خداحافظ فروردین

فروردین تلخ همیشه‌ قصه‌ی روز و ماه ِ بهار و این موقع سال، همین بوده. همینی که الان هست. روزهای فروردین اونقدر کش میاد که وقتی به آخرش نزدیک میشیم دیگه چشم نداریم ریخت و قیافه‌ی حتی یک ثانیه‌ش رو هم ببنیم. نمی‌دونم مقصر ما هستیم یا فروردین؟! فروردینی که یکماه پیش براش فرش قرمز پهن کرده بودیم به وسعتِ نصف زمین و برای رسیدنش تیر و ترقه و توپ درکردیم، رنگ زدیم به خودمون و خونه و در و دیوار شهر و موهامون رو آب و جارو کردیم تا عشوه بیاییم برای سال تحویلش، اونقدر نرفت و موند که حالا این‌جوری ذلیل و خوار شده این ماه سوگلی. شده آینه دق.

پنداری خودش هم باورش شده بود که پیش این جماعت خیلی عزیزدوردونه است ولی زهی خیال باطل که فروردین به اندازه‌ی تمام طول تاریخ به خودش دروغ گفته که هیچ‌وقت به اندازه‌ی حتی یک ماه هم عزیز نموند و محترم. فروردین بدبخت‌ترین ماه ساله، شک ندارم. آینده‌ی تلخی داره. خیلی تلخ. نه به اون نیمه‌ی پرشکوه اول و نه به این ذلیل و خوار شدنِ نیمه‌ی دوم.

اوج تا سقوط این ماه سوگلی داستان خیلی از ما آدم‌هاست. خیلی. خداحافظ فروردین.

یقین گمشده

سهیل نفیسی از آمو دریا میگه. از غم زورق‌بانان. رودخونه‌ی رو تصور می‌کنم. دوست دارم غروب باشه. روی هر کدوم از زورق‌ها هم یه فانوس آویزون باشه به یه چوب بلند و فانوس بازی کنه با موهای باد. همین. می‌بینی همه چیز چقدر زود رمانتیک میشه. انگاری همون عشقی که ازش فراری بودیم، می‌تونه آویزون گوش‌مون باشه. یه چیزی مثل همون نزدیکتر از رگ گردن!

جردن شلوغه. بالا به پایین. پایین به بالا. نزدیک غروبه. رودخونه‌ی نیست. زورقی نیست. قایق و پارویی نیست. در عوض ماشین هست. طول و عرض، کوچکتر از هر زورقی ولی هر کدوم می‌تونه بخره 100 تا، 200 تا، شاید هم هزار تا زورق و آزاد کنه غم‌های مرد زورق‌بان رو. بخره و بسپاره به آمو دریا. راستی آمو دریا کجای این دنیای بدون دریاست؟

خانم جوونی پشت فرمون نشسته. من پشت فرمون نشستم. اون سرپایینی رو میره. من سربالایی رو. بلواری وسط‌مونه. برمی‌گرده نگاه‌م می‌کنه، شاید بی‌غرض. برمی‌گردم نگاهش می‌کنم، حتماً با غرض. صورتش که نصف میشه حس می‌کنم خواسته دماغ عمل کرده و عینک D&Gش رو به رخم بکشونه. نگاهش می‌کنم. اون دیگه نگاه نمی‌کنه. دست میزنم به عینک قهوه‌یی که روی صورتم نشسته. نمی‌دونم آرم عینک رو دیده؟ نمی‌دونم فهمیده که اورجینال آمریکاست؟ نمی‌دونم فهمیده که دماغ باید بدون این‌که عمل بشه کوچیک و به اندازه باشه؟! ماشین اون شاسی بلنده. 60 میلیون. 70 میلیون. ماشین من بدون شاسی. رفیق با تموم دست‌اندازهای کف خیابون. بوی کباب میاد. توی جردن همیشه بوی شیشلیک‌های شاندیز میاد.  

سهیل نفیسی از "یقین گمشده" حرف میزنه. من به آدم‌های گم شده فکر می‌کنم. تو یه گله جا، قد چهار تا ماشین که خالی میشه ماشینی گاز میده. پورشه است. یک رو دو نکرده، چراغ سر اسفندیار دوباره قرمز میشه. سهیل نفیسی همراه با گیتارش می‌خونه. زنِ کولی، اسفند رو میریزه روی آتیش. گـُر می‌گیره و دود می‌کنه. اسفند رو جلوی صورتم می‌گیره. تَک سرفه‌ی می‌کنم. دود می‌پیچه توی ماشین. صدای نفیسی می‌پیچه توی ماشین. من هنوز به یقین گمشده فکر می‌کنم. راستی تو میدونی کدوم کوچه، کدوم شهر نشونی از آدم‌های گمشده داره؟!

نـُـه سال

بد بودم. تلخ بودم. تلخ تلخ. اونقدر بد و تلخ و کم‌رنگ که صدای خیلی از دوستانِ حقیقی و مجازی بلند شد که آی فلانی کجایی؟ چه مرگنه؟ خوبی؟! و در همین روزهای تلخ، مجبور بودم که هاست و دامین "از پشت یک سوم" رو تمدید کنم. حوصله نداشتم. ذهنم اونقدر درگیر بود که یادم رفته بود. یکی دو روز که گذشت تماس گرفتند و یادآوری کردند.

دامین رو تمدید کردم و هاست رو نه. از من بعید بود! آدرس www.k1-online.com مال من هست ولی بدون هیچ خونه و سرپناهی روی وب. یه جورایی انگاری شدم کارتن‌خواب! بی‌جا و مکان.  

