توالت شيخ‌بهايی!

هنوز سينی بين زمين و آسمونه كه ليوان چايی رو برمی‌دارم. اَمون نمی‌دم. داغ‌داغ می‌‌خورم. اين رو ديگه همه‌ی نزديك‌ها می‌دونند. گزهای آردی بُلداچی رو هم چند تيكه كرده و ريخته توی يه نعلبكی. يه دونه رو ميذارم دَهن‌م و با دست، آرد دور دهن‌م رو پاك می‌كنم. حواسم‌ بهش نيست. لَپ‌تاپ رو، روی شكم‌م گذاشتم. البته شكم كه نه، اون قسمتِ برجسته‌ی مردونه‌ام باعث شده كه اينجوری تعادل‌ش حفط بشه وگرنه با اين پوزيشن، بايد تا حالا صد دفعه پخش زمين ميشد. با زاويه‌ی 45 درجه و در حاليكه تكيه دادم به يه پشتی كه اونهم خودش تكيه داده به یه مبل، چايی‌م رو داغ‌داغ هـوُرت می‌كشم.

_ امروز يه دكتره اومده بود تلويزيون می‌گفت، چايی رو نبايد داغ بخوريد. سرطان می‌گيريد.

ايميل‌هام رو چك می‌كنم. ده روزه كه علی قُلمبه می‌خواد يه صفحه رو برای من اِسكن و ايميل كنه ولی هر روز ميگه بيزی هستم، فردا می‌فرستم. گفته بود يك‌شنبه و باز هم ميل نكرده. بدون اينكه نگاه‌ش كنم ميگم: زر زده. ديوث‌ها همه‌شون زر می‌زنند.

پاش رو ميندازه رو پاش و ميگه: اون كه آره ولی، ننه تو هم اينقدر داغ نخور. آستر داره دهن‌ت مگه، بچه جون؟!

هميشه تحسين كردم اين پشتكار مامان رو در ارائه تكرار مُكرّارت، بطور لاينقطع و طويل‌المدّت! يعنی سرويس می‌كنه خواهر مادر آدم رو وقتی قراره يه چيزی رو بگه. نمی‌دونم پنجم دبستان بودم يا اول راهنمايی ولی از همون موقع كه قاطی آدم‌ بزرگ‌ها شدم و توی محاسبات، بغير از بابا و مهمون‌ها يه چايی هم برای من ريختن و من مجبور نبودم صبر كنم تا اگر چايی‌‌ی اضافه اومد بخورم، مامان توضيح داده كه نبايد چايی داغ بخورم. شايد بيشتر از بيست سال. نزديك سی سال!

از ليوان چايی خودش بخار بلند ميشه به چه حجم و غلظتی! كه ليوان خالی‌م رو ميذارم توی سينی. چپ‌چپ نگام می‌كنه. زير چشمی می‌بينم‌ش.

_ می‌خواهی اين‌يكی رو هم بخور. من برای خودم ميريزم.

جدی ميگه. ميدونه روزهايی كه تمرين داشتم تا نصفه‌شب چايی می‌خورم.

ميگم: نه، سرد شده، الان خودم بلند ميشم می‌ريزم.

ليوان چايی‌م رو برميداره و ميره توی آشپزخونه. نمی‌بينم‌ش. حتماً جلوی قوری و كتری واستاده كه از توی آشپزخونه بلند ميگه: می‌خواهی يه شلينگ بكشم تا بغل دست‌ت؟! يه موقع از جات تكون نخوری بچه‌ات بيوفته؟!

چيزی نميگم. سرم به كارم گرمه و توی فيس‌بوك، عكس خانم‌های خوشگل رو دید میزنم. ليوان رو دوباره پُر می‌كنه و مياد ميذاره بغل گزهای نصفه نيمه‌ی بلُداجی.

_ پس تا سرد نشده بخور. از دهن ميوفته!

ميگم: مامان خدا خيرت بده، اون كولر رو روشن كن. پُختيم از گرما.

نه طاقت گرما رو داره و نه سرما. يا گـُر می‌گيره و يا باد كولر اذيت‌ش می‌كنه.

_ هوا خوبه. كولر نمی‌خواد.

يه قلوپ از چايی رو می‌خورم و ميگم: اونوقت اگه آخر خرداد هوا خوبه، پس كی روشن‌ش كنيم؟!

روی مبلِ بالای سرم می‌شينه. چايی‌ش رو برميداره و گز رو می‌ندازه گوشه‌ی لُپ‌ش. با گز، كلنجاره ميره توی دهن‌ش. از اين‌ور به اون‌ور سُر می‌خوره گز توی دهن‌ش.

ميگه: اگه خيلی گرم‌ته يه جای خيلی خوب برات پيدا كردم برو اونجا بشين.

_ جدی؟ كجا؟!

با سر، توالت رو نشون ميده. دوباره ليوان چايی‌ش رو سَر می‌كشه و فرصت رو غنيمت می‌شماره و توی همون حالت هم با چشم و ابرو، دوباره به در توالت اشاره می‌كنه.

_ يعنی برم توی توالت بشينم؟ اونجا خُنكه؟!

ميگه: آره. به جون تو. اصلاً يه دقيقه پاشو.

ميگم: الان كه دست‌م بنده بگو.

_ دستم بنده. دستم بنده. همچين ميگه بنده، انگار داره آپولو هوا می‌كنه. يه دقيقه اون صاب‌مُرده رو بذار زمين پاشو در توالت رو باز كن!

راست میگه. در توالت رو كه باز می‌كنم چنان كورانی ميشه و هوای خُنك می‌خوره به سر و صورت‌م كه حال می‌كنم. انگار جلوی اِسپيليت يونيت واستادم!

_ مال اين همسايه پايينی‌يه است. هميشه‌ی خدا كولرشون روشنه. نمی‌دونم چه جوريه و باد از كجا مياد كه توالت ما خيلی خُنك ميشه. توالت‌مون شده مثل اون حموم لطفعلی خان بود. چی‌چی ميرزا بود که با یه شمع گرم میشد؟! مثل همون شده.

می‌خندم و ميگم: شيخ‌بهايی

_ حالا هر گهی بود فرقی نداره.  از فردا كه اومدی برو اون تو بشين. با ما كه كاری نداری. اين ماس‌ماسَكت رو هم ببر بذار روی اون توالت فرنگی. شام و چايی‌تُ هم ميدم همون تو بخور. شب هم جمع كن برو سر جات بگير بخواب.

كــات

اتوبان مدرس بودم. شب بود. يكی می‌خوند. شايد اِستينگ. بارون اومد. همين ديشب و پريشب. دو سه روز مونده به رسيدنِ تابستونِ گرم تهران. خُرداد و بارون؟ آره اومد. همه‌ی اونايی كه اينجان می‌تونند شهادت بدن كه بارون اومد. خيس شدم. صورت‌م خيس شد. اتوبان مدرس بودم. شمال به جنوب. ساعت، هشت بود؟ نه گذشته بود. نُه بود. شايد هم ده. شيشه‌ی ماشين پايين بود. اين ماشينِ زپرتی و كولر و اين قرتی بازی‌ها؟ خيس شدم. صورت‌م خيس شد. خيس‌ِ خيس. بوی خاك اومد. خاكِ بارون‌خورده. گيج شدم. مستِ مست. چه سِحری داره اين بو. يكی می‌خوند. اِستينگ يا دوره‌گرد پير، چه فرقی داره؟

شيشه‌ها رو دادم بالا. ماشين رو خاموش كردم. سكوت بود. شيشه‌ لَك‌لَك شده بود از قطره‌های بارون. دون‌دون. آبله‌رو. سالهاست رفيق‌اند اين لكه‌ها و اين شيشه‌ها. سالهاست. اينبار انگاری كم بود. چيزی كم بود. بوی خاكِ‌‌بارون خورده چيزی كم داشت. هر چی فكر كردم يادم نيومد. خِنگ شدم. دكتر می‌گفت، تاثير ميذاره روی حافظه‌‌ی كوتاه مدت و شايد اين تنها حرفی بود كه دكتر درست گفت. دوردورها رو يادمه، خيلی خوب. ولی امان از وقتی كه قرار باشه فكر كنم به ديروز، به پارسال، به اين چند سال.

پاگرد سوم رو كه پيچيدم يادم اومد. نبودی. تو نبودی. اون شب تو لابه‌لای بارون نبودی. توی مدرس نبودی. همراهِ بوی خاكِ‌بارون‌خورده نبودی. نمی‌دونم خوشحال شدم يا نه، ولی میدونم که نبودی. شک ندارم. حالا ديگه اونقدر دور شدی كه شايد ديگه نه من دنبال‌ت هستم و نه بارون. دورِ دور. اونقدر دور كه حتی اين ذهن بيمار هم يادش هست روزی روزگاری، كسی بود. اونقدر دور كه حتی رفاقت‌ت با خاك‌ِ‌بارون‌خورده هم كات شد. بقول خودتون اكسپاير شد.

بود. شد. رفت. فعل‌ها چه زود ماضی ميشن.   

عادی معمولی، همين

لقمه‌ی نون بربری كوچيكی درست كرده بودم. روی نون، دونه‌های ريز كُنجد پاشيده شده بود و من عاشقِ بعدش هستم كه اين دونه‌ها ميره لابه‌لای لثه و دندون و آدم بايد با يه خلال دندون بگرده و پيدا‌شون كنه و وقتی فشارشون ميده چه حالی ميده اون چُس‌مثقال مزه‌ی زير دندون كه شبيه هيچ مزه‌ای هم نيست‌. پنير رو ماليده بودم روی نون. حالا ديگه بغير از جمعه‌ها كه خونه صبحونه می‌خورم، كره رو كلاً حذف كردم از برنامه غذايی صبحونه‌ام (چه آدم حسابی‌وار!). با دهن پُر صفحه‌ی اول كتاب رو باز كردم.

صدای زنگ تلفن ترتيب مفزم را می‌دهد. دستم را بی‌خودی طرفش دراز می‌كنم تا قبل از اين‌كه مغزم روی تخت ولو شود، صداش را كم كنم ... می‌رود روی پيغام‌گير ... كيوان است. می‌خواهد بداند خانه هستم يا نه. جواب نمی‌دهم.

هر چند از همين پاراگراف اول حدس زدم كيوانِ داستانِ احتمالاً گم شده‌ام نبايد شخصيت چندان مثبت و جالبی باشه ولی اَحسن گفتم به نويسنده برای انتخاب اين اسم. خدا رو چه ديدی شايد روزی كسی داستانی نوشت كه كيوانِ قصه، به اندازه‌ی هولدن ناتور دشت معروف و جهانی شد.

احتمالاً گم شده‌امده‌‌و‌نيم صبح، يعنی سه ساعت بعد از خوردن اولين لقمه‌ی نون بربری، كتاب رو خونده بودم. فكر كنم دو سه تا ليوان چايی هم خوردم و خودم متوجه نشدم!

اين روزها زياد می‌شنويم از احتمالاً گم شده‌ام سارا سالار كه ظاهراً همسر سروش خان صحت هم هستند و من اگه بخوام توی يه جمله كتاب رو تعريف كنم بايد بگم، تعريف و تمجيدها خيلی خيلی بيشتر از اونی‌يه كه بايد باشه.

