.
يه قلوپ از چايی رو میخورم و ميگم: اونوقت اگه آخر خرداد هوا خوبه، پس كی روشنش كنيم؟!
روی مبلِ بالای سرم میشينه. چايیش رو برميداره و گز رو میندازه گوشهی لُپش. با گز، كلنجاره ميره توی دهنش. از اينور به اونور سُر میخوره گز توی دهنش.
ميگه: اگه خيلی گرمته يه جای خيلی خوب برات پيدا كردم برو اونجا بشين.
_ جدی؟ كجا؟!
با سر، توالت رو نشون ميده. دوباره ليوان چايیش رو سَر میكشه و فرصت رو غنيمت میشماره و توی همون حالت هم با چشم و ابرو، دوباره به در توالت اشاره میكنه.
_ يعنی برم توی توالت بشينم؟ اونجا خُنكه؟!
ميگه: آره. به جون تو. اصلاً يه دقيقه پاشو.
ميگم: الان كه دستم بنده بگو.
_ دستم بنده. دستم بنده. همچين ميگه بنده، انگار داره آپولو هوا میكنه. يه دقيقه اون صابمُرده رو بذار زمين پاشو در توالت رو باز كن!
راست میگه. در توالت رو كه باز میكنم چنان كورانی ميشه و هوای خُنك میخوره به سر و صورتم كه حال میكنم. انگار جلوی اِسپيليت يونيت واستادم!
_ مال اين همسايه پايينیيه است. هميشهی خدا كولرشون روشنه. نمیدونم چه جوريه و باد از كجا مياد كه توالت ما خيلی خُنك ميشه. توالتمون شده مثل اون حموم لطفعلی خان بود. چیچی ميرزا بود که با یه شمع گرم میشد؟! مثل همون شده.
میخندم و ميگم: شيخبهايی
_ حالا هر گهی بود فرقی نداره. از فردا كه اومدی برو اون تو بشين. با ما كه كاری نداری. اين ماسماسَكت رو هم ببر بذار روی اون توالت فرنگی. شام و چايیتُ هم ميدم همون تو بخور. شب هم جمع كن برو سر جات بگير بخواب.
دهونيم صبح، يعنی سه ساعت بعد از خوردن اولين لقمهی نون بربری، كتاب رو خونده بودم. فكر كنم دو سه تا ليوان چايی هم خوردم و خودم متوجه نشدم!
خانم آدامز كه در آغوش فانی غش كرده بود به خود آمد و گفت: "خوشگلترين بچه هم بود."
شاخ هوشمندزاده رو كه مجموعه داستانهای كوتاه پيوسته است رو دوست داشتم و نداشتم. اِلمانها و فاكتورهای قصه كم و بشدت كمرنگه. در اينكه ميشه اين نوشتهها رو داستان گفت شكی نيست ولی خب فاكتورهای داستانی كمرنگه. شاخ رو از اين جهت میپسندم كه نشون ميده چقدر راحت و با استفاده از چند تا عنصر مثل مرغ و خروس و دمپايی ميشه داستان نوشت. شايد خوندن اين كتاب بَل و باريك برای كسانيكه فكر میكنند برای نوشتن داستان حتماً بايد آپولو و يا شاتلی وجود داشته باشه و يه لشگر آدم، خوب و مناسب باشه كه ببينند چقدر راحت ميشه داستان نوشت.
اين شبها و توی سالن ايرانشهر (پارك هنرمندان) نمايش كاليگولا به اجرا درمياد. اجرايی كه تن و بدن آلبر كامو، نويسندهی اين نمايش قطعاً توی گور ميلرزه و شك ندارم با همون زبون فرانسوی فحش خوار مادر نثار همهمون میكنه از اينكه بعدِ اين همه سال چهار تا داستان خوب و به دردبخور نداريم تا تئاتری با اِلمانهای ايرانی بازی كنيم. فحشی نثار همهمون میكنه كه كاليگولا رو اينقدر بد و مزخرف به روی صحنه میبريم تا برای اولين بار شاهد اين باشم كه حين اجرای كار، چند نفر قيد ديدن تئاتر و اون 20 هزار تومن رو بزنند و وسط نمايش، ول كنند و برن و اونها هم همراه بشن با آلبر كامو در دادن فحش خوار مادر، البته اينبار با بيان سليس فارسی.
هر چقدر ده رو دوست نداشتم ولی عاشق حسين طلای سرخ جعفر پناهی شدم. حسين عمادالدين كه ظاهراً تا قبل و بعد از اين فيلم ديگه جايی هم آفتابی نشده، فوقالعاده بازی میكنه اين نقش رو. آدمی ساكت، درونگرا، كم حرف و عصبی كه از جنگ برگشته و حالا پيك موتوری پيتزافروشی شده. برای خريد طلا برای همسر آيندهاش به مغازهای ميره ولی با برخورد بد و زنندهی فروشنده مواجه ميشه. سَرخورده ميشه از آدمها و مملكتی كه سالها براش جنگيده و حالا فرماندهاش توی برج فلان میشينه و ...
عشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه است.
با همسرم یک ماه و نیم دنبال خانه میگشتیم. برای اجاره. بچهام پیش مادرم بود و ما هر جایی را که بگویید برای اجارهی یک نیمباب خانه زیر پا میگذاشتیم و پیدا نمیشد. شبی – ساعت حوالی نه بود – خسته و امیدباخته از میدان انقلاب – که باری نامش میدان مجسمه بوده است و باری میدان بیست و چهار اسفند و حالا میدان انقلاب - سوار اتوبوس شدیم برویم سهراه تهرانپارس که دپو هم نامیده میشود و ایستگاه دماوند و دروازه مازندران هم. اتوبوس بی آر تی نبود آن وقت.
یعنی اون که نگفت M&M. گفت: اسمارتیز! ولی من متوجه منظورش شدم. بعد من که عصبانی شدم با ناراحتی گفتم: تو فکر میکنی ما توی اون طویله از صبح تا شب چی میخوریم؟! هیچی. حالا شب هم که میخواهیم دو تا دونه شکلات بخوریم باید 50 تا شكم و دراز و نشست بريم و هی سین جین بشیم؟! 
خدایا نوکرتم حالا کینه به دل نگیری بزنی شَل و پَلم کنی. این یه نظر کاملاً شخصی و دوستانه است. توی این کره زمینت که قرار بود ماها اينجا پادشاهی کنیم، نظر بندگانت رو که کسی قبول نداره و براحتی PiPi میکنند توی رای و نظر بیست میلیون آدم زنده و عاقل و بالغ، گفتم شاید درددلی کنم مستقیم و بدون واسطه با خودت، بهتر باشه.
در روزهايی كه بين علما اختلاف افتاده برای اينكه كی ناموس اون يكیيه و عكسها نشوندهندهی اينه كه اگه دختر و پسری رو توی ماشين بگيرند برایحفظ ناموسِ طرفين! ماشين و دختر و پسر رو مجزا از هم و يا در خيلی موارد همه رو با هم، میخوابونند! و خب توی اين قضيه، گروهی طبق معمول اين سی سال اخير، كاسهی داغتر از آشاند و دلشون برای ناموس ِ (آخ كه من چقدر مشكل دارم با اين كلمه) تو از خودِ تو بيشتر میسوزه، بنابراين ترجيح دادم تا مشخص شدن حد و حدود و طول و عرض و استاندارد شدن معنی ناموس، تمامی بیفرهنگیها رو پرت كنم به يه سمت و سو و اين روزها فقط رو آوردم به هنرهای دراماتيك، تصويری و تجسمی! والله بخدا شانس كه نداريم، يهويی خودمون و ماشين و دوست و دوستانمون رو، همه رو با هم، دراز به داراز میخوابونند كف خيابون و فردا عكسمون رو توی تموم خبرگزاریها بعنوان مزاحم نواميس، ميندازن و اونوقت خر بيار و باقالی بار كن!
فيلم رو توی سينما پرديس ملت و موقعی ديدم كه محمد علی ابطحی معاون و مشاور آقای خاتمی يك رديف پايينتر، با خونوادهاش نشسته بودن و فيلم رو میديدن. خيلی دوست داشتم نقطه نظر ايشون رو هم در رابطه با فيلم بدونم، هر چند ايشون توی سينما با لباس شخصی و يه تیشرت خوشگل و خوشرنگ گوگولی آبی نفتی اومده بود ولی بهرحال ابطحی هم طلبه و روحانی بوده و اين مسير رو طی كرده.
اسمهای آتيلا پسيانی، رضا كيانيان، بابك حميديان، هانيه توسلی، ليلی رشيدی رو مجموعاً چند تريلری 18 چرخ هم نمیكشه ولی اونچه كه روی صحنه نمايش ديدم هيچ چيزی از هنر و ظرافتهای يه تئاتر معمولی هم به همراه نداشت. كه اگر بگيريم بداههگويیهای (كه هر چند ديگه نميشه اسمش رو هم بداههگويی گفت چون حتماً تا الان بيش از 50 بار و توی هر اجرار عينناً تكرار شده) رضا كيانيان، نمايش پروفسور بوبوس داستانیيه تكراری، نه يكبار كه هزار بار. گروهی منتظر شخصی هستند كه به اشتباه يكی ديگه ميوفته وسط باغ و ... نكتهی بارز و برجسته! نمايش فقط تكه كلامهای جنسی و سياسی است كه گويا ايرانی جماعت هم ميميره برای همين دو مقوله. شوخیهايی دَمدستی كه انگاری چند نفر رفيق، شب جمعهايی دور هم نشستن و با هم ميگن و میخندن.
روسپی به زن شوهردار: 