از پشت یک سوم اگر فیلتر نشده بود و اگر من حال و حوصله‌ی تمدیدش رو داشتم، امروز تولدش بود. شما که هیچ، حالا دیگه خودم هم دسترسی به آرشیو اون سایت و نوشته‌ها ندارم. بهرحال "از پشت یک سوم" 9 ساله شد.

تـرمه‌ی خوشرنگ قهوه‌ی

_ مامان شماره شناسنامه‌ات چنده؟

عددی رو میگه که لابه‌لای سَروصدای کاسه بشقاب‌ها گم میشه.

_ گفتی چند؟

شیر آب رو می‌بنده. سَرش را از چارچوب در میاره توی سالن. انگار از وسط نصف شده. دو تا دستِ بدون دستکش کفی‌ش رو زیر هم می‌گیره. دست چپ، زیر دستِ راست. آب چیکه می‌کنه روی سینکِ ظرفشویی.

_ حالا شماره شناسنامه‌ی من رو می‌خواهی چیکار؟

ولو شدم روی فرش. فـُرم‌ها رو گذاشتم روی مجله‌ی نافه و سطر و ستون‌ها را پُر می‌کنم. اصغر فرهادی خیلی کمرنگ از زیر یکی از فرم‌ها نگاه‌م می‌کنه. یاد صحنه‌ی می‌افتم که پیرمرد توی اطاقش دستِ زن رو گرفته بود. دستش می‌لرزید و سیمین رو صدا میزد.

_ کار خاصی نیست. حالا چند بود؟

شیر آب رو باز می‌کنه. صدای قرچ قرچ شستن استکان و لیوان‌ها میاد. همیشه ظرف‌ها رو اونقدر می‌سابونه که برق میوفته. توی کانال PMC خواننده‌ی خوش‌صدایی می‌خونه. نمی‌شناسمش.

این روزها به مرگ زیاد فکر می‌کنم. البته مُختص این روزها نیست. تا حالا بارها، صحنه‌ی مرگِ خودم رو تصور کردم. نمی‌دونم چه جوری مُردم، تصادف بوده یا مرگ طبیعی ولی دیدم آدم‌هایی رو که دارند تشیع می‌کنند جنازه‌ام رو. خوابیدم و ترمه‌ی خوشرنگ قهوه‌ی پهن شده روی جنازه‌م. ترمه برق میزنه زیر نور آفتاب. دوربین از بالا نشون میده، فلان فامیل و رفیق رو که توی دفتر کار و یا خونه‌شون نشسته، تلفنش زنگ می‌خوره. چند ثانیه صحبت می‌کنه. صورتش در هم کشیده میشه و با صدای بلند میگه: نـــه ... کدوم کیوان؟

کات.

حالا دیگه این روزها شاید خیلی از اطرافیان رو که می‌بینم می‌تونم حدس بزنم روز تشیع جنازه‌م چه لباسی پوشیدن. با کی دارند حرف می‌زنند. گریه و زاری می‌کنند و یا خیلی آروم و خونسرد با پدیده‌ی ناشناخته‌ی مرگ، منطقی برخورد می‌کنند. به سیگارشون روشنفکرانه پکی می‌زنند. سرشونُ رو به آسمون بلند می‌کنند و میگن: خدابیامرز عمرش تا همین‌جا بود. پیمونه که پُر بشه باید ....

فرم‌ها رو پُر می‌کنم. همه‌ی مشخصاتِ خودم رو می‌نویسم. چند صفحه است و بیشتر از 40 تا سوال پزشکی که چه جاهایی رو جراحی کردم. چه مشکلات روحی، روانی و جسمی دارم و ... حالا فقط مونده همون قسمتی که مشخص می‌کنه بعد از مرگم پول بیمه عمر رو کی باید بگیره. اسم و فامیل رو می‌نویسم. جلوی ستون "نسبت استفاده با بیمه شده" می‌نویسم مادر. ستون بعدی "درصد استفاده از سرمایه بیمه عمر" است، می‌نویسم 100%.

شیر آب بسته است. تلویزیون خاموش. مامان هنوز توی آشپزخونه است. خونه ساکت شده. ساکت ساکت. به پشت می‌خوابم روی فرش. کف زمین. چشم‌هام رو می‌بندم و به زندگی فکر می‌کنم، چقدر زود گذشت.

بهاری بدون تاریخ

هیچ کدوم از این آدم‌ها نمی‌دونند ولی خودمون خوب می‌دونیم که تو بودی، من بودم، این هوای بهاری دو نفره هم بود و ما دو نفره‌ترین ساعت‌ عمرمون رو داشتیم. بهترین لحظاتی که اگه قرار بود زمان متوقف بشه ما می‌شدیم پادشاه دو اقلیم. حالا دیگه چه فرقی می‌کنه که این آدم‌های دور و نزدیک می‌خوان حرف‌هامون رو باور کنند یا نه. بذار همه‌شون این‌ها رو بنویسند به پای بهار، به پای بارون، به پای این هوای دو نفره، به پای دیوونگی و خـُل‌وضعی‌های من که اتفاقاً کم هم نبوده.

هیچ کدوم از این آدم‌ها نمی‌دونند ولی خودمون خوب می‌دونیم که اون روز، هفت طبقه‌ی آسمون کفِ دست‌مون بود و رنگین‌کمون پیش رومون و ما خوشبخت‌ترین آدم‌های این سرزمین بودیم. و همون‌جا بود که تو گفتی، ما چقدر ساده می‌تونستیم خوشبخت‌ بشیم. یادت هست؟ من چیزی نگفتم و نگاه کردم به چشم‌هایی که اشک، نمدارش کرده بود و هنوز هم می‌تونست سِحر کنه و جادو، که من خوب می‌دونستم اگه مونده بودی، من با داشتن همون نگاه می‌تونستم خوشبخت‌ترین باشم.  