داستان سرراستی‌‌يه كه زمان گذشته‌ی داستان بسيار پُر‌رنگتر از حاله. كه به نظرم اين يكی از نقاط ضعف داستان می‌تونه باشه. تمام گذشته با فلش بك‌هایی كه توی ذهن راوی می‌خوره برای خواننده مشخص ميشه كه اتفاقاً من اين فلش بك‌ها رو خيلی دوست داشتم. اصولاً فلش بك‌های بجا و به موقع خيلی ميتونه داستان رو جذاب كنه و نويسنده بخوبی تونسته از اين امكان، استفاده كنه و ذره‌ذره اطلاعات شخصيت‌ها رو به خوردمون بده.

راوی آدم ترسويی كه اين ترسو بودن‌ش خيلی خوب ساخته و پرداخته شده. توی موقعيت‌های مختلف برامون نوشته كه ترس داره از ارتفاع، تاريكی، آسانسور و اونوقت توی صفحه‌ی 139 يعنی تنها وقتی چند صفحه مونده كه كتاب تموم ميشه راوی ميگه:

واقعاً اصلاً نمی‌دانم چرا بهش می‌گويم: "می‌دانی من آدم ترسويی هستم ..."

...

می‌گويم: "از اين‌كه سوار هواپيما بشوم می‌ترسم ..."

...

می‌گويم: "اين تازه خوب است، از اين‌كه سوار آسانسور بشوم می‌ترسم."

نگاهم می‌كند ... پر از خنده.

می‌گويم: "از خوابيدن توی اتاق تاريك هم می‌ترسم ..."

می‌خندد.

می‌گويم: "به زلزله هم زياد فكر می‌كنم ... برای همين بود كه دلم نمی‌خواست شب‌ها توی آن خانه‌ی درب و داغان‌ت بخوابيم."  

در جايی‌كه نويسنده همه‌ی اين موارد رو قبلاً توضيح داده يه جورايی توهين ميشه به شعور من خواننده كه توی چند خط و اينجور گل‌دُرشت يادآوری كنه كه راوی آدم ترسويی بوده. بنظرم اگه اين صفحه كلاً حذف بشه از كتاب، قطعاً هيچ چيزی از داستان كم نشده كه هيچ، كلی هم بهش اضافه شده.

صفحه‌ی 69-70 كتاب می‌خونيد:

هنوز به دكه‌ی روزنامه‌فروشی نرسيده‌ايم كه بنگ... و بنگ... دو تا بنگی كه از آن بنگ‌هاست، دو تا بنگی كه صداشان تمام خيابان‌ها را پر می كند. ساميار ژاكتم را می‌كشد و می‌گويد مامان، مامان... همان‌جا می‌ايستم و با ناباوری نگاه می‌كنم... عقب بی‌ام‌وی خوشگلم... يك لحظه از فكر اين‌كه ممكن بود ساميار هنوز آن پشت توی ماشين خوابيده باشد چنان عصبانی می‌شوم كه نزديك است بروم و اين مرتيكه‌ی خوش‌تيپ...

شما 70 صفحه از كتاب رو خوندين و تازه اينجا متوجه ميشين كه راوی، آدم‌يه كه سوار ماشين بی‌ام‌و ميشه. پس وضع مالی خوبی داره. پس مرفه است. پس پولداره. پس خونه زندگی‌ش بايد آنچنانی باشه. پس...

ماشين بی‌ام‌و، نماينده تيپ و گروه خاصی از آدمهاست در صورتيكه توی اين 70 صفحه شما هيچ نشونی از چنين آدمی توی داستان نمی‌بينيد. راوی هيچ اشاره‌ایی به نكته‌ی خاصی نمی‌كنه كه شما بدونيد اين آدم، كسی نيست كه مثل خيلی‌ها يه وضعيت كاملاً عادی داشته باشه و اين گول زدن و نگفتنِ واقعيت، هم دور از وجدان و مردونگی‌يه! و هم بدجوری ميزنه توی پوز و دَك و دهن خواننده‌ی بيچاره‌ايی كه به راوی اعتماد كرده!

در جايی از داستان كه يادم رفت صفحه‌اش رو يادداشت كنم راوی از تقاطع اتوبان صدر و چمران ميگه و من هر چی فكر كردم يادم نيومد كه صدر و چمران كجای اين تهران تقاطع دارند كه ما يادمون نيست. شايد هم نويسنده منظور خاصی داشته از نوشتن اين قسمت.

يكی از همين روزها كه درس و دانشگاه تعطيل شده و يا حال نداری بری سر كار، جمعه است و زير باد كولر خودت مچاله كردی زير پتو، می‌تونی احتمالاً گم شده‌ام رو بخونی. شايد هم دوست‌ش داشته باشی ولی به نظرم شخصيت، قصه و نوع روايت اين داستان‌ها اونجوری نيست كه اگه سال بعد در رابطه با اين كتاب ازت چيزی سوال كردن، بطور شفاف و روشن بدونی كه راوی توی تمام داستان بدنبال گندم بوده. خيلی زود همه چيز رو فراموش می‌كنی. فقط ميدونی اين كتاب رو خوندی ولی داستان چی بوده و چی شده، حك نميشه توی ذهن‌ت. خيلی زود يادمون ميره قصه و فضا و شخصيت‌ها رو و شايد اين همه‌مون چيزی باشه كه فرق داستان خوب و بد رو نشون ميده.

احتمالاْ گم شده ام، شاهکار ادبی نیست! یه کتاب کاملاْ عادی و معمولی‌یه. مثل خیلی از کتاب‌های ديگه كه اين روزها چاپ و منتشر ميشه. منتها اون‌ها این شانس (و شايد رانت!) رو نداشتند که این همه ازشون تعریف و تمجید بشه. بيشتر از اين نمی‌نويسم، چون شايد ديگه، قيد خوندن‌ش رو بزنيد و  تمايلی برای ورق زدن‌ش هم نداشته باشيد.

احتمالاً گم شده‌ام / سارا سالار / نشر چشمه / 143 صفحه / 3500 تومن

كاشكی نمی‌دونم والله‌ها "ها" نداشت

چشمه‌ای كه نيست. رودچه‌ی! بَل و باريكی‌يه كه سِنده‌ی گنجشكی بيوفته جلوش، هم طهارت آب رو بهم ميزنه و هم مسير رو خشك! و اين روزها انگار سنده افتاده و كار خودش رو هم كرده. همه چی‌ خشكِ خشك شده. برهوت. لَم يـَزرَع و وَلَمْ يُولَدْ وَلَمْ ...

همون چُس‌مثقال انرژی سهميه‌ی نوشتن، صرفِ خط‌خطی كردن چيزی غير از نوشته‌های شخصی وبلاگ ميشه. زندگی، حساب و كتاب داره اين روزها. الويت‌بندی می‌كنيم. زمان رو مديريت می‌كنيم! حالا ديگه همه چی سهميه‌بندی شده. آب. برق. گاز. يارانه. كارانه. رايانه. پايانه. حالا ديگه هيچ چيزی خر تو خر نيست، همه چی تحت تدابير شديد كنترل و امنيت و حفاظت و صيانت است. گذشت اون روزها، حالا ديگه هر وعده، مُجازی كه فقط دو جا رو گاز بگيری. يكی بالا. يكی پايين. گاز گاز هم نه، فقط يك گاز. مجزا از هم. ولی قول ميدم به زودی حتی ديگه نتونيم ليس هم بزنيم. اين خط، اينهم نشون. و وقتی گاز نگيری، وقتی ليس نزنی، توقع كدوم آب رو داری؟! حالا ديگه آب‌ها هم شده بی‌طعم و مزه. اينُ اونايی ميگن كه خوردن. شده عينهو آب‌ معدنی دماوند كه حتی كشورهای دوست و همسايه هم دستِ رد ماليدن به سينه‌هامون و بدون جيره مواجب، دست‌مالی‌مون كردند.

هوا گرمه و ايكاش شرايط اجتماعی به بدی گرمای همين روزها بود. حتی به بدی گرمای خُرماپزونِ تير و مرداد ولی اوضاع تُخمی‌تر از اين حرفهاست. انگيزه‌های زيست محيطی چنان كم و ناياب شده كه هر آن می‌‌ترسی، دسته‌گلی به آب بدی و خودت رو ناكار كنی. ناكار و ناكام و اونوقت همه‌ی اونايی كه فردا نه، پس فردا هم نه، پَسون فردا توی مراسم سه‌‌ی مرحوم كه من باشم، شركت می‌كنند، دستی به ته‌ريش چند روز اصلاح نكرده‌ی خودشون بكشن و خِرت‌خِرت زير گلوشون رو بخارونند و هی دعا كنند اون مَردك، تار و پودِ اراجيف رو كمتر بهم ببافه تا اينها به قرار سر عباس‌آباد‌شون برسن و بعد از مراسم ختم، فشاری بدن و سيخی بزنند و اونوقت با بُغض و غمی گـُل‌ دُرشت بگن: خدا بيامرز خيلی پسر خوبی بود. هميشه می‌خنديد. انگار اين اواخر بهش الهام شده بود می‌خواد بميره. ولی نمی‌دونم والله ...

و اين روزها حكايتِ حالِ من و تو و همه‌مون شده همين حكايتِ نمی‌دونم والله. نمی‌دونم والله‌ها. كه اون "ها"، هم نشون از بی‌نهايت "الله"هايی داره كه من و تو ساختيم و بهش ايمان و باور داريم و هم اون "ها" يعنی اين قصه سر دراز داره. تموم شدنی نيست نكبتِ سختی‌های زندگی كه گرمای تابستونی نيست كه تموم بشه و دلخوش كنی به انار دون شده‌ی ساوه و گلپری كه قراره پاييز بخوری كه كدوم پاييز؟! ‌

آره، خوب‌يم ولی كی اون دسته‌خر رو نثار زندگی‌ی كنيم به بلندای دسته‌بيلِ بابای كُـ.س‌كِش حسنك كه يه دو جين مرغ و خروس و دام و طيور رو سپرده بود به اين بچه‌ی چند ساله و معلوم نبود خودش توی كدوم طويله‌ و باغی، سيخ و سنگی بهم زده، خدا ميدونه.

ببخشيد جمله‌ها طولانی شد و شما فاعل رو، اول می‌بينيد و سه خط جمله‌ی بلند و طولانی و آخر همه، يه فعل نصفه‌نيمه‌ی، است، بود، شد. كار سختی‌يه اينجور نوشتن. چـِرت نميگم. بخدا اگه بتونی يه خط‌ش رو بنويس.

اين بی‌فعل نوشتن، بی‌فاعل رفتن، بی‌مفعول كردن كار راحتی نيست. ذهنِ باز ميخواد و خلاقيت. شايد هم از باز گذشته و توی بيست سالگی، ديگه اونقدر گـَل‌و‌گُشاد شده كه انگار سه شكم زايده اون سَگ‌‌مَصبِ بی‌‌پدر. آره، گاو نر می‌خواهد و مرد كُهن و حالا نه نَرش هست و نه مَردش. نخند كه مردی به اين چيز دراز نيست كه اتفاقاً مال نامردها، هم بلندتره و هم كلفت‌تر. اينُ اونهايی ميگن كه از نامرد خوردن. نخند و به روزی فكر كن كه اون دسته‌خر رو قراره نثار زندگی‌ی كنی به بلندای دسته‌بيل بابای كــُــ .... اَلله اَكبـر.        

