:: وسط پاسداران بودم، علی شِلمبه مسافر فرانکفورت بود و من میرفتم که بوسهای آخر سال رو بکنم که یهویی هر چی چراغ جلوم بود روشن شد و ماشین دیگه تکون نخورد که نخورد. همون وسط خیابون خاموش شد. زنگ زدم هادی اومد. توی مسایلی که ربطی به آچار و پیچگوشتی داره، هادی مغز متفکر و دانشمندِ همهی ماهاست! گژ روغن رو کشید بیرون. هوا تاریک بود. چیزی معلوم نبود. میلهی نازک و بلند رو یک وری گرفت. نور ماشینی که از روبرو میومد افتاد توی موتور و روی سَر کچل هادی. هادی با گژ روغن، روی هوا، دنبال نور دوید. به نور که رسید، سَرش رو چند بار تکون داد و همون موقع بود که من فهمیدم بدبخت شدم!
میله رو گرفت سَمت صورتم و گفت، ببین آب روغن قاطی کرده. اینهاش کف کرده.
توی اون تاریکی، حتی هادی به اون بزرگی رو هم نمیدیدم، دیگه چه برسه به میلهی به اون باریکی و کف سرش!
زیر لب گفتم، ننهات رو گـ... و بقیهی جمله رو ادامه ندادم که هم هادی میدونست بقیهش رو و هم خودم.
ماشین رو هول دادیم و گذاشتیم گوشهی یکی از خیابونهای پاسداران. نَحسیش رو نوشتم پای سال 89. چون دیشب 29 اسفند بود و هنوز سال نو نشده بود و ساعتِ هشت شب دیشب سرسیلندر ماشین سوخت. حالا منی که همهی سال، یه لگن زیر پام بود دقیقاً شب عید بدون ماشین شدم. مکانیکها بستن و این بیماشینی شد بهونهی که روز اول عید، دراز به دراز در راستای خط افق بخوابم.
:: مدیریت و سیستم عالی مخابرات! آدمهای خوب این مملکت رو جوری تربیت کرده که دیگه دوستان از 25 اسفند SMSهای تبریکِ سال نو رو میفرستن تا یه موقع شرمنده نشن! چند تایی از شمارهها ناشناس بود و Save نکرده بودم. براشون نوشتم، ببخشید شما؟!
دقیقاً دو تا علامتِ سوال و تعجب هم گذاشتم پشت جملهم. فکر کنم SMSی که فرستادم کم نداشت از فحش خواهر مادر برای طرفِ مقابل در آستانهی سال نو! طرف 15 خطِ محبتآمیز از بهار و جوانه زدن گل و بلبل و سُنبل و شیطنت و جفت گیری خرگوش در طبیعت نوشته، جوریکه تموم اندامهای بالا و پایین تنهی آدمیزاد سیخ میشه و اونوقت من نوشتم، ببخشید شما؟!
:: اولین کتاب سال 90 رو همین امروز خوندم. داستانِ بلند شهربانو، آخرین نوشتهی محمد حسن شهسواری. شهربانو کتابی است که اگر اسم نویسنده رو لاک بگیرید، بعید بدونم حتی همین دو هزار جلدش هم فروش داشته باشه که کم نداره از داستانی دَمدستی و طبقهبندی شده در بخش عامهپسند که براحتی خطکشی گذاشته وسط آدمها و شخصیتهای داستان و به دو دستهی خوب و بد تقسیم کرده با پایانی خوش و Happy End که جون میده یکی از تهیهکنندههای تلویزیون بیاد و بر همین اساس استارتِ یکی از سریالهای آبدوغ خیاری رو بزنه، که نه! الان که فکر میکنم میبینم حتی به درد ساختن سریال هم نمیخوره که داستان بشدت نخنما شده است.
شب ممکن شهسواری رو گفتیم تکنیکی است و رگههایی از پست مدرن داره و ما نفهمیدیم مراد و منظور نویسنده چی بوده. مثل فوتبالیستی که توی یه گله جا هی دریبل بزنه، روپایی بزنه، قیچی برگردون بزنه و حتی روی پای خودش تکل بره، شهسواری همهی تکنیکهای داستاننویسی رو به ضرب و زور کرد توی چش و چالمون با شب ممکن و ما سرمون رو انداختیم پایین و گفتیم داستان تکنیکی بود و ما سواد هضمش رو نداشتیم ولی اینبار که داستانی نوشته ساده، اونقدر ساده و بد نوشته که بتونیم مدعی بشیم از این نویسنده بعید بوده و داستان هیچ چیزی برای خوندن نداره.
هر چند اینبار هم نویسنده برای داستانش یک "ناظر بیرونی" خلق کرده که هر جا لازم باشه عینهو دیو چراغ جادو سر و کلهش پیدا میشه و نگاه دیگهی رو روایت میکنه و همچنین در شهربانو جملههایی رو میخونی که ناخودآگاه حس میکنی گویا شهسواری قصد داشته با این نوع خاص روایت، خروس ابراهیم گلستانی دیگه خلق کنه!
"پذیرایی، از آفتاب ملایم صبحگاهی که قسمتی از فرش ماشینی زمینه لاکی را زرد کرده بود، پذیرایی میکرد."
جملههایی که خوب نیست و همچین بد توی ذوق میزنه و یا کم نیستند جملات و پاراگرافهایی این چنینی:
"گاهی به خانه میگفت بیمارستان دوم. از اینطور حرف زدنش لذت نمیبرد که چهطور با کلمات ور میرفت تا به آنها تازگی بدهد. نه. با آنها ور میرفت تا کهنگی را حداقل از ظاهرشان بگیرد. تا زندگی اندکی رنگ امروز بگیرد و دیروز، پُررووپُررو خیره نشود به چشمهایش. همهی این دیروزها اگر برای تازه شدن هر روز پس گردنیشان نمیزد، بندهی زرخرید کلمات بودند."
بهرحال شهربانو شهسواری توسط نشر چشمه و توی روزهای آخر سال چاپ شده است. دوست داشتید بخونید.