ساکت نگاه‌ت کردم. چین‌های زیر پلک چشم‌ت زیاد نبود، ولی بود. تارهای سفیدِ موهای من زیاد نبود، ولی بود. دست‌های سردت رو گرفتم. خودِ زندگی بود. آرامش و خوشبختی انگار جریان داشت زیر این پوست و انگشت‌های بلند و خوش‌تراش سرد بدون حلقه.

فهمیدیم، ولی چقدر دیر فهمیدیم که جا موندیم از زندگی. چقدر دیر فهمیدیم که جا موندیم از خوشبختی. انگاری جا مونده بودیم از آخرین قطار اون ایستگاه متروک. جا مونده بودیم. تو از من و من از تو.

نگاه‌ت کردم و باز چیزی نگفتم که خوب می‌دونستم خوشبختی چسبیده بود بیخ گلومون، اونقدر نزدیک که شاید ندیدیم‌ش. نمی‌دونم دنبال چی بودیم اون روزها که ندیدم‌ش و به تاخت رفتیم و تازوندیم زندگی رو، و حالا بعد از این همه سال‌، این جا تَه دنیا، توی این هوای بهاری بدون روز و تاریخ، پُشتِ این شیشه‌ که از دونه‌های بارون آبله‌رو شده، در حالی‌که همه‌ی آدم‌های این شهر می‌خندن و متهم‌مون می‌کنند به خیالبافی، دوباره داریم رَج می‌زنیم خاطراتِ همه‌ی این سال‌هایی که نبودیم، که خوب یادمون مونده تموم اون لحظاتِ با هم بودن رو لحظه به لحظه‌ و حالا زیر این بارون بهاری داریم از خوشبختی حرف می‌زنیم. خوشبختی که گویا حالا دیگه خیلی دور شده. هم از تو، و هم از من.

زخم‌ها

روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود / سارا محمدی اردهالیهمه‌ی ما زخم‌هایی داریم

روی بازو یا ساق پا

زخم‌هایی قدیمی

که داستان دارند

که می‌شود با آن‌ها

ما را شناسایی کرد

زخم‌هایی بر پیشانی

یا بر قلب‌هایمان

سارا محمدی اردهالی / روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود 

...

حتماً اين‌جوری بوده كه دست‌های همديگه رو گرفته بودين و دو نفری روی برگ‌ها قدم می‌زدين. عصر يكی از همين روزهای بهاری. شايد! شونه به شونه. چشم تو چشم. به‌هم نگاه می‌كردين و می‌خنديدين. فيلمبردار هم دورتون می‌چرخيد. تو، لباس سفيدِ بلندی پوشيده بودی با سنگ‌هايی كه دوخته شده بود به حاشيه‌ی باريكِ لباس‌ت. كنار همون لبه‌های باريكِ تور سفيدی كه يه قسمت‌ش صورتت رو پوشونده بود تا چشم نامحرم بهت نيوفته. لباس‌ت برق ميزد و حتماً نامحرم‌ترين نامحرم، من بودم. حتماً!

من كه اونجا نبودم. بعدها شنيدم. نمی‌دونم شايد هم هيچ كسی بهم نگفت و خودم نشستم و بعدِ اين‌كه تو رفتی زُل زدم به اون چنارهای بلندِ جلوی خونه‌تون و خيالبافی كردم. آخه بعدِ تو، ديگه هيچ‌وقت جرات نكردم، برم تا ببينم شايد جای پاهات رو. ردِ كفش‌های پاشنه بلندِ نباتی رنگی رو كه سوراخ كرده بود حتی برگ‌های زردِ درخت‌های چنار رو. حتی!

بعدِ اين‌‌كه تو رفتی، نشستم و قصه بافتم. زياد. از تو نوشتم. خيلی. تو رو ديدم كه بودی. هنوز بودی. من هم بودم. ولی تو بيشتر بودی. توی خيالم هم عدالت رو رعايت نكردم. سَهم تو بيشتر بود. حتی! نگاه‌م می‌كردی و می‌خنديدی، راه می‌رفتی روی برگ‌های چناری كه انگار از همون بچه‌گی خزون كرده بود. برگ‌هايی كه هيچ‌وقت منتظر نموند تا پاييز برسه. تو هم نموندی. تو هم منتظر بهار نموندی.

وقتی تو رفتی پاييز بود؟ خزون شده بود؟ يا نه، شايد يكی از همين روزهای بهاری بود؟ يادم نيست. تو خودت يادته كی رفتی؟ توی خزونِ كدوم سالِ نكبت؟ كدوم تقويم نحس؟!  

من نبودم و چقدر خوب شد كه نبودم و نديدم اون لباس سفيد و اون چشم‌های سياهی رو كه هنوز هم رَدش به يادگار باقی‌مونده روی درخت‌های چنار. حالا ديگه خيلی وقته كه رفتی. حالا ديگه من ‌هم رفتم. تو دور شدی، خيلی دور و من گم شدم همين نزديكی‌‌ها. ولی اون درخت‌های چنار هنوز هم هستند. من كه ديگه نديدم‌شون. سالهاست. بعدِ رفتن تو ديگه هيچ‌وقت سراغ‌شون رو نگرفتم. بی‌معرفتی كردم در حق‌شون، می‌دونم! ولی راستش ترسيدم. ترسيدم از برگ‌های خزون‌كرده‌ی درخت‌های چناری كه حالا ديگه خيلی پير شدند. ترسيدم از رَد نگاهت كه هنوز هم هست روی تَن و بدن اون چنارها. ترسيدم از اون دو تا اسمی كه ظهر يك روز تابستون، با چاقو جا گذاشتم روی تَن اون درخت وسطی‌يه. همونی‌كه كنار جوب آب بود. ترسيدم كه برم و دوباره قد بكشن اون خاطرات.