پاره نوشته‌ها

"به احساسات زياد ميدان ميدهی فرزند، و چنان به اين زنِ جوان دل بسته‌ای كه اگر خداوند بخواهد او را از تو بگيرد بيم آن دارم كه نتوانی از او دل بكنی. حالا گوش كن، هيچ مؤمنی نبايد به شخصی يا چيزی در اين دنيا دل ببندد، مگر در حدی كه اگر مشيّت الهی، اقتضا كرد كه آن شخص يا چيز از فرد مؤمن گرفته شود، خود مؤمن بتواند در كمال آرامش، طمانينه و رضا از آن چشم بپوشد."

همين موقع يك نفر با عجله آمد و به جناب آدامز اطلاع داد كه پسر كوچك‌‌ترش غرق شده است. جناب آدامز يك لحظه خشك‌ش زد، بعد شروع كرد به گرپ‌گرپ راه رفتن توی اتاق و با درد و اندوه شديدی تاسف خوردن. جوزف هم كه به شدت متاثر شده بود كمی خودش را جمع‌و‌جور كرد و خواست كشيش را آرام كند و همان حرف‌هايی را به او زد كه بارها از زبان خود او شنيده بود، چه در خلوت و چه در جمع (زيرا او دشمن سرسخت احساسات بود و بيش از هر چيز ديگری موعظه می‌كرد كه بايد با عقل و با كمك فيض الهی بر احساسات غلبه كرد). اما كشيش حالا اصلاً دل و دماغِ شنيدنِ حرفهای جوزف را نداشت.

می‌گفت: "فرزند، فرزند از چيزهای ناممكن حرف نزن. اگر يكی ديگر از فرزندانم بود با شكيبايی تحمل می‌كردم، اما اين شيرين‌زبان كوچولوی من، اين عزيزدردانه و مايه‌ی آرامش پيری من _ اين طفلك از دامان زندگی ربوده شود، آن هم تازه موقعی كه به دامان زندگی آمده است، اين پسر مليح‌تر و خوش‌اخلاق‌تر از همه، كه هيچ‌وقت هيچ كاری نكرده بود كه مرا ناراحت كند. درست همين امروز صبح بود كه اولين درس كوئای گِنوس را به او دادم. اين كتابی بود كه ياد می‌گرفت، فرزند بی‌نوا! ديگر اين كتاب به كارت نمیآيد. بهترين عالِم در ميان علما می‌شد. باعث افتخار كليسا می‌شد _ چنين استعداد و حُسنی هرگز در شخصی به اين سن و سال جمع نشده بود."

هنری فيلدينگ / جوزف اندروزخانم آدامز كه در آغوش فانی غش كرده بود به خود آمد و گفت: "خوشگل‌ترين بچه هم بود."

كشيش مويه‌كنان گفت: "طفلكی جك كوچولو، ديگر تو را نخواهم ديد؟"

جوزف گفت: "البته كه خواهيد ديد، آن هم در جايی بهتر. بار ديگر او را خواهيد ديد و بعد ديگر از هم جدا نخواهيد شد."

به گمانم كشيش اصلاً اين حرف‌ها را نشنيد، چون اعتنايی نكرد بلكه به زاری و ناراحتی ادامه داد و در همين حال قطره‌های اشك به روی سينه‌اش می‌چكيد. سرانجام فرياد زد: "كوچولوی عزيزم كجاست؟" و داشت راه می‌افتاد كه ناگهان، در كمال حيرت و خوشحالی، پسرش را ديد كه البته سراپا خيس بود اما زنده بود و داشت می‌دويد و به طرف‌ش می‌آمد.

*هنری فيلدينگ / جوزف اندروز ۱۷۲۴

هنر داستان‌نويسی / ديويد لاج / رضا رضايی / نشر نی / 422 صفحه / 8000 تومن

هنری فيلدينگ، داستان‌سرا، نمايشنامه‌نويس و روزنامه‌نگار برجسته بريتانيايی است كه از او به عنوان بنيانگذار سبك رئاليسم در ادبيات انگلستان ياد می‌شود. به رغم توانايی‌های برجسته او در نمايشنامه‌نويسی، فيلدينگ بيشتر به عنوان يك رمان‌نويس صاحب شهرت است. او در جايی می‌نويسد: «آن هنگام كه از شما قدردانی نمی‌شود، بدانيد كه وظيفه خود را به بهترين صورت انجام داده‌ايد و كاری باقی نمانده است.»    

در نوزده سالگی دو نمايشنامه خلق كرد كه از آنها «عشق در چند پرده» با موفقيت به روی صحنه رفت. او سپس برای مطالعه در زمينه ادبيات كلاسيك به هند رفت و پس از بازگشت به انگلستان تمام وقت خود را وقف نوشتن كرد. او در سال ۱۷۳۰ چهار نمايشنامه ديگر خلق كرد كه از آنها «تام بندانگشتی» به مشهورترين اثر او بدل شد. فيلدينگ در خلال سالهای ۱۷۲۹ تا ۱۷۳۷ ، ۲۵ نمايشنامه و چندين رمان به رشته تحرير درآورد كه در ميان آنها «تام جونز، كودكی سرراهی» و «ماجراهای جوزف اندروز» از شهرت بيشتری برخوردارند.

شاید شنبه است

چشم‌هام قرمز شده. اين قرمزی‌ بار اول نيست و بار آخرش هم نخواهد بود. كبودی كمرنگی هم معمولاً دور چشم‌هام مثل طوقه‌ی دوچرخه، دست و پا ميزنه. بقول يكی از دوستانِ نزديك، اگر نمی‌شناختيم‌ت می‌گفتيم حتماً اهل خلافی. راست ميگه، اهل خلاف كه هستم ولی نه اون خلافی كه چشم خيلی از آدم‌های اين مرز و بوم رو قرمز شهلا می‌كنه. نه حشيشی. نه بنگی. نه عرقی. نه شيشه‌ای كه تموم خلاف و تموم قرمز و گودی چشم، بخاطر دير خوابيدن‌های هر شب‌مه. كافی‌يه كه توی ليستِ دوستان من باشی و ساعت يك شب توی مسنجر بگی: سلام و من نگم: عليك. هر چند چراغ‌م هميشه خاموشه ولی بيدارم و در حاليكه ليوان چايی دست‌مه، به رفت‌و‌آمد شما شب‌زنده‌دارها نگاه می‌كنم. شب‌ها تا ديروقت بيدارم.

شب‌ رو دوست دارم و اونقدر دير می‌خوابم كه تمام معادلات و توصيه‌های پزشكی رو ببرم زير سوال. هر آن‌چه كه اونها برای داشتن يك خواب مفيد ميگن رو تقسيم بر دو می‌كنم. يك‌و‌نيم دو شب، بخوابی و پنج صبح بيدار بشی يعنی شبی سه ساعت، حداكثر و توی ايده‌آل‌ترين حالت ممكن، چهار ساعت و اين عدد و رقم‌ها با اون‌چه كه دكترهای شيك و پيك و چُسان فِسان كرده‌ی امروزی ميگن، ساعت‌ها فاصله داره. دكترن ديگه فكر می‌كنند حرف نزنند ما جماعتِ بي‌سواد میگيم لال هستند، خواب كم عمر رو اِل می‌كنه و بدن رو بـل، پس با اين خواب چند ساعته تا الان بايد هفت كفن پوسونده بودم!

شاخ / پيمان هوشمندزادهشاخ هوشمندزاده رو كه مجموعه داستان‌های كوتاه پيوسته است رو دوست داشتم و نداشتم. اِلمان‌ها و فاكتورهای قصه كم و بشدت كمرنگه. در اينكه ميشه اين نوشته‌ها رو داستان گفت شكی نيست ولی خب فاكتورهای داستانی كمرنگه. شاخ رو از اين‌ جهت می‌پسندم كه نشون ميده چقدر راحت و با استفاده از چند تا عنصر مثل مرغ و خروس و دمپايی ميشه داستان نوشت. شايد خوندن اين كتاب بَل و باريك برای كسانيكه فكر می‌كنند برای نوشتن داستان حتماً بايد آپولو و يا شاتلی وجود داشته باشه و يه لشگر آدم، خوب و مناسب باشه كه ببينند چقدر راحت ميشه داستان نوشت.

هرچند پيمان هوشمندزاده نشون‌داده كه كار داستان‌نويسی رو خوب بلده ولی توی دوره‌ای قرار گرفتيم كه داستان و داستان‌نويسی بدجوری داره از طرف همه‌ی قشرهای مختلف جامعه مورد تجربه و عنايت ويژه! قرار می‌گيره. كم نيستند بازيگران درجه سه تلويزيون و سينما كه حالا رو آوردند به داستان‌نويسی. عيبی نداره بنويسيد، داستان هم بنويسيد ولی به قرآن، هر كسی دو كلاس سواد داره و قلم و كاغذی دَم دست و خط‌خطی كردن صفحه‌ی كاغذی رو بلده، فكر نكنه می‌تونه داستان‌نويس هم باشه.

بد روزگاری شده اين روزها. قرمزی چشم‌های من. عملی شدن دختر و پسرها. مردها و زن‌ها. تك درختِ داستان‌های پيوسته‌ی هوشمندزاده. زنی كه مشخص شد چون دست‌ش رو كرده توی كيف‌ش و وقتی ندا دراز به دراز خوابيد رو به قبله، پشت‌ش رو كرد به ماجرا پس حتماً قاتل نداست. مرغ و خروس بيعاری كه ميشن عناصر مهم داستان. بهاره رهنما و بهنوش بختياری كه حالا شدند داستان‌نويس. جام جهانی كه دعا می‌كنی ايكاش كسی غير از مارادونا مربی آرژانتين بود تا دوباره اين تيم اولِ دنيا ميشد. احمد محمودی كه مدار صفر درجه‌اش نتونست جايزه‌ی 20 سال داستان‌نويسی رو ببره. همسر شيرين كه توی خونه بايد برای زن‌ش چايی می‌ريخت و ظرف‌ها رو می‌شُست. بد روزگاری شده اين روزها. چشم‌هام دوباره قرمز شده و می‌سوزه. حشنك كجايی؟!     

Caligula

كاليگولااين شب‌ها و توی سالن ايرانشهر (پارك هنرمندان) نمايش كاليگولا به اجرا درمياد. اجرايی كه تن و بدن آلبر كامو، نويسنده‌ی اين نمايش قطعاً توی گور ميلرزه و شك ندارم با همون زبون فرانسوی فحش خوار مادر نثار همه‌مون می‌كنه از اينكه بعدِ اين همه سال چهار تا داستان خوب و به درد‌بخور نداريم تا تئاتری با اِلمان‌های ايرانی بازی كنيم. فحشی نثار همه‌مون می‌كنه كه كاليگولا رو اينقدر بد و مزخرف به روی صحنه می‌بريم تا برای اولين بار شاهد اين باشم كه حين اجرای كار، چند نفر قيد ديدن تئاتر و اون 20 هزار تومن رو بزنند و وسط نمايش، ول كنند و برن و اونها هم همراه بشن با آلبر كامو در دادن فحش خوار مادر، البته اينبار با بيان سليس فارسی.