ما تاوان چی رو داديم؟! شايد نفرين برگ‌ها. شايد نفرين چنارها. شايد نفرين مَحرم‌ها. يا شايد هم، نامحرم‌ها. شاید! حالا ديگه، حتی چنارها هم پير شدند. حتی! من رو كه ديگه يادشون نمياد، ولی مطمئن باش تو رو هنوز خوب می‌شناسن. خيلی خوب.  

ببخشيد، دروغ بود!

 اصلاً بیایید داستان رو یک جور دیگه ببنیم! فکر کنید شما خودتون هفت تا دختر کور و كچل دارید (البته اميدوارم كه به جامعه‌ی فمنيست بَرنخوره!) آيا حاضر هستید یکی‌ش رو، به من بدین؟! نه، نمیدین و خب اگه خودتون رو توی این موقعیت قرار می‌دادین متوجه می‌شدین که پُست قبلی، صرفاً يك شوخی و دروغ سیزده بود.

دروغ روز سيزدهو خب به واسطه‌ی فیس‌بوک و گوگل‌ ریدر و کامنت‌هایی که بدون تائيد دیده میشه، این‌بار زودتر از سال‌های پيش لو رفتم و مشخص شد که مطلب دروغ سیزده است ولی خب انصافاً قبول کنید که من‌هم خوب نوشته بودم! و دوستان زیادی هم بودند که مطلب رو واقعیتِ محض پنداشتند.

کامنت‌های زیادی هم هست (حتی از دوستانِ نزدیک) که اين پيوندِ خجسته رو تبریک گفتند که حالا من نمی‌خوام رسوا کنم، بزرگانِ ادب و اهالی هنر این مملکت رو که پیغام‌ تبریک‌شون رو بعد از هویدا شدنِ کذب بودن موضوع، خيلی سريع از توی فیس بوک و ریدر پاک کردن. و همچنين بودند دوستانی كه ساعتِ سه بعد از نيمه‌ شب، بدون در نظر گرفتنِ ساعت تهران و احتمال اين‌‌كه شايد دستِ شاه دوماد به جايی از عروس خانم بند باشه، از اون سر دنيا تماس گرفتند و اول تبريك گفتن و بعد از اينكه فهميدند مطلب دروغ بوده، فحش خوار مادر دادن و گوشی رو قطع كرده و رفتن.

بهرحال ممنون از همه‌ی شماهايی ‌كه دوستم داريد و برام كامنت‌های تبريك و محبت‌آميز گذاشتيد. ببخشيد بابتِ دروغ امسالم. من كماكان حی و حاضر و در كمالِ صحت و سلامتِ عقل و بخصوص قسمت‌های مهم و استرات‍‍ژيك جسمی در خدمت شما عزيزان هستم. ولی خب پست قبل می‌تونه زنگِ خطر و هشدار جدی هم باشه كه بهرحال هر لحظه امكان داره كيوان، عينهو ماهی ليز بخوره و از دست و كف بره (بابا اعتماد به‌نفس!)

بهرحال حالا كه سال نو شده، بهار شده، كيوان هست، سبزه هست، موقع زاد و ولده طبعيت هم كه هست، هوا هم كه خوب شده و شما هم كه هستيد، ديگه خودتون بجنبيد، شايد پست بعدی دروغ سيزده نبود!  

سالی برای زندگی

همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد. اصلاً قرارمون این نبود. بعضی وقت‌ها با تمام تجربه‌ی که داری و درس‌های مدیریتی که توی کلاس‌های مختلف خوندی و با پُشتِ سر گذاشتن خیلی از فراز و نشیب‌های زندگی که ادعا می‌کنی تونستی از پَس‌شون بربیایی ولی باز این تو نیستی که بازی روزگار رو پیش می‌بری که انگاری روزگار می‌خواد هربار یادآوری کنه که تو کاریه‌ی نیستی در این هستی و اون پَر کاه بودنت رو هی به رُخ بکشه. هر چند شاید هم، خیر و صلاح در این بوده، که ما آدم‌هایی که هنوز تفکرات و رگه‌های مذهبی داریم تو خیلی جاها توکل می‌کنیم به‌خدا و می‌سپاریم دست همون اوس کریمی که اون بالا نشسته.

هر شروع دوباره‌، کار سختی‌یه و بعضی‌ وقت‌ها همتی می‌خواد که خب البته فقط بحث همت هم نیست که کار خیلی فراتر از این حرفهاست. از زندگی متاهلی قبلی من، چیزی بجز خوبی و خاطراتِ خوش باقی نمونده. آدمی که سالها شریک زندگی من بوده برای همیشه و تا آخر عمر برای من قابل احترامه و همیشه و هر جای دنیا که باشه براش از صمیم قلب آرزوی بهترین‌ها رو دارم و خب این‌که بعد از چند سال، دوباره بخوام زندگی دوباره‌ی رو استارت بزنم، کار بسیار سختی بود، اونهم برای منی که توی این مدت عادت کرده بودم به این تنهایی و فقط خودم بودنِ بدون هیچ مسئولیت و تعهدی.

روزهای آخر سال 89، در دفترخونه‌ی توی خیابون شریعتی قراردادی به اسم ازدواج بین ما بسته شده. به‌طبع خواسته‌ی خودم بود که ترجیحاً همسن و سال باشیم و کسی باشه که اون‌هم قبل از این، زندگی رو تجربه کرده باشه. حس کردم نگاه، نیاز، حس‌ها و خوسته‌های طرفین این‌جوری به‌هم نزدیکتره. مراسمی نبود. دعوتی نبود. سفره‌ی عقد و ریسمون و نُقل و نباتی نبود. سفر به آنتالیا، نقطه‌ی شروعی بود برای یک زندگی جدید. اینبار امیدوار که گره این زندگی هرگز باز نشه. شما هم دعا کنید.    