عادت ندارم اگه كتابی می‌خونم كه با سليقه‌ی من سازگار نيست، فيلمی رو می‌بينم كه دوست‌ش ندارم، بيام و اينجا ضدتبليغ كنم ولی ديشب خيلی زور به اون‌جام اومد بابت اون 20 هزار تومن پول بليطی كه اصلاً معلوم نيست مُنطبق بر چه اصل و اساسی بايد بدی و اون دو ساعت و 45 دقيقه‌ای كه قاعدتاً حكم طلا داره و ما تماشاچيان ريختيم توی چاه فاضلاب.

خيلی با خودم كلنجار رفتم تا تونستم از ساعت 8 تا نزديك 11 شب بشينم روی صندلی تا كاليگولا رو ببينم. بازی‌های فوق‌العاده بدِ كسانيكه شايد فقط خواستند از اسم‌هاشون بهره‌برداری بشه بجای هنر بازيگری‌شون. رامبد جوان و صابر اَبر بدترين بازیگرهای اين نمايش هستند و من نمی‌دونم چه اصراری هست كه وقتی كسی توی سينما می‌تونه آدم موفقی باشه حالا حتماً بايد تئاتر رو هم تجربه كنه. اگه اين دو مكمل هم‌اند كه تو غلط می‌كنی اول ميری سينما! بايد خاك صحنه رو می‌خوردی و بعد وارد سينما ميشدی و حالا كه توی اين خرتوخری دری به تخته‌ای خورده و اسمی برای خودت بهم زدی ديگه گند زدن به اين اسم و رسم ديگه چه صيغه‌ايه؟!

كاليگولا معجونی است از فرياد و عربده و صداهای گوشخراش آدم‌هایی كه انگار اومدن روی صحنه تا قدرت حنجره‌شون رو به رخ ما تماشاچيان بدبخت و از همه جا بی‌خبر بكشند. ماهايی كه سعی كرديم توی همون روزهای اول نمايش و بدون اطلاع از چند و چون داستان، بياييم تا شايد هم خودمون كمی بيشتر بفهميم از فرهنگ و هنر و نمايش و هم كمكی كنيم به اين فرهنگی كه شده عينهو شير بی‌يال و دُم. انگاری 10 تا مرحوم پاوراتی روی صحنه و بازار مسگرها چكش به فلان‌شون ميزنند و اونوقت تو مجبوری تحمل كنی عربده‌‌‌های لاينقطع اين عزيزان رو كه اگر بخواهی نقدشون كنی قطعاً ميگن نمايش بر اساس تجربه‌های نو اجرا ميشه! كه بايد شاشيد به اين تجربه‌های نو و پسامدرن كه داره می‌رينه به زندگی‌هامون.

كاليگولا رو نبينيد ولی اگه خر شدين و رفتين ببنيد، هر جايی كه حس كردين از نمايش خوش‌تون نمياد توی رودرواسی نمونيد و همونجور كه زير لب فحش ميدين از سالن بزنيد بيرون. شما نفر اول نيستيد و نخواهيد بود. قبلاً و بعداً هم هستند آدم‌هايی كه متنفرند از كاليگولا.      

يكی از همين روزهاست

نور آفتاب دو دستی چسبيده به صفحه‌ی مانيتور و لاكردار ول‌كِن ماجرا هم نيست و من هيچ سعی‌ی برای عوض كردن جای اين ميز و صندلی كوفتی ندارم. پشت به پنجره و آفتاب نشستم. هر روز صبح ِناشتا، ببخشيدی ميگم به خورشيد بخاطر اين بی‌ادبی‌ و مدتهاست كه رو به باد كولر ِآبسال قديمی كه حالا ديگه حتماً شوره بسته تمام درز و شيارهاش، می‌شينم. هفته‌ی قبل، چند روزی زندگی كرديم با بوی پوشال نوش.

سه چهار سالِ قبل، اين باد مستقيم كولر می‌تونست هفته‌ای درازم كنه رو به قبله قـُربَة‌اِلله، بخاطر آشوب و بهم ريختن سينوس‌های مُزمن چركی كه درست لونه كرده كنار سلول‌هايی كه بايد خاكستری باشه ولی همه‌‌ی قرائن و شواهد حاكی از اونه كه قهوه‌ای شده. قهوه‌ای پُررنگ. قهوه‌ای نبود، قهوه‌ای‌ش كردن! چی می‌گفتم؟ آهان، حالا ديگه يا سينوزيت‌ از رو رفته، يا من ديگه اونقدر چشم سفيد و پوست كلفت شدم كه صاف می‌شينم روبروی باد كولر و خم به ابروهايی كه توی سن دو سالگی ده تا پله رو با مُخ اومدم پايين و رد اثر بخيه‌هاش هيچ‌وقت خوب نشد، نميارم. شايد شدم آرمسترانگ و مبارزه كردم با بيماری.

عصار می‌خونه. چشم‌ها رو بايد شُست، جور ديگر بايد ديد و من فكر می‌كنم به تمام اين جورهای جور و واجوری كه تمام اين مدت سعی كردم همونجور ببينم ولی نشد. به تمام چشم‌هايی كه شُستم. به دَه دَهُ‌‌م‌هايی كه هيچ شُستن و آب زمزم‌ای مانع از كم شدن‌ ديدش نشد. نُه دهم. هشت دهم. هفت دهم. هُش‌ش‌ش‌ش ..... عينك دسته‌ی كائوچويی كه حالا داره رد ميندازه بيخ گوش و نوك دماغ‌م، خبر از واقعيت ديگه‌ای داره.

عصار می‌خونه هر كجا هستم باشم، آسمان مال من است و من نمی‌دونم آيا عصار و سهراب هيچ‌وقت پاشون رو بيرون از اين چهار خطی گذاشتن و نَفس كشيدن زير آسمون مملكت ديگه‌ای كه اينجوری محكم و با اعتماد به نفس، نُسخه می‌پيچند هر كجا هستم باشم، آسمان مال من است؟ نيست. نبود. نخواهد بود.

اينجايی كه شناسنامه‌مون رو به نام‌ و به اسم‌ش سَند زدن، شماره‌ی شناسنامه رو با خط و عددهای فارسی نوشتن، منّت گذاشتن و به تقليد از سوشال سكوريتی اجنبی‌ها برامون كارت ملی صادر كردند، نه آسمون‌ش مال منه و نه از زمين بی‌كران‌‌ش يه متر جا برای خودم دارم تا برای سبزه‌‌ی سفره هفت سين، بتونم يه مُشت گندم بكارم تا شب عيد دريوزه‌گی بازار تجريش رو نكنم، ديگه چه برسه به اونجايی كه اتمسفرش اونقدر خالص هست كه با ناخالصی من، هيچ سر سازگاری نداره.  

عصار می‌خونه پنجره، فكر، هوا، عشق، زمين مال من است. عصار می‌خونه و من می‌خندم به پنچره، فكر، هوا، عشق و زمينی كه هيچ كدوم‌ش مال من نيست. نبود. نخواهد بود و حسرت می‌خورم به سهرابی كه سبد زندگی‌ش پُر بوده از همه‌ی اين حس‌های خوب.

برشی کوتاه از زندگی

حوله‌ی حموم رو تَن‌م می‌کنم. کلاه‌اش رو می‌ندازم روی سرم و میام میشینم روی مبل. آب روی صورتم‌ ولو و موهام ریخته شده روی پیشونی و آب قطره قطره می‌چیکه روی فرش جلوی پام. مامان روی کاناپه دراز کشیده و تلویزیون میبینه. همونجوری یه وری نگاهی می‌کنه و میگه: بچه با اون سینوزیت و  تن و بدن خیس، جلوی کولر نشین سرما می‌خوری‌ها.

از راه بینی نَفس بلندی می‌کشم و میگم: قرمه سبزی‌یه؟!

بلند میشه تا کولر رو خاموش کنه: دیروز از صبح بار گذاشته بودم برای شام، دیشب دیدم تو هم نیستی، گذاشتم امروز نهار بخوریم. چه عجب امروز نرفتی سرکار.

انگاری یه قسمتی از زندگی‌هامون لونه کرده توی اون تلق و تلوق‌های صدای کولر. با هر دوری که تسمه‌ میزنه، یه خاطره برام زنده میشه. کولر رو که مامان خاموش می‌کنه دوباره پرت میشم به شنبه 15 خرداد ۸۹.

همونجور که روی مبل نشستم، خودم رو یه کمی جابجا می‌کنم و پام رو تکیه میدم به ستون بی‌قواره‌ای که دراز وسط سالن پذیرایی رفته بالا و هر چند وقت یکبار باعث میشه، تمام خاندان و سواد مهندسی که طراحی ساختمون رو کرده زیر و رو کنم.

مامان میره کنار پنجره. بیرون رو نگاه می‌کنه و میگه: یه هفته‌ای هست که عمه‌ات اومده. بنده خدا انتظار داره، عصری خونه‌ای بریم یه سر بهش بزنیم؟!

آب از کف پام میریزه رو ستون و از شیارها تا یه جایی میاد پایین و بعدش دیگه خشک میشه. بدون اینکه چیزی بگم مامان میره سمت آشپزخونه. از روی کانتر عینک‌ش رو برمیداره و میزنه به چشمش. دفتر تلفن رو باز می‌کنه و گوشی تلفن رو برمیداره و شماره رو می‌گیره. سلام و علیک و به عمه میگه: آره اتفاقاً کیوان گفت اگه عصری خونه هستید بیایم یه سری بزنیم.

 گوشی رو میذاره و میگه: بنده خدا سالی یکبار میاد ایران. تو رو هم خیلی دوست داره. پارسال هم که رفتی پیش‌شون ازت کلی پذیرایی کردن.

ـ  مامان من گشنه‌ام، نهار نمی‌خوریم؟

هنوز روی مبل نشسته که دوباره بلند میشه و میگه: پس پاشو خودت رو خشک کن و لباست رو تن‌ت کن تا من نهار رو آماده کنم.

نهار رو می‌خورم. سرم رو تکیه میدم به پشتی مبل و لپ‌تاپ رو میذارم روی سینه‌ام و گوگل‌ریدر رو چک می‌کنم. تلویزیون یه فیلم سینمایی بند تنبونی گذاشته و مامان با دقت فیلم رو نگاه می‌کنه. چند تایی مطلب که می‌خونم میرسم به یه عکس آنچنانی و بی‌ناموسی که شکرخدا دوستان گودری همچین کم هم شِر نمی‌کنند.

خانومی خوش قد و بالا که هیکل خیلی خوبی داره و لب یه بالکن توی یه کلبه‌ی جنگلی واستاده. پشت‌ش جنگل و کنار دست‌ش شاخه‌های رنگی گل‌های وحشی‌یه. زاویه‌ و کادری هم که عکاس انتخاب کرده تا از این خانم نیمه برهنه، عکس بندازه خیلی خوبه‌. چند ثانیه‌ای روی عکس تامل می‌کنم. نگاش می‌کنم. گل‌های قرمز، زیبایی عکس رو چند برابر کرده. همونجور که دراز کشیدم، جای لپ‌تاپ رو روی شکم‌م عوض می‌کنم. مانیتور رو یه کمی خم می‌کنم سمت خودم تا نور نیوفته توی صفحه و عکس رو بهتر بتونم ببینم. محو عکس شدم که مامان زیر لب و خیلی آروم میگه: استغفرالله!

تا سرم رو برمی‌گردونم، مامان هم سریع رو به تلویزیون برمی‌گرده، جوریکه مثلاً داره فیلم نگاه می‌کنه و اصلاً حواس‌ش به من نیست. به روی خودم نمیارم. دوباره جابجا میشم و لپ‌تاپ رو همونجوری روی شکم‌م میذارم. چند تا مطلب می‌خونم و دوباره میرسم به یه عکس دیگه.

اینبار زن و مردی در حالیکه به هم پیچیدن، روی تخت خوابیدند. تن و بدن‌شون گم شده لای ملافه‌های سفید. پنجره باز و باد پرده‌ی اطاق رو به رقص درآورده. آفتاب رگه‌رگه تخت و اطاق رو روشن کرده. از عکس خوش‌م میاد. لایک میزنم و میخوام شِرش کنم که دوباره صدای نُچ مامان زیر گوش‌م بلند میشه. باز هم سریع سرش رو برمی‌گردونه و ادامه فیلم سینمایی رو نگاه می‌کنه. لپ‌تاپ رو از برق می‌کشم و میرم روبروی مامان روی همون مبل میشینم و پام رو هم تکیه میدم به ستون وسط خونه. مامان از جاش بلند میشه. درست روبرم میشینه. پاهاش رو از روی کاناپه میذاره روی زمین و میگه: به نظرم امسال دیگه باید سر سامون بگیری.

پيشنهادات فرهنگی

ده كيارستمی رو هر چقدر هم كه از جشنواره‌های مختلف جايزه گرفته باشه و جزء بهترين‌های قرن! هم باشه، ولی من دوست نداشتم. شايد چون يه فيلم زنونه است. فيلمی كه شايد هر زن ايرانی ببينه عاشق‌ش بشه. زنی كه امروز دست‌و‌پا ميزنه ميون اين همه مشكلات و محدوديت‌های جامعه‌ی ايرانی كه مردش ما هستيم. فيلم از ده اپيزود مختلف تشكيل شده و شما شخصيت‌ها و آدم‌ها رو با دوربينی كه كيارستمی توی ماشين كار گذاشته شده می‌بينيد و می‌شناسيد.

طلای سرخهر چقدر ده رو دوست نداشتم ولی عاشق حسين طلای سرخ جعفر پناهی شدم. حسين عمادالدين كه ظاهراً تا قبل و بعد از اين فيلم ديگه جايی هم آفتابی نشده، فوق‌العاده بازی می‌كنه اين نقش رو. آدمی ساكت، درونگرا، كم حرف و عصبی كه از جنگ برگشته و حالا پيك موتوری پيتزافروشی شده. برای خريد طلا برای همسر آينده‌اش به مغازه‌ای ميره ولی با برخورد بد و زننده‌ی فروشنده مواجه ميشه. سَرخورده ميشه از آدم‌ها و مملكتی كه سالها براش جنگيده و حالا فرمانده‌اش توی برج فلان می‌شينه و ...

هر چند فيلمنامه‌ی طلای سرخ رو عباس كيارستمی نوشته و جعفر پناهی هم توی سال 2003 فيلم رو ساخته ولی حداقل برای من‌ی كه فيلم رو همين چند وقت پيش ديدم سوژه و موضوع، تا حدودی تكراری بود شايد اگه اون روزها فيلم اكران ميشد و می‌ديديم خيلی بيشتر از اين لذت می‌برديم.

خيلی دوست داشتم يه كپی از فيلم Out of The Ashes  رو می‌‌فرستادم برای بعضی‌ها! داستان در رابطه با متخصص زنان و زايمانی است كه در اردوگاه آلمان‌ها زندانی شده. آلمان‌ها زنهای يهودی كه باردار هستند رو ميندازن توی كوره‌های آجرپزی تا نسل‌شون منقرض بشه و اين خانم دكتر مجبوره كه به اين زن‌ها كمك كنه. ‌

نشر چشمه نشون داده كه ديگه اونقدر خوب و حرفه‌ای كار می‌كنه كه جماعت كتاب‌خون می‌تونند براحتی بهش اعتماد كنند. زنگ بزنند و همونجوری كه دو تا پيتزا مخصوص و پپرونی سفارش ميدن، مثلاً بگن: ببخشيد دو تا رمان خوب ايرانی و يه مجموعه‌ی داستان كوتاه خارجی می‌خوام و مطمئن باشن چيزی كه به دست‌شون ميرسه به احتمال زياد كتاب خوبی خواهد بود.

يكی مثل همه۱ و شبی عالی برای سفر به چين۲ دو تا كتابی بودند كه از نمايشگاه خريدم. اولی رو خيلی زياد و دومی رو تا حدی دوست داشتم. توضيحات اضافی هم نميدم. نميشه كه هی من پول بدم و كتاب بخرم و وقت بذارم و بخونم و بيام برای شما تعرف كنم. شماها چرا فقط توی همين زمينه می‌خواهيد از تجربيات من استفاده كنيد؟! من مهارت‌ و قابليت‌های زيادی دارم چرا نمی‌خواهيد اونها رو هم از نزديكِ نزديك ببنيد؟ بنابراين خودتون بريد و كتاب‌ها رو بخريد و توی اين چند روز تعطيلی بخونيد!

مچله نافهو اما در راستای خوندن چيزهای خوندنی جا داره كه مجله‌ی نـافه رو كه اينبار با شكل و شمايل و هئيت تحريريه‌‌ی متفاوت و تقريباً بعد از يكسال دوری دوباره خودش رو روی كيوسك مطبوعات عرضه كرده رو پيشنهاد بدم كه خوندن‌ش توی اين روزهايی كه ديگه بحمدالله نه روزنامه‌ای مونده و نه مجله‌ای، از اَهم واجبات است.

نافه دو ماهنامه‌ای كه شايد وقتی چشم‌ت به قيمت 4000 تومان روی جلد ميوفته يه كمی دست‌و‌دل‌ت بلرزه برای خريدش و فكر كنی خب اين مبلغ رو ميدم و كتاب می‌خرم ولی وقتی بر نَفس اماره فائق بيايی و مجله رو بخری اون‌چنان غرق‌ش ميشی كه خيلی زود جای زخم و درد‌ش رو فراموش می‌كنی! 

۱) يكی مثل همه / فيليپ راث / پيمان خاكسار / ۳۰۰۰ تومان

۲) شبی عالی برای سفر به چين / ديويد گيلمور / ميچكا سرمدی / ۳۵۰۰ تومان

...

نادر ابراهیمیعشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه است.

عشق به وطن، ضرورت است، نه حادثه.

عشق به خدا ترکیبی‌ست از ضرورت و حادثه.

 

 نادر ابراهیمی/یک عاشقانه‌ی آرام

 

شاعری كه شعر رو زندگی می‌كنه

دنيای مجازی شهری شده واسه‌ی خودش. كوچه و خيابونی داره. مدرسه و دانشگاه‌ی. دكتر و مهندسی. پليس‌هايی داره كه كَت‌و‌كول هر چی FBI و سيا و سفيده از پشت بستند. دست توی دماغ‌ت كنی يه پرونده برات می‌سازن به چه كلفتی و وقتی پُروتر از اينی كه هستی بشی چنان چوپوق‌ت رو چاق می‌كنند كه خيلی زود دود ميشی از صحنه‌ی نه فقط محيط مجازی كه از كل روزگار! ميری و ساكن همون جايی ميشی كه عرب‌ها‌ نی‌ ميزنند. فقط شانس بياری كه عرب‌های اونجا مدعی نشن خليج فارس مال اونهاست كه اونوقت اونجا هم بايد دغدغه‌های سياسی داشته باشی و هی سر و كله‌ی وطن رو دو دستی بچسبی كه پايين‌ش رو عرب نبره و بالاش رو روس و مولونا رو تُرك‌ها و ابن‌سينا رو مغول‌ها و فردوسی رو افغانی‌ها. اينه فلسفه و ماهيت زندگی در جهان سوم. ما بايد وطن رو بچسبيم و پليس‌های وطن، يقه‌ی ما رو.

توی اين شهر مجازی كه يكسالی هست گوگل ريدرش شده سوگلی همه‌مون، يه شاعری هست كه شعر رو زندگی می‌كنه. نه كتابی داره و نه دستك و دنبكی. حرف كه ميزنه خودش عينهو، حباب شعر درست ميشه. يكی ميشه مثل من دراز و بی‌خاصيت عينهو درخت عرعر و اونوقت يكی ميشه عليرضا روشن كه روزی نيست كه چشم‌مون روشن نشه به شعرهاش كه شعر نيست، خود زندگی‌يه.

چند روز پيش توی گوگول ريدر (گودر) نوشتم:     

اونوقت اين جوريه كه اين آقای "عليرضا روشن" كه جديداً كشف‌‌ش كردم و اتفاقاً شعرهاش رو هم خيلی دوست دارم، همش خونه نشسته و فقط شعر ميگه؟!

آخه هر دفعه كه صفحه رو رفرش می‌كنم اندازه يه دفترچه 60 برگ، شعرهای جديد گفته!

عليرضا لطف كرد و مطلبی نوشت و كامنتی‌ گذاشت برای سوال‌م. حيف بود اين يادداشت زيبای عليرضا لابه‌لای هجوم وحشيانه‌ی نُت‌های گودری گم‌و‌گور بشه. و حالا ما خوشحال‌يم كه با وجود شاعرها و نويسنده‌های خوب شهر مجازی، راحت‌تر می‌تونيم نفس بكشيم و تحمل كنيم نگاه پليس‌های باطوم به دست رو.

عليرضا داستان نه شاعر شدن كه زندگی كردن‌ش رو اينجوری توضيح ميده:

عليرضا روشنبا همسرم یک ماه و نیم دنبال خانه می‌گشتیم. برای اجاره. بچه‌ام پیش مادرم بود و ما هر جایی را که بگویید برای اجاره‌ی یک نیم‌باب خانه زیر پا می‌گذاشتیم و پیدا نمی‌شد. شبی – ساعت حوالی نه بود – خسته و امیدباخته از میدان انقلاب – که باری نامش میدان مجسمه بوده است و باری میدان بیست و چهار اسفند و حالا میدان انقلاب - سوار اتوبوس شدیم برویم سه‌راه تهران‌پارس که دپو هم نامیده می‌شود و ایستگاه دماوند و دروازه مازندران هم. اتوبوس بی آر تی نبود آن وقت.