ترکیه، کشوری آسیایی!

استانبول / ترکیه:: این حضور مستمر شبانگاهی من در اینترنت و آپدیت کردنِ وبلاگ در این موقع از شبانه‌روز (ساعت پُست مطلب موید این نکته است!)، قطعاً نشون‌دهنده‌ی این حقیقت است که روشنفکر جماعت که من‌! هم جزء آن گروه باشم بجای شرکت در مجالس لهو و لعب و مراکز فسق و فساد و بار و دیسکو و نایت‌کلاب و خوردن و دیدنِ چیزهای آن‌چنانی، وقت خودش رو صرف امور خیر و مسایل فرهنگی می‌کنه.

در حالی‌که دوستان تا خـِرتناق! شام آخر رو هم میل کرده و آماده شدن برای رفتن به دیسکو، بنده بسانِ هر شب به اطاقم اومدم و بعد از کشیدنِ یک‌و‌نیم متر نخ دندون اُرال‌_‌بی برای بیرون آوردن گوشت‌های گوسفندِ کباب شده از لابه‌لای دندون‌هام، الان در خدمت شما هستم.

:: انگاری موبایل برای ما ایرانی‌ها بجز مزاحمت و دردسر و یا پیغام‌های ملال‌آور و عذاب و مرگ! چیزی به ارمغان نمیاره. چند نفری از دوستان که با هم راهی سفر شدیم، تقریباً همگی موبایل‌هاشون خاموش و یا توی همون تهران گذاشتن و اومدن. یکی دو نفری هم که روشن کردن واقعاً بنا به ضرورت بوده. بدور از بحثِ هزینه که قاعدتاً برای کسی که توی یک هفته، حداقل دو میلیون خرج سفرش می‌کنه، رومینگ 30-40 هزار تومنی هیچ هزینه‌ی به‌حساب نمیاد، انگاری هیچ یک از دوستان مایل نیست که در ایام سفر هیچ خبر سیاسی، اجتماعی و یا حتی قوم و خویشی از ایران داشته باشه. شاید بد نباشه جامعه‌شناسان بررسی کنند این پدیده‌ی اجتماعی رو!

ترکیه:: بنظرم ترکیه با تمام هزینه‌هایی که برای پیوستن به جامعه‌ و کشورهای اروپا کرده و پُزی اروپایی بودنی که به کشورهای بدبخت بیچاره دور و بَرش میده، ولی هنوز بطور اساسی فاصله داره با کشورهای اروپایی مُدرن.

هیچ شکی نیست که توی این چند سال که ما خوابیدیم در بادِ کوروش و داریوش و قوم ماد و آریایی و افتخارمون هنوز به سَر ستونِ تخت جمشیدِ میخ شده در موزه لوور پاریس بوده، ترکیه در بسیاری از امور پیشرفت بسیاری کرده ولی این دلیل نمیشه که این کشور رو مساوی با کشورهای اروپایی بدونیم که بنظرم هنوز هم ملّت، فرهنگ و شرایط اجتماعی تُرک‌ها بطور اساسی گیر کرده توی اون قسمت آسیایی‌نشین.

سونا با پوشش اسلامی

:: حالا نه این‌که من‌هم با خودم کتاب 13 جلدی تاریخ تمدنِ ویل‌دورانت رو به سفر آورده باشم، نه! ولی شکر خدا کنار هیچ استخر و ساحل و لب حوضی، نمی‌بینی هموطن ایرانی ولو باشه و بغیر از نوشابه‌های زَهرماری الکلی! چیزی خوندنی در دست داشته باشه که انگاری به سفر آمدیم که فقط بخوریم که کاردِ تیز بخوریم که برعکس ما، این بیگانه‎‌های از خدا بی‌خبر که همین‌جور سرپا، آلت‌شون رو در دست می‌گیرن و می‌شاشند، جایی نیست که ولو باشند و چند صفحه‌ی کتاب نخونند و مطالعه‌ی نکنند.

:: در پست قبلی گفته بودم، هتل به تصرف هموطنان غیور درآمده، الان باید اصلاح کنم که گویا تمامی اهالی چند استانِ آذری زبان، همگی اینجا هستند!

از دوستانِ تُرک شنیده بودم که تَب رفتن به آنتالیا و فرستادن بچه‌ها برای ادامه‌ی تحصیل به ترکیه بدجور بصورت اپیدمی و چشم هم‌چشمی بین تُرک‌زبانان درآمده، باور نداشتم ولی این همه اهالی آذربایجان در همین چُس‌مثقال هتل گویا سَندی است محکم در راستای تصدیق گفته‌ی دوستان.

:: حضور خانم‌های ایرانی با حجاب کامل رو در دیسکو یه جورایی برای خودم توجیه کردم که خب، ارضاء‌ی حس کنجکاوی است و این‌که حالا بریم ببنیم توی این دیسکو چی می‌گذره که جماعت این‌جور از خود بی‌خود میشن و نصفه شبی هایپر میشن و عربده‌هایی می‌کشن آنچنانی ولی دیگه ندیده و نشنیده بودم خانمی با حفظِ حجاب اسلامی به سونا هم بیاد که به برکت این سفر، خودم از نزدیک شاهدش بودم!

توی این مدت و بعد از ساعتِ دوازده شب، حضور خانم‌های ایرانی با داشتن پوشش اسلامی و در ردیف جلوی دیسکو امری عادی شده ولی دیروز توی سونا، بودند چند خانم که دو سه تکه حوله به تن و بدن‌شون پیچیده بودند و حوله‌ی رو هم سفت و محکم به سَر و کله‌شون بسته بودند تا خدای نکرده نامحرمی نبیند که اگر من نامحرم باشم باید اعتراف کنم به والله دیدم قسمتی از شانه‌ی برهنه‌ی یکی از آنها و چربی‌های دور شکم یکی‌ دیگرشان را، یعنی حد فاصل حوله‌ی بسته شده بالا تنه با میان تنه‌ش رو که همچین زیادی هم چربی داشت ولی خب سونا تاریک و داغ بود و چشمان من‌هم از بخار اُکالیپتوس می‌سوخت و هر آنچه دیدم تار بود و هاشور هاشور. هر چند شاید هم من اشتباه می‌کنم که خداوند از سر تقصیرات و گناه‌هان‌مان بگذرد که تگری زدیم به خودمون و دین‌ و مملکت و اعتقادات‌مون!

قاضیان‌تپ، سفری مصلحتی!

گفتم: ندارم. به والله ندارم.

بچه‌ها گفتند: عیبی نداره، تو بیا، قسطی بده.

گفتم: قسطی و نقد نداره. قسطی هم که باشه باید بدم دیگه! همین الان هم کلی باید خرج ماشین کنم و ...

بقیه‌ش رو نذاشتن ادامه بدم و چند روزی که از عید گذشته بود، از آژانس تماس گرفت و گفتن تونستیم برات بلیط هواپیما و هتل رو بگیریم و این شد که ما هم جمعه بعد از ظهر راهی شدیم!

نمی‌خوام ریا بشه وگرنه یحتمل اینجایی که من الان دراز به دراز خوابیدم، بهترین هتل آنتالیاست ولی خب شما در همین حد بدونید که هتلی 5 ستاره است و خوب! این خوب رو از اون جهت و برای دوستانی میگم که نتونستند مسافرت برن و بخصوص این‌که باید از هفته‌ی دوم هم برن سر کار و نمی‌خوام بیشتر از این یه جاهایی‌شون بسوزه وگرنه بی‌انصافی است در وصفِ چنین هتلی فقط اکتفا کرد به یه کلمه‌ی خوب!

چند سال قبل و بعد از سخنرانی بعضی‌ها! پرواز مستقیم به آنتالیا ممنوع شد و این شد که مجبور شدند شهری اَعلم کنند بین تهران و آنتالیا تا پروازهای این مسیر، اونجا توقفی مصلحتی داشته باشند. مثل خیلی چیزهای قانونی که دَر روهای قانونی هم داره. یه مدتی استانبول بود و حالا شهری کوچک به اسم قاضیان‌تپ. شهر و یا شاید ده‌ی که از همون بالای و از توی هواپیما، بخوبی مشخص است که مبنای زندگی آدم‌هاش بر اساس کشاورزی بنا نهاده شده. مزارع بسیار زیبا که حیف، مهماندار بداخلاق تُرک که از همون اول سفر گیر سه پیچ داده بود به اینجانب و بنا به گفته‌ی همراهان و دوستان، پنداری از من خوشش اومده بود ولی بخدا این راه خوش اومدن و ابراز علاقه نیست! اجازه نداد عکاسی کنم وگرنه می‌تونستم عکس این مزارع رو بذارم تا شما هم حالی کنید. بعد از توقفی حدود 45 دقیقه و سوختگیری هواپیما، دوباره اوج گرفتیم و بعد از حدود یک ساعت پرواز، سرانجام در آنتالیا فرود اومدیم.

آنتالیا شهر محبوب من نمی‌تونه باشه. پنج سال پیش و در پی مصاحبه و گرفتن ویزا، مجبور شدم دوبار و هر دفعه یک هفته آنکارا باشم. آنکارا رو دوست که نداشتم هیچ، باید بگم ازش متنفرم. ولی فکر می‌کنم در بین شهرهای ترکیه، استانبول می‌تونه شهر مورد علاقه‌ی من باشه که هنوز فرصت نکردم به این شهر سفر کنم. سلام روزبه، استانبول خوش می‌گذره؟!

به مَدد حضور ترکیه همین بیخ گوش‌مون و عدم نیاز به ویزا، خیلی از هم‌وطنان بارها و بارها به آنتالیا سفر کردند بنابراین نیاز به تعریف و تمجید نیست. توی این هفته که هتل کلاً به تصرف ایرانی‌ها درآمده! و تُرک‌ها و سایر ملل در اقلیتِ کامل بسر می‌برند. خانم‌های ایرانی با آرایش خاص خودشون حتی سر میز صبحونه، و آقایون با بشقاب‌هایی پُر از غذا و میوه و دسر، که انگاری باید بمیریم بخاطر اون یک‌ونیم میلیونی که بابت سفر پرداخت کردیم حضور کاملاً جدی و پُررنگی دارند.

از من تنبل و شهری چون آنتالیا با مشخصات و ماهیت خاص خودش انتظاری نیست که خیلی انرژی خرج کنم و برم بیرون و بگردم. هتل اونقدر بزرگ هست که باید چند روز گشت تا آشنا شد با تمام محوطه و رستوران و استخر و حموم و بار و سایر اینترتیمنت‌ها! در این کمتر از 24 ساعت کتاب و مجله خوندم و عکاسی کردم. داره کم‌کم از مقوله‌ی عکاسی خوشم میاد. عکس‌هایی گرفتم آنچنانی. شاید به زودی عکاس معروفی شدم!

شاید تخم گذاشتم!