ماجرا مال سه سال پیش است. همسرم ته اتوبوس نشسته بود در قسمت زنان – و هیچ کس جز او نبود. اینقدر بی‌حوصله بود که چشم‌هایش هیچ چیز را نمی‌دید. صورتش را چسبانده بود به شیشه چرکتاب اتوبوس و به هیچ جا نگاه می‌کرد. در قسمت مردان جز من و یک پیرمرد کسی نبود. پیرمردی که گلوی گونی را بی‌رمق چنگ گرفته بود و خواب رفته بود. من ننشسته بودم. وسط اتوبوس به میله تکیه داده بودم و به عیسای مسیح فکر می‌کردم. در انجیل قسمتی هست که عیسا از سوی مردم تارانده شده است – همان عیسا که فرموده است: "هیچ پیامبری در قوم خویش به پیامبری شناخته نمی‌شود." او در بیابان به پرنده‌ها می‌نگریست که سرخوش بر لانه‌هاشان فرود می‌آمدند و روباه‌ها را که تو حفره‌هاشان پنهان می‌شدند. پس گفت: "روباه صحرا را آشیانه است و پرنده‌ی آسمان را کاشانه، اما من که عیسا هستم، فرزند انسان – جایی برای زیستن ندارم". بعد از این فکر بود که توی دفترچه‌ی کوچکم – همان‌طور ایستاده – نوشتم:


قفس حق پرنده نیست
و مزد پرواز
این بذر حقیرانه نه
با این همه
پرنده را قفسی هست
فرزند انسان را
آشیانه‌ای نه

فکر کرده بودم عیسا اگر اینجا بود – در زمان ما – چون قوم او، او را به پیامبری قبول نمی‌کردند - حتا به زندان هم راهش نمی‌دادند. فکر کردم آدم‌های بی‌سر پناه، به زندانیان حسرت می‌برند و می‌گویند: لااقل بر شما باران نمی‌بارد. فکر کردم به افغانی‌هایی که از کشورشان فرار می‌کنند و به ایران می‌آیند. فکر کردم گرسنگی میل به آزادی را هم از بین می‌برد. نوشتم:


برادر افغانی من
که به ایران آمده‌ای
تو به خاطر نان
به زندان پناهنده شدی

دفترچه‌ام را بستم و به همسرم نگاه کردم. زیر نور چرک و مات سقف اتوبوس، سرش روی شانه‌اش افتاده بود و با لبخندی وارفته نگاهم می‌کرد. پشتاپشت مجسمه فردوسی دور می‌شد. فکر کردم به اینکه ما باید به خانه مادر برویم. برویم و شب اگر شد، من دست بر سینه‌های او بکشم و او بر آلت من، ‌و از این زندگی متعفن لذت ببریم.
نوشتم:


ما شعر می‌گوییم
ما
که نمی‌توانیم زندگی کنیم
ما شعر می‌گوییم

فرداش دیدم از وزیر اطلاعات – از محسنی اژه‌ای که شانه‌ی سحرخیز را گاز گرفته بود - نقل کرده‌اند که: رد پای دشمن را در گرانی مسکن پیدا کرده‌ایم. باز نوشتم:

رد ِ پای ِ دشمنی
که تو دنبال می‌کنی
به پای خودت ختم خواهد شد

و خب! اینها شعر نیست. ما می‌خواهیم زندگی کنیم – ولی نمی‌شود. دیگران به خاطر این مزخرفات برای آدم کف می‌زنند و ما می‌گوییم آخر اینها شعر نیست، مرض و بدبختی و اندوه است و ما مرض و بدبختی و اندوه را دوست نداریم. ما می‌خواهیم زندگی کنیم و چون نداشته‌هایمان هزاران برابر داشته‌هایمان است،‌ مدام ناله می‌کنیم و دیگران اسمش را می‌گذارند شعر. شعر من زیاد نیست، بدبختی من زیاد است

هذيون‌های عصر جمعه‌ی بی‌آب و علف

مامان نبود و تمام عصر جمعه، تک و تنها نشستم خونه و اين آهنگ تُركی رو گوش دادم. چيزی كه اَزش حالی‌م نميشد ولی خب بعضی وقت‌ها، كلامی غير از زبون وطن خودت برات آشناتر ميشه از تمامی اون سی‌و‌دو حرفی‌ كه سالها باهاش زندگی كردی. لَپ‌تاپ رو گذاشتم روی پام و اینترنت رو سیروسلوک کردم که خدا پدر مادر این مخترعین اینترنتِ خُلد آشیان و جنّت مكان رو بیامرزه و نور به قبر پدرشون ببارونه كرور كرور! که عصر جمعه‌های این‌ور کره زمین رو با این تکنولوژی‌شون یه کمی قابل تحمل‌تر کردن تا آدم خودکشی‌ش رو یه چند وقتی به تعویق بندازه.

تنها كاری كه توی اون چند ساعت كردم اين بود كه آق دايی رو تكون دادم و چند باری برای خودم توی اين ليوان خركی‌ها چایی‌ ریختم و M&Mهایی رو که از مسافرت آورده و گذاشته بودم تَه چمدون تا مامان بعنوان سوغاتی به کسی نده رو هم دونه‌دونه با هر قلوپ چایی خوردم. پریشب‌ها سر خوردن این M&Mها با مامان حرفم شد. بعد از شام چایی رو که برام ریخت، گفتم: مامان بی‌زحمت، حالا كه سرپايی چند تا از اون شکلات‌ها هم بده با چایی بخورم. گفت: نمی‌خواد بخوری، چاق میشی. گفتم: جون مامان حال ندارم بلند شم چند تا بیار. گفت: ما سر از کار تو درنیاوردیم این همه زور میزنی و به خودت فشار میاریی و شام کمتر میخوری تا نیم کیلو لاغر بشی، اونوقت هی نشستی مثل مرغ نوک میزنی به این M&Mها.

یعنی اون که نگفت M&M. گفت: اسمارتیز! ولی من متوجه منظورش شدم. بعد من که عصبانی شدم با ناراحتی گفتم: تو فکر می‌کنی ما توی اون طویله از صبح تا شب چی می‌خوریم؟! هیچی. حالا شب هم که می‌خواهیم دو تا دونه شکلات بخوریم باید 50 تا شكم و دراز و نشست بريم و هی سین جین بشیم؟!

مامان هیچی نگفت. می‌دونست منظورم از طویله همون شرکتی‌یه که توش کار می‌کنم. رفت ظرف شکلات رو دو دستی بلند کرد و آورد گذاشت وَر شکم‌م و بدون اینکه حرفی بزنه رفت روی مبل و یه وری جوری که بیش از سه چهارم باسن‌ش به سمت من باشه نشست. مثلاً داره تلویزیون می‌بینه. بنده خدا مادره دیگه خب دل‌ش می‌سوزه برای اين نره خر.

همین‌که چایی رو با نيم كيلو M&Mهای رنگاوارنگ خوردم، يهويی عذاب وجدان چنان بیخ گلوم رو گرفت جوریکه حالت تهوع گرفتم. توی دل‌م گفتم: کیوان ای کارد تیز بخوره توی اون شکم صاب مُرده‌ات. من نمی‌دونم اصولاً چرا سيستم عذاب وجدان يه جوری س‍ِت شده كه وقتی ريدی، تازه شروع به كار می‌كنه! خب مامان راست می‌گفت. نه به اون شام نخوردن‌ها و عينهو الاغ يونجه و شبدر و سالاد خوردن و نه به این مُشت‌مُشت شکلات خوردن‌های وحشيانه هيستريك. من نمی‌دونم خبر مرگ‌م آخه این همه شکلات آوردن‌م دیگه از اون سر دنيا چی بود؟! يعنی من فقط برای خريد شكلات و دارو به Costco مراجعه كردم و جماعت آمريكانشين ميدونه كه كاسكو كجاست و شرايط خريدش چيه. بهرحال يه فرقی بايد باشه بين اونيكه آمريكا زندگی می‌كنه با ماهايی كه ساكن يه مملكت جهان سومی هستيم ديگه.

یه وقت‌هایی که همین‌جوری ولو شدم کف زمین و خوردم رو بسان اسب عربی، قَشو می‌کنم! و یواشکی بدون اینکه کسی بفهمه کـ.ـون مبارک‌م رو خِرت‌خِرت می‌خارونم، خب میفهم‌م که بواسطه‌ی خوردن همین اسمارتیزها، در کـ.ـون‌م جوش‌هایی زده به بزرگی همون M&Mها، با اين تفاوت که جوش‌ها رنگی نیست! بنابراين بخاطر اینکه مامان رو هم از ناراحتی دربیارم بلند شدم و ظرف شکلات‌ها رو برداشتم و رفتم جلوی مامان و گفتم: بفرما دیگه نمی‌خورم. اصلاً بگير اين رو بذار اونور تا دیگه نبينم‌ش و هوس خوردن نكنم. هیچی نگفت. هیچی. فقط جوری نگاه‌م کرد که ریدم به خودم. مثل بچه‌ی آدم سرم رو انداختم پایین و ظرف رو بردم گذاشتم سر جاش.

شک ندارم اگه خدا یه ریویویی می‌کرد روی کار و کردارش، حتماً این ماه‌های سال رو جرح‌و‌تعدیل‌ می‌کرد. الان قرن‌هاست این فصل و ماه‌ها همین‌جوری بوده و ادامه داشته و اونوقت خداوند متعال نمی‌خواد قبول کنه یه جاهایی اشتباه کرده. حالا چون خداست كه دليل نميشه اينقدر اصرار داشته باشه بر ادامه‌ی اشتباه‌ش! حالا من نمی‌خوام اسم ماه‌ی رو هم بیارم تا غیبت‌ش بشه ولی خداوندگار خودش دیگه بعد از این همه سال میدونه خلقت چند تا ماه، خیلی مزخرف بوده. اتفاقاً راه جبران هم داره. از اول اردیبهشت تا پونزده خرداد رو می‌تونه دو برابر کنه بجای اون ماه‌هایی که می‌خواد حذف‌ش کنه.

توت فرنگيخدایا نوکرتم حالا کینه به دل نگیری بزنی شَل و پَل‌م کنی. این یه نظر کاملاً شخصی و دوستانه است. توی این کره زمین‌ت که قرار بود ماها اينجا پادشاهی کنیم، نظر بندگان‌ت رو که کسی قبول نداره و براحتی PiPi می‌کنند توی رای و نظر بیست میلیون آدم زنده و عاقل و بالغ، گفتم شاید درددلی کنم مستقیم و بدون واسطه با خودت، بهتر باشه.

بهرحال توی این روزهایی که زردآلو هست و توت‌فرنگی و چندی پیش چاغاله بادوم (حالا من متنفرم از گوجه سبز ولی 98% ايرانی‌ها زندگی می‌كنند با اين ميوه) میشه شما بزرگی و لطفی کنی و این روزها رو بهش وزن بدی و ضربدر دو کنی بجای تموم اون ماه‌های مزخرفی که نه میوه‌ی خوشمزه‌ای داره و نه بارون و نه حال و هوای خوبی. اون روزها و اون ماه‌ها هیچی نداره برای انگیزه و زنده بودن و اونوقت حیفه این روزهاست که این میوه‌ و هوای خوب و بارونی هست و اون‌وقت تا چشم بهم بذاری تموم میشه.

خدایا ما چشم‌هامون رو می‌بنديم و اصلاً به روی خودمون نمياريم، شما یه چک کن اون نوشته‌های قدیمی‌ت رو.