پنج‌شنبه چهارمین روز فروردین سال 90 است! تنهایم. هر چند ساعت یکبار مامان زنگ می‌زند و خبرش را از گوشه کنار این شهر و منزلِ قوم و خویشی می‌دهد. هر بار هم اصرار اصرار که تو هم پاشو بیا و وقتی می‌بیند مونولوگ‌های این سنگِ خارا و نفوذناپذیر و البته باسن گشاد را! موقع خداحافظی، بدون شک این جمله را برای بار صدم تکرار می‌کند: تو هم که تُخم گذاشتی خونه، خب پاشو برو بیرون یه هوایی بخور!

اصغر فرهادیبرای دومین بار جدایی نادر از سیمین رو دیدم. اینبار سینما فرهنگ. باز هم سالن پُر بود. هنوز هم معتقدم که فیلم فرهادی عالی است و البته، شاید کمی طولانی. ایکاش کوتاه‌تر می‌شد. کمی! و بخدا، به پیر، به پیغمبر، فیلم هیچ صحنه و دیالوگِ خنده‌داری ندارد که همش عینهو زَهر، تلخ تلخ است. به زور نخندین. فکر نکنید چون چهار هزار تومن دادین حتماً باید هر و کِری کنید که در آخر، خاطرت‌تون تلخ می‌شود چون زهر مار. اگر دوست ندارید نروید و نبینید ولی اگر می‌روید لال‌مونی بگیرید.

خب من چرا جوگیر شدم و اینجوری لفظ قلم می‌نویسم!

سال جدید همچین اساسی زدم تو کار فرهنگ و هنر. چهار روز گذشته و من سه تا کتاب خوندم. همین‌جوری تا آخر سال پیش بره شاید بورخس شدم!

قناری‌باز رو خوندم. شاید خوب نباشه ضدتبلیغ کنم ولی خب دوستش نداشتم. هر چقدر کتاب آویشن قشنگ نیست خوب بود این مجموعه داستانِ حامد اسماعیلیون (از دید من) بد بود. اگر نخوندین آویشن قشنگ نیست، توصیه می‌کنم خوندنش رو.

و نمی‌دونم چرا وقتی فرهادی توی چهارشنبه‌سوری از خیانت میگه، توی فیلم درباره الی از دروغ میگه، توی آخرین فیلمش از شک و بیان گوشه‌ی از واقعیت (فقط همون قسمتی که دوست داریم) میگه، این قصه‌ها اینقدر برامون جذاب و دلنشین میشه ولی وقتی نویسنده‌ی میاد و توی رمانش دو تا شخصیت خوب میذاره تنگِ هم، خود من چماق می‌گیرم دستم که ای داد، ای بیداد، نویسنده اغراق کرده، از یه طرف دیگه‌ی پُشت‌بوم افتاده و مگه میشه آدمی اینقدر خوب باشه و ....

ما ایرانی‌ها توی خیلی از جاهای زندگی می‌لنگیم. کسی ندونه خودمون خوب می‌دونیم که هم می‌لَنگیم و هم شدیداً می‌شَنگیم. بخاطر همین موضوع هستش که اون‌جاهایی که صحبت از صفاتِ بد میشه داستان اینقدر برامون دلنشین میشه و همچین همذات‌پنداری می‌کنیم که انگاری برامون لالایی می‌خونند! پکیجی شدیم از صفاتِ بد و سیاه که دروغ، خیانت، شک و تردید توی زندگی‌هامون خیلی پُر رنگ شده.

بهار 63 / مجتبا پورمحسنو اینبار بهار 63 چون داستانی است که بر مبنای خیانت نوشته شده کتاب خوبی از آب دراومده. مردی که سه رابطه‌ی موازی رو همزمان با هم پیش می‌بره. اغراق هم نیست که ما مردها بعضی وقت‌ها تجربه‌ش رو داشتیم و همچین خیلی خوب منیج کردیم! حتی رکوردهایی هم زدیم بالاتر و فراتر از این حرفها. مامور آمار نبوده وگرنه ثبت میشد در کتاب گنیس!

فرزین، مردی ساکن رشت، با خودش خلوت می‌کنه و کلاه خودش رو قاضی و دادگاهی تشکیل میده تا محاکمه کنه خودِ فرزین رو!

کتاب تک‌گویی‌های فرزین که از روابط شخصی‌ش با میترا، سما و تهمینه میگه. اینبار داستان، داستانِ خیانت است. هرچند فرزین هنوز هم خیلی با خودش روراست و صادق نیست ولی شاید بعد از خوندن داستان، تَلنگری بخوره بهمون تا بگردیم و توی این روزهای خلوت نوروزی کلاه‌ی پیدا کنیم و خودمون قضاوت کنیم خودِ واقعی‌مون رو.   

بهار 63 / مجتبی پورمحسن / نشر چشمه / 100 صفحه / 2400 تومن

 

سرسیلندری که سوخت!

:: وسط پاسداران بودم، علی شِلمبه مسافر فرانکفورت بود و من می‌‍‌رفتم که بوس‌های آخر سال رو بکنم که یهویی هر چی چراغ جلوم بود روشن شد و ماشین دیگه تکون نخورد که نخورد. همون وسط خیابون خاموش شد. زنگ زدم هادی اومد. توی مسایلی که ربطی به آچار و پیچ‌گوشتی داره، هادی مغز متفکر و دانشمندِ همه‌ی ماهاست! گژ روغن رو کشید بیرون. هوا تاریک بود. چیزی معلوم نبود. میله‌ی نازک و بلند رو یک وری گرفت. نور ماشینی که از روبرو میومد افتاد توی موتور و روی سَر کچل هادی. هادی با گژ روغن، روی هوا، دنبال نور دوید. به نور که رسید، سَرش رو چند بار تکون داد و همون موقع بود که من فهمیدم بدبخت شدم!

میله رو گرفت سَمت صورتم و گفت، ببین آب روغن قاطی کرده. اینهاش کف کرده.

توی اون تاریکی، حتی هادی به اون بزرگی رو هم نمی‌دیدم، دیگه چه برسه به میله‌ی به اون باریکی و کف سرش!

زیر لب گفتم، ننه‌ات رو گـ... و بقیه‌ی جمله رو ادامه ندادم که هم هادی می‌دونست بقیه‌ش رو و هم خودم.

ماشین رو هول دادیم و گذاشتیم گوشه‌ی یکی از خیابون‌های پاسداران. نَحسی‌ش رو نوشتم پای سال 89. چون دیشب 29 اسفند بود و هنوز سال نو نشده بود و ساعتِ هشت شب دیشب سرسیلندر ماشین سوخت. حالا منی که همه‌ی سال، یه لگن زیر پام بود دقیقاً شب عید بدون ماشین شدم. مکانیک‌ها بستن و این بی‌ماشینی شد بهونه‌ی که روز اول عید، دراز به دراز در راستای خط افق بخوابم.

:: مدیریت و سیستم عالی مخابرات! آدم‌های خوب این مملکت رو جوری تربیت کرده که دیگه دوستان از 25 اسفند SMSهای تبریکِ سال نو رو می‌فرستن تا یه موقع شرمنده نشن! چند تایی از شماره‌‌ها ناشناس بود و Save نکرده بودم. براشون نوشتم، ببخشید شما؟!

دقیقاً دو تا علامتِ سوال و تعجب هم گذاشتم پشت جمله‌م. فکر کنم SMSی که فرستادم کم نداشت از فحش خواهر مادر برای طرفِ مقابل در آستانه‌ی سال نو! طرف 15 خطِ محبت‌آمیز از بهار و جوانه زدن گل و بلبل و سُنبل و شیطنت و جفت گیری خرگوش‌ در طبیعت نوشته، جوری‌که تموم اندام‌های بالا و پایین تنه‌ی آدمیزاد سیخ میشه و اونوقت من نوشتم، ببخشید شما؟!

:: اولین کتاب سال 90 رو همین امروز خوندم. داستانِ بلند شهربانو، آخرین نوشته‌ی محمد حسن شهسواری. شهربانو کتابی است که اگر اسم نویسنده رو لاک بگیرید، بعید بدونم حتی همین دو هزار جلدش هم فروش داشته باشه که کم نداره از داستانی دَم‌دستی و طبقه‌بندی شده در بخش عامه‌پسند که براحتی خط‌کشی گذاشته وسط آدم‌ها و شخصیت‌های داستان و به دو دسته‌ی خوب و بد تقسیم‌ کرده با پایانی خوش و Happy End که جون میده یکی از تهیه‌کننده‌ها‌ی تلویزیون بیاد و بر همین اساس استارتِ یکی از سریال‌های آبدوغ خیاری رو بزنه، که نه! الان که فکر می‌کنم می‌بینم حتی به درد ساختن سریال هم نمیخوره که داستان بشدت نخ‌نما شده است.

شهربانو / شهسواریشب ممکن شهسواری رو گفتیم تکنیکی است و رگه‌هایی از پست مدرن داره و ما نفهمیدیم مراد و منظور  نویسنده چی بوده. مثل فوتبالیستی که توی یه گله جا هی دریبل بزنه، روپایی بزنه، قیچی برگردون بزنه و حتی روی پای خودش تکل بره، شهسواری همه‌ی تکنیک‌های داستان‌نویسی رو به ضرب و زور کرد توی چش و چال‌مون با شب ممکن و ما سرمون رو انداختیم پایین و گفتیم داستان تکنیکی بود و ما سواد هضم‍ش رو نداشتیم ولی اینبار که داستانی نوشته ساده، اونقدر ساده و بد نوشته که بتونیم مدعی بشیم از این نویسنده بعید بوده و داستان هیچ چیزی برای خوندن نداره.

هر چند اینبار هم نویسنده برای داستانش یک "ناظر بیرونی" خلق کرده که هر جا لازم باشه عینهو دیو چراغ جادو سر و کله‌ش پیدا میشه و نگاه دیگه‌ی رو روایت می‌کنه و همچنین در شهربانو جمله‌هایی رو می‌خونی که ناخودآگاه حس می‌کنی گویا شهسواری قصد داشته با این نوع خاص روایت، خروس ابراهیم گلستانی دیگه خلق کنه!

 "پذیرایی، از آفتاب ملایم صبحگاهی که قسمتی از فرش ماشینی زمینه لاکی را زرد کرده بود، پذیرایی می‌کرد."

جمله‌هایی که خوب نیست و همچین بد توی ذوق میزنه و یا کم نیستند جملات و پاراگراف‌هایی این چنینی:

"گاهی به خانه می‌‍گفت بیمارستان دوم. از این‌طور حرف زدنش لذت نمی‌برد که چه‌طور با کلمات ور می‌رفت تا به آن‌ها تازگی بدهد. نه. با آن‌ها ور میرفت تا کهنگی را حداقل از ظاهرشان بگیرد. تا زندگی اندکی رنگ امروز بگیرد و دیروز، پُررووپُررو خیره نشود به چشمهایش. همه‌ی این دیروزها اگر برای تازه شدن هر روز پس گردنی‌شان نمی‌زد، بنده‌ی‌ زرخرید کلمات بودند."

بهرحال شهربانو شهسواری توسط نشر چشمه و توی روزهای آخر سال چاپ شده است. دوست داشتید بخونید.