طلا و مس

مزاحمين نواميس!در روزهايی كه بين علما اختلاف افتاده برای اينكه كی ناموس اون يكی‌يه و عكس‌ها نشون‌دهنده‌ی اينه كه اگه دختر و پسری رو توی ماشين بگيرند برای‌حفظ ناموسِ طرفين! ماشين و دختر و پسر رو مجزا از هم و يا در خيلی موارد همه رو با هم، می‌خوابونند! و خب توی اين قضيه، گروهی طبق معمول اين سی سال اخير، كاسه‌ی داغتر از آش‌اند و دل‌شون برای ناموس ِ (آخ كه من چقدر مشكل دارم با اين كلمه) تو از خودِ تو بيشتر می‌سوزه، بنابراين ترجيح دادم تا مشخص شدن حد و حدود و طول و عرض و استاندارد شدن معنی ناموس، تمامی بی‌فرهنگی‌ها رو پرت كنم به يه سمت و سو و اين روزها فقط رو آوردم به هنرهای دراماتيك، تصويری و تجسمی! والله بخدا شانس كه نداريم، يهويی خودمون و ماشين و دوست و دوستان‌مون رو، همه رو با هم، دراز به داراز می‌خوابونند كف خيابون و فردا عكس‌مون رو توی تموم خبرگزاری‌ها بعنوان مزاحم نواميس، ميندازن و اونوقت خر بيار و باقالی بار كن!

طلا و مس رو ديدم. دوست‌ش داشتم و حالا بايد خوشحال باشيم كه نگار جواهريان اونقدر خوب شده كه بتونه بدون اتكاء به چشمان رنگی و قدوبالای آنچنانی و صورتِ زيبا، اتفاقاً با يه ريخت‌و‌قيافه‌ی كاملاً معمولی حتی زشت، نيمی از بار فيلم رو به تنهايی به دوش بكشه.

طلا و مس / همايون اسعديانموقع ديدن فيلم طلا و مس منتظر يه اتفاق، يا يه حادثه خيلی مهم نباشيد. داستانی است خطی مثل خطی بودن زندگی خيلی از ما آدمها كه اتفاقاً همين داستان ساده و خطی، بخوبی هم دراومده چون بيننده اون رو خيلی زود باور می‌كنه و باهاش درگير ميشه. دو سوم از فيلم فقط توی دو تا اطاق ساده و محقر می‌گذره بدون اينكه تو، اذيت بشی و گذر زمان رو حس كنی.

طلبه‌ای برای يادگيری درس اخلاق به تهران مياد، همسرش مريض ميشه و طلبه هم قيد درس و استاد رو ميزنه و ميره دنبال دوا درمون همسرش. تناقص‌هایی كه از وقتی خونواده‌ سيدرضا به تهران اومدن، يا همون جنگ‌و‌جدل معروفِ بين سنت و مدرنيته تا حدود زيادی توی فيلم نشون داده ميشه. آدم‌ها و شخصيت‌ها ساخته ميشن و می‌بينيم، سيدرضايی كه برای يادگيری اخلاق از نيشابور به تهران اومده، اونقدر سرپايين بوده كه نه تونسته با دختر معلول ذهنی و نه پرستار بيمارستان ارتباط برقرار كنه (تك بُعدی بودن) ولی زهراسادات، زن ساده و شهرستانی‌ش چقدر خوب با آدم‌های مختلف رابطه‌های كاملاً مناسب برقرار كرده.

در طلا و مس می‌بينيم كه روحانی جماعت هم به همسرش حرف‌های عاشقانه‌‌ی ميزنه و مهم‌تر از همه برای رتق‌و‌فتق امور، آستين‌ها رو بالا ميزنه و پشت دار قالی ميشينه و كار هم می‌كنه! (بله، كـــار هم می‌كنه، به قرآن) بنظرم اسعديان كارگردان فيلم بخوبی تونسته خط قرمزها رو شناسايی كنه و در حاليكه شايد خيلی از نويسنده و كارگردانان ترجيح ميدن وارد زندگی روحانی‌ها نشن ولی اين كارگردان با ظرافت و احتمالاً بدون قيچی و سانسورهای آنچنانی، فيلم‌ش رو ميسازه و اكران هم می‌كنه.    

محمد علی ابطحیفيلم رو توی سينما پرديس ملت و موقعی ديدم كه محمد علی ابطحی معاون و مشاور آقای خاتمی يك رديف پايين‌تر، با خونواده‌اش نشسته بودن و فيلم رو می‌ديدن. خيلی دوست داشتم نقطه نظر ايشون رو هم در رابطه با فيلم بدونم، هر چند ايشون توی سينما با لباس شخصی و يه تی‌شرت خوشگل و خوش‌رنگ گوگولی آبی نفتی اومده بود ولی بهرحال ابطحی هم طلبه و روحانی بوده و اين مسير رو طی كرده.

اون روز توی سينما پرديس دلم سوخت برای ابطحی و فحش دادم به سياستی كه حالا ديگه همه می‌دونيم پدر و مادر نداره. سرت رو بالا بگير سيد. اونجا و با تو نبوديم ولی می‌تونيم حدس بزنيم توی اون زندان چی به تو گذشته. سرت رو بالا بگير.

سه روز هفته

يك‌شنبه است. كله‌ی سحر شماره‌ی ناشناسی ميوفته روی موبايل‌م. خانمی از اون ور خط فقط اين اجازه رو ميده كه بگم: بله، بفرماييد. اسم و مشخصات‌م رو كامل و با ادای درست تمام حروف و كلمات اعلام می‌كنه و هشت دقيقه بدون لحظه‌ای توقف حتی برای دَم و بازدم، از ويژگيهای دستگاهی ميگه كه كارشناسان‌شون ميان و می‌بندند نمی‌دونم سر كجای ماشين تا مصرف سوخت‌ چند درصدی كاهش پيدا كنه. بعد از اين سخنرانی خيلی آمرانه و دستوری ميگه پس شما آدرس پستی‌تون رو بدين تا با پيك بفرستيم درب منزل، قيمت رو می‌پرسم كه ميگه چهل و چهار پنج هزار تومن، ميگم پس شما اجازه بدين من بررسی كنم، خدمت‌تون تماس می‌گيرم. تا اينجا آقای فلانی بودم و خيلی محترمانه باهام صحبت می‌كرد ولی به اينجای داستان كه رسيديم گفت، يعنی نمی‌خواهيد الان براتون بفرستم؟ گفتم: يعنی همين الان من آدرس بدم تا شما چيزی رو كه من هيچ اطلاعی ازش ندارم بياريد و نصب كنيد روی ماشين؟! گفت: آره ديگه. گفتم: نه، چون من نمی‌دونم اين ماس‌ماسك چيه و ....  بــــــــــــــــوق.

گوشی رو قطع كرد. سر صبح بود و حال نداشتم وگرنه زنگ ميزدم فحش خواهر و مادر می‌دادم كه زنيكه پتياره تو به اونجای ننه‌ات خنديدی كه زنگ ميزنی به موبايل‌م اين يك. دو، تو از كجا، شماره‌ی من رو آوردی. سه، تو گه می‌خوری كه من دارم حرف ميزنم تلفن رو قطع می‌كنی. چهار، پاشم بيام توی همون جايی كه هستی از وسط جرت بدم و همونجوری‌خشك‌خشك ترتيب‌ت رو بدم! گفتم اينها كه حجب و حياء ندارن يهو ميگه اگه مردی پاشو بيا، اونوقت من ميمونم و مردونگی كه زير سوال ميره!

دوشنبه است. ساعت 8 شب و توی سالن اصلی تئاتر شهری كه از روی سن‌ش تا وسط تماشاچيان راه‌رويی ساختن به اين بلندی، روی صندلی‌های درب و داغونی نشستم. هنرپيشه‌ها مثل فَشن‌ها ميان و قری ميدن و پشت چشمی نازك می‌كنند و دوری می‌زنند و برمی‌گردند و ميرن و چون پسيانی كارهای نو می‌كنه تو با خودت ميگی، پس اين سِن و اين فشن‌ها يعنی كارهای جديد و نو و ابداعات تازه! و حتماً اين نقش‌ها و رنگ‌ها يعنی فطرت درونی هر كسی. با ورود آتيلا پسيانی گروهی كه كاملاً تابلو بود از آتيلا پول گرفتند! چنان سوت و دستی برای اين پديده‌‌ی بی‌نظير سينما و تئاتر ميزنند كه انگاری مارلون براندو اومده. درده‌سَرتون ندم در يك كلام، ديدن پروفسور بوبوس يعنی حروم كردن دو ساعت زمان و ده هزار تومن پول بی‌زبون.

پروفسور بوبوساسم‌های آتيلا پسيانی، رضا كيانيان، بابك حميديان، هانيه توسلی، ليلی رشيدی رو مجموعاً چند تريلری 18 چرخ هم نمی‌كشه ولی اونچه كه روی صحنه نمايش ديدم هيچ چيزی از هنر و ظرافت‌های يه تئاتر معمولی هم به همراه نداشت. كه اگر بگيريم بداهه‌گويی‌های (كه هر چند ديگه نميشه اسم‌ش رو هم بداهه‌گويی گفت چون حتماً تا الان بيش از 50 بار و توی هر اجرار عينناً تكرار شده) رضا كيانيان، نمايش پروفسور بوبوس داستانی‌يه تكراری، نه يكبار كه هزار بار. گروهی منتظر شخصی هستند كه به اشتباه يكی ديگه ميوفته وسط باغ و ... نكته‌ی بارز و برجسته! نمايش فقط تكه كلام‌های جنسی و سياسی است كه گويا ايرانی جماعت هم ميميره برای همين دو مقوله. شوخی‌هايی دَم‌دستی كه انگاری چند نفر رفيق، شب جمعه‌ايی دور هم نشستن و با هم ميگن و می‌خندن.

بازيگر بايد دود چراغ بخوره و فلان‌جاش پاره بشه تا بشه مثلاً بابك حميديان، اون وقت خيلی راحت و اگه از خودش بپرسی قطعاً ميخواد بگه بخاطر مشكلات مالی مياد و توی سريال مزخرفی به اسم به كجا چنين شتابان بازی می‌كنه و يا دو ماه توی تالار اصلی تئاتر شهر نمايشی اجرا ميشه اونهم با اين داستان و موضوع و بازی. بابك حميديان قبل از اينكه روی صحنه بخواد يكی از شخصيت‌های تئاتر باشه می‌خواد خودش رو يعنی اون بابك حميديان‌ی كه تازگی توی سينما معروف شده رو بكنه توی چشم و چال تماشاچی و اين می‌تونه پوئن بسيار منفی باشه برای يه بازيگر. از ديد من جدا كردن بابك و هانيه توسلی قطعاً هيچ ضربه‌ای به اين نمايش نميزنه. تئاتر بهتر ميشه كه بدتر نميشه.

آيا استفاده از هانيه توسلی در اين نمايش، چيزی بجز استفاده از اسم اين بازيگر سينما بود؟ اگر چشم‌پوشی كنيم از خنده‌ی بيجاش توی لحظه‌ی خروج از باغ، ايشون چه هنری رو كردند توی اين دو ساعت اجرا؟! آتيلا پسيلانی كارگردان تئاتر در بروشور، چنان با ادبيات نگاه از بالا و تحقيرانه، برای گروهی كه حداقل برای خيل عظيم تماشاچيان، ناشناس هستند گفته و نوشته كه به نظرم ايشون اگه با هر گروه و دسته و نفری مشكلی هم داره بروشور اطلاع‌رسانی تئاتر اصلاً جای مناسبی برای اين گرو و گروكشی‌ها نيست.

كم نيستند آدم‌هايی كه علاقه‌ای ندارند به ديدن تئاترهای پسيانی. هر چند از ديد من ستاره دختر ايشون آينده‌ی بسيار روشنی در زمينه‌ی سينما و تئاتر داره ولی احتمالاً بعد از اين، كارهايی رو كه آتيلا كارگردانی كرده باشه رو به سختی حاضر بشم برم و ببينم.

سه‌شبه است. بعد از مدت‌ها هوس می‌كنم سينمايی برم و فيلمی ببينم. دست به دامان تكنولوژی ميشم. هر چند مدتی است كه در داخل شركت به صورت كاملاً عملی، ريدن به سيستم شبكه و اينترنت. محدود شديم در حد روزی يك قاشق چایخوری. يعنی تا ياهو بالا بياد و دو تا ايميل چك كنم، زمان و حجم به اتمام رسيده و اونوقت من می‌مونم و بی‌اينترنتی و حالا كو تا ساعت 7 شب.

برای رزرو اينترنتی وارد سايت سينما پرديس ميشم، پيغام ميده كه تمام ظرفيت سالن پُر شده. سانس 5/8 شب رو انتخاب می‌كنم، ظرفيت سالن پُر شده. سانس 5/10 شب، ظرفيت سالن پُر شده. شك می‌كنم. نكنه قراره همين امروز مراسم اسكار در پرديس ملت اجرا بشه. سينما و اين همه استقبال؟! از طرفی خوشحال‌ ميشم از اينكه مردم رو آوردن به مقوله‌ی ادبيات و هنر و سينما. تلفن گويای سينما آزادی رو می‌گيرم. با سلام. به سيستم اطلاع‌رسانی گويای سينما آزادی خوش آمديد. رزرو تلفنی بجز روزهای سه‌شنبه، پنج‌شنبه، جمعه و ايام تعطيل ... تلفن رو قطع می‌كنم.

امروز سه‌شبه است و بليط سينماهای تهران نيم‌بها. از دوستان پرس‌وجو می‌كنم پنداری اين نيم‌بها بودن باعث شده كه توی سه‌شنبه‌ها خيلی‌ها علاقمند به ديدن فيلم بشن. خب چه ايرادی داره وقتی در تمام روزها نصف بيشتر سالن‌های سينما خالی‌يه روزهای نيم بها رو دو يا سه روز در هفته بكنند تا تماشاگر بيشتری بياد و اين صنعت درب‌و‌داغون سينما رو تكونی بده.

...

ده / عباس کیارستمیروسپی به زن شوهردار:

زندگی یه جور بده بستونه. همه‌مون داریم معامله می‌کنیم. شما عمده‌فروش‌ید ما هم خرده‌فروش.

 ده / عباس کیارستمی

 

خداحافظ تا نمی‌‌دانم چه وقت

سهراب: هستی، تو وقتی به سال 59 فكر می‌كنی، اولين چيزی كه يادت مي‌آد چی‌ئه؟ مثلاً من درگيريهای خيابانی و بمب‌گذاری و اعدام يادم‌ می‌آد. خب، تو اولين چيزی كه يادت مي‌آد چی‌ئه؟ وقتی يكی می‌‌گه سال 59، اولين چيزی كه يادت مي‌آد چی‌ئه؟

هستی: حجاب. فكرش رو بكن. تا قبل از سال 59 خيلی از زن‌ها بدون روسری و حجاب بودند. همه‌ی‌ ما بدون روسری می‌‌رفتيم مدرسه. من تا مدتی نمی‌‌فهميدم چرا همه چيز عوض شد. نمی‌‌فهميدم چه طور ناگهان همه‌ی زن‌ها پذيرفتند حجاب داشته باشن.

سهراب: من يادم‌ئه اولين باری‌ كه مادرم با حجاب از سر كار برگشت خونه، من واقعاً در نگاه اول نشناختم‌ش. فكر كردم يه زن غريبه اومده توی خونه.

هستی‌: من هم هيچ‌وقت يادم نميره اولين باری كه خانم معلم ادبيات فارسی‌‌مون با روسری اومد مدرسه. اين خانم فقط و فقط مينی‌‌ژوپ می‌‌پوشيد. هيچ‌وقت از  مينی‌‌ژوپ بلندتر چيز‌ی نمی‌‌پوشيد. تا اين‌كه بالاخره يه روز با حجاب اومد مدرسه. من داشتم از تعجب شاخ درمی‌‌آوردم.

سهراب: آره، يادم‌ئه برای‌ من هم عجيب بود. همون زن‌هايی‌ كه همیشه بدون روسری حتی با دامن کوتاه می‌‌ديديم‌شون یهو همه‌شون با حجاب شدند. خب، ديگه چی‌ يادت مياد از سال 59.

هستی‌: يه سری‌ اسامی يادم‌ مياد و يه سری كلمه.

سهراب: مثلاً؟

هستی: مستضعف.

سهراب: خب، ديگه؟يك دقيقه سكوت

هستی: استكبار.

سهراب: يه وقتی بذار هر چی از سال 59 يادت ميآد برام بنويس.

هستی: داری نمايش‌نامه‌‌ی جديدی می‌‌نويسي؟

سهراب: آره.

هستی‌: من هم توش بازی دارم؟

سهراب: آره.

هستی: چند تا نقش زن داره؟

سهراب: سه تا.

هستی: اسم‌ش چی‌ئه؟

سهراب: خداحافظ تا نمی‌‌دانم چه وقت.

(نور صحنه خاموش و لحظه‌ای بعد روشن می‌شود. هستی از روی كاغذی می‌‌خواند.)

هستی‌: بخونم؟

سهراب: بخون.

هستی: امپرياليسم. استكبار جهاني. امام خمينی. آيت‌الله طالقانی. شريعتی. بازرگان. بنی‌‌صدر. منتظری. مسعود رجوی. بسم‌الله‌ القاسم‌ الجبارين. شروع جنگ. چريك‌های فدايی خلق. پاك‌سازی. اعدام. انتقام‌های شخصی. يادم‌ئه يكی از همسايه‌های ما كه ارتشی بود توی اون شلوغ‌پلوغی‌‌ها كه هر كی اسلحه داشت، يكی كه باهاش دشمنی داشت، اومد زنگ خونه‌ش رو زد، اين ارتشی بدبخت اومد در رو باز كرد، يارو با اسلحه تق زد كشت‌ش. اگه يادت باشه انقلابی بودن يه جورايی مد بود. همه حرف‌های سياسی می‌‌زدند. يادم‌ئه ديوار اتاق برادرم پُر از عكس خواننده‌ها بود. اما همين‌كه انقلاب شد، همه‌ی اون عكس‌ها رو انداخت دور و جاشون عكس شهدا و انقلابيون زخمی رو چسبوند. يادم‌ئه كه من از ديدن اون عكس‌ها حال‌م بد شده بود. همه‌شون با سر و صورت خونين و لَت وپار. اون‌ روزها هر جا می‌‌رفتی اين عكس‌ها رو مي‌ديدی. روی ديوار كوچه و خيابون، توی تابلوی مدرسه. خب، ادامه‌ش: صادق خلخالی. سرقت مسلحانه از بانك‌ها. عوض شدن اسم خيابون‌ها و مدارس. عوض شدن پول. ملی شدن بانك‌ها. صف‌های طولانی نفت. فيلم‌های پارتيزانی. روزنامه‌ی انقلاب اسلامی. چند تا هم شعار كه روي ديوار می‌نوشتند يادم اومد كه نوشتم.

سهراب: بگو.يك دقيقه سكوت / آيدا كيخانی

هستی: نان، مسكن، آزادی. ليست ساواكی‌‌ها را منتشر كنيد. اين هم الان يادم اومد كه روي ديوار با خط درشت نوشته بودند روزنامه‌ی مردم را بخوانيد. يكي ديگه زيرش نوشته بود: خوانديم، چرت بود. چند تا سرود هم يادم اومد كه نوشتم. (می‌‌خواند:) هوا دلپذير شد گل از خاك بردميد/ پرستو به بازگشت زد نغمه‌ی‌ اميد. برپاخيز از جا كن بنای خاك دشمن. ديو چو بيرون رود فرشته درآيد.

سهراب: (می‌‌خواند:) ايران ايران ايران /  رگبار مسلسل‌ها.

هستی‌: (هم‌زمان با سهراب می‌‌خواند:) به لاله‌ی در خون خفته‌ / شهيد دست از جان شسته.

********

در سال 80 محمد يعقوبی نويسنده و كارگردانِ خوشنام تئاتر، يك دقيقه سكوت رو كه گوشه‌ای از ديالوگ‌های اون رو خوندين، اجرا می‌كنه. 8 سال می‌گذره و ميرسيم به روزهایی كه امروزش دوباره اول خرداده و حالا آيدا كيخانی، همسر يعقوبی (البته اگه اشتباه نكنم) همون كار رو با يه سری هنرپيشه‌های جديد در تالار مولوی بر روی صحنه می‌بره و من اميدوارم كه چند سال ديگه، مثلاً سال 1395 شرايط سياسی و اجتماعی اين مملكت اونقدر خوب شده باشه كه ديگه نيازی نباشه كارگردان ديگه‌ای برای بار سوم يك دقيقه سكوت رو اجرا كنه و توی اون سال‌ها هم بعد از پايان نمايش صدای هِق‌هِق گريه‌ی تماشاچيان رو بشنويم.

غم تدريجی كه از شروع تا پايان نمايش يك دقيقه سكوت رسوب می كنه توی روح آدم، گوشه‌ای از واقعيت اين مرز پُر گهره! كاشكی يكی بود تا وقتی من گفتم مرز پر گهر، يه شيشكی برام می‌بست. صحبت از شهريور 1320 و ماشين دودی و راديو ترانزيستوری نيست كه حتی ننه و بابامون هم يادشون نباشه. صحبت از همين هفت، هشت، دهسال پيشه كه كجا بوديم و حالا كجاييم. چه سير نزولی داشت زندگی و اجتماع و آدم‌های اين مملكت. بزرگ‌هاش كه اينجوری كوتوله شدن ديگه بماند حال و روز اون كوتوله‌هايی كه هيچ‌جايی نداشتند توی تاريخ و جغرافيا.

حيفه، توی اين دو هفته‌ی باقيمونده سری به تالار مولوی خيابون 16 آذر نزنيد و يك دقيقه سكوت رو نبنيد. حيفه توی اين روزهايی كه امروزش اول خرداده اون بغض لعنتیِ بعد تئاتر توی گلو‌تون عينهو يه توپ كاموايی راه گلوتون رو نبنده. حيفه تموم اون بغض‌های اين چند ساله، توی سالن تاريك مولوی سر باز نكنه. حيفه تهران باشی و عاشق كتاب و تئاتر و سينما و كتاب و ميدون انقلاب و اونوقت نبينی يك دقيقه سكوت رو كه جا داره همين الان به احترام مردان بزرگ اين سرزمين، سرپا بايستيم و همگی يك دقيقه سكوت كنيم.    

یک دقیقه سکوت
کارگردان: آیدا کیخایی
نویسنده: محمد یعقوبی
بازیگران: جواد مولانیا، فرانک کلانتر، نوید محمدزاده، معصومه رحمانی، مژگان خالقی
تالار مولوی / تالار کوچک
ساعت ۱۹:۱۵
قیمت بلیت: ۳۰۰۰ تومان
خیابان انقلاب، خیابان ۱۶ آذر